هنوز
با عدد ٩٦ کنار نیامدهام. باز مدتها باید همهجا به اشتباه بنویسم ٩٥ و بعد
اصلاح کنم. سیزده به در که هیچجا نرفته بودیم و فقط آخر شبی «ح» با ماشین
آمد رفتیم ولگردی و قرار شد چند تا پارک را بگردیم. «سین» را با دخترش توی خانه هنرمندان
دیدم. از پشت دیدمش. داف کرده بود. مانتو کوتاه و شلوار جین روشن جذب و موهای
بیرون ریخته از پشت شال. از پشت که میدیدی فکر میکردی نهایتاً سی سالش باشد، اما
چهل و هفت سالش بود. واقعاً. واقعاً. بعد من سی و هفت ساله احساس پیری میکنم!
به
شوهرم و «ح» گفتم: وایسید. این همون معلم دبیرستانمه که گفتم. اونم دخترش «نون»ـه.
بعد، اینها بنا کردند هی بلند بلند اسم دختره را به زبان آوردن که مرا حرص بدهند.
من هم با مشت توی بازوهایشان میزدم که بس کنند و طرف یک وقت نشنود و آبرویم نرود.
یک
دور سریع زدیم و بعد رفتیم پارک ساعی. آنجا خلوت بود. کسی نبود. قفس پرندهها توی
تاریکی. مردم با نور مبایلهایشان پرندههای بینوا را اذیت میکردند. نمیگویند
پرنده افسردگی میگیرد و پرهایش را میکَند میریزد زمین از دست اینها.
گوشیام
را نبرده بودم. برگشتنی به معلمم اس ام اس زدم (سرِ تلگرام، دفعهی قبل بازی
درآورده بود که گوشیام فلان است و زبان فارسی ندارد و از این چرندیات. به نظرم
رسید فقط میخواهد یکی از شاگردان سابقاش را بپیچاند. این اداها را همیشه در میآورد.
معلمهایی که خیلی دورشان شلوغ است و دانشآموزان، دوستشان دارند، از نزدیک همینقدر
بپیچان و دیوث هستند) بهش گفتم که دیدهامش و از این حرفها و اینکه «تقدیر من است
اینهمه، یا سرنوشت توست...» (شاملو)
خلاصه
اینطور بود.
عید
هم از چند روز قبلاش رفتیم شمال (گیلان) تا دوم فروردین. بعدش هم خانهتکانی را
که قبل از عید نکرده بودم و دید و بازدیدهای تخـ.می و مزخرفات دیگر.
از
عید متنفرم. از عید متنفرم. از عید متنفرم.
یک
ماه قبلاش که از همه لحاظ به گـ.ا هستی. از کارمند و یا شغل آزاد یا هر کوفت
دیگری باشی، در هر صورت کارت شلوغ است. از این طرف هم کارهای خانه. بشور و بسابهای
الکی. یک طرف دیگر هم خریدهای غیر لازم و مزخرف و عجلهای توی آن شلوغی. ترافیک
خیابانها. دیوانهخانه. من نصف خریدهایم را اینترنتی کردم. حوصله در بازار گشتن
را نداشتم. بعد دید و بازدیدهای الکی. فامیلهای سالی یک بار. تعارفهای ضبط شده و
صدها بار به زبان آمده. لباسهای میهمانی سیزده روز آواره توی خانه و روی جالباسیها.
کفشها. کیفها. مانتو و روسریها.کت و شلوارها.
به
نظرم چیزی که بیشتر از همه چیز توی این تعطیلات عید یا ماه رمضان یا هر وقت و
مناسبت اینطوری اذیتام میکند، بینظمی و به هم خوردن روال عادی زندگیام است.
این
روزها سریال friends میبینم. به
نظرم من بیشتر از همه به مونیکا شبیه باشم. با آن وسواسهای عجیب و غریب و صدای
بلند و سختگیریاش. با آن تلاش بیوقفهاش در «بیعیب بودن همهچیز»، انگار که
پولی بابت این چیزها دریافت میکند. فیبی شبیه «ر» است. «ر» تو همهچیز «نشانه» میبیند
و همهچیز را «پیشاپیش میداند» و منکر کل تاریخ علم است. و ریچل شبیه همهی
دخترهای طبقه متوسط رو به بالا که میخواهند ادای پولدارها را در بیاورند و تیپ و
ظاهرشان برایشان بیش از حد مهم است و کاملاً روی مد هستند. زنهای کسلکننده که در
میانسالی عین هم میشوند. با یکی دو تا بچهی لوس و یک شوهر بازاری و وقتهای
آرایشگاه و ماساژ و استخر و مانیکور پدیکورشان. غازهای پروار و پر ناز و ادایی که
دستهجمعی توی فروشگاهها و آرایشگاهها و میهمانیها میچرند و غاغا میکنند و
کیون تکان میدهند. کاملاً راضی از سرنوشت تکراریشان.
میخواستم
بگویم ریچل شبیه دخترعمهام و دوستاناش است. حتی لباسهایش. آن تیشرتهای کوتاه
سپید و شلوارهای خاکستری. آن کت و دامنهای تنگ و ترش. آن موهای همیشه مدل لِیِر و
هایلایت شدهی متوسط که نه قرمز است و نه بور و نه مشکی. دیدم که همهی دختران
طبقه مرفه آن سالها همان شکلی بودند و دخترعمهی من و دوستان پرمدعایش هم سعی
داشتند ادای آن طبقه را در بیاورند. اما مونیکا واقعاً یک دختر است. پوست سفید و
موی مشکی و واجد سلیقه خاص و رفتار خاص و شخصیت خاص. مونیکا گاهی روی اعصاب است.
اما ریچل همیشه با همه چیز اوکی است و هیچ ویژگی خاصی ندارد که باعث شود آدم را
درگیر کند. «ح» معتقد است ریچل خوشگل است. اما به نظر من مثل همیشه جنیفر آنیستون
قیافهای کاملاً دهاتی دارد. مثل دخترهای مزرعهدار آمریکایی.
درباره
عید و مصائب آن خیلی حرف برای گفتن دارم. خیلی خیلی خیلی. به عنوان مثال بگویم که
همین الأن از بدترین عید دیدنیهای کاری طول تاریخ برگشتم. فردا صبح هم یک عید
دیدنی کاری با رئیسِ کل داریم که نمیدانم مغزم را از دستاش به کدام دیوار بکوبم.
همینقدر بگویم که چون محل کار من یک نهاد کماکان سیاسی است و شخصیتهای بسیار
برجستهای در پستهای بالای آن حضور دارند و رفت و آمدهای بسیار سطح بالایی به
اینجا میشود، اینطور دیدارهای دوستانه و رسمی هم تبدیل به سخنرانیهای پرشور
تبلیغاتی در جهت جذب منافع و آراء مثبت میشود.
یکی
از مدیران ارشد جکهای بیمزه میگوید و بقیه بیخودی ریزریز میخندند. آن یکی
درباره تاریخ اسلام سخنرانی میکند. این یکی درباره مقام شامخ زن و مادر. وسطش از
خودشان و خاطراتشان تعریف میکنند و گریز میزنند به انتخابات پیشرو. خلاصه سرتان را درد نیاورم،
من که الأن چند سال است اصلاً تلویزیون نگاه نمیکنم، مجبورم پای کـ.سشعرهای اینها
که کپی سخیفترین برنامههای سفارشیِ تلویزیونی است چرت بزنم و تصدیق کنم و سر
تکان بدهم و تأیید کنم و لبخند لوس بزنم و آخرش هم یک پنج یا ده هزار تومانی عیدی
بگیرم. اگر نروم چی؟ دهانام سرویس است. یعنی جوری هر کس بهت رسید تکه بارت میکند
و آقای رئیس بعد از آن چپچپ نگاهات میکند که میگویی گـ.ه خوردم. از سال دیگر
خودم اولین نفر هستم که دیدن این یارو میروم و عید را بهش تبریک میگویم. بابا من
از دید و بازدیدهای فامیلی فرار کردهام. شما این رسمهای عـ.نتان را به ادارهجات
هم کشاندهاید؟
عید
یعنی همین چیزها. دلخوریها. چشم و همچشمیها. حرف ببر و بیاریها. گلایهها.
بریز بپاشهای الکی. خرجهای بیخودی. خوشگلتر کردن زورکی همهچیز حتی خودت، انگار
که برای نمایشگاه آمادهاش میکنی. از باب قیاس شاید به مراسم جشنواره فیلم فجر
شبیه باشد برای بازیگرها. یا مثلاً اسکار و فرش قرمز. جایی که همه، همهچیزشان را
به رُخ میکشند و زنها عین طاووس پرهایشان را رنگ میکنند و کف صحنه جلوی دوربین
خبرنگاران پخشاش میکنند.
یک
زمانی شاید عید برای من که بچه بودم، به معنای «عیدی» و «تخممرغ رنگی» و «لباس
نو» بود. حالا فقط این چیزهای مزخرف است. چیزهایی که فقط زحمت و دردسر و مصیبت است و خوشحالی تویش
نیست اصلاً.
و
حالا سه روز گذشته از عید، هنوز خسته و خمارم. هنوز شبها خوابم نمیبرد و صبحها
بیدار نمیشوم و سر کار چرت میزنم.
یک
چیز عجیبی. همین الأن سر یک چیزی یاد وبلاگ قبلیام افتادم. همان که در اثر مزاحمتها
به حال تعلیق در آمد و آرشیوش را برداشتم و خالی رهایش کردم که فقط کسی تصاحبش
نکند. سرچ کردم و متوجه که شدم که حذف شده.
حالا
عجیبتر اینکه یادم نمیآید خودم حذفاش کردهام یا بلاگفا؟!!!
آدم
به جایی میرسد که عزیزترینهایش را حذف میکند و بعد خودش هم یادش نمیآید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر