هشدار: اگر به کلمهی
«ترشیده» حساسیت دارید، این متن را نخوانید.
اول بگویم که از یک چیزهایی عصبانی
هستم (طبق معمول). و اگر من عصبانی نباشم، مگر میآیم اینجا چیز بنویسم که شما
سرگرم بشوید؟
مثلاً اینکه مسئول آی تی اداره نمیگذارد
فیلم دانلود کنم. و تازه سرعت اینترنت هم خود به خود خیلی کم شده و فیلمی را که
پنج دقیقهای دانلود میکردم، حالا باید 20 دقیقهای دانلود کنم. من فیلم حسابی میخواهم.
یک عالمه فیلم 2015 هست که ندیدهام. کلی از فیلمهایم هم دوبله و زیرنویسشان
آمده و باید سر فرصت بگردم برایشان پیدا کنم و جور کنم. همین دیشب یکی دو ساعت
داشتم با فیلمهایم سر و کله میزدم و متوجه شدم که همهشان چپرچلاق هستند. یعنی
خوبهایش را دیدهام، مشکلدارهایش و زیرنویس خرابهایش و بیزیرنویسهایش و قدیمیهایش
(بین 1930 تا 1990) ماندهاند. البته بعضی فیلمهای قدیمی هم خوب هستند و آدم
حتماً باید سینمای کلاسیک را دوره کرده باشد و فیلمهایی هست که حتماً باید دیده
باشید تا متوجه شوید که فیلمها و اصولاً سینمای امروز، فقط تقلیدهایی از دوران
طلایی سینما و بازیگران بزرگ هستند. اما روی هم رفته، رفتار آدمها و داستانهای
غلو شده و نکات مورد توجه کارگردان و نویسنده و اصولاً جزئیات کوچک داستان و بازیها،
میرود روی مخم.
مثل آن بار که یک سری جدول قدیمی
را در حراج دکهی روزنامه فروشی خریده بودم که متعلق به سه نسل (دهه هفتاد به
اینطرف) بودند و قدیمیهایش یک عالمه طراحیهای عجیب و غریب و شوخیهای لوس و
چیستانهای بچگانه داشتند و از خوانندگان توقع اطلاعات بسیار فراگیر و همهجانبه
داشتند و اصولاً راهنما یا ایندکس هم نمیدادند که اگر توی گل ماندی یک غلطی بکنی
و آخرش جدول را حل کنی. اصلاً قصدشان این بود که تو جدول را حل نکنی. اصلاً یک نسل
مچگیر و بیکار و میخی بودند که توی همهچیز کلید میکردند و عـ.ناش را در میآوردند.
همه، ایدهآل. همه، آخرش. همه تنگ. پدر جان! آدم آمده یک جدولی حل کند و برود.
لااقل مثل بازیهای کامپیوتری امروز، یک امکانی بگذار که تا هر مرحلهای جلو آمدهای
را ثبت کند، که اگر باختی از همانجا ادامه بدهی. هی ریاستارت نشوی و بروی از
اول. چه فایده دارد که یک دفترچه جدول نیمهکاره داشته باشی؟ لذت معما، به حل کردناش
است. حتی اگر توهم باشد.
بعد، قضیهی رئیسام است که دیگر
خیلی دارد روی اعصابام پیادهروی میکند. یک زنیکهی عوضی ترشیدهی عقدهای بیمعرفت
هست که هرچه برایش کار کنی، باز بهت گیر میدهد و هرچه کارش را راه بندازی، باز
ناراضی است. الأن دو سال است که دارم باهاش کار میکنم. قبل از من یک عـ.نی عین
خودش برایش کار میکرد. یک زن 45 سالهی چادری مجرد یک چشمی پاچهخوار که خودش را
وقف کارش کرده بود و برای ارتقاء شغلی، همهی مدیران را دستمال میکرد. اصلاً حالا
خودمانیم، این محیطهای کاری، فقط به درد زنهای مجرد میخورد. چون همهی زندگیشان
را در کارشان خلاصه کردهاند و هرچه سنشان بالاتر میرود و جذابیت جـ.نسیشان
کمتر میشود، بیشتر خودشان را در کار غرق میکنند. این چیزی نیست که من بگویم،
چیزی است که همه میدانند. به خودشان هم بگویی، میگویند همه نالایق و گشاد و کار
نکن و دودره باز هستند و فقط ما شایسته و باهوش و خلاق هستیم. ولی کافی است شما با
یکی از این حضرات کار کنید یا خدای نکرده، کارمند زیردست اینها باشید، ببینید با
شما چکار میکنند.
تازه من فکر میکردم، این زنک فقط
با من به خاطر اینکه زن هستم اینطور میکند، و داشتم برای یکی از همکاران آقا
درددل میکردم، که دیدم او دلش از من پرتر است و عین چیزی که گفت این بود: ولش کن.
عقدهایه. با مردا لجه چون باهاش ازدواج نکردن. با زنا هم لجه، چون ازدواج کردن!
حالا من نمیگویم که اینطور است.
دست کم خودآگاه نیست. ولی باور کنید به طور ناخودآگاه رفتار پیر دخترها در محیط
کار و دانشگاه و حتی جمع خانواده، غیرقابل تحمل است(اگر دوست دارید مرا به خاطر
این حرفها بلاک کنید و نخوانید، اما من از حرفام برنمیگردم، چون تجربهام است و
دروغ هم نیست. حرف حق، همیشه تلخ است، اما قابل انکار نیست.). یک دختر ترشیده میتواند
هنرمندی توانا، صنعتگری زبردست، دکتری متخصص، یا هر چیز خوب دیگری که در تصور میگنجد
باشد، اما رفتار فردیاش از نزدیک، افتضاح است، که البته آن هم دلایل اجتماعی،
روانی و منطقی خودش را دارد. فشارهایی که یک زن در چنین شرایطی باید از خانواده و
اجتماع تحمل کند، فراتر از حد تحمل هر مردی است و این چیزهاست که آدم را در نهایت
دیوانه میکند و تعادل روانیاش را به هم میزند.
حالا خلاصه من اخیراً متوجه شدهام
که هرچه برای این خانم رئیس، جان میکنم و هرجور برایش مایه میگذارم و کارش را
راه میاندازم و هرچه هم که برایش خوب هستم، این دنبال بیارزش جلوه دادن کارهای
من و تحقیر و سختگیری و دو دوزه بازی است. اضافهکاری مرا از همه کمتر رد میکند.
هیچکجا پشت من در نمیآید و از من حمایت نمیکند (از هیچکدام کارمنداناش حمایت
نمیکند. برای همه بیمعرفت است.) هیچکجا ذرهای به من حال نمیدهد. اگر یک بار و
یک ذره از کارش انجام نشده بماند، عین پلنگ بالای سر من ظاهر میشود و پارهام میکند
و بنای هوچیگری را میگذارد و توبیخام میکند. هرکس هر کاری بفرستد، این رویاش
را زمین نمیاندازد. محال است که بهش بگوید نه. از من مایه میگذارد و همهی
کارهای حتی بیربط دیگران را قبول میکند. بعد هم ارجاع میدهد به من. در روز
کارمند، به جای من (که در رتبهی بعد از او قرار دارم و حتی وقتی نیست همه به من
مراجعه میکنند و مرا به جای او میشناسند)، پیک موتوریاش را به عنوان کارمند
نمونه معرفی کرد! «پیک موتوری»! یعنی متخصصتر و مهمتر و نمونهتر از یک پیک
موتوری، در یک واحد اداری پیدا نمیشده؟
قبلاً هم سال ٨٨ تجربهی کار کردن
زیر دست یک پیردختر را داشتم. اینقدر اذیتام کرد و به پر و پایام پیچید و زیرآبم
را زد که ظرف ٦ ماه اخراج شدم.
دیگر خسته شدهام. نمیخواهم استاد
دانشگاهام و رئیسام یک زن باشند. نمیدانم چرا اکثر زنها، وقتی در پستهای بالا
قرار میگیرند، اینقدر عقدهای بازی در میآورند و نسبت به زیردستانشان سختگیر و
ریزبین و گیر و کلید هستند. انگار مسئول حلال کردن هر لقمه نانی هستند که از گلوی
زیردستانشان پایین میرود.
یکی نیست بگوید: شل کن خانم جان!
تو قرار نیست مدیر نمونهی کشوری شوی. پُر پُرش، بابت این دهانی که از کارمندان
زیردستت سرویس میکنی، رؤسای بالادستات ازت راضی میشوند و همهاش نانِ قَرضی
است.
نمیدانم چطور است که جلوی رؤسا و
همکاران همطرازت نیشات تا بناگوش باز است و صدای هره و کرهات تا ته راهرو میرود
و تا چشمات به ما میافتد، قیافه مادر فولاد زره را میگیری، انگار که ارث پدرت
را از آدم میخواهی؟
اینها هست... و چیزهای دیگر...
مثل غذای افتضاح اداره که پدر معدهام
را درآورده و به ورم معده مبتلا شدهام.
مثل اوضاع خانه... صاحبخانهی
آپارتمان روبرویی که خانه را به سه تا جوان لات مجرد اجاره داده... مدیریت زوری
ساختمان و پولهای شارژ و قسط های فاضلابی که نمیدهند... ساختمان بیدر و پیکر و
کثیفی که کلاً شش واحد دارد که دو واحدش معتادند و زنهایشان ول کردهاند و رفتهاند
و خودشان هم یا نیستند یا اگر باشند، در را باز نمیکنند و پاسخگو نیستند. یک واحد
خالی افتاده و تازه عروساش آنطور که شنیدهام خودکشی کرده. یک واحد پیرزنی از کار
افتاده و سکتهای با پسر مجردش زندگی میکند که او هم هیچ رقمه در قبال هیچ چیز
پاسخگو نیست. یک واحد هم که تازگی سه جوان مجرد آمدهاند که آنها هم در بند هیچچیز
نیستند و هر شب دختر میآورند و میبرند و ساعتی ده بار در ساختمان و پارکینگ و
آپارتمان را به هم میزنند...
این ساختمان، دیگر جای زندگی
نیست...
مثل این شهر...
مثل این کشور...
اما گیر افتادهام. میبینید که.