يك گروه زن خوشبخت هستند كه زود ازدواج كردهاند.
مثل خواهرم. مثل دختر خالههايم. اينها خاطرات روشني از دوران ماقبل ازدواجشان
ندارند. معمولاً هم به چشم دوران «بچگي و جهالت» بهش نگاه ميكنند و سعي در فراموش
كردنش دارند. اينها تا يادشان ميآيد شوهر داشتهاند و با مسائل مربوط به متأهلي
سر و كار داشتهاند و به گمانشان همين «طبيعي» و «منطقي» است و چيزي جز اين وجود
ندارد. اينها همانهايي هستند كه به مجردها محل سگ هم نميگذارند و اصلاً قاطي
آدم حسابشان نميكنند.
من با اينها كاري ندارم.
يك گروه زن بدبخت هم هستند كه دير ازدواج ميكنند.
مثل من. مثل دختر عمه و دختر عمويم
(همانطور كه حدس زديد فاميل پدري من تحصيلكردهتر و با كلاستر و پولدارتر هستند
و ميانگين ازدواج در آنها بالاتر از فاميل مادريام است.) اين گروه متأسفانه خاطرات
كاملاً روشن و گاهي ثبت شده (به صورت عكس و فيلم و دفتر خاطرات و وبلاگ و دوستان
دوران مجردي و هزار كوفت و زهرمار ديگر) از گذشتهشان دارند كه از نظرشان ابداً
شرمآور و احمقانه و مستحق فراموش شدن نيستند. دوران زندگي ماقبل ازدواج اين گروه
آنقدر طولاني بوده كه به سن عقل برسند و تفاوتها را متوجه بشوند و گذشته را با
حال قياس كنند و فكر نكنند كه همهچيز در ازدواج خلاصه ميشود و تا يادشان ميآيد
متأهل بودهاند و دنيايشان همين بوده كه هست.
من با اينها كار دارم. با همينها.
اينها همه چيز را يادشان هست. اينها اكثراً تا
قبل از ازدواج دستشان توي جيب خودشان بوده و عادت كردهاند كه پيش مردي دست دراز
نكنند. عادت كردهاند هميشه نگران تهماندهي حساب بانكيشان باشند. نگران قسطهاي
سر ماهشان. كرايههاي تاكسي و قبض مبايل و شارژ ايدياسال و مخارج لباسشان.
عادتكردهاند متكي به نفس و مسئوليتپذير باشند و هيچ مردي را به چشم دستگاه
اسكناس چاپ كن نگاه نكنند و از هيچ كس جز خودشان طلبكار نباشند.
اينها به گذشتهشان احترام ميگذارند. به
تنهاييهايشان. به استقلالشان. به تكرويها و خودسريهايشان.
اينها عادت كردهاند توي حال خودشان باشند و
كسي كاري به كارشان نداشته باشد. عادت كردهاند به تمام مهمانيهاي فاميلي و
دورهميهاي زنانه و جهيزيه ديدنها و ختنهسورانها و حنابندانها و سفرهها و
حاجيخورانها بگويند نه، و اين «نه» به كسي برنخورد و بازخوردي هم نداشته باشد
(به عبارتي حضور يا عدم حضورشان به تخـ.م همگان باشد).
اينها عادت كردهاند به مجردي. به طفيلي بودن.
به قاطي آدميزاد حساب نشدن. به جدي گرفته نشدن. به مورد احترام فاميل و آشنايان
نبودن.
اينها بدجوري عادت كردهاند به مجرد بودن -
متأسفانه - و حالا كه متأهل شدهاند با همهچيز متأهلي از
بيخ و بن مشكل دارند. مدام در تعارض با خودشان و نقششان و وظايف و مسئوليتهاي
جديدشان هستند. نميتوانند بپذيرند كه اينطور ضايع، درگير همانچيزهايي شدهاند كه
هميشه مسخرهشان ميكردند. درگير آشپزي و بشور بساب و برق زدن خانه زندگي و كم
نياوردن پيش زنهاي فاميل و باعث آبروي خانوادهي شوهر بودن پيش فاميلشان و باعث
آبروي خانوادهي خود بودن پيش خانوادهي شوهر. درگير نقش «زن كامل» بودن. صبح تا
شب در حال حمله و دفاع در مقابل ضربات بيامان شوهر و قوم شوهر بودن. ياد گرفتن
دروغگويي و دورويي. ياد گرفتن ساديسم.
ازدواج كار پيچيدهاي است. تمام دوران قبل از
ازدواج مثل نموداري است كه با شيبي ملايم به سمت پايين ميرود. جوري كه اصلاً حس
نميكني داري پير ميشوي. داري از قيافه و هيكل و حافظه و مغز و اعصاب و روان ميافتي.
ديگر كسي غير از پير و پاتالها و بيماران جـ.نسي توي خيابان بهت متلك نمياندازد و
شماره نميدهد... اما ازدواج يك اوج و فرود ناگهاني در اين نمودار است؟ نخير.
ازدواج يك گسست در اين خط نزولي، و شروع آن از نقطهي ديگري از صفحه است.
دوست وبلاگنويسي داشتم كه ما.زوخيست و فـ.تيش
بود. ميدانستم اين آدم بيمار است. خيلي هم در چت سعي كرده بودم عادي جلوه كنم و
بيمارياش را به رويش نياورم و با او مثل يك آدم عادي برخورد كنم. خودش اما نميخواست
كه كسي جز آني كه در واقع هست ديده و فرض شود. مرتب در فواصل صحبت بحث را به
ما.زوخيسم ميكشيد و سعي ميكرد من را هم وارد بازي كند. من باز مقاومت ميكردم و
برخورد روشني با او نميكردم كه بهش برنخورد. وانمود ميكردم او يك آدم طبيعي است
و من فقط به خاطر هنر نويسندگياش بهش احترام ميگذارم (و فيالواقع نويسندگياش
تنها جنبهي جالب كل شخصيتاش هم بود).
حالا چه؟
گاهي كه ميروم ياهو چراغش را روشن ميكند. ميدانم
چرا. ميخواهد بداند آيا بعد از ازدواج هم او را آدم حساب ميكنم و حاضرم باهاش
حرف بزنم؟ بله. و اگر راستش را بخواهيد ازدواج هيچ ربطي به دوستان سابق آدم و
افكار و ايدهآلهايش ندارد و چيزي را تغيير نميدهد. آدمها با ازدواج تغيير نميكنند.
حداقل تا ده سال اولش. شايد بعداً به زندگي مشترك عادت كرده و تسليم شوند. اولش نه.
من چراغ روشن او را ميبينم. چراغام را خاموش ميكنم. حالا دارد فكر ميكند من هم
مثل همان گوسالههاي ديگري هستم كه با ازدواج همهي افكار و عقايد و سبك زندگي و
گذشتهشان را دور ميريزند؟ بگذار فكر كند. من ديگر به درمان يك ماز.وخيست اهميتي
نميدهم. وبلاگش را همچنان از فيدخوانها خواهم خواند، اما اين چه ربطي به او
دارد؟ اين يك مسألهي شخصي است.
تأثير ازدواج اين نيست كه شما ديگر به دوستان
گذشتهتان فكر نميكنيد. تأثير واقعياش اين است كه شما به اينكه دوستان گذشتهتان
دربارهتان چه فكر ميكنند اهميت نميدهيد. حتي اگر دلتان برايشان تنگ شده باشد.
حتي اگر دوست داشته باشيد با آنها حرف بزنيد. خودتان خوب ميدانيد كه نقشتان عوض
شده و معيارهاي گذشته ديگر كمكي بهتان نميكند. به اينكه امروز بيشتر مورد احترام
آدمهاي جديد زندگيتان باشيد. به اينكه زندگي مشتركتان بهتر شود و دعواهايتان با
همسرتان كمتر شود.
گـ.هي هست كه خودتان تويش دست و پا ميزنيد.
خودتان و تنها خودتان. و ديگران بدون اينكه وضعيتتان را درك كنند، لبخند به لب از
دور برايتان دست تكان ميدهند و بوس ميفرستند. خوب طبيعي است كه شما حرصتان در
بيايد و ديگر بهشان محل نگذاريد و سرگرم دست و پا زدن در گـ.ه زندگي شخصي مشترك
خودتان بشويد. گور باباي دوستان سابق. گور ننهي زندگي سابق اصلاً. وقتي كسي نيست
كه امروز به دادت برسد يا حرفت را بفهمد.
ازدواج براي زناني كه سنشان بالاي بيست و شش
هفت سال است، كار سادهاي نيست.
يا زود ازدواج كنيد. يا هرگز ازدواج نكنيد.
اينطوري با خودتان و چيزهايي كه از زندگي فهميدهايد
راحتتريد.
-----------------------------------------------------------------
پ.ن: عنوان از آقامون ابي