دوشنبه، شهریور ۲۴، ۱۳۹۳

362: فقط دوازده سال؟؟؟



اخطار: این یک پست سیا.سی نیست. زیر سبیلی از کنار برانید.
_______________________________________________________________________

نگاهش می‌کنم. قیافه‌اش شبیه کسانی شده که شاهد یک تصادف وحشتناک منجر به مرگ بوده‌اند. اجزاء چهره‌اش را در هم کشیده و به مانیتور خیره شده.

- چیه؟ چرا قیافت اینجوری شده؟ باز داری یه کلیپ «کودک آزاری» می‌بینی؟

- آره. بی‌شرفا! کثافتا!

- نبین اینا رو. میشی مث عمه که میشینه داستانای دخترای فراری و دزدیده شده و خفت شده رو توی مجله‌های درپیت می‌خونه و از در و دیوار می‌ترسه و اگه دستش بیفته نمی‌ذاره هیچ دختری از خونه بیرون بره.

- اینا واقعیت داره. هست.

- می‌دونم. ولی بهتره ندونی و نبینی... «غصه‌ت می‌گیره وقتی می‌دونی و می‌بینی»! (با لحن قمیشی)

- آره.

اما قیافه‌اش تا عصر همان‌طوری است. انگار که بلدوزر از رویش رد شده. به خاطر این است که خودش هم بچه دارد و الساعه و دقیقاً الساعه بعد از پنج سال و نیم، می‌خواهد برای اولین بار بچه‌اش را بگذارد پیش‌دبستانی و خودش هم برود سر کار. از خانه‌نشینی خسته شده. از بی‌پولی و بی‌هویتی یک زن خانه‌دار... اما مگر می‌گذارند این اینترنت... این رادیو و تلویزیون... این زن‌های عصر توی پارک... این مادرهای بچه‌های کلاس نقاشی... انگار زمین و زمان بسیج شده‌اند که «میم»، خودش و بچه‌اش را توی خانه حبس کند و همین‌طوری بدبخت بماند.

عصر، رفتنی درباره‌ی همین چیزها بحث می‌کنیم. که بهتر است آدم یک کم گَل و گشاد بگیرد تا بهش سخت نگذرد. بهتر است بیخیالی طی کنی. فرض کنی همین است که هست و کاریش نمی‌شود کرد... اما من که بچه ندارم. کسی که بچه دارد و با این چیزها مواجه است، میم است. من نمی‌فهمم این چیزها را.

بهش می‌گویم که آن منطقی که به جای تنبیه مربی مهد کودکی که بچه را کتک می‌زده و از موهایش گرفته و از زمین بلندش کرده و ... ، به دنبال تهدید و تنبیه و خط و نشان کشیدن و پیگیری جرم مربی‌ای است که یواشکی از آن خانم فیلم گرفته و پخش کرده تا مادرهای بچه‌ها هشیارتر باشند، همان منطقی است که می‌گوید «بچه، متعلق به پدر و مادر است» و «زن، متعلق به شوهر است» و «ملت، متعلق به حکو.مت است». همان منطقی است که انسانی را متعلق به انسانی دیگر می‌داند و به شخصی (فقط به استناد چهار تا مهر و امضاء و سند و مدرک) اجازه می‌دهد جان انسان دیگری را بگیرد.

1. در تبریز مردی را دیدم که زن‌اش و معشوق زن‌اش را کشته بود و طوری تکه‌تکه‌شان کرده بود که از هم قابل تشخیص نبودند و هنوز داشت راست راست می‌گشت و مغازه‌ی شیرینی فروشی بزرگی را می‌گرداند.

2. در اینترنت کلیپ دختران نابالغ هندی و پاکستانی و افغانی و آفریقایی را دیده‌ام که خانواده‌شان به دلیل فقر اقتصادی آن‌ها را به زور به عقد مردان سالخورده در آورده‌اند یا فروخته‌اند.

3. در اینترنت کلیپ مربیان مهدکودکی را دیده‌ام که بچه‌ها را کتک می‌زنند و در صورتی که کسی ریسک کند و فیلم بگیرد و فیلم پخش بشود و آبروی آن مهدکودک به خطر بیفتد، مربی را چند ماه از کار منع می‌کنند.

4. دو پسر را می‌شناسم که به طور اتفاقی با نیروی انتـ.ظامی درگیر شده‌اند و کوتاه نیامده‌اند و نخواسته‌اند زیر بار زور بروند. یکی‌شان کتک مفصلی خورده و توی جوی آب پرت شده و ساعت‌ها بعد عابری ناشناس از صدای ناله‌اش او را پیدا کرده و به بیمارستان رسانده و پدر و مادرش که برای شناسایی آمده‌اند، صورت داغان و لهیده‌ی پسرشان را نشناخته‌اند و پرستارها به خاطر صورت پف کرده‌ی او و چشم‌هایش که تبدیل به دو خط شده‌بودند، او را «پسر افغانیه» خطاب می‌کرده‌اند...

دیگری بعد از درگیری با مأمور، روی موتور از پشت توسط مأمور انتظامی مورد اصابت گلو.له قرار گرفته و مدت‌ها تحت درمان بوده تا به زندگی عادی برگردد.

پدر و مادر هر دو پسر چند میلیون تومان پول خرج مداوای فرزندان‌شان کرده‌اند و مدت‌ها توی دادگاه‌ها وقت و هزینه صرف کرده‌‌اند تا از مأمور نیروی انتـ.ظامی شکایت کنند و ... عاقبت هیچ کدام به نتیجه نرسیده‌اند. چون نیروی انتـ.ظامی مالک جان و مال مردم است.

5. در کانادا زنی را می‌شناسم که معلم مهدکودک احضارش کرده بود و از او توضیح خواسته بود بابت خراشی روی صورت یکی از کودکان دوقولویش، که موقع شوخی توسط ناخن برادر دیگرش ایجاد شده بود. مربی به «ضرب و شتم توسط مادر» مشکوک بوده.

زنی که بعد از زایمان دو کودک دوقولو وقتی از بیمارستان مرخص شده بود، همراه او پرستاری را به صورت رایگان به خانه‌اش فرستاده بودند که از کودکانش نگهداری کند.

زنی که یک روز عصر که به خانه برمی‌گشته و آمبولانس را جلوی در خانه دیده، ترسیده و فکر کرده اتفاقی برای دوقولوها افتاده. اما بعد متوجه شده که یکی از بچه‌ها دستش را توی لیوان آب کرده و بعد آن را نوشیده و پرستار ترسیده که بچه با این کار بیمار شود.

وقتی فیلم دوازده سال بردگی را می‌دیدم، مرتباً با خودم می‌گفتم: این صحنه‌ها چقدر آشناست. چقدر نزدیک است. انگار نه انگار که ماجرا مال دویست سال پیش است. انگار همین امروز، همین جاست.

از دست برده‌دار به که شکایت کنی؟ دولتی که قانون برده‌‌داری را تصویب کرده و به اجرا گذاشته؟

حق نداری سواد داشته باشی یا هنری بلد باشی. حتی اگر اینطور باشد باید تظاهر به نادانی و کم‌هوشی کنی. چرا که برده‌ی باسواد یعنی دردسر.

«برده» در آمریکای 1800= «مرد و زن و کودک و جانور و طبیعت» در ایران 2014

مسأله در زمان و مکان نیست.

مسأله در نگاهی است که در آن مالکیت جسم و جان یک موجود، قابل اعطاست.


«چون دوست دشمن است، شکایت کجا بریم؟»*
_______________________________________________________
پ.ن: سعدی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر