دوشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۲

334: چه بودي و چه بودم؟‌ چه هستي و چه هستم؟

يك گروه زن خوشبخت هستند كه زود ازدواج كرده‌اند. مثل خواهرم. مثل دختر خاله‌هايم. اين‌ها خاطرات روشني از دوران ماقبل ازدواج‌شان ندارند. معمولاً هم به چشم دوران «بچگي و جهالت» بهش نگاه مي‌كنند و سعي در فراموش كردنش دارند. اين‌ها تا يادشان مي‌آيد شوهر داشته‌اند و با مسائل مربوط به متأهلي سر و كار داشته‌اند و به گمان‌شان همين «طبيعي» و «منطقي» است و چيزي جز اين وجود ندارد. اين‌ها همان‌هايي هستند كه به مجردها محل سگ هم نمي‌گذارند و اصلاً قاطي آدم حساب‌شان نمي‌كنند.
من با اين‌ها كاري ندارم.
يك گروه زن بدبخت هم هستند كه دير ازدواج مي‌كنند. مثل من. مثل دختر  عمه و دختر عمويم (همانطور كه حدس زديد فاميل پدري من تحصيل‌كرده‌تر و با كلاس‌تر و پولدارتر هستند و ميانگين ازدواج در آن‌ها بالاتر از فاميل مادري‌ام است.) اين گروه متأسفانه خاطرات كاملاً روشن و گاهي ثبت شده (به صورت عكس و فيلم و دفتر خاطرات و وبلاگ و دوستان دوران مجردي و هزار كوفت و زهرمار ديگر) از گذشته‌شان دارند كه از نظرشان ابداً شرم‌آور و احمقانه و مستحق فراموش شدن نيستند. دوران زندگي ماقبل ازدواج اين گروه آنقدر طولاني بوده كه به سن عقل برسند و تفاوت‌ها را متوجه بشوند و گذشته را با حال قياس كنند و فكر نكنند كه همه‌چيز در ازدواج خلاصه مي‌شود و تا يادشان مي‌آيد متأهل بوده‌اند و دنياي‌شان همين بوده كه هست.
من با اين‌ها كار دارم. با همين‌ها.
اين‌ها همه چيز را يادشان هست. اين‌ها اكثراً تا قبل از ازدواج دست‌شان توي جيب خودشان بوده و عادت كرده‌اند كه پيش مردي دست دراز نكنند. عادت كرده‌اند هميشه نگران ته‌مانده‌ي حساب بانكي‌شان باشند. نگران قسط‌هاي سر ماه‌شان. كرايه‌هاي تاكسي و قبض مبايل و شارژ اي‌دي‌اس‌ال و مخارج لباس‌شان. عادت‌كرده‌اند متكي به نفس و مسئوليت‌پذير باشند و هيچ مردي را به چشم دستگاه اسكناس چاپ كن نگاه نكنند و از هيچ كس جز خودشان طلبكار نباشند.
اين‌ها به گذشته‌شان احترام مي‌گذارند. به تنهايي‌هاي‌شان. به استقلال‌شان. به تك‌روي‌ها و خودسري‌هاي‌شان.
اين‌ها عادت كرده‌اند توي حال خودشان باشند و كسي كاري به كارشان نداشته باشد. عادت كرده‌اند به تمام مهماني‌هاي فاميلي و دورهمي‌هاي زنانه و جهيزيه ديدن‌ها و ختنه‌سوران‌ها و حنابندان‌ها و سفره‌ها و حاجي‌خوران‌ها بگويند نه، و اين «نه» به كسي برنخورد و بازخوردي هم نداشته باشد (به عبارتي حضور يا عدم حضورشان به تخـ.م همگان باشد).
اين‌ها عادت كرده‌اند به مجردي. به طفيلي بودن. به قاطي آدميزاد حساب نشدن. به جدي گرفته نشدن. به مورد احترام فاميل و آشنايان نبودن.
اين‌ها بدجوري عادت كرده‌اند به مجرد بودن - متأسفانه -   و حالا كه متأهل شده‌اند با همه‌چيز متأهلي از بيخ و بن مشكل دارند. مدام در تعارض با خودشان و نقش‌شان و وظايف و مسئوليت‌هاي جديدشان هستند. نمي‌توانند بپذيرند كه اينطور ضايع، درگير همان‌چيزهايي شده‌اند كه هميشه مسخره‌شان مي‌كردند. درگير آشپزي و بشور بساب و برق زدن خانه زندگي و كم نياوردن پيش زن‌هاي فاميل و باعث آبروي خانواده‌ي شوهر بودن پيش فاميل‌شان و باعث آبروي خانواده‌ي خود بودن پيش خانواده‌ي شوهر. درگير نقش «زن كامل» بودن. صبح تا شب در حال حمله و دفاع در مقابل ضربات بي‌امان شوهر و قوم شوهر بودن. ياد گرفتن دروغگويي و دورويي. ياد گرفتن ساديسم.
ازدواج كار پيچيده‌اي است. تمام دوران قبل از ازدواج مثل نموداري است كه با شيبي ملايم به سمت پايين مي‌رود. جوري كه اصلاً حس نمي‌كني داري پير مي‌شوي. داري از قيافه و هيكل و حافظه و مغز و اعصاب و روان مي‌افتي. ديگر كسي غير از پير و پاتال‌ها و بيماران جـ.نسي توي خيابان بهت متلك نمي‌اندازد و شماره نمي‌دهد... اما ازدواج يك اوج و فرود ناگهاني در اين نمودار است؟ نخير. ازدواج يك گسست در اين خط نزولي، و شروع آن از نقطه‌ي ديگري از صفحه است.
دوست وبلاگ‌نويسي داشتم كه ما.زوخيست و فـ.تيش بود. مي‌دانستم اين آدم بيمار است. خيلي هم در چت سعي كرده بودم عادي جلوه كنم و بيماري‌اش را به رويش نياورم و با او مثل يك آدم عادي برخورد كنم. خودش اما نمي‌خواست كه كسي جز آني كه در واقع هست ديده و فرض شود. مرتب در فواصل صحبت بحث را به ما.زوخيسم مي‌كشيد و سعي مي‌كرد من را هم وارد بازي كند. من باز مقاومت مي‌كردم و برخورد روشني با او نمي‌كردم كه بهش برنخورد. وانمود مي‌كردم او يك آدم طبيعي است و من فقط به خاطر هنر نويسندگي‌اش بهش احترام مي‌گذارم (و في‌الواقع نويسندگي‌اش تنها جنبه‌ي جالب كل شخصيت‌اش هم بود).
حالا چه؟
گاهي كه مي‌روم ياهو چراغش را روشن مي‌كند. مي‌دانم چرا. مي‌خواهد بداند آيا بعد از ازدواج هم او را آدم حساب مي‌كنم و حاضرم باهاش حرف بزنم؟ بله. و اگر راستش را بخواهيد ازدواج هيچ ربطي به دوستان سابق آدم و افكار و ايده‌آل‌هايش ندارد و چيزي را تغيير نمي‌دهد. آدم‌ها با ازدواج تغيير نمي‌كنند. حداقل تا ده سال اولش. شايد بعداً به زندگي مشترك عادت كرده و تسليم شوند. اولش نه. من چراغ روشن او را مي‌بينم. چراغ‌ام را خاموش مي‌كنم. حالا دارد فكر مي‌كند من هم مثل همان گوساله‌هاي ديگري هستم كه با ازدواج همه‌ي افكار و عقايد و سبك زندگي‌ و گذشته‌شان را دور مي‌ريزند؟ بگذار فكر كند. من ديگر به درمان يك ماز.وخيست اهميتي نمي‌دهم. وبلاگش را همچنان از فيدخوان‌ها خواهم خواند، اما اين چه ربطي به او دارد؟ اين يك مسأله‌ي شخصي است.
تأثير ازدواج اين نيست كه شما ديگر به دوستان گذشته‌تان فكر نمي‌كنيد. تأثير واقعي‌اش اين است كه شما به اينكه دوستان گذشته‌تان درباره‌تان چه فكر مي‌كنند اهميت نمي‌دهيد. حتي اگر دل‌تان براي‌شان تنگ شده باشد. حتي اگر دوست داشته باشيد با آن‌ها حرف بزنيد. خودتان خوب مي‌دانيد كه نقش‌تان عوض شده و معيارهاي گذشته ديگر كمكي بهتان نمي‌كند. به اينكه امروز بيشتر مورد احترام آدم‌هاي جديد زندگي‌تان باشيد. به اينكه زندگي مشترك‌تان بهتر شود و دعواهاي‌تان با همسرتان كمتر شود.
گـ.هي هست كه خودتان تويش دست و پا مي‌زنيد. خودتان و تنها خودتان. و ديگران بدون اينكه وضعيت‌تان را درك كنند، لبخند به لب از دور براي‌تان دست تكان مي‌دهند و بوس مي‌فرستند. خوب طبيعي است كه شما حرص‌تان در بيايد و ديگر بهشان محل نگذاريد و سرگرم دست و پا زدن در گـ.ه زندگي شخصي مشترك خودتان بشويد. گور باباي دوستان سابق. گور ننه‌ي زندگي سابق اصلاً. وقتي كسي نيست كه امروز به دادت برسد يا حرفت را بفهمد.
ازدواج براي زناني كه سن‌شان بالاي بيست و شش هفت سال است، كار ساده‌اي نيست.
يا زود ازدواج كنيد. يا هرگز ازدواج نكنيد.

اينطوري با خودتان و چيزهايي كه از زندگي فهميده‌ايد راحت‌تريد.
-----------------------------------------------------------------
پ.ن: عنوان از آقامون ابي

چهارشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۹۲

333: من عصباني‌ام

نمي‌دانم قبلاً گفته‌ام يا نه (اگر گفته باشم، ملت هميشه در صحنه حتماً توي كامنتداني به آن اشاره خواهند كرد) كه من گاهي الكي پاچه‌ي يكي را مي‌گيرم و بعد، از خود كرده پشيمان مي‌شوم و به اين نتيجه مي‌رسم كه مطمئناً بيماري رواني دارم و هيچ دليل موجهي براي اين عصبانيت بي‌اندازه و كنترل نشده نداشته‌ام. بعد هي مي‌نشينم به طور جدي به «رواني» بودنم فكر مي‌كنم و چون البته نمي‌توانم نامعقول بودن خودم را قبول كنم، دنبال دليل عقلاني ناخودآگاه در پس و پشت مغزم مي‌كردم.
در طي اين فرايند خودم را وادار به نوشتن درباره‌ي موضوع مي‌كنم. هر چيزي كه به ذهنم برسد. خاطرات. دلايل لحظه‌اي. اسناد خودخوري‌ها و سركوب كردن احساسات قبلي. هر چيزي كه لااقل از دو هفته قبل تا آن روز مي‌توانسته در رابطه‌ام با آن شخص، روي مخم رفته باشد و بروز نداده باشم و يكهو از يك جاي ديگر بيرون زده باشد. بعد آن ليست هي دراز و درازتر مي‌شود تا به ده پانزده مورد مي‌رسد. يكهو نگاه مي‌كنم مي‌بينم حتي حق داشته‌ام چشم‌هاي آن فرد را با قاشق چايخوري (سا.ديسم پنهان به دليل زياد ديدن فيلم‌هاي ترسناك) از كاسه بيرون بكشم و با كمال بزرگواري به يك عصبانيت و جيغ و ويغ كوچك بسنده كرده‌ام.
و به يقين بزرگان چنين‌اند.
البته شما مي‌توانيد سه چهار روز مانده به پريود تا سومين روز آن را فاكتور بگيريد. در ساير موارد هميشه اين قانون صدق مي‌كند كه من از بسي جاهاي ديگر عصباني بوده‌ام و در خودم سركوب كرده‌ام و مثل چشمه‌هاي كلچال، از كمي پايين‌تر دوباره بيرون زده و جاري شده.
در حقيقت «خشم» از بين نمي‌رود، تنها از حالتي به حالت ديگر تبديل مي‌شود.
از مصداق‌هاي بارز آن همين ديشب بود كه پاچه‌ي شوهرم را گرفتم و حالا امشب تصميم گرفتم كه همين‌جا خشتك‌اش را بر سر بام پرچم كنم كه دلم خنك شود از اينكه بهم گفته بود «عصبي رواني»! از اينكه كارش شده راه برود و سر هر دعوايي اين را به من بچسباند.
سه چهار روز خانه‌ي ميم (تنها و تنها خواهرم و تنها و تنها كسي كه 99% رازهايم را بدون ملاحظه برايش مي‌گويم) بودم. كار شوهرم در اين چند روز چه بود؟ زنگ زدن و غر زدن مداوم به من كه چرا مانده‌ام آنجا و با آن اخلاق گند شوهر خواهرم اين كارم در واقع توهين به خودم و شوهرم است و چرا نمي‌روم خانه‌ي مادر او و مي‌روم خانه‌ي خواهر خودم و الأن به چه بهانه‌اي آنجا چه هستم و چه حرف‌هايي با ميم زده‌ام كه به او نگفته‌ام و مو به موي هر اتفاقي را كه ممكن است در طي يك صبح تا عصر در خانه ميم رخ داده باشد برايش تعريف كنم و... به طور كلي برايش «توضيح بدهم»، «توجيه كنم»، «خا.يه مالي»‌اش را بكنم، «جواب پس بدهم»... كه به چه حقي خانه‌ي خواهرم رفته‌ام؟؟؟
تو را به خدا روزگار ما را ببين كه يك روز برويم خانه‌ي خواهرمان، بعد به عالم و آدم جواب پس بدهيم كه چرا و مثلاً چكار داشته‌ايم و چرا آن كار هنوز تمام نشده و چرا اينقدر طول كشيده؟ موضوع فقط شوهرم نيست‌ها! پدر و مادر و عمه و همه‌ي كس و كارم بنا مي‌كنند زنگ زدن و بعدش هم تا مدت‌ها (از بس كه پدرم رفته پشت سرم اينجا و آنجا صفحه گذاشته) ازم بازخواست مي‌كنند و نصيحتم مي‌كنند كه زياد خانه‌ي شوهر خواهر نروم كه باعث حرف و حديث مي‌شود.
اصلاً من كاري ندارم به اينكه شوهر خواهرم چه جور موجودي است و اين‌ها حق دارند يا نه. من دارم درباره «آزادي» خودم حرف مي‌زنم. اينكه شوهر «روشنفكر» من به خودش اجازه مي‌دهد اينقدر خاله‌زنك باشد و خون مرا توي شيشه كند و اعصابم را چند روز به هم بريزد كه چرا رفته‌اي خانه‌ي خواهرت مانده‌اي (آنهم در حالي كه هنوز عقديم و سر خانه زندگي‌مان نرفته‌ايم كه افسارم دستش باشد.).
حالا اين‌ها به جهنم... يك چيز ديگرش كه خيلي روي اعصابم مي‌رود اين است كه وقتي به دوستان من و خودش مي‌رسد «جوگير» مي‌شود. عين خواهرزاده‌ي چهارسال و نيمه‌ام كه هي صدايش را بالا مي‌برد و سعي در جلب توجه دارد و رفتارش آنرمال مي‌شود و «خودش» نيست، اين مرد گنده هم بنا مي‌كند حرف‌هاي بيخودي زدن و هي بازوي مرا گرفتن و مرا به اينطرف و آنطرف كشيدن و گفتن اين جمله‌ي لوس و بي‌معني كه: با «من» حرف بزن... (و منظورش اين است كه من با هيچ‌كس ديگر مشغول حرف جدي نشوم و نظر هيچ‌كس را در هيچ موردي نپرسم و عين گوسفند پي كو.ن خودش بيفتم و پلق پلق باهاش لاو بتركانم كه همه بدانند ما چقدر همديگر را دوست داريم و چشم‌شان كور بشود.) بعد هم با دوستان مذكرمان بنا مي‌كند كو.ن به كو.ن سيگار دود كردن كه لابد مثلاً يعني «ما مَرديم» و «ما خفنيم» و «شما زن‌ها را به دنياي مردانه‌ي ما راهي نيست». در حالي كه در شرايط عادي فقط هفته‌اي يكي دو نخ سيگار مي‌كشد.
مي‌دانيد... گلايه‌هاي منطقي ما زن‌ها از چشم شما «غرغر» معني مي‌شود. وقتي مي‌خواهيم آبروي‌تان را جلوي جمع حفظ كنيم و سليطه بازي در نياوريم و احترام‌تان را نگهداريم و بگذاريم بعداً توي خانه و تنهايي باهاتان دعوا كنيم، جنبه نداريد و اخم و چشم‌غره‌ي ما را به «اخم و تخم» زن غرغروي‌تان ترجمه مي‌كنيد و جلوي دوستان‌تان ترتر به همسرتان مي‌خنديد و دست‌اش مي‌اندازيد.
حق طبيعي يك زن اين است كه از شوهرش بخواهد سيگاري نباشد ومدام بوي گند ندهد و دندان‌هايش جِرم گرفته و زرد نباشد. بعد همين را نمي‌توانيم مطرح كنيم و ازش به عنوان يك حق طبيعي دفاع كنيم. هرچه بگوييم فرقي ندارد: غرغر و زر زر و اخم و تخم ترجمه مي‌شود و همسر شما تبديل به موجودي بدخلق و غير اجتماعي مي‌شود كه در تمام مهماني‌ها دليلي براي قهر و عصباني شدن پيدا مي‌كند و كو.نش را براي شما و فاميل‌تان كج مي‌كند. كسي هم از حرف و حديث‌ها و قول و قرارها و گله و شكايت‌هاي شما با همسرتان خبري ندارد و پيش‌زمينه‌ي اين بدخلقي‌ها را نمي‌داند. بنابراين، هميشه زن‌ها مقصرند.
بعد شماها خيلي جدي و بدون شوخي در چهارچوب اسـ.لام و سنت براي ما تعيين مي‌كنيد كه:
چه بپوشيم
چه بخوريم
چه كسي را به خانه‌مان دعوت كنيم
به خانه چه كسي برويم
در جهت رسيدن به آرزوهاي‌مان تلاشي بكنيم يا نه (مثلاً درس خواندن در خانه شوهر. يا نقاش شدن. يا نويسنده شدن. يا هر گـ.هي شدن). اين يك مورد كاملاً به منافع و سليقه فرهنگي شما بستگي دارد.
شماها ما را وادار به رفت و آمد با هركسي كه دل‌تان بخواهد مي‌كنيد (اعم از خانواده‌تان حتي اگر رفتارشان توهين‌آميز باشد. و دوستان‌تان. و حتي فاميل‌ دور و كلاه قرمزي و پسرخاله و پسرعمه‌زا و حتي گاوي و جيگر و هفت نسل آن‌طرف‌ترتان تا خشايارشاه).
شماها ما را وادار به استحاله و تبديل تدريجي به مادرتان مي‌كنيد. دست‌پخت‌مان. لباس پوشيدن‌مان. شيوه محبت كردن‌مان. حرف زدن‌مان. عادات‌مان. و ما فقط براي راضي نگه‌داشتن شما و قطع كردن زر زرتان است كه بي‌حرف و حديث تبديل به مادرتان مي‌شويم. چون شما از ما چيز بيشتري نمي‌خواهيد: يك صبحانه و نهار و شام فلان طور. يك مهمان‌داري و خانه‌داري فلان طور. يك قربان‌صدقه رفتن فلان‌طور. همين. كسي نيست بپرسد شما كه مادرتان را داشتيد، ديگر چرا زن گرفتيد؟
اين‌ها حرف‌هاي كلي نيست‌ها! من دارم خود خودم را مي‌گويم. همين‌جا. همين حالا. كه 90% دعواهاي‌مان سر همين چيزهاي به ظاهر احمقانه و ساده است. همين‌ها كه شماها به عنوان حقوق طبيعي هر انساني (در محدود حرف البته) مي‌شناسيد و در عمل فقط ترتر به زن‌ها مي‌خنديد و گلايه‌هاي دموكراسي‌خواهانه‌شان را يك مشت وز وز پشه مي‌شنويد.
زن‌ها احمق نيستند.
زن‌ها مي‌دانند چه مي‌خواهند و از چه دارند حرف مي‌زنند.
شما خودتان را به نشنيدن و نفهميدن زده‌ايد، چون به نفع‌تان نيست كه گوش كنيد.
ظاهر قضيه اينطوري است:
شوهرم ديشب به من كه خانه‌ي خواهرم بوده‌ام زنگ زده و هنوز پنج دقيقه نشده من بنا كرده‌ام به هوار هوار كردن و دعوا با او و گوشي را رويش قطع كرده‌ام و سيم تلفن گوشي خانه خواهرم را هم از پريز كشيده‌ام و مبايل خودم را هم تا دو سه ساعت بعد خاموش كرده‌ام.
اين يعني زني كه شما داريد مي‌بينيد، يك عصبي رواني آنرمال است كه شوهرش از اين پس حق هرگونه توهيني را به شخصيت‌اش دارد.
اما حقيقت قضيه اين است كه من عصباني‌ام. از ديروز كه خانه خواهرم بودم و شوهرم چهار روز بود داشت بابت اين قضيه كچل‌ام مي‌كرد. از پريروز كه رفته بوديم كابينت ببينيم و يك ساعت و نيم بابت ندانم‌كاري و بي‌عقلي‌اش مرا سر يك خيابان كاشته بود، آنهم در حالي كه با تاكسي فقط پنج دقيقه تا من راه داشت. از دو روز پيش كه رفته بوديم سينك ظرفشويي بخريم و آن رفتارهاي هميشگي بچگانه‌اش را نشان مي‌داد، آنهم در حالي كه من عجله داشتم كه قبل از تاريكي هوا و مغازه‌ها آن سينك لعنتي را بخريم. از هفته‌ي پيش كه رفته بوديم مراسم شام كربلاي دكتر فلان و مادرش باز مثل هميشه به شال مدل چروك من گير داد و تكه بارم كرد. از دو سال پيش كه هر پنجشنبه برنامه‌ي ثابت‌ام، رفتن به خانه‌ي پدرشوهرم بود و اگر عدول مي‌كردم بايد سرسختانه بازجويي پس مي‌دادم. از چهار پنج سال پيش كه خيلي متمدنانه و روشنفكرانه از شوهرم خواستم كه طور مسالمت‌آميز و كم‌كم سيگار را ترك كند و او هنوز كه هنوز است به تخـ.مش حساب نكرده و مي نشيند توي چشم من زل مي‌زند و با دوستان‌مان فرت و فرت سيگار دود مي‌كند و لبخند احمـ.دي‌نژا.دي بهم تحويل مي‌دهد.
من عصباني‌ام، به كه بگويم؟ چطور بگويم كه به شما بر نخورد؟ چطور بيان كنم كه صورت خوشي داشته باشد؟ با چه تُني از صدا بگويم كه سليطگي برداشت نشود؟ من دارم از حقوق طبيعي و انساني خودم حرف مي‌زنم. اين مگر شاخ و دم دارد كه شما اينطوري نگاهم مي‌كنيد و سر تكان مي‌دهيد؟
شما بگوييد من چطور و با چه زباني بگويم... من همان‌طور مي‌گويم.
خوب است؟
---------------------------------------------------------------------
پ.ن: آخر و عاقبت سليطگي نكردن من در قضيه‌ي خريد سينك ظرفشويي اين شد:
سازنده‌ي كابينت‌ها كه برادرم باشد گفته بود كه سينك دست دوم نخريد كه هميشه يك اشكالي به كارش هست و بعد روي دست‌تان مي‌ماند و دوبرابر بايد هزينه كنيد. من هم اين را به شوهرم انتقال دادم و هرچه پافشاري كردم به فيلان‌اش حساب نكرد و رفت خريد. حالا سينك اندازه‌هايش غير استاندارد درآمده و سازنده‌هاي كابينت از اين طرف بهم غر مي‌زنند كه: اين چي بود خريدي و مگه ما بهت نگفتيم؟... و شوهرم از آن طرف غر مي‌زند كه: اينقدر بابت كابينت هزينه كردم، حالا چرا بايد اينطوري در بياد و تقصير خودشون بود كه اندازه دقيق بهم ندادن.
اين وسط هم من مانده‌ام با يك سينك ناقص كه يكي دوتا وسيله‌ي جانبي‌اش خراب است و بايد جايگزين شود و شوهرم هم مثل تمام مردها تا چند سال پيگيري نخواهد كرد و پشت گوش خواهد انداخت تا اين خانه را بفروشيم و يك خانه ديگر بخريم.
و فقط خانم‌ها مي‌دانند كه سينك ظرفشويي، چه اهميتي در زندگي روزمره‌ي يك زن مي‌تواند داشته باشد و خراب بودن‌اش چقدر مي‌تواند اعصاب آدم را انگولك كند.
من عصباني‌ام.

پنجشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۹۲

332: يك نفر آمد كتاب‌هاي مرا برد...

جهيزيه‌ام دارد از سر و كول‌ام بالا مي‌رود. هفت متر اتاق دارم و يك تخت و كامپيوتر و كتابخانه. آنقدر تكه تكه خرت و پرت جهيزيه خريدم و آوردم سر هم تلنبار كردم كه ديگر جاي خودم هم توي اتاق نيست. اولش تخت را جمع كردم و به جايش اثاثيه چيدم تا زير دريچه كولر. بعدش كار به ميز كامپيوتر و گوشه‌هاي اتاق كشيد. حالا ديگر جاي خودم هم نيست كه كف اتاق بخوابم. شده‌ام شبيه كاريكاتورهاي «سيلور استاين»: يك كولي دوره‌گرد و يك دنيا خرت و پرت روي كول‌اش. اوضاع‌ام واقعاً تأسف‌بار است.
بدتر از اين، بايد نگران انتخاب رنگ و ست بودن و ارزان بودن و كارآمدي و ساير جزئيات جهيزيه‌ هم باشم.
بدتر از هر دوي اين‌ها، بايد نگران جزئيات تعمير خانه (رنگ سراميك‌هاي سرويس بهداشتي. اندازه لگن توالت فرنگي. اندازه لگن روشويي. رنگ ام دي اف آشپزخانه و درهاي كمد ديواري. اندازه‌ي كمد ديواري. سايز اثاثيه با توجه به ابعاد خانه‌ي پنجاه متري. محدوديت در انتخاب اجناس و مقدار ثابت كل پول‌مان كه بيشتر هم نخواهد شد و غيره) هم باشم. تازگي ديگر متر خياطي، به عنوان يك جزء لاينفك هميشه توي كيفم و همراهم است. از بس كه براي انتخاب هر چيزي مجبورم سانت بزنم.
بدتر از هر سه‌ي اين‌ها، بايد نگران جنگ و دعواهاي خواهر و برادرهايم با شوهر و زن‌‌شان هم باشم! نگران اوضاع به هم ريخته‌ي خانه...
چه بگويم؟ دلم خون است. خانه‌ي پدري شده سمساري. هر كسي يك تكه از اثاث‌اش را آورده و يك جاييش تپانده. برادر بزرگترم كه از زنش جدا شده يك قسمت از اثاث‌اش را آورده و توي انباري و زير مبل‌ها گذاشته. خواهرم خودش را از شر اضافات زندگي‌اش كه حوصله‌ي ديدن‌شان را ندارد راحت كرده (لباس‌هايي كه براي بچه‌اش كوچك شده. اثاث بلا استفاده‌ي سيسموني. رورؤك و كالسكه‌اي كه حالا ديگر بچه‌اش استفاده نمي‌كند. لباس‌هايي كه دوست‌شان ندارد و دل دور ريختن‌شان را هم ندارد.). برادر كوچك‌ترم هم كه اين روزها زندگي‌اش به هم ريخته و با بچه‌ي چند ماهه‌اش و كلي خرت و پرت آمده پيش ما، و زنش هم افتاده توي دادگاه‌ها براي اجرا گذاشتن مهريه و طلاق.
نه اينكه ماها ذاتاً زندگي كن و بساز نباشيم. نه. اتفاقاً اينقدر باج‌بده و خاك بر سر و ذليل و ابله هستيم كه همه ازمان سوء استفاده مي‌كنند و به مرور سوارمان مي‌شوند. بعد هم پياده كردن‌شان كار سختي است. تنها مشكل‌مان اين است كه الاغ‌ايم ولي نه الاغ مادام‌العمر. يك وقتي به هر حال به خودمان مي‌آييم و خودمان را با مردم مقايسه مي‌كنيم و مي‌بينيم شريك زندگي‌مان  دارد  ازمان سوءاستفاده مي‌كند و بعد هم كه به اين نتيجه مي‌رسيم ماهي را هر وقت از آب بگيري... ديگر ماهي تازه نيست. گنديده است و بوي گندش دنيا را برداشته است.
آدم اگر بناست سواري هم بدهد، بايد تكليف‌اش را با خودش روشن كند و يكهو جفتك نزند زير پالان و سر به بيابان نگذارد (مثل خر مش‌غلام). اينطوري است كه پسرخاله‌ها و پسر عموها (منهاي يكي‌شان) و پسر عمه‌هايم دارند خوب و خوش با زن‌هاي‌شان زندگي مي‌كنند و برادرهاي من كارشان به طلاق كشيده. البته از خوبي و خوشي‌شان كه بنده اطلاع واثقي ندارم، ولي به هرحال هرجوري هست دارند با هم زندگي مي‌كنند و پاي‌شان هم به دادگاه خانواده باز نشده هنوز.
بچه‌ي شش ماهه...: «مسأله اين است/ بحث در اين است/ وسوسه اين است»...
ديشب خاله پرسيد كه آيا خيال ندارم حتي يك عكس آتليه بيندازم؟ مثلاً با لباس عروس و آرايش و شنيون و اين‌ها؟ حتي يك عكس آتليه‌ي خشك و خالي، آنهم حالا كه عروسي نمي‌گيرم و عقد هم نگرفته‌ام؟
گفتم: حوصله‌شو ندارم خاله. حالا نه. شايد بعداً. وقتي اوضاعم يه كم روبراه‌تر شد.
خاله غمگين نگاهم كرد. خواست چيزي بگويد و نگفت. مي‌دانست. مامان لابد برايش همه‌چيز را گفته بود. همان‌وقت كه من و ميم داشتيم بازار را از پاشنه در مي‌آورديم براي خريد پرده و يراق و روتختي.
ممنون كه توضيح نمي‌خواهي. ممنون كه مي‌داني. تنها كسي هستي كه اين روزها ازم توضيح نمي‌خواهي و سر به سرم نمي‌گذاري. ممنون خاله جان. خدا زيادت بكند. آنقدر كه دور و برم پر از تو باشد كه مي‌داني و نمي‌پرسي چرا.
بچه، شيرين است اما هنوز خيلي مانده تا زبان بفهم بشود. نگهداري‌اش راحت نيست. يك نيروي تمام وقت مي‌خواهد. يكي دوسال‌اش كه بشود بهتر مي‌شود، اما كو تا آن موقع.
امشب كه سر رنگ سراميك‌هاي دستشويي با شوهرم بحث مي‌كرديم يكهو خسته شدم و وسط خيابان به اين نتيجه رسيدم كه شارژم تمام شده. از بحث كردن، از اندازه گرفتن، از فكر كردن به تمام جزئيات خسته شده‌ام. از اينكه اينهمه مشكل يكهو وسط خانه‌مان باشد و من هي مجبور باشم عين اسفنج به خودم بكشم و چيزي نگويم كه به كسي برنخورد.
چرا كسي پيدا نمي‌شود برود به جاي من همه چيز را به عاقلانه‌ترين و منطقي‌ترين شكل، بدون اينكه فروشنده‌ها و سازنده‌ها سرش كلاه بگذارند، بخرد و بسازد؟
چرا كسي پيدا نمي‌شود بيايد شماره حساب مرا بگيرد و يك پول قلنبه بريزد به حساب من كه ديگر نگران «پول باقيمانده» نباشم؟
چرا كسي پيدا نمي‌شود دست مرا بگيرد ببرد يك جاي امن خلوت برايم شعر بخواند تا آسوده بخوابم و بيدار كه شدم مشكلاتم را كلاً جمع كرده و با خودش برده باشد؟
چرا كسي جز اين‌ها كه هستند و به دردي نمي‌خورند، پيدا نمي‌شود؟
                                                                                                         
پ.ن: شوهرم مي‌گويد تو زيادي سخت مي‌گيري و ايده‌آليست هستي و مي‌خواهي همه‌چيز همانطوري كه مي‌خواهي باشد. آخر تو را به قرآن يك لحظه مي‌شود از بالاي سر يك كدام‌شان كنار رفت و وقتي برمي‌گردي تر نزده باشند؟
كار كاشيكار قبلي خانه كه كلاً شاهكار است. بايد ببينيد. هرجايي را كاشي كرده، يك رديف را از وسط، كاشي نصف شده و خرده گذاشته. از كنار نه‌ها! از وسط ديوار و كف ِاتاق و آشپزخانه و دستشويي! بعد شوهرم مي‌گويد بگذار كاشيكار جديد بدون نظر ما، خودش برود كاشي و توالت فرنگي و روشويي بخرد و بيايد و بچسباند. شك ندارم كه در اين صورت يك جاي بي‌حرف و حديث توي خانه‌مان نمي‌ماند كه عين آدم باشد و درست كار كند.

بعد ديگر آن خانه هم مي‌شود عين همين خانه كه تويش هستم: در و ديوارش فحش‌ام خواهد داد.
پ.ن2: عنوان از شعر سهراب سپهري