نمیدانم. بین خودمان بماند، اما واقعاً خودم
هم نمیدانم. نه اینکه دیگر نیازی به نوشتن ندارم. اما نوشتن و منتشر کردن توی
گوگل پلاس دیگر دلم را زده. بازخورد خوانندهها. اینکه هرچی بنویسی فرقی نمیکند،
یک عده تأیید میکنند (تأیید کنندگان ازلی) و یک عده تکذیب و مخالفت میکنند
(تکذیبکنندگان ازلی). و این دو گروه (هر دو) تا حد مرگ کسل و افسردهام میکنند.
دیگر آن شوق لعنتی را نه در خودم و نوشتههایم، نه در خوانندگان و کامنتهایشان
نمیبینم. به همین سادگی.
یک مدتی است چند تا دوره کامپیوتر مجازی
برداشتهام. البته من کارمندم و قصدم یادگیری نبوده، بلکه فقط مدرکش را لازم
داشتم. اما بعدش به این فکر افتادم که چرا دورههای مقدماتی را اینطوری نگذرانم و
بعد پیشرفته با حضوری نگیرم؟ چرا دورههای طراحی سهبعدی و چیزهای دیگر نروم؟ چرا
پیشرفت نکنم؟ آدم نباید امروزش با فردایش
یک جور باشد. خوب اگر نوشتن و نقاشی آن چیزی نیستند که من بخواهم تویش پیشرفت کنم...
اگر توی این چیزها پول نیست و تا بخواهی اشک دیده است و خون دل... اگر افسردگی و
کسالت و یأس فلسفی نمیگذارد فعالیت هنری بکنم... چرا شیفت نکنم روی اطلاعات و
زبان و کار؟
کلاسهای مجازی بهم فشار آوردهاند. نه اینکه
یک روز در میان نتوانم 40 صفحه کتاب درسی بخوانم. کار سختی نیست، میدانید. ولی حوصله
و تمرکز میخواهد که من ندارم. این همکار هماتاقیام پنج شش سال از من کوچکتر و
خودشیفتگی و اعتماد به نفس بالایی هم دارد و همینها باعث شده که با انرژی و علاقهی
بیشتری کلاسها را دنبالکند. من حالم از کلاس به هم میخورد. از امتحان. از درس
خواندن. از مجبور بودن. از استرس. من دیگر حتی حوصله خواندن کتابهای بوکوفسکی را
هم ندارم. شاید فقط وونهگات. آن هم احتمالاً تا وسطش به زور و ضرب میروم و ولش
میکنم. دلزدگی و افسردگیام به غایت رسیده. صبحها بدون استثناء به محض زنگ خوردن
گوشی، به زمین و زمان و صبح و کار و زندگی فحش میدهم. از همان اول صبح از همهچیز
متنفرم. از اجبار به صبح زود بیدار شدن. از کار. کاری که ازش متنفرم. کار تکراری. با
آدمهای مزخرف و کثیف و حقیر. مسیری که هر روز قاطی گلهی آدمیزاد باید تا نیاوران
بروم و عصر توی ترافیک و وسط یک گلهی آدمیزاد دیگر، برگردم.
دلم میخواهد برگردم و باز برای خودم این حرفها
را بنویسم. توی یک وبلاگ یا دفتر کاملاً شخصی. بدون خواننده. وقتی خواننده نداشتم
راحتتر مینوشتم. اولین چیزی که خواننده ازت انتظار دارد، تنوع در موضوعات و سبک
نوشتن است. حال آنکه ممکن است تو مدتها افسردگی داشته باشی و از هر جور تنوع حالت
به هم بخورد و به کسی هم ربطی ندارد و پولش را ندادهاند که توقع کیفیت ازت داشته
باشند. میتوانند فوق فوقاش گورشان را گمکنند و بروند یک جای دیگر را بخوانند.
اما با کامنتهایشان آدم را آزار میدهند. حتی اگر فقط بنویسند: مثل همیشه زیبا
بود بانو!
یک نفر حرف عجیبی بهم زد که از وقتی شنیدهام
هنوز متحیرم. خیلی دلم میخواهد یک جایی بنویسماش و خودم دوباره بخوانماش. یا اینکه
با یکی در میان بگذارماش. اما از فرط عجیب و غریب بودن حتی جرأت نمیکنم پیش کسی
بگویم. بعضی حرفها هست که نوشتنشان به شدت خطرناک است. مثلاً اینکه یک کسخلی که
خیلی الکی الکی باهات دشمنی دارد و دنبال ضربه زدن بهت است، بردارد نوشتهی وبلاگت
را پرینت بگیرد و بگذارد جلوی خانوادهات. بعد تو آنجا خصوصیترین اعترافاتت را
کردهای. مگوترین رازهایت را گفتهای. خانواده، آدمهای کوچه و بازار نیستند که
بگذرند و دیگر نبینیشان و کیون لقشان. خانواده میماند و تا ابد با حرفها و
نوشتههای خودت آزارت میدهد. مثلاً من ده دوازده سالام که بود پسرعمهام را
دوست داشتم. خوب چیز عجیبی که نیست. هر دختربچهای ممکن است یکی از پسرهای فامیلاش
را که عجالتاً دم دستاش است توی کودکی یا نوجوانی دوست داشته باشد. اما پدر من
دزدکی دفترهای خاطرات مرا خواند و تا سالها عشق من به آن آدم را در هر فرصتی توی
سرم کوبید. وقتی برایم خواستگار میآمد اگر رد میکردم میگفت به خاطر این است که
هنوز فلانی را دوست داری. هر چیزی مینوشتم، تویش سرک میکشید. هیچوقت از دستش در
امان نبودم. توی هفت صندوق قفلدار هم که قایم میکردم، میرفت پیدا میکرد و میخواند.
بعدها فهمید که اصلاً تفریح و سرگرمیاش شده خواندن نوشتههای من. حتی وقتی دیگر
به جای خاطره، داستان مینوشتم. یک روز آدم راست و حسینیاش بهم گفت که داستانهایم
را بدهم بخواند چون دوست دارد بخواندشان. بعد از آن دلم برایش سوخت. حس کردم تمام
این سالها، با حس کنجکاوی لعنتیاش، و فقط با یک حس کنجکاوی و علاقه به خواندن
مسائل خصوصی و افکار یک نفر دیگر، مرا آزار داده. با حسی که تکتک خوانندههایم
حالا دارند. با حسی که هر خوانندهای به طور بالقوه دارد: فضولی! لذت سر درآوردن
از پنهانترین افکار یک نفر دیگر. برای اینکه دیگر از خودش به خاطر داشتن یک سری
افکار خجالت نکشد. برای اینکه حس نکند تنهاست.
هرجور خوانندهای بالذات، نویسندهی مورد علاقهاش
را (اگر از نزدیک بشناسد) آزار میدهد. با میل شدیدش به خواندن و سر در آوردن و
انتظاراتی که بعد از آن ایجاد میشود. اما نویسنده انسان مستقلی است. انسانی توانا
در شکافتن و تشریح و گفتن دردهایش (که درد مشترک خیلی از آدمها هستند و بالطبع
جالب). نویسنده به کسی باج نمیدهد. برای دل کسی نمینویسد، جز خودش. مثل پرنده میماند.
هرجور بخواهد میپرد و هرجا بخواهد مینشیند. اگر بگیری توی قفس بیندازیاش و
هرچقدر بخواهی برایش دانه بریزی و با هر کس بخواهی جفت بیندازی و فضای پرواز و
نشستناش را محدود کنی، دیگر آن زیبایی ذاتیاش را نخواهد داشت. حس خلاقیت و بیپرواییاش
میمیرد و سفارشینویس میشود.
الان بعد از مدتها سر هر پاراگراف این نوشته
دارم به خودم یادآوری میکنم که این نوشته قرار نیست هیچ جایی منتشر شود الا همین
وبلاگ و این وبلاگ را هم دیگر آدمهای زیادی نمی خوانند چون که خودم محدودش کردهام.
دارم به خودم میگویم و هی یادآوری میکنم که بعد از مدتها هرجور بخواهم میتوانم
بنویسم: طولانی. چسناله. تکراری. خستهکننده. نامفهوم. غیر منطقی. توهینآمیز. بدون
مدعی... و این یادآوری بهم حس خوبی میدهد.
چند روز پیش یک برنامهای میدیدم در مورد
تاریخچه «بلاگر». یک آدم سادهای که عاشق کارش بود نشسته بود بلاگر را طراحی کرده
بود و وقتی .comها افول کردهبودند به روز سیاه
نشسته بود و همه کارمندانش ولش کرده بودند رفته بودند. اما این آدم از سر عشق، باز
هم کارش را ول نکرده بود و آنقدر ادامه داده بود تا گوگل بهش پیشنهاد خرید بلاگر
را کرده بود. بعد هم به طریق دیگر به مسیرش ادامه داده بود و هنوز هم به همان شیوه
داشت جلو میرفت.
به این فکر افتادم که سیستم وبلاگنویسیای را
که من درون آن مینویسم، یک آدم عاشق ساخته و به خاطرش تا مرز بدبختی و نابودی
رفته و برگشته. فقط به خاطر اینکه آدمهایی مثل من بیایند و بنویسند. البته آنقدر
احمق نیستم که نفهمم انگیزهی اصلی در هر صورت «پول» بوده! اما عشق و سماجت این
آدم واقعاً ستودنی است.
همان وقت بود که یاد وبلاگام افتادم. یادم افتاد
چند وقت است ننوشتهام و چقدر دلم برایش تنگ شده. از خودم پرسیدم: چی میخواهی
بنویسی؟ از زندگی کسالتبارت که حوصلهشان را سر میبرد؟ نالیدن و شکایتهای
همیشگیات از اینهمه کسالت و افسردگی و بیهودگی؟ یا حرفی را که آن آدم بهت زد و
هنوز حیرانی و جرأت گفتن و نوشتناش را در هیچ کجا نداری چون که با آبروی آدمها نمیشود
بازی کرد و یک بار از این قضیه زخم خوردهای و دیگر بس است؟
دیگر بس است. برای دیگران نوشتن. منتشر کردن روی پلاس و فیسبوک و جاهای
دیگر. میروم در وبلاگم را باز میکنم. محدودیتاش را برمیدارم و میگذارم هر کس
خواست بیاید بخواند. اما دیگر به جز وبلاگ، این نوشتههای را در جای دیگری منتشر
نخواهم کرد. ارزشاش را ندارد. هیچچیز ارزش تلاش و دست و پا زدن مضاعف را ندارد.
یک حسی میآید. مینویسیاش. میگذری. نه اجباری به نوشتن هست و نه اجباری به
خواندن. نوشتن، فقط برای خلاص شدن از دست افکار مزاحم است و ثبت افکار عجیب و
دریافتهای ناگهانی که مثل ستارهای توی آسمان، میدرخشند و آنی خاموش میشوند.
نوشتن، به کاری غیر از این نمیآید. من آن آدم از جان گذشتهای نیستم که حتی شده
محض هیجاناش دلم بخواهد کسی را غمگین کنم یا بخندانم. ضمناً برای آدمهای
اینچنین، بسیار ارزش قائلم. خدا کمشان نکند. آمین.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر