دوشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۱

268: فرهنگ‌واژگان عوامانه

+ نوشته شده در دوشنبه شانزدهم مرداد 1391 ساعت 0:40 شماره پست: 323
دنيا جاي كسل‌كننده‌اي است، وقتي كه مي‌داني با 1 الي 10 دقيقه خيره شدن در چشم هر غريبه‌اي مي‌تواني داستان عشقي جديدي را با او شروع كني. داستاني با الگوي تكراري فيلم‌هاي هندي يا سريال‌هاي ماهـ.واره. يك افتخار نه چندان مهم و برتري دهنده. يك مقام نه چندان رفيع. يك تاج گل كاغذي...
اين چيزها زماني به فكرم مي‌رسد كه دارم از جلوي نيمكت‌هاي انتظار مترو به سمت انتهاي سالن (قسمت بانوان) مي‌روم و تصادفاً چشمم توي چشم پسري مي‌افتد كه آنطرف در سمت مخالف به ديوار دهانه‌ي ورودي سالن تكيه داده است و هندزفري توي گوشش است. يك برخورد كاملاً تصادفي.
رد مي‌شوم و روي نيمكت سوم سبز رنگ سمت بانوان مي‌نشينم. به محض اينكه سرم را بالا مي‌آورم دوباره چشمم مي‌خورد توي چشم پسر كه ديگر كاملاً عمدي و غيرتصادفي به من خيره است و انگار منتظر نشانه‌اي يا حركتي از جانب من است. نگاهم را مي‌دزدم و وانمود مي‌كنم كه اصلاً متوجه‌اش نشده‌ام. چند دقيقه مي‌گذرد. كنجكاو مي‌شوم كه بدانم هنوز دارد نگاه مي‌كند يا بيخيال شده... اما اين اشتباه سوم من است! چون پسر كماكان به من خيره است و نگاه سوم از جانب من ديگر نمي‌تواند برايش بي‌معنا تلقي شود. اين‌بار ديگر پيش خودم سرسختانه قسم مي‌خورم كه مقابل حس فضولي‌ام ايستادگي كنم و ديگر نگاهش نكنم. قطار سمت مخالف مي‌رسد و وقتي كه دنباله‌اش را جمع مي‌كند و مي‌رود توي تونل و گم مي‌شود... روبرويم ايستگاه خاليست و هيچ پسري وجود ندارد.
دنيا جاي كسل كننده‌اي است، وقتي مي‌داني تمام داستان‌هاي آنچناني عشقي فقط زاييده‌ي تصادف‌اند. در مكان و زماني اتفاقي. بين آدم‌هايي اتفاقي. مثلاً اگر آن روز صبح تو جورابت را گم نمي‌كردي و پنج دقيقه زودتر از در خانه بيرون مي‌زدي و به اتوبوس قبلي مي‌رسيدي، پسري را كه توي اتوبوس بعدي بود نمي‌ديدي و فلان و چنان. و خيلي خيلي مثال‌هاي ديگر. به طوري كه متأسفانه اگر بگرديد توي زندگي خودتان هم مي‌توانيد يك يا چند مثال عشقي تصادفي پيدا كنيد كه مثلاً اگر زمان كمي پس و پيش مي‌شد و مكان كمي تغيير مي‌كرد هرگز داستان عشقي ميان شما و آن شخص خاص اتفاق نمي‌افتاد. انگار ما آدم‌ها مثل توپ‌هايي معلق در فضا پرسه مي‌زنيم و چرخ مي‌خوريم تا برخوردي تصادفي ميان دوتايمان اتفاق بيفتد. بعد آن برخورد را آنقدر جدي مي‌كنيم و آنقدر بسط مي‌دهيم كه كل زندگي‌مان را تحت‌الشعاع قرار بدهد.
تبصره: آي آدم‌هايي كه به «تقدير» و «قضا و قدر»‌معتقديد... اي توي روح‌تان كه همه‌جا حاضر و ناظريد. من با شما حرفي ندارم. برويد رد كارتان بي‌زحمت.
اين‌ چيزها زماني به فكرم مي‌رسد كه داريم با گولي مي‌رويم پيش دوستي كه تصادفاً اين روزها درگير يك مشكل حاد عشقي است (كه من در اينجا سخني از آن به ميان نخواهم آورد. چون كه اينجا كاروانسراي شا.ه‌عباسي است.)
به دوست مي‌گويم: يه روزي مي‌رسه كه واسه لحظه‌لحظه‌ي اين روزا كه به اين آدماي بي‌ارزش فكر كردي، به خودت فحـ.ش مي‌دي. يه روزي مي‌رسه كه ديگه اين اعصاب و بدن سالم رو نداري و حسرتش رو مي‌خوري كه چرا بايد صرف حرص و جوش خوردن واسه اين رجا.له‌ها و لجا.ره‌ها مي‌كردي‌شون. فراموش كن. بشين كنار گود و بخند بهشون. خودتو از اين مثلث‌ها و مربع‌هاي عشقي بكش كنار. قاطي اين بازيا نشو.
اما دوست همچنان سعي دارد كه دادگاهي برپا كند و توي آن يك رأس مثلث را بيگناه و رأس ديگر را گناهكار تشخيص بدهد و رأس ديگر خودش باشد كه قصاص مي‌كند و داد مي‌ستاند؟ دوست، گوشش بدهكار حرف‌هاي من نيست. حيف. اما دوست، دوست است. و دوستان بايد كه روزگار سختي هواي هم را داشته باشند. حالا حتي اگر يكي‌شان احمق است و حرف حساب به گوشش نمي‌رود، طرف ديگر بايد كه صبور باشد و گوش براي شنيدن. از دوست همين‌قدرش هم غنيمت است.

دنياي كثيفي شده. روابط فقط در قالب فروشنده_خريدار معنا دارد.

بگذاريد اينطور بگويم:

قديم بهشان مي‌گفتند «جنـ...ده».تـ.ن‌فرو.ش. كا.سب. بـ.دكاره. فا.حشه. هر.زه ... حالا هرچي كه شما هم بهتر از من بلديد... اما از وقتي مردم روشنفكر شدند، عادت كردند كه همه چيز را كلي‌تر نگاه كنند و ارزش‌گذاري نكنند و قضاوت نكنند و بُعد اقتصادي و پولساز ماجرا را نگاه كنند و آن را به صورت يك تجارت ببينند حتي.
مثلاً ماجرا را به فروش جسم و بدن بسط دادند به صورتي كه خيلي دسته‌هاي ديگر را هم در بر بگيرد:
كسي كه كليه‌اش را از روي احتياج مالي مي فروشد.
رقا.صه‌ها.
ورزشكاران در سطوح حرفه‌اي.
 پرورش اندام‌كارها.
مُدل‌ها و تمام كساني كه از راه نمايش اندام و چهره نان مي‌خورند.
اما اگر قرار باشد اينطوري پيش برويم كه خود بنده و تمام كساني كه با داغان كردن بدن‌شان و هزار درد و مرض گرفتن توي مشاغل سخت، دارند پول در مي‌آورند هم كه جزء اين فرقه دسته‌بندي مي‌شويم!
پس بياييد محدودترش كنيم و به بُعد جنـ.سي ماجرا توجه كنيم: منظور ما به طور دقيق و اختصاصي كساني هستند كه «از جاذبه‌ي جنـ.سي خود پول در مي‌آورند».
حالا بگذاريد تمام اين حرف‌ها و دسته‌بندي‌هاي صد من يك غاز روشنفكرانه را دور بريزيم و به جايش همان اصطلاح عوامانه‌ي «جنـ.ده» را به كار ببريم.
چرا؟
چون اين نوع روشنفكري، تنها كاري كه براي ما كرده از بين بردن ارزش‌ها و از هم پاشيدن ساختارِ (هنوز) مقدس خانواده و بي ننه و بابا شدن و عقده‌اي شدن يك عالمه بچه از نسل آينده بوده. نتيجه اين است كه پانزده بيست سال ديگر با يك نسل دك و ديوانه و عقده‌اي و روان‌نژند و  كمبود محبتي و ننه بابا جدا طرفيم كه مي‌خواهند عقده‌هاي كودكي‌شان را از زندگي توي خانواده‌هاي از هم پاشيده (به واسطه‌ي خيانت) سر همسرشان خالي كنند. كه نتيجه‌ي آن هم باز طلاق و تبعاتش است (تازه اگر بچه‌هاي نسل آينده‌ي ما با اين كثا.فتكاري كه ما راه انداخته‌ايم هنوز علاقه‌اي به ازدواج و تشكيل خانواده داشته باشند!)
آي آدم‌هايي كه اين وبلاگ را تا اينجا خوانده‌ايد... اي كساني كه الساعه در حال خيا.نت‌ايد... اي آدمياني كه فكر مي‌كنيد به جايي برنمي‌خورد اگر شما هم كمي كيف كنيد و لذت ببريد... اي دوستاني كه عين بختك افتاده‌ايد روي رابطه‌ي يك زوج ديگر به اين بهانه‌هاي واهي كه آنها خودشان از قبل با هم مشكل داشتند و من بدترش نكرده‌ام و فقط دارم طرف رنجديده را تسلا مي‌دهم و بهش محبت مي‌كنم... اي انسان‌هايي كه فكر مي‌كنيد با كمي عشوه آمدن در روابط كاري مي‌شود پول پارو كرد و به قله‌هاي ترقي يكي پس از ديگري دست يافت...
اي همه و همه‌ي آن‌هايي كه خودتان ته دل‌تان مي‌دانيد كه داريد از جنـ.سيت‌تان سوء استفاده مي‌كنيد و خودتان را در ازاء پول «ارائه» مي‌كنيد...
هيچي. فقط بگويم كه داريد خودتان را خيلي ارزان مي‌فروشيد.
امنيت و اعتبار و تأييد شدگي اجتماعي و سنتي و عادت و صميميت و آرامش مادام‌العمر يك رابطه‌ي پايدار را چند مي‌شود خريد؟
به قول سهراب:

مرد بقال از من پرسيد:
چند من خربزه مي‌خواهي؟
من از او پرسيدم:
دل خوش سيري چند؟

پ.ن:
توي كتاب سينوهه زني هست به نام «نِفِر نِفِر نِفِر» كه خودش دليل نامگذاري‌اش را اينطور عنوان مي‌كند كه از بس جذاب و خفن است هر كس كه نامش را براي بار اول ببرد، مرتباً تا پايان عمر به سمتش برمي‌گردد و نامش را مي‌برد!
وقتي سال‌ها پيش اين كتاب را مي‌خواندم به اين نتيجه رسيدم كه مزخرف محض است و اصلاً چنين زن فتـ.نه‌گر و جذاب و مسمومي نمي‌تواند وجود داشته باشد كه داراي چنين قدرت جادويي در مقابل مردان باشد و هر مردي را در جهت اهداف خود به زانو درآورده و بنده‌ي بي‌چون و چراي خود كند...
اما اشتباه مي‌كردم. و اين را با تمام وجود اعتراف مي‌كنم كه غلط كردم. دنيا پر از زن‌هايي است كه بساط قدرت‌شان بر حماقت مردان استوار است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر