فرض کن در یکی از همین جابجاییها
کل آرشیو گذشتهام به فنا برود. یعنی غفلتاً (چقدر گذشتگان به این قید علاقمند
بودند) دکمه دیلیت را بزنم و بعد هم مثلاً راهی نباشد که برش گردانم. پووووووووووووووف!
دود شود برود هوا. تا اینجا را داشته باشید. خوب؟
خوب حالا چه؟
من دیگر دفتر خاطرات توی جعبهای
تهِ کمددیواری نداشته باشم. من آرشیو دیجیتال 6 سال وبلاگنویسی نداشته باشم. من
نسخهی تایپشدهی داستانهایم را نداشته باشم. حتی همان پرینتهایش را هم نداشته
باشم.
اوکی؟
خوب که چی؟
من همچنان همین خواهم بود: 35
ساله. با همین اندازه عمر رفته و همین اندازه عمر نیامده. با همین تجربیات. با
همان دوستان رفته و آدمهای مانده. با همان آرزوهای ناکام و آرزوهای همچنان باقی.
با همین شغل و همین خانواده و همین محدودیتها.
پس از بخواهم بنویسم، چیزی را از
دست ندادهام. و اگر بخواهم حسرت بخورم و هی به گذشته نگاه کنم... بلی! عامل حسرتزا
و یادآور گذشته را کلاً از دست دادهام. پس میتوانم از نو شروع کنم. هرطور که
بخواهم. بدون وفاداری به سبک و سیاق گذشته. به آدمهایی که خواندهاند یا تأیید
کردهاند یا دوست داشتهاند. به آدمی، اکانتی، پروفایلی که من بودهام. به حتی یک
نام و عکس ساده که داشتهام.
اما توی واقعیت؟ آدمها به سختی
رفتنیاند. میمانند و هی عین آدامس کشمیآیند و به اینجا و آنجای زندگیات میچسبند
و با نفت هم پاک نمیشوند.
این جابجایی وبلاگ، این دعوتنامهها.
این انتقالها از بلاگ اسپات به وردپرس و بالعکس، خیلی مرا اذیت کرد. تا جایی که
از شما چه پنهان به سرم زد کلاً همه چیز را پاک کنم و از صفر، یک جور دیگر، با یک
خوانندههای دیگر و با یک فضای دیگر شروع کنم. چه میدانم. بروم توی فیسبوک
بنویسم. فقط هم آدمهایی را که میشناسم اد کنم و اجازه ورود بدهم.
فیس بوک. فیس بوک. فیس بوک. نفرینی
است که هرچه از دستش فرار میکنی، باز هم هست و باز هم دنبالت میآید، عین سایه.
گوگل پلاس محیط خودمانیای است. به همان اندازه هم خطرناک. یعنی من آدمهایی را
دور و برم دارم که «تقریباً» میشناسمشان. در واقع امیدوارم که بشناسمشان. یعنی
همان باشند که من فکر میکنم. حقیقتاش را بخواهید همهشان فقط اعتبار یک نام و
مدت حضورشان را در اطراف من به یدک میکشند. مثلاً شناسنامهی فلانی از دید من این
است: یک آدمی است که خوب مینویسد. 7-6 سال است میشناسمش، از دوران گودر (یعنی
قدیمی است). پلاسخورش بالاست (یعنی خیلیها میشناسندش و خوب مینویسد و اعتباری
دارد برای خودش). سلیقهی خوبی دارد در ریشر کردن و نوت گذاشتن (یعنی اهل فکر و
آدم حسابی است).
خوب! تمام اینها یعنی نزدیک شدن
یک آدم مجازی، به یک هویت واقعی. شما بهش صفت میدهید. تاریخچه میدهید. حتی برایش
مرام و اخلاق قائل میشوید (فلانی کامنت کـ.سشعر برای کسی نمیگذارد و توی
کامنتدانی دیگران دعوا راه نمیاندازد و نوت تو را با یک نوت افزودهی توهینآمیز
ریشر نمیکند و تو را توی خصوصیترین حلقهاش راه داده). اخلاقیات مجازی اینطور
تعریف میشود. شخصیت مجازی اینطور شکل میگیرد. جالب است نه؟ اینکه ما از هم هیچ
نمیدانیم و اینطور به هم فضائل و کرامات نسبت میدهیم؟ از کجا میدانیم که این
پروفایل فیک (تقلبی، دروغی) نیست؟ از کجا میدانیم این آدم ادا در نمیآورد؟ بلی.
به ویژگیها و نقصهای انسانی تکیه میکنیم. به شناخت حیوانی و غریزیمان از هم:
هیچکس اینقدر حوصله ندارد که سالهای سال چرت و پرت تفت بدهد که فقط اعتمادها را
جلب کند. به چه انگیزهای؟ زدن مخ ما؟ رسوخ کردن به دایرهی آدمهای معتمد ما؟ پی
بردن به رازهای خصوصی ما و در موقع لزوم استفاده از آن بر علیه ما؟ کدام دیوانهای
اینقدر انگیزه دارد که بخواهد چنین وقت و انرژیای برای ما بگذارد. پس بیخیال!
این کاری است که ما میکنیم: به
نقصهای انسانی هم اعتماد میکنیم و درهای درونمان را رو به هم باز میکنیم. به
تنبلی... به خستگی... به فراموشکاری... به ناامیدی...
مگر ما که هستیم و کجای زندگیِ
دیگرانیم که کسی بخواهد با ما دشمنی کند و شخصاً اینقدر وقت بگذارد که آزارمان
بدهد؟
خوب البته استثنائاتی هم هست.
مثلاً آدمی مثل زن داداش بنده که تمام زندگی و عمر و جوانیاش را گذاشته و 18 تا
25 سالگیاش را فقط وقف وراجی پشت سر من و آسیبرسانی به من کرده. انگار که من
مقصر شکست زندگی مشترک آنها بودهام. انگار که من مقصر تربیت غلط برادرم و هرز
پریدنهایش و اخلاق گندش، یا خانوادهی داغان زن برادرم و حماقتهای فردیاش در
زندگی مشترکشان بودهام. وقتی آمد فقط 18 سالش بود. من و خواهرم هم موافق ازدواج
الابختکی برادرم نبودیم و اوایل خیلی هم با زناش خوب بودیم... تا اینکه دهنلقیها
و زیرابزنیها و دوبههمزنیها و پدرسوختگیهایش در رابطه با مادرم که آنهمه در
حقاش خوبی کرده بود، باعث شد ازش فاصله بگیریم و دیگر تحویلاش نگیریم. بدبختانه
من هم وقتی از کسی بدم بیاید و از چشمام بیفتد، دیگر نمیتوانم به رویش بخندم و
وانمود کنم خیلی با هم خوبیم. شاید تقصیر من هم بود که ظاهرسازی نکردم و گذاشتم
بفهمد که چقدر از نظرم محقر و احمق و پستفطرت است. بعد هم قضیهی وبلاگ. این
زنیکه آنقدر توی کامپیوتر شخصی من فضولی کرد که آدرس وبلاگم را گیر آورد و به یکی
دو پست برخورد کرد که تویش به او هم اشاره کرده بودم و... همین شد که شد.
گفتم کدام دشمن؟ بله. همین دشمن.
همین آدمی که فکر میکند میتواند انتقام زندگی به گند کشیده شدهاش را با برادرم،
از من بگیرد. در حالی که بنده شخصاً در زندگی مشترکام اصلاً از آن نوع مشکلات
ندارم: نه کتککاری میکنیم. نه خیلی به خانوادهی هم گیر میدهیم. نه به هم
خیانت میکنیم. عجالتاً تنها مشکلمان پول است. من اگر مثل برادرم باشم، خوب باید
همان مشکلات را در زندگیام داشته باشم. اصلاً من هم مثل برادرم. جفتمان یک جور
الاغ بیشعور. خوب؟ لابد شوهر من خوب است که ما مشکلی نداریم دیگر. هان؟ در ضمن
خواهر من هم در زندگیاش، مشکلی از این نوع با شوهرش ندارد. این هم شانسی بوده؟ خوب
اگر یک همسر خوب، که طرف مقابل ماجراست، میتواند زندگی مشترک را تا این حد نجات
بدهد و به تعادل برساند، پس ایشان باید در هر صورت از دست خودش شاکی میشده که یک
طرف ماجرا بوده و به سهم خودش نتوانسته این زندگی مشترک را نجات بدهد.
من حسرت 25 سالگیام را میخورم که
چقدر امکان مقابل رویم بود برای انتخاب و زندگی، و این زن، 25 سالگیاش را وقف حرص
و حسرت خوردن بابت گذشته ( چهارسال است از برادرم طلاق گرفته) و چسبیدن به دخترهای
عموی من که با ما دشمنی زیرپوستی دارند و جاسوسی از طریق آنها و آسیب زدن به ما
کرده (بهتر است بگویم آسیب زدن به من! چون فیالحال فقط زورش به وبلاگ من رسیده و
دستش به تخم هیچکس دیگر بند نیست). آدم، اینقدر بدبخت؟
بله! این آدم یکجور «دشمن بالقوه»
محسوب میشود و از هر راهی که پیدا کند، زهرش را میریزد. رفتارش در این چند سال
هم نشان داده که کاملاً روانی و سادیست است و هر کاری ازش برمیآید.
حالا این از من... فرض بگیر «عاشقهای شکست خورده» را. فرض بگیر «شوهرها یا
زنهای مطلقه» را که به خوشی طرفشان بعد از طلاق حسودی میکنند و پی انتقام هستند.
فرض بگیر «خواستگاران رد شده» را. همهی آدمهای روانی و کینهای و عقدهای که
کمبود محبت و توجه دارند و موفقیتی در زمان حال و آینده برای خودشان متصور نیستند
و دودستی به گذشته چسبیدهاند.
پ.ن: اینقدر از
نوشتن این پست گذشت و اینقدر در فواصل نوشتناش زمان افتاد و به قدری تکهپاره شد
که دیگر برایم سخت است برگردم از اول بخوانم و تمرکز کنم روی اینکه چه میخواستم
بگویم و چطور تماماش کنم.
همینجوری (حتی
اگر شده لنگ در هوا) میگذارمش. میخواهم از ذهنم بیروناش کنم و بروم سروقت یک
پست دیگر.