صبح تازه بیدار شده بودم و داشتم دور خودم کـ...چرخ می زدم که وسایلم را جمع
کنم و بروم پیش یکی از اقوام که توی کار آرایـ.شگری است و ببینم قضیه از چه قرار
است و می شود بروم ازش تئوری رنگ را یاد بگیرم یا نه. سر سفره ی صبحانه ی یک نفره
ام که معمولاً وقتی تنها هستم شاهانه می چینم اش، یکهو بوی پاییز به مشامم خورد.
کپ کردم. بی حرکت ماندم و عمیق تر بو کشیدم. بوی یک عالمه پاییز گذشته می آمد.
درختان ایستگاه اول دارآباد. چناران امامزاده ابراهیم دربند و قبرهای خاندان
آبشاری بر پله ها. رودخانه ی درکه. سربالایی پیچ در پیچ کلکچال...
آنی به ذهنم رسید که این تاریخ را به عنوان ورود پیروزمندانه ی پاییز به شهر
ثبت کنم. امروز چندم است. «و» می گفت شنبه هجدهم جلسه ی دفاع از پایان نامه اش
است. همینطور شمردم و برگشتم به عقب... سه شنبه چهاردهم شهریور... اما این تاریخ
آشنا می زند... آهان! تولد «ن» است.
بهش زنگ زدم و تبریک گفتم. در واقع من حتی تولد شوهرم که یازده سال است
میشناسمش را هم یادم می رود، چطور ممکن است تولد «ن» را یادم نرود؟ نمی دانم. وقتی
امروز روز اول پاییز باشد و تولد «ن» باشد و من بوی کوه به مشامم برسد... یعنی
چیزها به هم ارتباط دارند. انرژی؟ نمی دانم. اصلاً نمی دانم. از من نپرسید. بروید
از ما بهـ.تران را سین جیم کنید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر