شنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۹۹

469: استفراغ

یک سری آدم ادایی دور و برم را گرفته اند. دلم می خواهد استفراغ کنم. دو سه ساعت پیش اینقدر از همه چیز حالم به هم خورد که دیدم فقط باید بنویسم تا کمی حالم بهتر شود. بعد تا لپتاپ را روشن کردم هزار تا کار پیش آمد. دانلود فایل های دو تا درس مجازی که این ترم از خانه کارگر برداشته ام. خالی کردن عکس های گوشی ام و مرتب کردن عکس های سال 99 توی فولدرشان. مرتب کردن دسکتاپ و فایل های ویلان روی صفحه. بعد هم هر بار رفتم توی آشپزخانه یک کاری یادم افتاد و درگیرش شدم. مثلاً غذاساز که از وقتی تویش مرغ نپخته له کردیم برای ژامبون خانگی، بوی کثافت و لش مرده می دهد و با اینکه یک بار با وایتکس شسته بودمش باز هم تا نزدیک صورتم بردم عق زدم. امشب هم دوباره مجبور شدم توی ظرفشویی را پر از آب و وایتکس کنم و قطعات غذاساز را دوباره تا صبح بخیسانم. بعد هم پارچه ی زیر قفس قناری و جوجه های مرغ که از شمال آوردم و یک ماه خانه مان بودند و دیگر اینقدر بزرگ شدند که از پس بو و شست و شو و غذا دادنشان بر نیامدم و دادم خاله بدهد به مادرشوهر دخترش ببرند شمال. یا مثلاً ریحان و تره ی خشک کرده ولو روی کانتر. قصدم سبزی خشک کردن نبود. همینطوری اضافه آمد و دیدم دارد خراب می شود، خشکش کردم. یا مثلاً درست کردن سالاد الویه و یک خروار ظرف کثیف بعد از آن که مجبور شدم بشویم. همین کارها اینقدر درگیرم که اصلاً از صرافت نوشتن افتادم و لپتاپ را خاموش کردم. اما باز ساعت 2 صبح دیدم خیلی اعصابم داغان است و یک چیزهایی دارد توی ذهنم قر و قاطی می شود و به هم پیوند می خورد و دسته بندی می شود و ذهنم را درگیر کرده. باز روشنش کردم و نشستم به نوشتن.

امشب داشتم به این نگاه می کردم. طبق معمول تمام روزهای تعطیل از عصر بساط زهرماری را علم کرده و بعد هم که کوفتش کرد، هندزفری مرا (با اینکه 9 تا هندزفری و هدفون دیگر توی کشوی میز تلویزیون داریم که خودم سیم هایشان را با کش جمع کرده ام و مرتب شان کرده ام) از توی کیفم بر می دارد و توی گوشش می گذارد و برای خودش موسیقی سنتی (که من ازش عنم می گیرد) پخش می کند. هر وقت سعی می کنم باهاش حرف جدی بزنم و یک جوری غیر مستقیم با زدن چند مثال و نتیجه گیری و قیاس و این چیزها قانعش کنم و برسانمش به نقص های رفتاری خودش و چیزی که باعث می شود مدام روی اعصاب من باشد، از همان جمله ی دوم به بعد اصلاً در گوش هایش را می بندد و حرف هایم را نمی شنود و هی بحث را عوض می کند. وقتی بحث آن زنیکه ی دکتر روانشناس را که یک سال گذشته را با ماجراهای مربوط به او مغزم را گاییده بود وسط می کشم، سریع قاطی می کند و می زند به این در و آن در و هی وسط حرفم می پرد و عمداً بحث را به طور علنی و بی ادبانه ای عوض می کند و نشان می دهد که با من موافق نیست و اصلا هم نمی خواهد حرف هایم را بشنود. این واکنش را عیناً وقتی بخواهم هر چیزی درباره مادرش بگویم، بروز می دهد. کلاً نمی خواهد هیچ چیزی درباره این دو نفر بشنود. ولی خودش صبح تا شب درباره خواهر من و شوهرش ور می زند و تمام موضوعات را کاملاً بی ربط، به بند تنبان آنها گره می زند. این رفتارهایش مرا که در آغاز بحث سعی دارم آرام و منطقی باشم و صدایم را بالا نبرم، لحظه به لحظه عصبی تر می کند و بالاخره به جایی می رسیم که به هم توهین می کنیم و من خروسک می گیرم و صدایم می گیرد.

در مورد آن زنک و ایضاً رفتارش با بعضی دیگر از دوستانمان، سعی دارم بهش بفهمانم که موضع گیری من از سر احساسات و حسادت و پیشفرض و قضاوت آنی نبوده و دلایل کاملاً روشنی دارم و می توانم از رفتارم با دیگران و حتی رفتار خودش با دیگران برایش صدها مثال بیاورم که رفتار من عادی و مثل سایر مواقع دیگر در مواجهه با آدم های عادی دیگر که همین الان هم باهاشان خوبم بوده و دلیل نمی شود که قضاوت من در اثر سوءنیت بوده باشد، بلکه رفتار آن زنک غیرعادی و حساسیت برانگیز و بودار بوده است. حالا اصلاً او هم هیچ، رفتار شخص شوهرم است که باعث این داستان ها می شود و نمی گذارد یک رابطه عادی و نرمال با آدم های اطرافمان داشته باشیم. به این صورت که یک دستورالعمل ثابت در مواجهه با تمام آدم های جدید و قدیم زندگی مان اعمال می کند:

طرف مرد است یا زن؟ اگر مرد است فقط به شرطی که پایه ی خوردن مشروب باشد باهاش رفت و آمد می کند. اگر زن است، بستگی دارد مجرد یا مطلقه باشد یا شوهردار. محل سگ به زن شوهردار آدم حسابی نمی گذارد. عوضش دهنش برای مطلقه و مجرد آب میفتد و اگر پایه ی عرقخوری آقا هم باشد که دیگر کارم در آمده. هر دو سه روزی یک بار حتماً یا باید او بیاید یا ما برویم خانه اش. مدام هم عین بختک افتاده روی مبایل من که ببیند طرف توی چت با من چه گهی خورد و چه وویسی فرستاد و من بهش چی جواب دادم. دیگر سرش را از کون طرف بیرون نمی آورد. آن وقت اگر آن بابا آدم باشرف و حسابی باشد و با این لاس نزند که من تحمل می کنم، اما اگر ببینم که او هم پایه ی این شده و دیگر مدام هفته ای دوبار روی سر من خراب است و هی پای بساط می نشینند و من هم که نمی خورم و فقط شده ام کنیز و مستخدم و مسئول پذیرایی و یک چیز حاشیه ای که کسی بهش توجه نمی کند، کم کم قاطی می کنم و صدایم در می آید و ای دریغ که این مرد ذره ای به اعتراضات و واکنش های منفی اولیه ی من و آژیر کشیدن هایم توجهی نشان بدهد تا آنجا که بالاخره مجبور می شوم یک طوری که خود طرف متوجه بشود بازخورد نشان بدهم و اگر او هم توجه نکرد، وقتی می بینم هر روزم با این مرد شده دعوا و کشاکش سر یک زنیکه ی جنده که عین بختک افتاده روی زندگی ام، یکهو می زنم زیر همه چیز و رفت و آمد را باهاش قطع می کنم.

آنوقت من می شوم «روانی» و «شکاک» و مدت ها کونش را برایم کج می کند و مدام آه و افسوس می کشد و با من بدرفتاری می کند که «زندگی اش را زهرمار کرده ام» و «دوست و رفیق برایش نگذاشته ام» و «از آدم به دورم». اینقدر توی مغزم زر می زند که مجبور می شوم یا نصف شب از دستش فرار کنم توی کوچه، یا همین روشی را که سعی دارم انجام بدهم و موفق نمی شوم، پیش بگیرم: به طور منطقی و مسالمت آمیز بدون عصبی شدن و دعوا کردن بهش حالی کنم که در اثر لاس زدن های خودش با زن های دیگر است که رابطه مان با آنها به هم می خورد. اگر مثل آدم رفتار کند و حد و حدود بشناسد و توقع نداشته باشد هر روز از سر و کول یک دوست جدید بالا برویم، خیلی بیشتر احتمال دارد که دوستی مان طولانی بشود.

باهاش حرف می زنم و حرف می زنم و آخرش جیغ می زنم و داد می زنم و گاهی گریه می کنم. نمی شنود. اصلاً مرا نمی بیند. سعی هم نمی کند یک قدم از این فاصله ای که بین مان افتاده کم کند. هی بیشتر خودش را کنار می کشد و از فضای ایجاد شده برای زنگ تفریح و خوشگذرانی شخصی و لاس زدن با مردم توی فضای مجازی استفاده می کند. اصلاً فکر نمی کند آن وقت هایی که دارد با آن زنیکه ی روانشناس یا جنده های دیگر توییتر لاس می زند، من هم می توانم این طرف با دکترها و وکلا و مهندسین و سایر اقشار زحمتکش این مملکت توی چت خصوصی لاس بزنم و گرم بگیرم. یک چیزی به نام زمان مشترک هست که او دارد تمامش را صرف خودش می کند و اصلاً یک لحظه هم فکر نمی کند یا برایش مهم نیست که من در آن لحظه ها این طرف دارم چکار می کنم. لابد فکر می کند: چه کار دارد بکند؟ لابد یکی از همان کارهای کسل کننده ی خانه را می کند یا پای تلفن با خواهرش حرف می زند یا به گلدان ها و قناری و آت و آشغال های دلخوشکنک خودش ور می رود. لابد فکر می کند من جزو اشیاء خانه هستم و به حکم شیء بودن، نیاز به همکلامی و سرگرمی و ارتباط با کسی ندارم و می توانم تا ابد با چهارتا گلدان یک قناری لال، مشغول باشم. نمی دانم چه کرده ام که یک لحظه هم فکر نمی کند من هم احتمال دارد خیانت کنم. خیالش از جانب من تخت تخت است و سرش به هرزگی و خوشگذرانی و عرقخوری خودش گرم است.

برای آینده ی خودش و خودمان تلاشی نمی کند. درس نمی خواند برای ارشد و قضاوت و وکالت. فقط سالی دویست سیصد تومن می دهند بابت ثبت نام آزمون ها. حتی 6 ماه است یک گواهینامه ی رانندگی را در 38 سالگی نتوانسته بگیرد. حتی آیین نامه را هم قبول نشده!

حیف نان! قشنگ مصداق بارز صفت حیف نان است. آدمی که تا ابد هم امیدی بهش نیست. یک لوزر نهادینه و ذاتی. برادرش هم همین است. پدرش هم. کل مردان طایفه شان یک مشت شکم پرست لوس مفت خور با شغل های پست و نهایتاً کارمندی دون پایه هستند و دلشان به حقوق بازنشستگی خوش است و کارهای ریز و سرکاری و سرگرمی ها و تفریحات کم خرج شخصی شان. دنیای کوچک احمقانه شان که مثل یک باغچه ی کوچولو تویش تربچه و نعناع کاشته اند و صبح تا شب مشغولش هستند و خبر از دنیا ندارند. زن هایشان هم که مثل خر درس می خوانند و کار می کنند و توی خانه هم زن های نمونه با دستپخت های عالی و خدمات ویژه از همه نوع هستند. دلیلش هم مشخص نیست که این خدمات را در ازای کدام لیاقت و برتری و خدمات متقابل شوهرشان بهش می دهند. انگار وظیفه ی نرمالشان است و حرف و بحثی هم تویش نیست. تیپیکال خانواده ی شمالی.

این مرد معنای پول و زمان و عمر و موقعیت اجتماعی و قدرت را نمی فهمد. در حالی که گردنش زیر گیوتین یک مشت حمال و بی سواد و آدم پست و دوزاری است، پز روشنفکری و کتابخوانی و شعرهایی که حفظ است یا در گوگل سرچ کرده را پیش فالوئرهای مونثش و تمام زن های مجرد و مطلقه اطرافش می دهد. توی دنیای کوچک خودش دلش را به چهارتا شعر و اسم کتاب خوش کرده و چهار تا آدم مثل خودش که تأییدش می کنند. دو تا از این آدم ها هم قطعاً پدر و مادر عزیزتر از جانش هستند که این اثر هنری را تولید و تقدیم بنده کرده اند.

اصلاً تازگی وقتی نگاهش می کنم همه چیزش روی اعصابم می رود. یک روز عادی زندگی ما روزی است که من لااقل توی دلم یا بلند، سی چهل بار فحشش داده باشم. سر شلختگی ها و کثافتکاری های همیشگی اش در خانه که هفت سال است اینقدر بهش گوشزد کرده ام که زبانم مو در آورده دیگر. دوستانش که یک مشت حیف نان و آدم پرت و شوت عین خودش هستند. دریغ از یک آدم با نفوذ و مهم و جدی و فعال و با پشتکار و اهل عمل. همه توی ابرها سیر می کنند. موسیقی و لباس ها و غذاها و تمام چیزهای دیگری که می پسندد، از نظر من تهوع آورند. توی همه چیز کلاسیک است. دریغ از ذره ای خلاقیت و میل به تنوع و تازگی. مثلاً یکی از کارهای رومخی اش این است که من کانالهای ماهواره را جوری تنظیم کرده ام که تقریباً 100 تا کانال خوب را آورده ام اول، تا کانال 15 موزیک، و از 15 به بعد فیلم است. دو کانال اول هم اخبار است. بعد یک کانال موزیک لاتین داریم که گذاشته ام روی شماره 3، و نه ارزش موسیقایی دارد و نه هنری. صرفاً یک مشت کون و ممه دور هم لب ساحل وول می خورند و خواننده ها هم آن پشت یا این جلو عرعر می کنند. بعد من هر بار سرم را برگردانم و این هر بار کنترل ماهواره را دستش بگیرد، محال است محال است امکان ندارد مثلاً یک کانال غذا یا سفر یا اخبار یا هر کوفت دیگری زده باشد. فقط کانال 3 و لاغیر. این حالم را به هم می زند که توی توییتر فقط دنبال کُس است. توی ماهواره فقط دنبال کُس است. همه جا توی کف کُس است. بعد با زن خودش سالی نهایتاً شش هفت بار سکس می کند. طبیعی است؟ بله. به شرطی که مقصرش من باشم، نه اینکه خودش سردی جنسی داشته باشد. از وقتی من این آدم را می شناخته ام از لحاظ جنسی سرد و منفعل بوده. تا جایی که یک سال قبل ازدواج باهاش به هم زدم و رفتم با یکی دیگر دوست شدم که فقط دست از سرم بردارد. چون که دیگر خسته شده بودم از ده سال ول گشتن توی خیابان و ور زدن و سکس نکردن. انگار که بچه های 14 ساله ایم؟ در حالی که من دیگر 30 سالم بود و شعر و کتاب و حرف های قشنگ برایم کافی نبود.

چرا با این آدم ازدواج کردم؟

این سوالی است که هر روز از خودم می پرسم؟

چرا حالا دیگر اینقدر رک و بدون سانسور این چیزها را توی وبلاگم می نویسم؟ چون دیگر اینقدر وضع زندگی و رابطه مان وخیم شده که تخمم نیست حتی خانواده و فامیلش اگر اینها را بخوانند یا به کسی بر بخورد. دیگر از چه باید بترسم؟ من 40 سالم است و هیچ دلخوشی و امیدی ندارم و حالم از لحظه لحظه ای این زندگی مشترک به هم می خورد.

بعد این آدم فکر می کند اگر صد سال یک بار یک دستی به سر من بکشد و یک قربان صدقه الکی برود و یک دوستت دارم تخمی یلخی بگوید، من چیز بیشتری نیاز ندارم و همه بدی ها را به این ترتیب شسته و برده.

کاش فقط همین ها بود. کاش فقط این دوری احساسی و جنسی و عدم تفاهم بود. مسأله این است که هرچه آرزو از نظر مالی داشتم و هرچه توی عمرم تلاش کردم، این آدم با اهمال و تنبلی و تن پروری و بیخیالی به باد داد. پولی که 3 سال پیش داشتم با آن توی شیان و حتی یک جاهای ارزان امیرآباد و نیاوران خانه می خریدم، امسال به خانه خریدن توی میدان شهدا می رسد. وقتی از عروسی و سرویس طلا و جهیزیه درست حسابی بگذری و طرف را اول زندگی خانه دار کنی، بعد 7 سال توی همان خانه 50 متری بی پارکینگ و آسانسور بنشاندت و یک قران هم پول جمع نکند و حتی هنوز بعد از 9 سال با احتساب دو سال نامزدی، یک پراید قراضه هم برایت نخریده باشد و مدام زیر منت بقیه باشی که با ماشین شان اینجا و آنجا می برندت، دیگر اگر افسردگی نگیری و حالت از این شوهر و این زندگی به هم نخورد باید تعجب کرد.

بعد مردک دم به دقیقه تست روانشناسی برای من روی تلگرام و واتس اپ می فرستند و از روی مقالاتی که در نت پیدا کرده، مرا تحلیل روانی می کند و هزار و یک بیماری بهم نسبت می دهد.

دیگر دلم نمی خواهد خودم را برای خانواده و فامیل و روانشناس و تراپیست و دوستان مشترک توضیح بدهم و توجیه کنم. از یک جایی به بعد آدم می بیند چیز با ارزشی برای اینهمه جنگیدن و وقت تلف کردن نمانده. هرکه هرچه می خواهد فکر کند. اصلاً من دیوانه. همه چیز تقصیر من. ولی من دیگر توان ایستادن و بحث کردن و جنگیدن ندارم.

اینقدر از همه چیز این زندگی  متنفر شده ام که حس می کنم یک لحظه دیگر هم نمی توانم تحملش کنم.مثل غذای بدمزه ای که تا سر استفراغ و بالا آوردن تا دم گلویت به زور خورده باشی و حالا یک قاشق دیگر، باعث می شود کلش را برگردانی و بپاشی به در و دیوار.



شنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۹۹

468: وقتی مرده ها به نفع زنده ها ماله می کشند

دیشب مثل خیلی شب‌های دیگر نخوابیدم و صبح که تازه خوابیده بودم هم از ساعت 10 بیدار بودم و غلت می زدم. بلند شدم و غذای جوجه‌ها را دادم (4 تا جوجه مرغ از شمال گرفته‌ام که الان نهایتاً دو هفته‌شان است و همه‌ش دهان شان باز است و سیرمانی ندارند) و دوباره خوابیدم. تازه خوابم برده بود و داشتم خواب آ.خ را می دیدم که یک خانه قدیمی‌ساز خریده و من تصادفاً بعد از سال‌ها بهش برخورده‌ام و نزدیک بود دو نفر توی خانه قدیمی ساز همسایه‌شان مرا خفت کنند که فرار کردم و... بابا زنگ زد روی تلفن خانه. از بس خواب بودم به شوهرم گفتم: ولش کن بعداً می‌زنگم یا تو بردار بگو خوابه. او هم برنداشت. می دانستم اینقدر سریش است که الان زنگ می‌زند روی گوشی. زنگ زد. باز حال نداشتم. شوهرم گوشی‌ام را جواب داد و بعدش بهم گفت دارند می‌آیند اینجا برایمان زردآلو بیاورند. فاک! زردآلو؟! 

توی دلم فحش می دادم و تلوتلو می‌خوردم و فکر این بودم که یک وقت سوتینی، شورتی چیزی روی مبل ها ولو نباشد و سیفون توالت را بکشم که شاش زرد کفش نمانده باشد و چای بگذارم و اصلاً زردآلو دیگر چه کوفتی است که اینقدر اصرار دارند برایم بیاورند؟ 

خیلی زود رسیدند و من فقط وقت کردم سوتین‌ام را ببندم و صورتم را بشورم و یک نگاهی به قیافه‌ی داغانم توی آینه دستشویی بکنم که موهایم روی هوا سیخ نباشد. اینقدر گیج بودم که شوهرم یادم انداخت شربت درست کنم و سر هر حرکتی مجبور بودم چند ثانیه تمرکز کنم که یادم بیاید الان باید چکار کنم. 

بابا گفت که نمی دانم از کجا زردآلوی ارزان خریده و گفته برای ما هم بیاورد. توی صندوق عقب هم هلو و هندوانه هست و اگر می خواهیم شوهرم برود بیاورد. وقتی رفت میوه‌ها را بیاورد بابا ازم پرسید: اخیراً خیلی دعوا دارین؟ گفتم: مدام. هر شب. نگاهی به مامان کرد و کمی مِن و مِن کرد و گفت: دعوا نکن. کنار بیا. بساز. 

جاااااااااااااااااااااان؟؟؟ بعد از آنهمه که گفتم آخرش یک کاره پاشده‌اند آمده‌اند نشسته‌اند سر مبل که همین را بهم تحویل بدهند؟ بهش گفتم: چی رو کنار بیام؟ کدومشو؟ پدر و مادر اون اگه دعوای ما رو بدونن فقط طرف پسرشونو می‌گیرن و کلاً ته هر جمله‌ی من میگن حق با پسرمونه، اونوقت جواب شما بعد از تمام حرفای من اینه که بشین و بساز؟ آفرین! 

باز کمی به هم نگاه کردند و من و من کردند و بابا که فهمید مرا گیج کرده و الان است که آمپرم بالا بزند که اصلاً این حرف شما یعنی چه، دوباره یک جور بی توضیح و مبهمی گفت که به خواب پدربزرگ مرحومم آمده‌ام و او فهمیده که من مشکل دارم. گفتم: خب که چی؟ الان باید چیکار کنم که بابابزرگ به خواب شما اومده؟ گفت هیچی و سر و ته بحث را جمع کرد و توضیح دیگری هم نداد و شوهرم با میوه ها آمد داخل. 

بغض گلویم را گرفت. فکر کن آدم را از خواب بیدار کنند و بی مقدمه این کسشعرها را تحویلش بدهند و بگویند حالا برو به ادامه خوابت برس! قشنگ حالم به هم ریخت. دیگر نمی توانستم حتی به حرف‌ها و شوخی‌هایشان بخندم یا جواب بدهم. لال شده بودم و بغضم هی داشت بزرگتر می شد. انگار یکی وسط خواب و بیداری زده توی گوشم و الان گیجم که باید چه واکنشی نشان بدهم؟ شوخی بود؟ جدی بود؟ دلیلش چه بود؟ باید عصبانی بشوم؟ بخندم؟ گریه کنم؟ فقط گیج و ویج داشتم آن یکی دو جمله را توی ذهنم می‌چرخاندم که بتوانم قورت‌شان بدهم و پایین نمی‌رفتند. 

شوهرم پول میوه‌ها را حساب کرد و بابا اینها پاشدند زود خداحافظی کردند و به بهانه اینکه صبحانه دیر خورده‌اند و نهارشان آماده است و خانه کار دارند تقریباً فرار کردند. انگار فقط آمده بودند که همان دو جمله را بگویند و حال مرا خراب کنند و بروند. 

رفتم توی دستشویی و در را بستم و نشستم روی توالت فرنگی به گریه. اشک‌هایم را با دستمال توالت پاک می کردم و باز سبک نمی‌شدم. آمدم بیرون و شوهرم به قیافه پف کرده و داغانم نگاه کرد و گفت: هنوز خوابیا! نمی‌خواستم جلوی او گریه کنم. بعد می‌پرسید قضیه چیست و می شد تف سر بالا. باید می‌گفتم که مشکلاتم با تو را به والدینم گفته‌ام و آنها پشتم را خالی کرده‌اند و گفته‌اند برو بساز! که خوب توی کونش عروسی می شد و بیشتر می فهمید من چه بدبخت بی‌کَسی هستم و پرروتر از قبل می‌شد. 

نشستم روی مبل کنارش. به تلویزیون خیره شدم در حالی که چیزی نمی‌دیدم و نمی‌شنیدم و بغض داشت خفه‌ام می‌کرد هنوز. یکی دو بار چیزهای بی‌ربطی ازم پرسید و متوجه شد لال شده‌ام و یک چیزیم هست. آمد جلو و با دقت نگاهم کرد و پرسید چی شده؟ دهانم را مثل ماهی باز و بسته کردم و صدایی از گلویم بالا نیامد. یکهو بغضم ترکید. بغلم کرد و گریه‌ام شدیدتر شد. حالا می‌توانستم با صدای بلند هق‌هق کنم و خالی بشوم. گریه‌ی بی صدا بغض را خالی نمی‌کند. باید از ته دل با صدای بلند زار بزنی. 

هرچه پرسید چی شده، چیزی نگفتم. بعد باز رفتم برای جوجه‌ها تره خرد کردم و دانه ریختم. ظرف شستم. دور خودم و خانه 50 متری‌ام چرخیدم و سردردم هی شدیدتر شد. شوهرم یکی از قرص‌های آرام‌بخشش را با یک لیوان آب بهم داد. رفتم افتادم روی تخت و از سر درد تا دو ساعت بعد هم نتوانستم بخوابم. باز یک قرص مسکن بهم داد. باز هم مدتی سردرد داشتم. بلند شدم و تازه ساعت 6 عصر یادم افتاد که امروز اصلاً چای نخوره‌ام و شاید یکی از دلایل سردردم چای باشد. 

کمی که حالم بهتر شد سعی کردم قضیه را مثبت تر نگاه کنم. اینکه مثلاً شاید منظورشان از قضیه ی خواب و بابابزرگ، مربوط به این باشد که بابابزرگ از سکته مرد و اینها احتمالاً با توجه به اینکه خودم چند بار به شوخی و جدی توی صحبت بهشان گفته‌ام گاهی توی دعواهایمان تا مرز سکته می روم و فشارم بالا می رود، به این نتیجه رسیده‌اند که نکند وقتی یک مُرده سراغ آدم را می گیرد، نشانه‌ی این باشد که من هم قرار است بمیرم و... شاید این دعواها باعث شود سکته کنم و... سعی کردم با این افکار دل خودم را خوش کنم و قضیه را برای خودم از آن حالت تراژدی کثافتی که هست، تبدیل به یک تراژدی ملایم‌تری از نوع دلسوزی پدرانه/مادرانه کنم. اما شب که به خواهرم زنگ زدم و قضیه را تعریف کردم، گفت که نه و با توجه به نظراتی که از یکی دیگرشان شنیده، احتمالاً منظورشان همان چیزی بوده که اول برداشت کرده‌ام و بهتر است زیاد دلم را خوش نکنم. 

الان حالم بهتر است. معمولاً با خواهرم که حرف می‌زنم، اگرچه گاهی اظهارنظرهای بی رحمانه و سردی دارد و گاهی زیرابی می‌رود و هوای خودش و بنیان استوار خانواده‌ی خودش را دارد و می‌فهمم که برای من تره هم خرد نمی‌کند، اگرچه اکثراً خودخواه است و می فهمم که پشت سرم طرف آنها را می‌گیرد یا لااقل سکوت می‌کند و از من دفاع نمی‌کند که موقعیت خودش به خطر نیفتد، اما باز هم همیشه به سادگی یادم می‌آورد که از میزان رومنس و تراژدی ماجرا کم کنم و منطقی‌تر نگاهش کنم و به جای اینکه دلم بشکند و چنان با خاک زمین یکی شوم که هیچ‌کس نتواند جمعم کند، به این فکر کنم که قضیه همین است که هست و بهتر است به راحت‌ترین و به صرفه‌ترین راهکار فکر کنم چون کسی قرار نیست به دادم برسد. حرف زدن با خواهرم مثل بیدار شدن از خواب است. مثل شستن صورت اول صبحی با آب خنک است که خوابم را می‌پراند و یادم می‌اندازد که کلی کار دارم و وقت چسناله نیست. اگرچه خواهرم خودش ته ندانم‌کاری و گیجمانی و سردرگمی و افسردگی است، اما لااقل برای من آینه‌ی خوبی به شمار می‌رود و سریع تکلیفم را با خودم مشخص می‌کند. 

خواهر اگر به همین یک درد هم بخورد، خوب است. 

برادر اما به هیچ دردی نمی خورد.