روی در اتاقم نوشته: ورود همکاران اکیداً ممنوع!
نه فکر کنید عن خاصی هستم، ولی اینجا یک سری نامهی
محرمانه و مدارک و اسناد از زیر دست من رد میشود که باعث نگرانی همیشگی رئیسام
است. فقط کافی است یکی جلوی در اتاق من توقفی کوتاه کند و چهار کلمه با من حرف
بزند. این عین خروسهای غیرتی از اتاق بغلی بیرون میپرد و بی دلیل میآید توی
اتاق من و سرش را به یک کاری مشغول میکند که شخص مزاحم سریعاً بند و بساطش را جمع
کند و برود.
اما این عبارت «ورود همکاران اکیداً ممنوع» بدجوری
روی مخ همکاران رفته. گاهی همانجا جلوی در اتاق میایستند و میگویند که میترسند
جلو بیایند و لیزر نامرئی که در چهارچوب در نصب شده، پاهایشان را قطع کند. گاهی هم
که یکیشان از رئیسام جرأت میکند و یا کار خاصی دارد که فقط با حضور در اتاق من
و توضیح روی کار، حل میشود، بقیه هم دنبالش سر خود مجوز میگیرند و یکهو میبینی
چهار پنج نفر ریختهاند توی اتاق و دارند طوری به در و دیوار و میز و کامپیوتر
نگاه میکنند، انگار آمدهاند موزهی دایناسورها. اینجاست که یکهو رئیس استرس میگیرد
و عین مرغ پرکنده میدود توی اتاق و با جارو بیرونشان میکند.
وقت نهارم با خانمهای دیگر جور نیست. چون که
کارهای اینجا فوقالعاده فوری فوتی هستند و خدایی نکرده نباید نیم ساعت روی زمین
بمانند تا بنده نهار بخورم. بنابراین هیچوقت نمیتوانم نهارم را با همکاران خانم
تنظیم کنم و توی سلف، یکه و یالغوز نهار نخورم.
این روزها هم که یک جور قرصی میخورم که معده و کبد
و دل و رودهام را داغان میکند و باید باهاش آب فراوان بخورم. حالا شما تصور کن
راه به راه باید بروم از آبسردکن راهرو، آب بخورم و راه به راه باید بروم دستشویی
آن سر دیگر راهرو. ببین چه استرسی میکشد رئیسام!
همکارم رفته (برگشته به قسمت خودش) و من دوباره دست
تنها شدهام. در واقع ترجیح میدهم تنهایی کل کار را انجام بدهم و اضافهکاری
بایستم و مرخصی نروم ، ولی یک همکار شلوغ بیملاحظه نداشته باشم.
این که تازه رفته، خوب بود. کارمند قدیمی است و
روحیاتش هم خیلی به من شبیه بود. تا باهاش حرف نمیزدی، سر حرف را باز نمیکرد.
صدای موزیک و آلارم و زنگ و اساماس مبایلش دیوانهام نمیکرد. مدام در حال بلند
بلند حرف زدن با تلفن نبود. اما قبلی بدجوری از همه لحاظ روی مخام بود. با اینکه
کارش خوب بود، ولی خدا را شکر میکنم که رفت.
از این آدمایی بود که به زور میخواهند با ماشینشان
تا نصف مسیر برساندت و به جایش توقع دارند که هر روز صبحانهشان را بدهی. ازینهایی
که مدام دنبال مرخصی و پیچاندن هستند. آویزان. روی مخ. مزاحم. بیملاحظه.
نمیدانم چرا بعضیها مدام دنبال تعامل اجتماعی
هستند. همش میخواهند یک چیزی را به زور بهت بتپانند و بعدش یک چیزی را به زور ازت
توقع داشتهباشند. نمونهی کاملاش، همسایه روبرویی آپارتمان پدرم است. حالا تازه
او کاری هم برای مادر من نمیکند و همیشه کاسه گداییاش دستاش است و جلوی در
ایستاده: عدس دارین؟ برنج دارین؟ سیب زمینی دارین؟ نون دارین؟ بچههام و دو ساعت
نگه دارین برم اثاث کشی خواهرم. بچههام و یه ساعت نگه دارین، برم آرایشگاه برای
عروسی دختر عموم. بچههام و نیم ساعت نگه دارین، برم نانوایی... هر وقت میروم
خانهی مادرم، بچههای این را یک جایی ولو میبینم. توی راهپله. توی خیابان. سر
میدان. دم مغازههای همسایه. توی خانهی مادرم. همیشه میبینمشان، مگر مهمانی
باشند. کلاً این بچهها را توی کوچه بزرگ کرده. کیونِ نشستن توی خانه را ندارند.
همسایه روبرویی ما یک پیرزن شمالی کثیف بیملاحظه
است که فقط به ظاهرش میرسد و خوشتیپ میگردد. از همان روز اول هم تکلیفش را با
شوهرم روشن کرد: بیروسری آمد جلوی در. که یعنی «من اینطوریام. حالا هرجور راحتاید».
که ما هم کلاً راحتایم و مشکلی با بیحجابی ایشان نداریم. مشکلمان در واقع کثیفی
جلوی در خانهاش و روشن گذاشتن مدام برق راهپله و باز گذاشتن درب پارکینگ و کوبیدن
درب آپارتمان به هم در ساعت 12 نصف شب است.
یک خوبی اما دارد که همهی بدیهایش به این در:
مزاحم نیست. مدام با یک کاسه نذری جلوی در خانهمان سبز نمیشود یا مثلاً دنبال نان
و سیبزمینی و پیاز و زردچوبه نمیآید. سرش به کار خودش است و اصلاً ما را (همسایههای
تازه عروس و داماد) آدم هم حساب نمیکند. اگر مادرشوهر من بود و میفهمید که
همسایهاش تازهعروس است، دیگر دست از سر کچلاش برنمیداشت. وظیفه خودش میدانست
که از تمام غذاها یک بشقاب هم برای این ببرد. یا مثلاً هی برود بپرسد «چیزی لازم
نداری؟ خوبی؟ خوشی؟». انگار که یک نفر آمده این وظیفهی «به جای مادر طرف بودن» را
گذاشته روی شانهی این و عوضاش سر ماه به سر ماه بهش حقوق میدهد.
بعضیها به این چیزها میگویند «لطف و مهربانی و مرام
و معرفت». من «مزاحمت» صدایش میزنم. دستبوس شماست البته.
حالا صحبت مزاحمت همکار بود که به مزاحمت همسایه
کشید.
یک مدل دیگر مزاحمت، پول قرض کردن است. یک آدمهایی
هستند که به اعتبار جیب مردم میروند منار میدزدند. یعنی مثلاً دوقران پول دارند.
میروند یک خانهی یک تومانی میخرند و بقیهاش را خانواده و دوستان و خویشان به
دلیل دلسوزی و مرام، پرداخت میکنند.
من هرگز در زندگیام چنین آدمی نبودهام. نمیدانم احساس
مسئولیت یک ویژگی وراثتی است یا اکتسابی و تربیتی، اما من نمیتوانم از مردم پول
قرض کنم. نمیتوانم بدقول و بدحساب بشوم. نمیتوانم دروغگو و بیمسئولیت و دودرهباز
به حساب بیایم. شاید اینها ناشی از یک غرور بیمارگونه و قائل بودن یک شخصیت
برجستهی ذهنی برای خود است. اینکه آدم عارش بیاید از یک سری کارها مقابل مردم.
شوهرم معتقد است یک از قومیتها (که اسم نمیآورم)
برایشان خیلی عادی است که در یک لحظهی خاص، خودشان را کاملاً تنها فرض کنند و
حضور مردم را دور و برشان نادیده بگیرند. اینها آدمهای ضایعی هستند که توی مترو
به سمت نیمکتها حمله میکنند و توی صفها بینوبت جلو میروند و هرجا پایش بیفتد
دروغ میگویند و دله دزدی میکنند و زیرآب رفقا را میزنند و در رفاقت، حق نان و
نمک هم نمیشناسند. معتقد است که اینها کاملاً قومیتی و تربیتی است. البته قومیت،
دربرگیرندهی توارث و تربیت محیطی، به طور همزمان هست، اما با توجه به شناختی که
از طرز تفکر شوهرم دارم، میدانم که منظورش توارث نیست.
حالا به من چه که آدمها چطور اینطور شدهاند.
جاییش که به مربوط است اینجایش است که منافعشان با من برخورد پیدا میکند. مثلاً
برادرم میآید از من پول قرض میکند و سر موقع که هیچ، وقتی موقعاش هم گذشت
پرداخت نمیکند. اینکه همیشه ازت متوقعاند در حالی که تو هیچوقت هیچ توقعی ازشان
نداشتهای، حتی وقتی خانه میخریدهای، به یک کدامشان رو نینداختهای که هیچ،
بعدها هم گلایهای نکردهای. اینکه پدرت از دو ماه جلوتر تاریخ یک مسافرت را تعیین
میکند و تو میروی سر کارت کلی چانه میزنی و مرخصی میگیری، بعد همهشان دستهجمعی
جوری برنامهریزی میکنند که تو را به تخـ.مشان حساب نمیکنند و تاریخ مسافرت را
الابختکی به میل خودشان تغییر میدهند. آنهم در صورتیکه هیچ اجبار و مورد خاصی
در بین نبوده. اینکه فلان ساعت با خواهرت فلانجا قرار داری و بای دیفالت میدانی
که باید روی یک ساعت بعدش حساب کنی، تا اعصابت به فنا نرود.
متأسفانه در برههای زندگی میکنیم که نوع آدمیزاد
کلاً سنسورهای «مسئولیت پذیری»اش از کار افتاده و کیون لق همهچیز و همهکس کرده و
با سوءاستفاده از اعتماد (شما بخوانید حماقت و سادهدلی) دیگران، توی زندگیاش
پیشرفت میکند و مدام باید حواسات باشد از رفیق و همسایه و حتی خانواده (درد
اینجاست) رودست نخوری.
ظرفیتام پایین آمده. بابا زنگ زد گفت میتوانی
مرخصیات را جابجا کنی. با لحن سردی گفتم که میتوانم. گفت هفتهی دیگر... دیگر
نتوانستم. گفتم شما بروید خوش بگذرد. من نمیآیم. گفت بهت برخورد؟ قهر کردی؟ گفتم
نه چیزی نیست. شما بروید.
مسأله فقط بدقولی نبود. خیلی چیزها بود. توهین...
پسر پرستی... پول پرستی...
ظرفیتام پایین آمده. قطع که کردم شوهرم
پرسید چی شد؟ چی گفت؟ گفتم که فعلاً با من درباره پدرم و آن مسافرت کوفتی حرف
نزند. خودش میداند که وقتی بگویم نمیروم، اصرار فایده ندارد و فقط عصبانیترم میکند.
سر به زیر و ساکت صبحانهمان را خوردیم و من آنقدر کلافه بودم که نمیدانستم باید
یقهی کی را بگیرم.
پدرم باید یک روز بفهمد که تا ابد نمیتواند با
همین فرمان، براند و جلو برود. یک جایی، یک کسی بهش برمیخورد و بدجور میریـ.ند
به کاسه کوزهاش.
و آن یک نفر بیشک منام.
چونکه بیش از همهی آدمهای دنیا، مرا آزار داده.
چونکه چهرهام بیش از تمام آدمهای دنیا، به او
شبیه است.
چونکه ظرفیتام پایین آمده و دیگر تحمل آدمهای
عوضی بیمسئولیت را ندارم.
------------------------------------------------------------------
پ.ن: بی شوخی فکر میکنم ما «مسئولیتپذیرها»، مثل دایناسورها منقرض شدهایم.
م ا م س ئ و ل ی ی ت پ ذ ی ر ه ا ! ه ا ه ا ه ا
پاسخحذف