فهمیدهام از من، رفیق برای کسی در نمیآید. اصلاً آدم رفیقبازی نیستم. اوایل فکر میکردم به آدماش بستگی دارد. یا مثلاً به حال و هوای آن دورهی خاصام. اما حالا که فکر میکنم از یک سنی به بعد نتوانستم با هیچکس خیلی صمیمی بشوم. رفیق برای من توی 12 سالگی برای همیشه مُرد.
همان روزی که صمیمیترین دوست تمام عمرم، همکلاسیام، مرا به پوست گوجه فروخت. آخر سال بود و کارهای نقاشیمان را مثل یک پروژه (یا حالا هرچی؟ بچههای نقاشی بهتر میدانند) تحویل معلم میدادیم. ما سمپادی بودیم و سمپادیها همه چیزشان با آدمیزاد فرق داشت و الکی ادای خارجیها را در میآوردیم. مثلاً زبان بچههای عادی از سال دوم راهنمایی شروع میشد و مال ما از سال اول. همه «علوم» داشتند و ما «فیزیک و زیست و شیمی». بچههای مدارس عادی، در ساعت هنر، فقط باید نقاشی میکردند. ما خودمان بین «خط» و «نقاشی» انتخاب میکردیم. مدارس سمپادیها از همان موقع هم یک شیفته بود و ما از صبح تا عصر، با احتساب مسیر طولانی رفت و برگشت با سرویس، بیشتر زمان روزمان را در مدرسه و با دوستانمان بودیم و کمکم داشتیم فراموش میکردیم که اصلاً پدر و مادر و خانوادهای هم داشتهایم. دیگر اینکه یک سری نمایشگاه سالانه برای ارائه کارهای نقاشی و تحقیقات و پروژههای علمیمان داشتیم که پدر و مادرها میآمدند و مثل بازدیدکنندگان عادی از نمایشگاهمان بازدید میکردند و ما کنار کارها ایستاده بودیم و در صورت هرگونه پرسشی، یک کلیتی درباره کارمان ارائه میکردیم. یادم هست یک سال، کار من دربارهی «قلب» بود. یکی از پدر و مادرهای سادهدل بچهها آمده بود بهم گیر داده بود که قلباش تیر میکشد و فلان است، پس من باید برایش روشن کنم که مشکل از کدام دریچهی قلبش است و چکار باید بکند! جلالخالق! از بچهی دوازده ساله چه توقعاتی داشتند!
خلاصه، بله ما سمپادی بودیم و آخر سالها یک پرونده از تمام پروژههایی که در طول سال بهمان دادهبودند جمع میکردیم و به معلم ارائه میکردیم و نمره کلی را میگرفتیم... و من صبح آن روز به دوستم فائزه، که از خواهرم بیشتر دوستش داشتم و بیشتر ساعتهای روزم را با او بودم، گفته بودم که دیشب چون وقت نداشتهام و کلی از پروژههایم مانده بوده، مجبور شدهام یک سری از کارها را از رو بیندازم و بکشم. البته به فائزه نگفتم که عزیزم با توجه به اینکه من استعداد نقاشی دارم، همینقدر که خطوط کلی یک پرتره را علامت بزنم و جزئیات را خودم بکشم، برایم کافی بوده و برای همین است که نقاشیهای من اینقدر شبیه مدل شدهاند و مال تو که دقیقاً همین کار را کردهای، کاملاً تابلو هستند.
من رفتم و کارهایم را ارائه کردم و طبق معمول 20 گرفتم. اما وقتی فائزه با پوشهی کارهایش کنار میز معلم رفت و معلم بعد از دیدن کارها اخم کرد و بهش گفت که معلوم است همه را از رو انداخته و نمرهاش 16 خواهد بود، یکدفعه فائزه از حسادت کور شد و برگشت نه گذاشت و نه برداشت، به معلم گفت، خوب این (بنده) هم از رو انداخته! خودش به من گفت! (چی گفت؟ در گوش من گفت. چی گفت؟ و الخ.)
به خاطر کار آن روزش، عاقبت بخشیدمش. اما یک جایی ته دلم ماند که به صمیمیترین دوستت هم اعتماد نکن.
گذشت و سال بعد، من و فائزه با هم یک تحقیق تاریخ داشتیم. منابع را من جور کردم و او چون خطش بهتر بود نوشت. تذهیب هم با من بود. خلاصه یک طوری بود که بیشتر کار را من کرده بودم. حالا اصلاً بگو کلاش را، میخواهم بگویم این تحقیق تخـ.می تاریخ، یک کتاب وزین حاصل ده پانزده سال تحقیق و تفحص و جان کندن یک محقق که نبود. یک جزوهی چس مثقالی بود که دو تا بچه مدرسهای سر هم بندی کردهبودند و بعد از گرفتن نمره، فقط باید روانهی سطل زباله میشد. حالا نمیدانم چه کلکلی بین من و این دختره افتاده بود سر این تحقیقه که این میگفت، نهایتاً مال من است و من باید ببرم خانهمان، من میگفتم نخیر مال من است چون فلان.
توی مدرسه هر دو یا سهتایمان یک کمد فلزی داشتیم (گفتم که: ما سمپادیها خیلی عن خاصی بودیم و خارجی بودیم اصلاً یک وضعی). یکهو سر این جریان ناغافل کتابچهی تحقیق که دست فائزه بود گم شد. بعد هر چه از توی کمد میخواستم فائزه خودش برایم از سر کمد میآورد و اصلاً چه اصراری بود؟ حالا کلید دست او یا من، مگر چه فرقی میکرد؟ یعنی من بهش اعتماد نداشتم؟
نه. دیگر نداشتم. توی چشمهایش میدیدم که دروغ میگوید. موضوع، دیگر آن تحقیق کوفتی نبود. قضیه دربارهی دروغ گفتن به دوست نزدیکتر از خواهر بود. کسی که دو سال، بیشتر ساعات روزت را با او گذراندهای و حتی تابستانها برای هم نامه مینوشتهاید.
نهایتاً تحملام تمام شد و بهش گیر دادم که همین الأن باید در این کمد کوفتی را باز کند. توی چشمهایم نگاه کرد و کمد را باز کرد. تحقیق آنجا بود. همانجا آن دوستی، و هر دوستی دیگری تا همین امروز برایم تمام شد.
خواهرم سر امتحانات آخر سال، مرا با فائزه آشتی داد، اما دوستی دیگر دوستی نشد و فائزه دیگر دوست نبود، یک همکلاسی بود.
شاید یک چیزی همان وقتها توی من شکسته که دیگر ترمیم نشده است.
اما عقبتر که برمیگردم، موضوع فقط مربوط به دوستی هم نبوده انگار. «اعتماد»، آن چیزی بوده که مدتهاست در من مرده.
یک جایی توی فیلم خانهای روی آب، رضا کیانیان (یا پسرش) میگوید که یک رسم خانوادگی دارند که در آن بچه را روی یک بلندی میگذارند و میگویند: بپر بغل بابا! بعد که بچه اعتماد کرد و پرید، جاخالی میدهند... و بچه همانجا برای همیشه یک چیز را یاد میگیرد: حتی به خانوادهات هم اعتماد نکن!
این چیزی است که درون من اتفاق افتاده. پدر من به هزاران دلیل از همان اول با بچههایش رفتاری را در پیش گرفته که انگار غریبه هستند. در موقعیتهای مختلف رازهای خانوادگیمان را پیش دیگران گفته و منافع دیگران را به ما ترجیح داده و ما را به کمترین چیزها فروخته. اصلاً نمیدانم علتاش چه بوده. شاید خواهر و برادرش را از بچههایش به خودش نزدیکتر میدیده. شاید نهاد خانواده در ذهناش معنایی نداشته یا حداقل هیچوقت باورش نشده که این زن، این بچهها، به او تعلق دارند و با او یک واحد به نام خانواده را میسازند.
خیلی چیزهای دیگر هم هست...
خیلی چیزها...
و من تصمیم ندارم وسط این وبلاگ لخت بشوم و برایتان برقصم تا باور کنید که چقدر حق دارم که از پدرم متنفر باشم. به خودم مربوط است. میدانماش. اما یک چیزهایی هست که آدم فقط به خواهرش میتواند بگوید. و یک چیزهایی هم هست که آدم حتی به خواهرش نمیتواند بگوید. که حتی نمیتواند بگوید. که برای خودش هم هنوز به کلمه در نیامده.
آن چیزها بماند برای خودم.
اما بگویم که «اعتماد» برای من خیلی وقت است که معنایی ندارد. و مهربانی و عشق و دوستی و خیلی دیگر از احساسات انسانی، دقیقاً روی پایههای اعتماد است که ساخته میشود.
بیاعتمادی، افسردگی میآورد. خشونت میآورد. تنفر از همهچیز و همهکس میآورد. روابط خانوادگی را سست میکند. ازدواجها را متزلزل میکند.
بیاعتمادی، تمام اجزای زندگی را زیر سؤال میبرد، چرا که اگر نتوان به هیچکس اعتماد کرد، پس چرا باید توی جامعه زندگی کرد؟ پس چرا باید به یک کشور و یک دین و یک زبان و نژاد تعلق داشت؟ چرا باید برای کسی دل سوزاند و به کسی کمک کرد؟ چرا باید به همسر، خیانت نکرد؟ چرا باید یک موجود اجتماعی بود؟
بیاعتمادی ، همهچیز را از ابتدا زیر سؤال میبرد.
و برای من، الساعه، زندگی با تمام دلایلاش، با تمام امیدها و آرزوهایش، زیر سؤال است.
_________________________________________________________________
پ.ن: عنوان از شاملو
زیادی خوب بود
پاسخحذفچاکریم
حذف:))))
بی اعتمادی همه ی این کوفت هایی را که می گویی می آورد. اما وقتی "اعتماد" آنقدر احمقانه است که باید یک قسمت از زندگی ات-که تمام چیزی است که در این دنیای کوفتی داری و یک دانه هم هست ،حالا جزوه ی تاریخ یا چهل سال زندگی مشترکت باشد -را بدهی دست یک آدم دیگر، که همه تاریخ آدمهای دیگر را کشته و به تخمش هم نبوده.
پاسخحذفاعتماد، فقط مال وقتی است که آدم ضعیف است و نمی تواند تنهایی زندگی اش را کامل جمع کند و چاره ای ندارد که خب آنوقت طبیعتا "بیچاره" است.
همه ی اینهایی که گفتی هست اما تقصیر هیچکس نیست. "اعتماد" شاید اشتباه است. شاید از اول همه چیز تقصیر آن معلم یا ننه بابای حرامزاده ای بوده که یادمان داده اند. "اعتماد کن". که آنوقت که به درستی "بی اعتماد " می شویم، حس کنیم چیزی در وجودمان کم است.
خیلی چیزا رو نباید میداشتیم. اما زندگی ما حاصل تمام این نقص ها و باگ های آفرینشه. اگرنه که باید خیلی پیشتر ازینا منقرض میشدیم.
حذفآره. اما بعضی وقتا بعضی چیزارم یادمون دادن که اشتباه بوده. یعنی بابایی که خودش از اعتمادش به دیگران به خاک سیاه نشسته چرا باید به بچه ش یاد بدهاعتماد خوبه؟!
پاسخحذفاین جور چیزا آدما رو مقابل همون انتخاب طبیعی ضعیف می کنه.
تو هم اعتماد می کنی و بگااا می ری و به بچه ت هم یاد میدی-چون نمی خوای قبول کنی اون هم تو همون دنیای بی رحمی که تو بودی زندگی خواهد کرد و تکرار اشتباه تاریخی.
دلم واسه حرف زدن با یه آدم باهوش تنگ شده بود!
حذفآخیییییییییییییییییییییییش!