شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۹۴

399: درگیری با دشمن فرضی

فرض کن در یکی از همین جابجایی‌ها کل آرشیو گذشته‌ام به فنا برود. یعنی غفلتاً (چقدر گذشتگان به این قید علاقمند بودند) دکمه دیلیت را بزنم و بعد هم مثلاً راهی نباشد که برش گردانم. پووووووووووووووف! دود شود برود هوا. تا اینجا را داشته باشید. خوب؟
خوب حالا چه؟
من دیگر دفتر خاطرات توی جعبه‌ای تهِ کمددیواری نداشته باشم. من آرشیو دیجیتال 6 سال وبلاگ‌نویسی نداشته باشم. من نسخه‌ی تایپ‌شده‌ی داستان‌هایم را نداشته باشم. حتی همان پرینت‌هایش را هم نداشته باشم.
اوکی؟
خوب که چی؟
من همچنان همین خواهم بود: 35 ساله. با همین اندازه عمر رفته و همین اندازه عمر نیامده. با همین تجربیات. با همان دوستان رفته و آدم‌های مانده. با همان آرزوهای ناکام و آرزوهای همچنان باقی. با همین شغل و همین خانواده و همین محدودیت‌ها.
پس از بخواهم بنویسم، چیزی را از دست نداده‌ام. و اگر بخواهم حسرت بخورم و هی به گذشته نگاه کنم... بلی! عامل حسرت‌زا و یادآور گذشته را کلاً از دست داده‌ام. پس می‌توانم از نو شروع کنم. هرطور که بخواهم. بدون وفاداری به سبک و سیاق گذشته. به آدم‌هایی که خوانده‌اند یا تأیید کرده‌اند یا دوست داشته‌اند. به آدمی، اکانتی، پروفایلی که من بوده‌ام. به حتی یک نام و عکس ساده که داشته‌ام.
اما توی واقعیت؟ آدم‌ها به سختی رفتنی‌اند. می‌مانند و هی عین آدامس کش‌می‌آیند و به اینجا و آنجای زندگی‌ات می‌چسبند و با نفت هم پاک نمی‌شوند.
این جابجایی وبلاگ، این دعوتنامه‌ها. این انتقال‌ها از بلاگ اسپات به وردپرس و بالعکس، خیلی مرا اذیت کرد. تا جایی که از شما چه پنهان به سرم زد کلاً همه چیز را پاک کنم و از صفر، یک جور دیگر، با یک خواننده‌های دیگر و با یک فضای دیگر شروع کنم. چه می‌دانم. بروم توی فیس‌بوک بنویسم. فقط هم آدم‌هایی را که می‌شناسم اد کنم و اجازه ورود بدهم.
فیس بوک. فیس بوک. فیس بوک. نفرینی است که هرچه از دستش فرار میکنی، باز هم هست و باز هم دنبالت می‌آید، عین سایه. گوگل پلاس محیط خودمانی‌ای است. به همان اندازه هم خطرناک. یعنی من آدم‌هایی را دور و برم دارم که «تقریباً» می‌شناسم‌شان. در واقع امیدوارم که بشناسم‌شان. یعنی همان باشند که من فکر می‌کنم. حقیقت‌اش را بخواهید همه‌شان فقط اعتبار یک نام و مدت حضورشان را در اطراف من به یدک می‌کشند. مثلاً شناسنامه‌ی فلانی از دید من این است: یک آدمی است که خوب می‌نویسد. 7-6 سال است می‌شناسمش، از دوران گودر (یعنی قدیمی است). پلاس‌‌خورش بالاست (یعنی خیلی‌ها می‌شناسندش و خوب می‌نویسد و اعتباری دارد برای خودش). سلیقه‌ی خوبی دارد در ریشر کردن و نوت گذاشتن (یعنی اهل فکر و آدم حسابی است).
خوب! تمام این‌ها یعنی نزدیک شدن یک آدم مجازی، به یک هویت واقعی. شما بهش صفت می‌دهید. تاریخچه می‌دهید. حتی برایش مرام و اخلاق قائل می‌شوید (فلانی کامنت کـ.سشعر برای کسی نمی‌گذارد و توی کامنتدانی دیگران دعوا راه نمی‌اندازد و نوت تو را با یک نوت افزوده‌ی توهین‌آمیز ریشر نمی‌کند و تو را توی خصوصی‌ترین حلقه‌اش راه داده). اخلاقیات مجازی اینطور تعریف می‌شود. شخصیت مجازی اینطور شکل می‌گیرد. جالب است نه؟ اینکه ما از هم هیچ نمی‌دانیم و اینطور به هم فضائل و کرامات نسبت می‌دهیم؟ از کجا می‌دانیم که این پروفایل فیک (تقلبی، دروغی) نیست؟ از کجا می‌دانیم این آدم ادا در نمی‌آورد؟ بلی. به ویژگی‌ها و نقص‌های انسانی تکیه می‌کنیم. به شناخت حیوانی و غریزی‌مان از هم: هیچ‌کس اینقدر حوصله ندارد که سال‌های سال چرت و پرت تفت بدهد که فقط اعتمادها را جلب کند. به چه انگیزه‌ای؟ زدن مخ ما؟ رسوخ کردن به دایره‌ی آدم‌های معتمد ما؟ پی بردن به رازهای خصوصی ما و در موقع لزوم استفاده از آن بر علیه ما؟ کدام دیوانه‌ای اینقدر انگیزه دارد که بخواهد چنین وقت و انرژی‌ای برای ما بگذارد. پس بی‌خیال!
این کاری است که ما می‌کنیم: به نقص‌های انسانی هم اعتماد می‌کنیم و درهای درون‌مان را رو به هم باز می‌کنیم. به تنبلی... به خستگی... به فراموشکاری... به ناامیدی...
مگر ما که هستیم و کجای زندگیِ دیگرانیم که کسی بخواهد با ما دشمنی کند و شخصاً اینقدر وقت بگذارد که آزارمان بدهد؟
خوب البته استثنائاتی هم هست. مثلاً آدمی مثل زن داداش بنده که تمام زندگی و عمر و جوانی‌اش را گذاشته و 18 تا 25 سالگی‌اش را فقط وقف وراجی پشت سر من و آسیب‌رسانی به من کرده. انگار که من مقصر شکست زندگی مشترک آنها بوده‌ام. انگار که من مقصر تربیت غلط برادرم و هرز پریدن‌هایش و اخلاق گندش، یا خانواده‌ی داغان زن برادرم و حماقت‌های فردی‌اش در زندگی مشترک‌شان بوده‌ام. وقتی آمد فقط 18 سالش بود. من و خواهرم هم موافق ازدواج الابختکی برادرم نبودیم و اوایل خیلی هم با زن‌اش خوب بودیم... تا اینکه دهن‌لقی‌ها و زیراب‌زنی‌ها و دوبه‌هم‌زنی‌ها و پدرسوختگی‌هایش در رابطه با مادرم که آنهمه در حق‌اش خوبی کرده بود، باعث شد ازش فاصله بگیریم و دیگر تحویل‌اش نگیریم. بدبختانه من هم وقتی از کسی بدم بیاید و از چشم‌ام بیفتد، دیگر نمی‌توانم به رویش بخندم و وانمود کنم خیلی با هم خوبیم. شاید تقصیر من هم بود که ظاهرسازی نکردم و گذاشتم بفهمد که چقدر از نظرم محقر و احمق و پست‌فطرت است. بعد هم قضیه‌ی وبلاگ. این زنیکه آنقدر توی کامپیوتر شخصی من فضولی کرد که آدرس وبلاگم را گیر آورد و به یکی دو پست برخورد کرد که تویش به او هم اشاره کرده بودم و... همین شد که شد.
گفتم کدام دشمن؟ بله. همین دشمن. همین آدمی که فکر می‌کند می‌تواند انتقام زندگی به گند کشیده شده‌اش را با برادرم، از من بگیرد. در حالی که بنده شخصاً در زندگی مشترک‌ام اصلاً از آن نوع مشکلات ندارم: نه کتک‌کاری می‌کنیم. نه خیلی به خانواده‌ی هم گیر می‌‌دهیم. نه به هم خیانت می‌کنیم. عجالتاً تنها مشکل‌مان پول است. من اگر مثل برادرم باشم، خوب باید همان مشکلات را در زندگی‌ام داشته باشم. اصلاً من هم مثل برادرم. جفت‌مان یک جور الاغ بیشعور. خوب؟ لابد شوهر من خوب است که ما مشکلی نداریم دیگر. هان؟ در ضمن خواهر من هم در زندگی‌اش، مشکلی از این نوع با شوهرش ندارد. این هم شانسی بوده؟ خوب اگر یک همسر خوب، که طرف مقابل ماجراست، می‌تواند زندگی مشترک را تا این حد نجات بدهد و به تعادل برساند، پس ایشان باید در هر صورت از دست خودش شاکی می‌شده که یک طرف ماجرا بوده و به سهم خودش نتوانسته این زندگی مشترک را نجات بدهد.
من حسرت 25 سالگی‌ام را می‌خورم که چقدر امکان مقابل رویم بود برای انتخاب و زندگی، و این زن، 25 سالگی‌اش را وقف حرص و حسرت خوردن بابت گذشته ( چهارسال است از برادرم طلاق گرفته) و چسبیدن به دخترهای عموی من که با ما دشمنی زیرپوستی دارند و جاسوسی از طریق آن‌ها و آسیب زدن به ما کرده (بهتر است بگویم آسیب زدن به من! چون فی‌الحال فقط زورش به وبلاگ من رسیده و دستش به تخم هیچ‌کس دیگر بند نیست). آدم، اینقدر بدبخت؟
بله! این آدم یکجور «دشمن بالقوه» محسوب می‌شود و از هر راهی که پیدا کند، زهرش را می‌ریزد. رفتارش در این چند سال هم نشان داده که کاملاً روانی و سادیست است و هر کاری ازش برمی‌آید.
حالا این از من... فرض بگیر «عاشق‌های شکست خورده» را. فرض بگیر «شوهرها یا زن‌های مطلقه» را که به خوشی طرف‌شان بعد از طلاق حسودی می‌کنند و پی انتقام هستند. فرض بگیر «خواستگاران رد شده» را. همه‌ی آدم‌های روانی و کینه‌ای و عقده‌ای که کمبود محبت و توجه دارند و موفقیتی در زمان حال و آینده برای خودشان متصور نیستند و دودستی به گذشته چسبیده‌اند.
پ.ن: اینقدر از نوشتن این پست گذشت و اینقدر در فواصل نوشتن‌اش زمان افتاد و به قدری تکه‌پاره شد که دیگر برایم سخت است برگردم از اول بخوانم و تمرکز کنم روی اینکه چه می‌خواستم بگویم و چطور تمام‌اش کنم.
همین‌جوری (حتی اگر شده لنگ در هوا) می‌گذارمش. می‌خواهم از ذهنم بیرون‌اش کنم و بروم سروقت یک پست دیگر.

سه‌شنبه، مهر ۱۴، ۱۳۹۴

398: جان سگ دارم

توقف. ایستادن و به دور و بر نگاه کردن و گم شدن در دودها. رنگ‌های در هم. ایستایی مناظر. عبور یک پرنده و گم‌شدنش در افق بیابانی. انگار که مسافر، در شانه‌ی خاکیِ جاده، بزند بغل و پیاده شود، به ماشین تکیه بدهد و سیگاری بگیراند.
هر بار که وبلاگی را می‌بندم و به وبلاگی دیگر سفر می‌کنم، این اتفاق برایم می‌افتد.
مخاطب داشتن، مسأله‌ی اصلی است. می‌نویسیم که کسی بخواند. حتی اگر آن کس، خودمان و فقط خودمان در آینده باشیم. اما مخاطب داشتن، به کار نظم می‌دهد. وادارت می‌کند به ادامه دادن. به قطع نکردن و ناامید نشدن. اگرنه که نوشتن، یک بیماری مادام‌العمر است. آرام می‌شود. گاهی کمی کوتاه می‌آید. اما هرگز ول نمی‌کند.
یک قدم تا تغییر همه‌چیز... تا بریدن آخرین بند... تا رفتن و پشت کردن به همه‌چیز... تا فراموشی فاصله دارم.
خودم را می‌بینم که تمام دفترهای این‌سال‌ها را (پانزده سالگی تا حالا) را ریخته‌ام توی یک جعبه‌ و با خودم کشیده‌ام برده‌ام توی کوه (درکه، دربند، شاید هم دارآباد). رفته‌ام آن بالاها. آن دورها. آن‌جاها که آدم کم است. همه را کوت کرده‌ام روبرویم. یک دست سیگاری و دست دیگر فندکی. مانده‌ام با این شعله کدام را بگیرانم؟
یک بار دیگر هم 20 سالگی‌ام وسط حیاط خانه این کار را کرده بودم. وقتی که پدرم عادت داشت، هر وقت که دستش می‌رسید به دفترهای خاطراتم پاتک بزند و بعدها جمله به جمله‌اش را برای آزارم استفاده کند.
یک سری از دفترهایم را ورق ورق از بیخ کنده بودم و ریخته بودم توی یک قابلمه‌ی روحی (رویی؟ رویین؟) وسط حیاط و آتش زده بودم.
باز هم آتش زده بودم... کشوی مدارک پدرم را... چون که زیاد سر به سرم گذاشته بود. دیوانه‌ام کرده بود. تابلوی طرح برجسته‌ی عبور قایقران از رودخانه‌ی مرگ (کمدی الهی) را که دو ماه سرش زحمت کشیده بودم، شکسته بود.
یک بار هم خودم را کشته بودم. که نمردم. که متأسفم که نمردم. حالا که نگاه می‌کنم کار احمقانه‌ای بود البته. اما می‌گویم آدم اگر یک بار برای هر کاری (ولو احمقانه) زحمت‌اش را کشید و تا وسطش رفت، باید تمام‌اش کند. کار ناتمام، فقط برای آدم هزینه دارد، ولی سود نهایی را ندارد. یعنی من الساعه روی مچ‌هایم و گردن‌ام جای یک عالمه بخیه دارم، بالطبع باید برای مردم توضیح هم بدهم بابت‌اش، ولی  فایده‌ای را هم که قرار بوده داشته باشد، نداشت.
چند بار پیش آمده توی زندگی‌ام که تا بریدن رشته‌ی آخر پیش رفته باشم و برگشته باشم. حس خوبی است (اگر می‌خواهید بدانید) ولی برگشتن ازش، هیچوقت خوب نیست. برگشتن، فقط یک عالمه حسرت و اندوه و کاشکی برای شما باقی می‌گذارد و البته کمی لذت از تجربه‌ی حسِ ایستادن بر لبه‌ی پرتگاه.
از خودم می‌پرسم چرا بعد از دی‌اکتیو کردن گوگل پلاس برگشتم؟ با این صفحه‌ی خالی چه می‌خواهم بکنم؟ کجا رفت آن چند سال و آن همه نوت و...؟ کجا رفت آن لحظه‌هایی که یک بار برای همیشه ثبت شد و حالا فراموش خواهد شد؟ من چه می‌دانم خاطراتی که در دفاتر سوزانده وسط حیاط، دود شد و به آسمان رفت، چه بودند؟ برای من فقط بوی سوختن ناخن‌های بلندم مانده بود که تا مدت‌ها در دهلیزهای مغزم جا خوش کرده بود. من حالا و اینجا، از کجا بدانم حس آن لحظه‌هایی که ثبت شده بودند، همان وقتی که تجربه شده‌اند، چه بوده؟ تا چند روز بعد ناخن‌ام را کوتاه نکردم. هر بار که نوک انگشت‌هایم را بو می‌کردم، حس دوباره و دوباره سوزاندن همه‌چیز را، حس انهدام و فراموشی و رهایی را تجربه می‌کردم. اما ناخن را چقدر می‌شود کوتاه نکرد؟ قابلمه‌ی سوخته را چقدر می‌شود نسابید؟ چقدر می‌شود دوام آورد و دوباره «نوشتن» را شروع نکرد؟
وبلاگ‌های پاک شده. آدرس‌های خالی. فیدهای بی‌صاحب. عین همان‌ها که در فیدخوان خودم نگه‌شان داشته‌ام شاید که یک روز صاحبان‌شان برگردند. بعد هم یک سال می‌گذرد و... ناامید می‌شوم و حذف‌شان می‌کنم.
خوب البته دنیای دیجیتال همیشه امکان‌‌اش را در اختیارت قرار می‌دهد که فایل‌ها را یک جایی آپلود کنی که فقط خودت بهشان دسترسی داشته باشی. یعنی یک صندوق امانات آنلاین. ولی همین‌قدر هم بی‌اعتبار و کشکی، می‌تواند همه‌چیزت را در آنی غیب کند. بدون اینکه توضیحی برایت بدهد یا بتوانی یقه‌ی کسی را بگیری.
شوهرم می‌گوید: می‌خواهی وبلاگ قبلی‌ات را برایت در قالب کتاب چاپ کنم؟
همین‌ام مانده سند کتبی بدهم دست ملت! همان‌هایی که می‌توانند با فضولی کردن توی کامپیوتر شخصی‌ام، به وبلاگ‌ام دسترسی پیدا کنند، خیلی آسان‌تر می‌توانند به نسخه چاپی‌اش دست پیدا کنند.
شاید هم یک روز، یک روز خیلی بعد از این روزها، آن وقتی که همه‌ی آدم‌های اطراف‌ام یا مرده باشند و یا مشغول بزرگ کردن و زن و شوهر دادن توله‌هایشان و سیسمونی نوه‌هایشان باشند و کسی اصلاً حواس‌اش به من بی‌بچه‌ی به درد نخور نباشد و زندگی کوفتی‌ام دیگر توجه کسی را جلب نکند و رازهایم به درد عمه‌ام بخورد... شاید آن روز چاپ‌اش کنم و بنشینم توی ایوان کلبه‌ی ویلایی‌ام، قاطی گلدان‌ها و ماهی‌ها و جک و جانورهایم، روی صندلی گهواره‌ایم ورق به ورق از نو بخوانم‌اش. باهاش بخندم. باهاش گریه کنم. بعد چرت‌ام بگیرد و ... شاید دیگر بیدار نشوم. شاید جنازه‌ی بوگرفته‌ام چند روز بعد توی همان خانه پیدا شود در حالی که روی صندلی گهواره‌ای... با کتابی روی زانوها... و گربه‌ها که ماهی‌ها و پرنده‌ها را... و گلدان‌ها که... ولش کن. باقی‌اش چندان زیبا نیست که بخواهی تجسم کنی. بگذار تصویر، روی همان لبخند و کتاب گشوده روی زانوان ثابت بماند. و صداها و بوها و آفتاب عصر ایوان، همان‌طور از گوشه و کنار تصویر سرک بکشند.
من اینها را می‌نویسم برای آن تصویر.
همین را یادم بماند، دوام می‌آورم. آخرین رشته را نمی‌بُرم. از لبه‌ی خط، برمی‌گردم و... باز می‌نویسم.