شنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۱

269: اژدهاي شيريني خور و سندروم پ.ق

+ نوشته شده در شنبه بیست و یکم مرداد 1391 ساعت 22:58 شماره پست: 324

شمردم ديدم صبح تا حالا: يك ساندويچ كرم كنجد(كه سه برابر حلوا شكري شيرين است)، يك شكلات ميوه‌اي، دو تا كلوچه‌ي كاكائويي كنجدي، يك نصف زولبيا، پنج شش تا (لااقل) باميه، يك كاسه‌ي پر بستني ميوه‌اي و يك سري هله‌هوله‌ي ديگر كه مطمئناً يادم نمي‌آيد خورده‌ام. و تازه عصري گولي را وادار كردم كه دو تا بستني يك ليتري موز و انبه از سوپر ماركت سر كوچه‌مان برايم بخرد(چون كه اگر نخرد من به كلي دپرس خواهم شد و احساس خواهم كرد كه به يكي از آرزوهاي بزرگ اخيرم نرسيده‌ام. دو تا آرزوي بزرگ ديگرم خوردن پيتزا و خوردن قارچ سوخاري در فست‌فود هفت آسمان در ميدان هفت‌حوض بود كه به دليل ماه مبارك رمضان و اينكه ما قبل از افطار برگشتيم خانه ازش محروم شدم).
بعد هرچه فكر كردم دو تا احتمال بيشتر به ذهنم نرسيد:
1.    من يك «اژدهاي شيريني خور» خفته در درونم دارم كه گاهي عين شلمان (لاكپشت كارتون بامزي) با زنگ ساعتش بيدار مي‌شود و هرچي شيريني پيدا كند مي‌بلعد.
2.    دچار سندر.وم پيش قا.عدگي شده‌ام و لاغير!
م.ن: قضاوت را به شما واگذار مي‌كنم و مي‌گذرم.
راستش من و گولي از قديم الايام سر انتخاب رستوران و غذا با هم مشكل داشته‌ايم. حالا نياييد بگوييد كه حق با اوست و گوشت الاغ مرده‌+سويا و نان خشك چرخ‌شده+ يك من پياز و دنبه+برنج هندي+رنگ غذا به جاي زغفران... بهتر از همبرگر و سوسيس و كالباس درست شده از تاج و سنگدان خروس و گوشت گربه است. سليقه‌ي غذايي هركس يك چيز كاملاً شخصي و رواني است و برمي‌گردد به طرز فكر و سبك زندگي هر كس.
مثلاً گولي يك آدم علاقمند به عتيقه‌جات و تاريخ و موزه و چيزهاي سنتي است. برعكس، من به كلي طرفدار مدرنيسم و تكنولوژي به موازات تغيير در افكار و تمدن و سبك زندگي هستم. حالا بحث اينكه حق با كدام ماست بماند. چون كه خودمان به اندازه كافي سر اين چيزها با هم بحث كرده‌ايم و به نتيجه‌اي هم نرسيده‌ايم. چون در نهايت او هميشه بحث «همبرگر گوشت گربه» و «آشغال خوري» مرا وسط مي‌كشد و من بحث «پپسي خوردن در گلابپاش» و «گرامافون گوش كردن او را در عصر ديجيتال».
هر كدام‌مان دلايل كافي براي رد طرز فكر هم داريم و در نتيجه نهايتاً آتش‌.بس كرديم و قرار شد يك بار به انتخاب او غذا بخوريم و يك بار به انتخاب من (كه البته من يكي در ميان نوبت انتخاب او را هم با قر و غمزه به نفع خودم پيچانده‌ام و كشانده‌امش به فست‌فود به شرط اينكه به جاي پيتزا، لااقل مرغ‌سوخاري بخوريم كه بدانيم چه كوفتي داريم مي‌خوريم!)
اما سرانجام بعد از رسيدن چند ايميل با مضمون گربه‌هاي پوست كنده و همبرگر شده و سوسيس كالباس‌هاي ساخته شده از فضولات و آت و آشغال‌هاي سلاخ‌خانه‌ها، بنده متنبه شدم و دل و جگرم آمد توي حلقم و تا مدت‌ها تصاوير ايميل‌هاي مذكور از جلوي چشمانم لحظه‌اي دور نمي‌شد. تا آنجا كه الساعه دو ماه است لب به فست‌فود نزده‌ام.
ولي عقل يك چيز است و هوس يك چيز ديگر. (اگر كه بدانيد). و براي همين هم وقتي دوران ويار و عق‌زدن‌هاي بنده از يادآوري ايميل‌ها به سرآمد و ماجرا تقريباً برايم علي‌السويه شد، دوباره فيلم ياد هندستون كرد و دلم هوس فست‌فود.
خلاصه به من ربطي ندارد كه توي اين صاحب‌مرده‌ها چه كوفتي است. چون كه توي كيك و بيسكوييت و روغن مايع و نان و شير و لبنيات و هر كوفت ديگري كه كارخانه‌جات و بقال و چقال به خورد ما مي‌دهند هم بي‌شك همان ميزان كثا.فتكاري هست. چون كه اينجا ايران است و در اينجا بازرسان وزا.رت بهدا.شت به جاي سركشي به توليدي‌هاي مواد غذايي، در رقابت‌هاي دور نهايي المپيك 2012 در رشته‌ي «بازي با بيـ.ضه»، كاپ قهرماني را مي‌ربايند.
بي‌خيال. خواستم بگويم كه چطور شد كه بنده سرانجام در اين عصر داغ تابستان دو ساعت مانده به افطار در ميدان هفت‌حوض به اين نتيجه رسيدم كه حالا كه نمي‌توانم آب بخورم و روسري‌ام را بدهم عقـ.ب و موهاي فرفري‌ام را بريزم بيرون، حالا كه شغلي با درآمد بالاي يك ميليون در ماه ندارم، حالا كه جايزه‌ي نوبل ادبيات را نبردم... ناجوانمردانه است اگر كه از يك پيتزا و قارچ سوخاري هم محروم بشوم. و چنانكه كه از اين هم محروم بشوم، بستني ميوه‌اي ديگر راه‌حل نهايي است. آنهم انبه و طالبي و لاغير (كه بعداً به بستني موزي به جاي طالبي رضايت دادم!). و خدا مي‌داند كه من چقدر مستحقش بودم.
بعد هم آمدم خانه و نشستم پاي نت. چند دقيقه گذشت و ديدم كه دارم مي‌ميرم. تمام بدنم في‌الواقع ونگ ونگ مي‌كرد. يعني به ياد ندارم كه جز در روزهايي كه هشت نه ساعت سرپا ايستاده‌ام و عين خـ.ر كار كرده‌ام، اينقدر خسته بوده باشم. مضاف بر اينكه امروز از صبح بيكار بوديم و بنده لم داده بودم روي صندلي و دليلي نداشت كه اينقدر خسته بوده باشم.
بنابراين مجدداً كلي فسفر سوزاندم و به اين دو نتيجه رسيدم:
1.    زنگ خواب و استراحت شلمان به صدا درآمده و «اژدهاي شيريني‌خور» بايد بخوابد.
2.    دچار سند.روم پيش قا.عدگي شده‌ام! و لاغير.
پس تصميم گرفتم يك ساعت بخوابم و بعدش بلند شوم وبلاگم را آپ كنم. كه البته به غلط‌كردن افتادم، چون پدرم كه گوش راست‌اش (چپ‌اش؟) سنگين است و مادرم كه عاشق سريال‌هاي ماه رمضان (علي‌الخصوص خدافس بچه) است، به اتفاق هم تصميم گرفتند ولوم تلويزيون را كه چسبيده به ديوار اتاق خواب من است تا سقف ممكن ببرند بالا.
بعد هم كه الهام غيـ.بي بهشان رسيد كه من پتو را چهارلا كرده‌ام و گذاشته‌ام روي گوشم، گفتند اينطوري نمي‌شود. زنگ زدند برادرم هم بيايد و يكصدا خواب مرا حرام كنند. چون كه فقط خدا و من مي‌دانيم كه وقتي برادرم و پدرم بخواهند همسرايي كنند و صداهاي‌شان را به گام‌هاي بالا برسانند، تمام اين پنج طبقه ساختمان را تا جلوي در ورودي به خيابان، از صداي ملكو.تي‌شان مستفيض مي‌كنند.

پ.ن: قصد دارم روز تولد پدرم كه اتفاقاً توي شهريور ماه است، لطفي به خودم و خودش بكنم و بهش يك سمعك هديه بدهم. شما چه ماركي را پيشنهاد مي‌كنيد؟
(كاملاً جدي گفتم)

دوشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۱

268: فرهنگ‌واژگان عوامانه

+ نوشته شده در دوشنبه شانزدهم مرداد 1391 ساعت 0:40 شماره پست: 323
دنيا جاي كسل‌كننده‌اي است، وقتي كه مي‌داني با 1 الي 10 دقيقه خيره شدن در چشم هر غريبه‌اي مي‌تواني داستان عشقي جديدي را با او شروع كني. داستاني با الگوي تكراري فيلم‌هاي هندي يا سريال‌هاي ماهـ.واره. يك افتخار نه چندان مهم و برتري دهنده. يك مقام نه چندان رفيع. يك تاج گل كاغذي...
اين چيزها زماني به فكرم مي‌رسد كه دارم از جلوي نيمكت‌هاي انتظار مترو به سمت انتهاي سالن (قسمت بانوان) مي‌روم و تصادفاً چشمم توي چشم پسري مي‌افتد كه آنطرف در سمت مخالف به ديوار دهانه‌ي ورودي سالن تكيه داده است و هندزفري توي گوشش است. يك برخورد كاملاً تصادفي.
رد مي‌شوم و روي نيمكت سوم سبز رنگ سمت بانوان مي‌نشينم. به محض اينكه سرم را بالا مي‌آورم دوباره چشمم مي‌خورد توي چشم پسر كه ديگر كاملاً عمدي و غيرتصادفي به من خيره است و انگار منتظر نشانه‌اي يا حركتي از جانب من است. نگاهم را مي‌دزدم و وانمود مي‌كنم كه اصلاً متوجه‌اش نشده‌ام. چند دقيقه مي‌گذرد. كنجكاو مي‌شوم كه بدانم هنوز دارد نگاه مي‌كند يا بيخيال شده... اما اين اشتباه سوم من است! چون پسر كماكان به من خيره است و نگاه سوم از جانب من ديگر نمي‌تواند برايش بي‌معنا تلقي شود. اين‌بار ديگر پيش خودم سرسختانه قسم مي‌خورم كه مقابل حس فضولي‌ام ايستادگي كنم و ديگر نگاهش نكنم. قطار سمت مخالف مي‌رسد و وقتي كه دنباله‌اش را جمع مي‌كند و مي‌رود توي تونل و گم مي‌شود... روبرويم ايستگاه خاليست و هيچ پسري وجود ندارد.
دنيا جاي كسل كننده‌اي است، وقتي مي‌داني تمام داستان‌هاي آنچناني عشقي فقط زاييده‌ي تصادف‌اند. در مكان و زماني اتفاقي. بين آدم‌هايي اتفاقي. مثلاً اگر آن روز صبح تو جورابت را گم نمي‌كردي و پنج دقيقه زودتر از در خانه بيرون مي‌زدي و به اتوبوس قبلي مي‌رسيدي، پسري را كه توي اتوبوس بعدي بود نمي‌ديدي و فلان و چنان. و خيلي خيلي مثال‌هاي ديگر. به طوري كه متأسفانه اگر بگرديد توي زندگي خودتان هم مي‌توانيد يك يا چند مثال عشقي تصادفي پيدا كنيد كه مثلاً اگر زمان كمي پس و پيش مي‌شد و مكان كمي تغيير مي‌كرد هرگز داستان عشقي ميان شما و آن شخص خاص اتفاق نمي‌افتاد. انگار ما آدم‌ها مثل توپ‌هايي معلق در فضا پرسه مي‌زنيم و چرخ مي‌خوريم تا برخوردي تصادفي ميان دوتايمان اتفاق بيفتد. بعد آن برخورد را آنقدر جدي مي‌كنيم و آنقدر بسط مي‌دهيم كه كل زندگي‌مان را تحت‌الشعاع قرار بدهد.
تبصره: آي آدم‌هايي كه به «تقدير» و «قضا و قدر»‌معتقديد... اي توي روح‌تان كه همه‌جا حاضر و ناظريد. من با شما حرفي ندارم. برويد رد كارتان بي‌زحمت.
اين‌ چيزها زماني به فكرم مي‌رسد كه داريم با گولي مي‌رويم پيش دوستي كه تصادفاً اين روزها درگير يك مشكل حاد عشقي است (كه من در اينجا سخني از آن به ميان نخواهم آورد. چون كه اينجا كاروانسراي شا.ه‌عباسي است.)
به دوست مي‌گويم: يه روزي مي‌رسه كه واسه لحظه‌لحظه‌ي اين روزا كه به اين آدماي بي‌ارزش فكر كردي، به خودت فحـ.ش مي‌دي. يه روزي مي‌رسه كه ديگه اين اعصاب و بدن سالم رو نداري و حسرتش رو مي‌خوري كه چرا بايد صرف حرص و جوش خوردن واسه اين رجا.له‌ها و لجا.ره‌ها مي‌كردي‌شون. فراموش كن. بشين كنار گود و بخند بهشون. خودتو از اين مثلث‌ها و مربع‌هاي عشقي بكش كنار. قاطي اين بازيا نشو.
اما دوست همچنان سعي دارد كه دادگاهي برپا كند و توي آن يك رأس مثلث را بيگناه و رأس ديگر را گناهكار تشخيص بدهد و رأس ديگر خودش باشد كه قصاص مي‌كند و داد مي‌ستاند؟ دوست، گوشش بدهكار حرف‌هاي من نيست. حيف. اما دوست، دوست است. و دوستان بايد كه روزگار سختي هواي هم را داشته باشند. حالا حتي اگر يكي‌شان احمق است و حرف حساب به گوشش نمي‌رود، طرف ديگر بايد كه صبور باشد و گوش براي شنيدن. از دوست همين‌قدرش هم غنيمت است.

دنياي كثيفي شده. روابط فقط در قالب فروشنده_خريدار معنا دارد.

بگذاريد اينطور بگويم:

قديم بهشان مي‌گفتند «جنـ...ده».تـ.ن‌فرو.ش. كا.سب. بـ.دكاره. فا.حشه. هر.زه ... حالا هرچي كه شما هم بهتر از من بلديد... اما از وقتي مردم روشنفكر شدند، عادت كردند كه همه چيز را كلي‌تر نگاه كنند و ارزش‌گذاري نكنند و قضاوت نكنند و بُعد اقتصادي و پولساز ماجرا را نگاه كنند و آن را به صورت يك تجارت ببينند حتي.
مثلاً ماجرا را به فروش جسم و بدن بسط دادند به صورتي كه خيلي دسته‌هاي ديگر را هم در بر بگيرد:
كسي كه كليه‌اش را از روي احتياج مالي مي فروشد.
رقا.صه‌ها.
ورزشكاران در سطوح حرفه‌اي.
 پرورش اندام‌كارها.
مُدل‌ها و تمام كساني كه از راه نمايش اندام و چهره نان مي‌خورند.
اما اگر قرار باشد اينطوري پيش برويم كه خود بنده و تمام كساني كه با داغان كردن بدن‌شان و هزار درد و مرض گرفتن توي مشاغل سخت، دارند پول در مي‌آورند هم كه جزء اين فرقه دسته‌بندي مي‌شويم!
پس بياييد محدودترش كنيم و به بُعد جنـ.سي ماجرا توجه كنيم: منظور ما به طور دقيق و اختصاصي كساني هستند كه «از جاذبه‌ي جنـ.سي خود پول در مي‌آورند».
حالا بگذاريد تمام اين حرف‌ها و دسته‌بندي‌هاي صد من يك غاز روشنفكرانه را دور بريزيم و به جايش همان اصطلاح عوامانه‌ي «جنـ.ده» را به كار ببريم.
چرا؟
چون اين نوع روشنفكري، تنها كاري كه براي ما كرده از بين بردن ارزش‌ها و از هم پاشيدن ساختارِ (هنوز) مقدس خانواده و بي ننه و بابا شدن و عقده‌اي شدن يك عالمه بچه از نسل آينده بوده. نتيجه اين است كه پانزده بيست سال ديگر با يك نسل دك و ديوانه و عقده‌اي و روان‌نژند و  كمبود محبتي و ننه بابا جدا طرفيم كه مي‌خواهند عقده‌هاي كودكي‌شان را از زندگي توي خانواده‌هاي از هم پاشيده (به واسطه‌ي خيانت) سر همسرشان خالي كنند. كه نتيجه‌ي آن هم باز طلاق و تبعاتش است (تازه اگر بچه‌هاي نسل آينده‌ي ما با اين كثا.فتكاري كه ما راه انداخته‌ايم هنوز علاقه‌اي به ازدواج و تشكيل خانواده داشته باشند!)
آي آدم‌هايي كه اين وبلاگ را تا اينجا خوانده‌ايد... اي كساني كه الساعه در حال خيا.نت‌ايد... اي آدمياني كه فكر مي‌كنيد به جايي برنمي‌خورد اگر شما هم كمي كيف كنيد و لذت ببريد... اي دوستاني كه عين بختك افتاده‌ايد روي رابطه‌ي يك زوج ديگر به اين بهانه‌هاي واهي كه آنها خودشان از قبل با هم مشكل داشتند و من بدترش نكرده‌ام و فقط دارم طرف رنجديده را تسلا مي‌دهم و بهش محبت مي‌كنم... اي انسان‌هايي كه فكر مي‌كنيد با كمي عشوه آمدن در روابط كاري مي‌شود پول پارو كرد و به قله‌هاي ترقي يكي پس از ديگري دست يافت...
اي همه و همه‌ي آن‌هايي كه خودتان ته دل‌تان مي‌دانيد كه داريد از جنـ.سيت‌تان سوء استفاده مي‌كنيد و خودتان را در ازاء پول «ارائه» مي‌كنيد...
هيچي. فقط بگويم كه داريد خودتان را خيلي ارزان مي‌فروشيد.
امنيت و اعتبار و تأييد شدگي اجتماعي و سنتي و عادت و صميميت و آرامش مادام‌العمر يك رابطه‌ي پايدار را چند مي‌شود خريد؟
به قول سهراب:

مرد بقال از من پرسيد:
چند من خربزه مي‌خواهي؟
من از او پرسيدم:
دل خوش سيري چند؟

پ.ن:
توي كتاب سينوهه زني هست به نام «نِفِر نِفِر نِفِر» كه خودش دليل نامگذاري‌اش را اينطور عنوان مي‌كند كه از بس جذاب و خفن است هر كس كه نامش را براي بار اول ببرد، مرتباً تا پايان عمر به سمتش برمي‌گردد و نامش را مي‌برد!
وقتي سال‌ها پيش اين كتاب را مي‌خواندم به اين نتيجه رسيدم كه مزخرف محض است و اصلاً چنين زن فتـ.نه‌گر و جذاب و مسمومي نمي‌تواند وجود داشته باشد كه داراي چنين قدرت جادويي در مقابل مردان باشد و هر مردي را در جهت اهداف خود به زانو درآورده و بنده‌ي بي‌چون و چراي خود كند...
اما اشتباه مي‌كردم. و اين را با تمام وجود اعتراف مي‌كنم كه غلط كردم. دنيا پر از زن‌هايي است كه بساط قدرت‌شان بر حماقت مردان استوار است.