دوشنبه، دی ۰۷، ۱۳۹۴

404: ترشیدگی

هشدار: اگر به کلمه‌ی «ترشیده» حساسیت دارید، این متن را نخوانید.
اول بگویم که از یک چیزهایی عصبانی هستم (طبق معمول). و اگر من عصبانی نباشم، مگر می‌آیم اینجا چیز بنویسم که شما سرگرم بشوید؟
مثلاً اینکه مسئول آی تی اداره نمی‌گذارد فیلم دانلود کنم. و تازه سرعت اینترنت هم خود به خود خیلی کم شده و فیلمی را که پنج دقیقه‌ای دانلود می‌کردم، حالا باید 20 دقیقه‌ای دانلود کنم. من فیلم حسابی می‌خواهم. یک عالمه فیلم 2015 هست که ندیده‌ام. کلی از فیلم‌هایم هم دوبله و زیرنویس‌شان آمده و باید سر فرصت بگردم برایشان پیدا کنم و جور کنم. همین دیشب یکی دو ساعت داشتم با فیلم‌هایم سر و کله می‌زدم و متوجه شدم که همه‌شان چپرچلاق هستند. یعنی خوب‌هایش را دیده‌ام، مشکل‌دارهایش و زیرنویس خراب‌هایش و بی‌زیرنویس‌هایش و قدیمی‌هایش (بین 1930 تا 1990) مانده‌اند. البته بعضی فیلم‌های قدیمی هم خوب هستند و آدم حتماً باید سینمای کلاسیک را دوره کرده باشد و فیلم‌هایی هست که حتماً باید دیده باشید تا متوجه شوید که فیلم‌‌ها و اصولاً سینمای امروز، فقط تقلیدهایی از دوران طلایی سینما و بازیگران بزرگ هستند. اما روی هم رفته، رفتار آدم‌ها و داستان‌های غلو‌ شده و نکات مورد توجه کارگردان و نویسنده و اصولاً جزئیات کوچک داستان و بازی‌ها، می‌رود روی مخم.
مثل آن بار که یک سری جدول قدیمی را در حراج دکه‌ی روزنامه فروشی خریده بودم که متعلق به سه نسل (دهه هفتاد به اینطرف) بودند و قدیمی‌هایش یک عالمه طراحی‌های عجیب و غریب و شوخی‌های لوس و چیستان‌های بچگانه داشتند و از خوانندگان توقع اطلاعات بسیار فراگیر و همه‌جانبه داشتند و اصولاً راهنما یا ایندکس هم نمی‌دادند که اگر توی گل ماندی یک غلطی بکنی و آخرش جدول را حل کنی. اصلاً قصدشان این بود که تو جدول را حل نکنی. اصلاً یک نسل مچ‌گیر و بیکار و میخی بودند که توی همه‌چیز کلید می‌کردند و عـ.ن‌اش را در می‌آوردند. همه، ایده‌آل. همه، آخرش. همه تنگ. پدر جان! آدم آمده یک جدولی حل کند و برود. لااقل مثل بازی‌های کامپیوتری امروز، یک امکانی بگذار که تا هر مرحله‌ای جلو آمده‌ای را ثبت کند، که اگر باختی از همان‌جا ادامه بدهی. هی ری‌استارت نشوی و بروی از اول. چه فایده دارد که یک دفترچه جدول نیمه‌کاره داشته باشی؟ لذت معما، به حل کردن‌اش است. حتی اگر توهم باشد.
بعد، قضیه‌ی رئیس‌ام است که دیگر خیلی دارد روی اعصاب‌ام پیاده‌روی می‌کند. یک زنیکه‌ی عوضی ترشیده‌ی عقده‌ای بی‌معرفت هست که هرچه برایش کار کنی، باز بهت گیر می‌دهد و هرچه کارش را راه بندازی، باز ناراضی است. الأن دو سال است که دارم باهاش کار می‌کنم. قبل از من یک عـ.نی عین خودش برایش کار می‌کرد. یک زن 45 ساله‌ی چادری مجرد یک چشمی پاچه‌خوار که خودش را وقف کارش کرده بود و برای ارتقاء شغلی، همه‌ی مدیران را دستمال می‌کرد. اصلاً حالا خودمانیم، این محیط‌های کاری، فقط به درد زن‌های مجرد می‌خورد. چون همه‌ی زندگی‌شان را در کارشان خلاصه کرده‌اند و هرچه سن‌شان بالاتر می‌رود و جذابیت جـ.نسی‌شان کمتر می‌شود، بیشتر خودشان را در کار غرق می‌کنند. این چیزی نیست که من بگویم، چیزی است که همه می‌دانند. به خودشان هم بگویی، می‌گویند همه نالایق و گشاد و کار نکن و دودره باز هستند و فقط ما شایسته و باهوش و خلاق هستیم. ولی کافی است شما با یکی از این حضرات کار کنید یا خدای نکرده، کارمند زیردست این‌ها باشید، ببینید با شما چکار می‌کنند.
تازه من فکر می‌کردم، این زنک فقط با من به خاطر اینکه زن هستم اینطور می‌کند، و داشتم برای یکی از همکاران آقا درددل می‌کردم، که دیدم او دلش از من پرتر است و عین چیزی که گفت این بود: ولش کن. عقده‌‌ایه. با مردا لجه چون باهاش ازدواج نکردن. با زنا هم لجه، چون ازدواج کردن!
حالا من نمی‌گویم که اینطور است. دست کم خودآگاه نیست. ولی باور کنید به طور ناخودآگاه رفتار پیر دخترها در محیط کار و دانشگاه و حتی جمع خانواده، غیرقابل تحمل است(اگر دوست دارید مرا به خاطر این حرف‌ها بلاک کنید و نخوانید، اما من از حرف‌ام برنمی‌گردم، چون تجربه‌ام است و دروغ هم نیست. حرف حق، همیشه تلخ است، اما قابل انکار نیست.). یک دختر ترشیده می‌تواند هنرمندی توانا، صنعتگری زبردست، دکتری متخصص، یا هر چیز خوب دیگری که در تصور می‌گنجد باشد، اما رفتار فردی‌اش از نزدیک، افتضاح است، که البته آن هم دلایل اجتماعی، روانی و منطقی خودش را دارد. فشارهایی که یک زن در چنین شرایطی باید از خانواده و اجتماع تحمل کند، فراتر از حد تحمل هر مردی است و این چیزهاست که آدم را در نهایت دیوانه می‌کند و تعادل روانی‌اش را به هم می‌زند.
حالا خلاصه من اخیراً متوجه شده‌ام که هرچه برای این خانم رئیس، جان می‌کنم و هرجور برایش مایه می‌گذارم و کارش را راه می‌اندازم و هرچه هم که برایش خوب هستم، این دنبال بی‌ارزش جلوه دادن کارهای من و تحقیر و سختگیری و دو دوزه بازی است. اضافه‌کاری مرا از همه کمتر رد می‌‌کند. هیچ‌کجا پشت من در نمی‌آید و از من حمایت نمی‌کند (از هیچ‌کدام کارمندان‌اش حمایت نمی‌کند. برای همه بی‌معرفت است.) هیچ‌کجا ذره‌ای به من حال نمی‌دهد. اگر یک بار و یک ذره از کارش انجام نشده بماند، عین پلنگ بالای سر من ظاهر می‌شود و پاره‌ام می‌کند و بنای هوچی‌گری را می‌گذارد و توبیخ‌ام می‌کند. هرکس هر کاری بفرستد، این روی‌اش را زمین نمی‌اندازد. محال است که بهش بگوید نه. از من مایه می‌گذارد و همه‌ی کارهای حتی بی‌ربط دیگران را قبول می‌کند. بعد هم ارجاع می‌دهد به من. در روز کارمند، به جای من (که در رتبه‌ی بعد از او قرار دارم و حتی وقتی نیست همه به من مراجعه می‌کنند و مرا به جای او می‌شناسند)، پیک موتوری‌اش را به عنوان کارمند نمونه معرفی‌ کرد! «پیک موتوری»! یعنی متخصص‌تر و مهم‌تر و نمونه‌تر از یک پیک موتوری، در یک واحد اداری پیدا نمی‌شده؟
قبلاً هم سال ٨٨ تجربه‌ی کار کردن زیر دست یک پیردختر را داشتم. اینقدر اذیت‌ام کرد و به پر و پای‌ام پیچید و زیرآبم را زد که ظرف ٦ ماه اخراج شدم.
دیگر خسته شده‌ام. نمی‌خواهم استاد دانشگاه‌ام و رئیس‌ام یک زن باشند. نمی‌دانم چرا اکثر زن‌ها، وقتی در پست‌های بالا قرار می‌گیرند، اینقدر عقده‌ای بازی در می‌آورند و نسبت به زیردستان‌شان سختگیر و ریزبین و گیر و کلید هستند. انگار مسئول حلال کردن هر لقمه نانی هستند که از گلوی زیردستان‌شان پایین می‌رود.
یکی نیست بگوید: شل کن خانم جان! تو قرار نیست مدیر نمونه‌ی کشوری شوی. پُر پُرش، بابت این دهانی که از کارمندان زیردستت سرویس می‌کنی، رؤسای بالادست‌ات ازت راضی می‌شوند و همه‌اش نانِ‌ قَرضی است.
نمی‌دانم چطور است که جلوی رؤسا و همکاران همطرازت نیش‌ات تا بناگوش باز است و صدای هره و کره‌ات تا ته راهرو می‌رود و تا چشم‌ات به ما می‌افتد، قیافه مادر فولاد زره را می‌گیری، انگار که ارث پدرت را از آدم می‌خواهی؟
اینها هست... و چیزهای دیگر...
مثل غذای افتضاح اداره که پدر معده‌ام را درآورده و به ورم معده مبتلا شده‌ام.
مثل اوضاع خانه... صاحبخانه‌ی آپارتمان روبرویی که خانه را به سه تا جوان لات مجرد اجاره داده... مدیریت زوری ساختمان و پول‌های شارژ و قسط های فاضلابی که نمی‌دهند... ساختمان بی‌در و پیکر و کثیفی که کلاً شش واحد دارد که دو واحدش معتادند و زن‌هایشان ول کرده‌اند و رفته‌اند و خودشان هم یا نیستند یا اگر باشند، در را باز نمی‌کنند و پاسخگو نیستند. یک واحد خالی افتاده و تازه عروس‌اش آنطور که شنیده‌ام خودکشی کرده. یک واحد پیرزنی از کار افتاده و سکته‌ای با پسر مجردش زندگی می‌کند که او هم هیچ رقمه در قبال هیچ چیز پاسخگو نیست. یک واحد هم که تازگی سه جوان مجرد آمده‌اند که آن‌ها هم در بند هیچ‌چیز نیستند و هر شب دختر می‌آورند و می‌برند و ساعتی ده بار در ساختمان و پارکینگ و آپارتمان را به هم می‌زنند...
این ساختمان، دیگر جای زندگی نیست...
مثل این شهر...
مثل این کشور...
اما گیر افتاده‌ام. می‌بینید که. 

سه‌شنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۴

403: غیر منتظره

زیر دوش حمام افکار تاریکی به ذهن آدم می‌رسد. احساسات مختلفی را تجربه می‌کند. خیانت. قتل. خودکشی. امیال جنـ.سی. یا مثلاً تجربه‌ی بودن در کف یک رودخانه، در حالی که توی یک خانه‌ی قوطی کبریتی وسط یک شهر کثافت هستی. اینطور که بازوها را بالا می‌بری و دست‌ها را پشت سر قلاب می‌کنی و داخل بازوها را روی گوش‌ها می‌خوابانی. حالا به صدای آب که روی سرت می‌ریزد و به پایین سرازیر می‌شود گوش می‌دهی. دقیقاً شبیه بودن زیر آب یک رودخانه است.

تجربه‌های عجیبی همین‌جا، همین دور و بر، درست جاهایی که فکرش را نمی‌کنی، عین جایزه‌ها و امتیازات یک بازی مرحله‌ای کامپیوتری، در انتظارت نشسته‌اند. مثلاً خاطره‌ای که به قول مارسل پروست، یک روز صبح، ناغافل، با خوردن یک کلوچه‌ی زنجبیلی با چای برایت زنده می‌شود.

آدم چطور می‌تواند خودش را پیش‌بینی کند در مواجهه با این تجربه‌ها. مثلاً بعد از سال‌ها متأهلی، یک لحظه، یک جا، یک تجربه مثل طعم کلوچه‌ی زنجبیلی با چای، چنان زیر زبان‌ات مزه کند که به خاطرش تمام زندگی متأهلی‌ات را ول کنی و بروی. کجا؟ با کی؟ هرکجا با هرکی. چه فرقی می‌کند. مسأله این است که تو شکننده و آسیب‌پذیری، مقابل تجربه‌ها و ضعف‌ها و نوستالژی‌های درون‌ات. اصلاً هم بحث اعتقادات و عقل و منطق و این چیزها نیست. بحث علاقه و تعهد به طرف مقابل‌ات هم نیست.

می‌دانی مردم چرا مستی را دوست دارند؟ طوری که بعضی‌هایشان اینقدر می‌خورند و می‌خورند تا اصلاً دائم‌الخمر می‌شوند. به نظرت پی چه می‌گردند توی مستی؟ به نظر من دنبال «بی‌منطقی» و «بی‌خیالی» و «بی‌قانونی» و «بی‌مرزی» هستند. دنبال تجربه‌ی حس چند دقیقه که به ادب و رفتار اجتماعی و مناسبات پابند نباشند و هرچیزی به زبان‌شان آمد بگویند و هر کار احمقانه‌ای انجام بدهند. 

آدمیزاد زیر باز اینهمه منطق خرد می‌شود. آدم دوام نمی‌آورد. چطور می‌شود عمری روی خطوط راه رفت. آخرش مگر قرار است به چه برسیم؟ 

وقتی وارد «شهرک آزمایش» (شهرکی که تمام کارهای اداری مربوط به گواهینامه را در خود متمرکز کرده) می‌شوی، از همان جلوی در، بعد از عبور از بازرسی، سه خط رنگی مقابل پایت گذاشته‌اند که برای رسیدن به ساختمان‌های مورد نظرت، باید آن‌ها دنبال کنی. اما دنبال کردن خطوط در جایی مثل شهرک آزمایش، لااقل این سود را برایت دارد که وقت‌ات را تلف نکند و یک‌راست به مقصد برساندت. 

بعضی‌ها عادت کرده‌اند زندگی را به عنوان مسیری برای رسیدن به هدفی خاص نگاه کنند. این‌ها آدم‌های اصول‌گرایی هستند که آمده‌اند فقط زندگی را بگذرانند و تهش به چیز دیگری برسند.

بعضی‌ها هم مثل من، هدفی در انتهای مسیر زندگی متصور نیستند. برای آدم‌هایی مثل من، زندگی فقط یک پیکنیک کوتاه است، که می‌توانی ازش لذت ببری و می‌توانی هم کوفت خودت کنی و مدام تویش دنبال اصول و قواعد و مسیر درست و ماندن بر سر حرف اول باشی. 

چه کسی می‌داند؟ چه کسی می‌‌تواند تعیین کند که زندگی کدام این‌هاست؟

زندگی را هر طور بگیری (سخت و آسان) فرقی ندارد، چون به هرحال سریع می‌گذرد. یک روز آن اواخرش هست که برمی‌گردی و به خودت می‌گویی: حیف! به اندازه کافی زندگی نکردم.



آدم چطور می‌تواند درباره کل بشریت قانون صادر کند، وقتی هنوز خودش را هم آنقدر نمی‌شناسد که بداند  یک کلوچه‌ی زنجبیلی با چای، در ساعت 8 یک روز صبح در اواسط عمرش، با او چه خواهد کرد؟

دوشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۹۴

402:داستانی که فقط یک داستان نبود

دوباره خواب تو را دیدم.
نمی‌دانم بار چندم است از آخرین باری که... که چی؟ که در دانشگاه بودم؟ که سال هشتاد و هشت، تصادفی توی درکه با علیرضا و بچه‌های دیگر دیدمت؟ که چند ماه پیش بعد از چند سال، باهات تلفنی حرف زدم و الکی دعوت‌ات کردم خانه‌ام و تو الکی قبول کردی و الکی بهانه آوردی که فعلاً شلوغی و انشاءالله به محض خلوت شدن‌ات خواهی آمد؟ اتفاقی که خودم و خودت می‌دانیم که هیچ‌وقت نخواهد افتاد. چون که تو برای خودت مشغول دست و پا زدنی و من برای خودم. تا گلو توی گـ.ه زندگی‌مان فرو رفته‌ایم و حتی نمی‌توانیم سرمان را به سمت هم بگردانیم و صورت‌های هم را نگاه کنیم.
دوباره خوابت را دیدم، و مثل هربار، مثل همیشه، به محض دیدن‌ات تمام آن دیگرانی را که همراهم بودند رها کردم و بدون هیچ توضیحی دنبال‌ات راه افتادم و آمدم. مثل آن صبحی که توی دانشگاه قرارم را با معشوق آن زمان‌ام به تخـ.مم حساب کردم و آمدم اتاق تو و دو ساعت نشستم باهات حرف زدم و ساعت 11 بود که تازه یاد قرارم افتادم و جالب‌تر اینکه طرفم هم می‌دانست که من وقتی به دیدن تو بیایم، حساب زمان از دست‌ام در می‌رود و خود به خود دو ساعت دیرتر آمده بود که زیاد معطل‌اش نگذارم!
کی‌ها با من بودند؟ چهار نفر بودیم و یکی طبق معمول همیشه، خواهرم بود. دو تای دیگر، اولش همکاران‌ام بودند و بعد زن‌برادرهایم شدند. داشتیم توی خیابان قدم می‌زدیم و انگار خرید می‌کردیم که رسیدیم به یک پارکی که پله داشت. به همکارم گفتم من عاشق پله‌های اینجا هستم. چقدر خاطره دارم از این پله‌ها. گفت: اِاِاِ؟ خب پس بیا بریم ببینم چطوریه چون من تا حالا اینجا رو ندیدم... رفتیم داخل و از یک جایی به بعد، همکارهایم شدند زن‌داداش‌هایم. حرف مهمی هم نمی‌زدند. فقط بودند.
بعد تو را دیدم که مثل همیشه توی خودت بودی و سربه‌زیر و متفکر می‌گذشتی. مثل همان ژست‌ات که کت نخی‌ات را پس می‌زدی و دست در جیب و سیگار به لب، یک چشم‌ات را می‌بستی و با سری که اندکی به پهلو خمیده، به دوردست نگاه می‌کردی. انگار نقاشی که چند قدم از نقاشی‌اش فاصله می‌گیرد و از دور، نمای کلی‌اش را بررسی‌ می‌کند.
هیجان زده شانه به شانه‌ات راه افتادم و متوجه شدم که تو از دیدن‌ام خوشحال که نشدی هیچ، انگار از این بدشانسی‌ات داری توی دل، خودت را هم نفرین می‌کنی. گفتم که بمان. گفتی عجله داری و باید به جلسه‌ای برسی و خیلی دیرت شده. پس چاره‌ای نبود. من باید بیشتر با تو حرف می‌زدم و تو هم که نمی‌توانستی بمانی، پس به ناچار این من بودم که مثل همیشه باید از وقت‌ام، از دوستان‌ام، از خانواده‌ام و از علائق‌ام، به نفع تو مایه می‌گذاشتم.
با صدایی هیجان‌زده از دیدارت، بهت گفتم: نذار همونطوری که توی خواب دیدمت، سیاه و اخمو باشی و خوابم تعبیر بشه.
نمی‌دانم کدام خواب، اما وقتی این را می‌گفتم، یادم هست که تصویر آن خواب، به روشنی جلوی چشم‌ام بود و مطمئن بودم که در خواب من آنطور بوده‌ای و خوابم تعبیر شده. متوجه شدم که رنگ‌ات واقعاً تیره‌تر شده. نه آفتابسوخته، بلکه آنطور که رنگ آدم‌های مریض با فشار خون بالا یا سیگاری‌ها تیره می‌شود. نگران‌ات بودم. می‌دیدم که ناراحتی و می‌خواستم که خوشحال باشی.
توجهی به حرف‌ام نکردی. حوصله‌ام را نداشتی. در افکار خودت غرق بودی.
با تو آمدم. با تو تا انتهای راه آمدم و سوار ماشینی شدیم که به میدانی می‌رفت و وسط راه تازه یادم افتاد که نه پولی و نه کیفی و نه تلفنی همراهم هست و همه‌چیز را پیش همراهانم که رهایشان کرده‌ام جا گذاشته‌ام. که حتی آنها هم الأن نگران‌ام هستند. که من اینجا چه می‌کنم؟ توی یک تاکسی... رو به سمتی نامعلوم. بعد متوجه شدم توی خیابان‌هایی هستم که حتی نمی‌شناسم‌شان. خواستم وسط راه پیاده شوم اما تو گفتی که خیابان یک‌طرفه است و نمی‌توانم با ماشین برگردم و بهتر است تا آخر مسیر صبر کنم و از آنجا دوباره با ماشین برگردم. پول همراهم نبود. غرورم را شکستم و با شرمندگی ازت خواستم که به اندازه‌ی کرایه‌ی برگشت را بهم قرض بدهی و... می‌بینی؟ من حتی به خاطرم نیست که تا انتهای خوابم، تو همین کار کوچک را هم برایم کرده باشی!
از راننده پرسیدم: کرایه چقدر می‌شود؟
گفت: هزار و چهارصد و...
بقیه‌ی صدایش را نشنیدم یا یادم نیست. این عدد چه معنایی دارد؟
آیا کنایه از سال مرگ توست؟
سال به مقصد رسیدن‌ات و آوارگی من در جایی که تو مرده‌ای؟
در انتهای یک مسیر یک‌طرفه؟
بدون داشتن وسیله‌ای، پولی برای بازگشت؟
یادم هست که ماندم وسط خیابان و تو رفتی.
من یک بار دیگر پی تو افتادم و گمراه شدم.
نامه‌هایی که آدم به آدم‌های رفته می‌نویسد، به آنهایی که دیگر هرگز نمی‌بیند یا هرگز حتی ندیده است، نامه‌هایی که نوشته می‌شوند که فرستاده نشوند، نامه‌هایی خطاب به خودت هستند. به گذشته‌ات. به حسرت‌ها و آرزوهایت. حرف‌های نگفته‌ات هستند که زمان گفتن‌شان گذشته و بر دل مانده‌اند.
مکاشفه:
دریافتم که تصویر تو، صدایت، فکرت که مدام به ذهن من می‌آید و می‌رود، مثل صدایی است که از یک بلندگوی مخفی در سلول انفرادی یک زندانی پخش می‌شود. صدایی که نمی‌‌توانم خفه‌اش کنم در جایی که نمی‌توانم از آن فرار کنم.
تکرارها. حضور و عدم حضور. عبورت از گوشه و کنار زندگی‌ام. انگار که تصویر شوم‌ات بخواهد چیزی را به من یادآوری کند. ناقوس‌وار. ناقوس‌وار. آنطور که سیه‌چرده و غمگین و سربه‌زیر می‌آیی و می‌روی. در بستر یک کابوس به وسعت زندگی من. کابوسی که تو پیرمرد خنزرپنزری‌‌اش باشی و زن اثیری‌اش...؟ شاید «پردیس» باشد که هرگز نتوانستم نوشتن داستان‌اش را تمام کنم یا «شیوا» که زیبا بود و حرام شد.
شیوا...
آن وقت‌ها به رابطه‌ی تو و شیوا حسودی‌ام می‌شد. شیوا خیلی زیبا بود و تمام استادان مرد دانشکده روانشناسی برایش می‌مردند. و آنگاه تو... تو با آنهمه ادعایت... با برچسب‌هایی که روی آن‌ها می‌چسباندی... با شعار وفاداری‌ات به زن و زندگی و چشم‌پاکی‌ات... با ادای بی‌نیازی و بی‌میلی‌ات... مقابل این دختر کم آوردی. می‌دیدم که دست خودت نیست. که از خودت می‌رانی‌اش. که سعی می‌کنی سرسخت جلوه کنی. که دست و پا می‌زنی و نخی نامرئی از درون می‌کشد و می‌بردت به سوی این زیبایی. من تماشایت می‌کردم. حسودی که نه... یه زخم درونی بود که با ناخن می‌خراشیدم‌اش. بازی همیشگی زیبایی و خرَد را تماشا می‌کردم. که چطور آنهمه ادعا و شعار، در مقابل زیبایی یک زن، تبدیل به زر مفت می‌شود.
تو اسطوره‌ام بودی. پیر فرزانه‌ام بودی. و شیوا تو را افسون می‌کرد. اگر حالا این‌ها را بهت بگویم، حاشا می‌کنی و هرگز هیچوقت نخواهی پذیرفت که تو در مقابل این دختر، فلج شده بودی. که شیوا تمام زندگی و اخلاقیات تو را به چالش کشیده بود. من درگیری درونی‌ات را با خودت می‌دیدم. درست است. هیچوقت تسلیم نشدی و شاید اگر سال‌های سال در حوالی این زیبایی زندگی می‌کردی، باز هم مقاومت می‌کردی. موضوع مقاومت ظاهری نیست، من درباره‌ی چالش درونی حرف می‌زنم. من درباره‌ی زمزمه‌هایی که در تاریک‌ترین اعماق چاه درون، رد و بدل می‌شوند، حرف می‌زنم.
حالا که نگاه می‌کنم، در این کابوسی که من در آن زندگی می‌کنم، تصویر تو و شیوا و پردیس، و لکه‌ی نم دیوار سیمانی زیرزمین خانه‌ی مادربزرگم که از کودکی همیشه می‌دیدمش، تصاویر کابوس‌واری هستند که مدام در قالب‌های جدید تکرار می‌‌شوند. تصاویری اسطوره‌ای. از نوع اسطوره‌های جمعی یونگ.
تصویر پیر فرزانه و پیرمرد خنزرپنزی.
تصویر زن زیبا و زیبایی زوال‌پذیر.
بوف کور، کتاب عجیبی است. کتابی که یک بار برای همیشه نوشته شده. بی‌توضیح. بی‌فلسفه. بی‌تراش. و در این یک بار، مردی، کابوس‌اش را شرح داده. کابوسی به وسعت سراسر یک زندگی. کابوسی که هرگز از آن بیدار نمی‌شوی تا بازگویی و تعبیری در کار باشد. همین است که هست.
دوباره خواب تو را دیدم و برای اولین بار به الگوی تکرارهای کابوس‌وار زندگی‌ام پی بردم. چرا زودتر متوجه نشده بودم که این فقط یک کابوس است. همین. همه‌ی چیزی که هست. و این کابوس، بر محور الگوهای اسطوره‌ای خودش می‌چرخد. برای اولین بار طرز کار این ماشین را کشف کردم. ربطی به من نداشت. من کاره‌ای نبودم. من فقط داشتم داستان کوچک بوف‌کور را دوباره زندگی می‌کردم.
تمام‌اش همین بود:
پیرمرد خنزرپنزری و زن اثیری...