+ نوشته شده در شنبه بیست و یکم مرداد 1391 ساعت 22:58 شماره پست: 324
شمردم ديدم صبح تا حالا: يك ساندويچ كرم كنجد(كه سه برابر حلوا شكري شيرين است)، يك شكلات ميوهاي، دو تا كلوچهي كاكائويي كنجدي، يك نصف زولبيا، پنج شش تا (لااقل) باميه، يك كاسهي پر بستني ميوهاي و يك سري هلههولهي ديگر كه مطمئناً يادم نميآيد خوردهام. و تازه عصري گولي را وادار كردم كه دو تا بستني يك ليتري موز و انبه از سوپر ماركت سر كوچهمان برايم بخرد(چون كه اگر نخرد من به كلي دپرس خواهم شد و احساس خواهم كرد كه به يكي از آرزوهاي بزرگ اخيرم نرسيدهام. دو تا آرزوي بزرگ ديگرم خوردن پيتزا و خوردن قارچ سوخاري در فستفود هفت آسمان در ميدان هفتحوض بود كه به دليل ماه مبارك رمضان و اينكه ما قبل از افطار برگشتيم خانه ازش محروم شدم).
بعد هرچه فكر كردم دو تا احتمال بيشتر به ذهنم نرسيد:
1. من يك «اژدهاي شيريني خور» خفته در درونم دارم كه گاهي عين شلمان (لاكپشت كارتون بامزي) با زنگ ساعتش بيدار ميشود و هرچي شيريني پيدا كند ميبلعد.
2. دچار سندر.وم پيش قا.عدگي شدهام و لاغير!
م.ن: قضاوت را به شما واگذار ميكنم و ميگذرم.
راستش من و گولي از قديم الايام سر انتخاب رستوران و غذا با هم مشكل داشتهايم. حالا نياييد بگوييد كه حق با اوست و گوشت الاغ مرده+سويا و نان خشك چرخشده+ يك من پياز و دنبه+برنج هندي+رنگ غذا به جاي زغفران... بهتر از همبرگر و سوسيس و كالباس درست شده از تاج و سنگدان خروس و گوشت گربه است. سليقهي غذايي هركس يك چيز كاملاً شخصي و رواني است و برميگردد به طرز فكر و سبك زندگي هر كس.
مثلاً گولي يك آدم علاقمند به عتيقهجات و تاريخ و موزه و چيزهاي سنتي است. برعكس، من به كلي طرفدار مدرنيسم و تكنولوژي به موازات تغيير در افكار و تمدن و سبك زندگي هستم. حالا بحث اينكه حق با كدام ماست بماند. چون كه خودمان به اندازه كافي سر اين چيزها با هم بحث كردهايم و به نتيجهاي هم نرسيدهايم. چون در نهايت او هميشه بحث «همبرگر گوشت گربه» و «آشغال خوري» مرا وسط ميكشد و من بحث «پپسي خوردن در گلابپاش» و «گرامافون گوش كردن او را در عصر ديجيتال».
هر كداممان دلايل كافي براي رد طرز فكر هم داريم و در نتيجه نهايتاً آتش.بس كرديم و قرار شد يك بار به انتخاب او غذا بخوريم و يك بار به انتخاب من (كه البته من يكي در ميان نوبت انتخاب او را هم با قر و غمزه به نفع خودم پيچاندهام و كشاندهامش به فستفود به شرط اينكه به جاي پيتزا، لااقل مرغسوخاري بخوريم كه بدانيم چه كوفتي داريم ميخوريم!)
اما سرانجام بعد از رسيدن چند ايميل با مضمون گربههاي پوست كنده و همبرگر شده و سوسيس كالباسهاي ساخته شده از فضولات و آت و آشغالهاي سلاخخانهها، بنده متنبه شدم و دل و جگرم آمد توي حلقم و تا مدتها تصاوير ايميلهاي مذكور از جلوي چشمانم لحظهاي دور نميشد. تا آنجا كه الساعه دو ماه است لب به فستفود نزدهام.
ولي عقل يك چيز است و هوس يك چيز ديگر. (اگر كه بدانيد). و براي همين هم وقتي دوران ويار و عقزدنهاي بنده از يادآوري ايميلها به سرآمد و ماجرا تقريباً برايم عليالسويه شد، دوباره فيلم ياد هندستون كرد و دلم هوس فستفود.
خلاصه به من ربطي ندارد كه توي اين صاحبمردهها چه كوفتي است. چون كه توي كيك و بيسكوييت و روغن مايع و نان و شير و لبنيات و هر كوفت ديگري كه كارخانهجات و بقال و چقال به خورد ما ميدهند هم بيشك همان ميزان كثا.فتكاري هست. چون كه اينجا ايران است و در اينجا بازرسان وزا.رت بهدا.شت به جاي سركشي به توليديهاي مواد غذايي، در رقابتهاي دور نهايي المپيك 2012 در رشتهي «بازي با بيـ.ضه»، كاپ قهرماني را ميربايند.
بيخيال. خواستم بگويم كه چطور شد كه بنده سرانجام در اين عصر داغ تابستان دو ساعت مانده به افطار در ميدان هفتحوض به اين نتيجه رسيدم كه حالا كه نميتوانم آب بخورم و روسريام را بدهم عقـ.ب و موهاي فرفريام را بريزم بيرون، حالا كه شغلي با درآمد بالاي يك ميليون در ماه ندارم، حالا كه جايزهي نوبل ادبيات را نبردم... ناجوانمردانه است اگر كه از يك پيتزا و قارچ سوخاري هم محروم بشوم. و چنانكه كه از اين هم محروم بشوم، بستني ميوهاي ديگر راهحل نهايي است. آنهم انبه و طالبي و لاغير (كه بعداً به بستني موزي به جاي طالبي رضايت دادم!). و خدا ميداند كه من چقدر مستحقش بودم.
بعد هم آمدم خانه و نشستم پاي نت. چند دقيقه گذشت و ديدم كه دارم ميميرم. تمام بدنم فيالواقع ونگ ونگ ميكرد. يعني به ياد ندارم كه جز در روزهايي كه هشت نه ساعت سرپا ايستادهام و عين خـ.ر كار كردهام، اينقدر خسته بوده باشم. مضاف بر اينكه امروز از صبح بيكار بوديم و بنده لم داده بودم روي صندلي و دليلي نداشت كه اينقدر خسته بوده باشم.
بنابراين مجدداً كلي فسفر سوزاندم و به اين دو نتيجه رسيدم:
1. زنگ خواب و استراحت شلمان به صدا درآمده و «اژدهاي شيرينيخور» بايد بخوابد.
2. دچار سند.روم پيش قا.عدگي شدهام! و لاغير.
پس تصميم گرفتم يك ساعت بخوابم و بعدش بلند شوم وبلاگم را آپ كنم. كه البته به غلطكردن افتادم، چون پدرم كه گوش راستاش (چپاش؟) سنگين است و مادرم كه عاشق سريالهاي ماه رمضان (عليالخصوص خدافس بچه) است، به اتفاق هم تصميم گرفتند ولوم تلويزيون را كه چسبيده به ديوار اتاق خواب من است تا سقف ممكن ببرند بالا.
بعد هم كه الهام غيـ.بي بهشان رسيد كه من پتو را چهارلا كردهام و گذاشتهام روي گوشم، گفتند اينطوري نميشود. زنگ زدند برادرم هم بيايد و يكصدا خواب مرا حرام كنند. چون كه فقط خدا و من ميدانيم كه وقتي برادرم و پدرم بخواهند همسرايي كنند و صداهايشان را به گامهاي بالا برسانند، تمام اين پنج طبقه ساختمان را تا جلوي در ورودي به خيابان، از صداي ملكو.تيشان مستفيض ميكنند.
پ.ن: قصد دارم روز تولد پدرم كه اتفاقاً توي شهريور ماه است، لطفي به خودم و خودش بكنم و بهش يك سمعك هديه بدهم. شما چه ماركي را پيشنهاد ميكنيد؟
(كاملاً جدي گفتم)