دیشب خوابم نمیبرد و طبق معمول
پتو زیادی گرم و ضخیم بود و شلوار، جنساش نایلون بود و تیشرت، چسبان بود و بالش
خوابیده و محتوایش سُر خورده بود طرف دیگر و علاوه بر تمام اینها یک الاغی هم از
ساعت ١.٥ تا ٢ صبح داشت پای پنجره ما عربده میکشید و ریسه لامپ وصل میکرد برای
چراغانیِ نمیدانم کدام ولادتی. از همین نوچههای عباس جدیدی هستند. پارسال هم یک
بار که مادرشوهرم اینها خانهمان خوابیده بودند، همین اتفاق حوالی ساعت ٢ صبح
افتاد و من مجبور شدم از لای پنجره (که به خاطر گلدانها زیاد باز نمیشود) داد
بزنم که ساعت فلان است و ملت خوابند و پای پنجره ما اینقدر عربده نکشید. دیشب هم
عاقبت مجبور شدم بروم هوار بکشم تا خفه شوند. البته باز هم خفه نشدند و به گاو
بودن خودشان ادامه دادند.
بعد، از عصبانیت یک سری افکار
انتحاری به سرم زد که صبح اول صبح بروم پلاستیکهایی را که از داخل روی پنجرهها چسباندهایم
با رنگِ دیوار بکنم و چسبهای نواری پنج سانتی دور درزهایش را بکنم و به هر بدبختی
شده پنجرهها را باز کنم و چهارپایه بگذارم بروم بالا و ریسههای صاحبمردهشان را
باز کنم و شوت کنم وسط کوچه. بعد به فکرم رسید حالا فرض کن چنین هفت خوانی را هم
گذراندم، نکند ریسههای ول شده با لامپهایش بخورد توی سر یک زن حامله و خرد شود و
بچهاش سقط شود و یا بخورد توی سر یک بچه مدرسهای که از قضا یک دانه بچهی مادرش
بوده و بعد از ٢٠ سال اجاق کوری و نذر و نیاز آمده یا مثلاً یک دانه پسر بعد از
هفت دختر کور و کچل بوده و یا بخورد توی شیشهی یک ماشینی و ماشینه بکوبد به جایی
و راننده از ترس سکته کند و... اوکی. کاملاً بیخیال قضیه شدم. اما صبح که داشتم از
بدبختی دیشبام برای «میم» میگفتم، او هم همین پیشنهاد را داد که بروم ریسهها را
با قیچی ببرم! قوز بالای قوز. حالا برق گرفتگی هم به بدشانسیهای دیگرم اضافه میشد.
نخیر. ولش کن. خر ما از کرّگی فلان بود.
خلاصه دیشب که بدخواب شده بودم داشتم
به نوشتن یک داستان طنز فکر میکردم. که مثلاً اینطوری باشد: یک بابایی هست که از
بچهدار شدن متنفر است و از هرچی بچه است فراری است، بعد هرجا میرود هی زمین و
زمان ترجیعوار (بله. داریم. خودم الساعه سرچ کردم. شفیعی کدکنی توی شعرش استفاده
کرده) توی گوشاش بخوانند که بچه ناز است و چنین است و تپل است و قشنگ است و ووی
ووی تور و عروسک و گهواره و شیشه شیر و ظرف غذای بچه و کلی چیز گیگیلی دیگر...
جوری که طرف فکر کند اصلاً یک جور نفرین است و یک نیروی شیطانی میخواهد اینطوری
آزارش بدهد...
بعد البته به این نتیجه رسیدم
که داستان و فیلم با این تم زیاد ساخته شده و بیخیالش شدم.
اما واقعیت این است که این بلا
دارد به سر من میآید. باور کنید یک نیروی شیطانی است که به هر طرف میچرخم از
اینجا و آنجا یکهو بیرون میپرد و زهرهترکام میکند و درباره بچه برایم شعر میخواند.
مثلاً یک روز که داشتیم با یکی از همکارانام مسیر خانه را میرفتیم و از هر دری
سخنی میگفتیم. حرف رسید به مادرشوهر و بعد من به این اشاره کرد که هنوز چالش
مادرشوهر را بر سر راه بچه نخواستنام پیش رو دارم و باید خودم را آماده کنم. این
یکی هم خودش یکی داشت و نقشهی یکی دیگر را هم توی ذهناش داشت و چون خانم دکتر
بود و تحصیلکرده و مدعی، نمیتوانستم بزنم توی ذوقاش و بهش بگویم که حالیات
نیست و پرفسور هم که بشوی همین خری هستی که هستی. نمیتوانستم بهش بگویم که نمیفهمد.
هی دلیل میآورد و من هی میگفتم: دیدی؟ اینم از خودخواهیه دیگه. اونم از
خودخواهیه دیگه. ولی خانم دکتر اصلاً حتی یک دلیل برای بچهدار شدن نمیتوانست
بیاورد که ناشی از خودخواهی نباشد. من هم اصراری نداشتم او بچه نیاورد. آخرش فقط
بهش گفتم: ببین من نمیتونم برای شما تعیین کنم بچه بیاری یا نه. این چیزیه که
خودت باید بهش برسی. اما اگه جنگ بشه، قحطی بیاد، آب جیرهبندی بشه، هوا اینقدر
کثیف بشه و ریزگرد بیاد که بچهها یکییکی مریض بشن و بمیرن، اگه طبق همین روالی
که همهچیز به فنا رفته پیش بره و بچهی تو یه روز مثل اون بچهی سوریهای که توی
ساحل مرده بود، اتفاقی براش بیفته، من دلم نمیسوزه. چون من به این چیزا فکر کردم،
اما تو فکر نکردی...
یک خانم جوانی نزدیک ما بود که
هی مشتاق بود خودش را وسط حرف ما بیندازد و من بهش محل نمیگذاشتم. بالأخره دست و
رو نشسته پرید توی بحث ما و یک عالمه درباره مزایای بچهدار شدن برایم سخنرانی کرد
تا به ایستگاهام رسیدم و فرار کردم. اما بدبختی اینجایش نبود که! بدبختی تازه از
فردایش شروع شد که هی من این خانمه را توی اتوبوس میدیدم و این هر روز ادامهی
بحث روز قبلی را دنبال میگرفت. آخرش گفتم: اوکی. شما درست میگی. بچه گیگیلیه و
نازه و نعمته و امید به زندگیه و فلان و بهمانه. جوری صحبت میکنی انگار بیشتر از
من میفهمی. در حالی که 7 سال از من کوچیکتری و فقط یه تجربه بیشتر از من داری. یه
درصد هم فکر کن که شاید اگه صبر میکردی و هفت سال بزرگتر میشدی، الآن جور دیگهای
فکر میکردی.
حالا شما فکر نکنید که من دارم
میگردم دنبال مسائل مرتبط با بچهدار شدن. اصلاً و ابداً. بلکه چون فقط ازدواج
کردهام و بچهدار نشدهام، هرجا پا میگذارم همه سعی دارند بنده را حامله کنند.
به این برکت قسم! اصلاً همه فکر میکنند بای دیفالت وظیفهای بر گردن دارند که
هرکس دور و برشان ازدواج نکرده، زن و شوهرش بدهند و اگر بچهدار نشده، حاملهاش
کنند و اگر یکی آورده، جفتاش را بگذارند توی دامناش و اگر جنساش جور نیست،
برایش جور کنند. انگار ناخواسته مدام به مشاعرهای دعوت میشوی که روحات هم ازش
خبر ندارد. هرجا پا میگذاری، یکی یک بیت میگوید و تو باید با حرف آخرش، یک بیت
سر هم کنی. هر چقدر هم تیز و بز باشی و کم نیاوری، طرف از تو تیزتر است و همیشه یک
بیت جلوتر است.
نامردی است به خدا. خیلی نامردی
است. آدمی که تصمیم میگیرد بچهدار نشود، به همهچیز فکر کرده. به تنهاییهایی که
خواهد کشید. به حسرتهایی که با دیدن بچههای شما به دلش مینشیند. به پشیمانیهای
گاه و بیگاه میانسالی و پیری. زندگی با همه رنگها و فریبهایش باز هم بهش هجوم میآورد
و با تمام قوا سعی میکند با دروغهای هورمونی و جسمانی پشیماناش کند. اما کسی که تصمیم گرفته از راه شما نرود
و بچهدار نشود، بدبختیهای خودش برایش بس است. شما اگر خیلی میخواهید کمکاش
کنید، سعی نکنید پشیماناش کنید. بلکه لااقل تسلایش بدهید و تشویقاش کنید که
پشیمان نشود. که همهچیز برایش آسانتر بشود. نه اینکه شما هم قوز بالای قوز بشوید
با حرفها و یادآوریهایتان.
در نهایت، هرکس، خودش میماند و
زندگیاش و انتخابهایش. اما رفتار شما، نتایج انتخابها را دردناکتر و تحملناپذیرتر
میکند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر