پنجشنبه صبح توی خانه تنها بودم. کاری نداشتم. میتوانستم بخوابم تا ظهر حتی. نهار داشتم و قصد خرید و کار اداری و هیچ انگیزه دیگری هم نبود که مرا به بیرون خانه بکشاند. میتوانستم بخوابم، اما بیخودی خوابم پریده بود.
هرچه خودم را به تشک تخت فشار دادم و شالام را روی صورتم انداختم که تاریکی مصنوعی ایجاد کنم، فایده نداشت. افکار، آمده بودند.
پاشدم، نرم نرمک کارهای خانه را انجام دادن و چای گذاشتن و صبحانه خوردن و دوش گرفتن و هی فکر کردن و هی فکر کردن. به چه؟ به همه چیز. از گذشته تا آینده. تحلیل خودم. چیزی که بودهام. چیزی که هستم. چیزی که خواهم شد یا باید بشوم...
هرچه خودم را به تشک تخت فشار دادم و شالام را روی صورتم انداختم که تاریکی مصنوعی ایجاد کنم، فایده نداشت. افکار، آمده بودند.
پاشدم، نرم نرمک کارهای خانه را انجام دادن و چای گذاشتن و صبحانه خوردن و دوش گرفتن و هی فکر کردن و هی فکر کردن. به چه؟ به همه چیز. از گذشته تا آینده. تحلیل خودم. چیزی که بودهام. چیزی که هستم. چیزی که خواهم شد یا باید بشوم...
1. از فکر اینکه ده سال است داستان ننوشتهام – بی شوخی ده سال شد!- ترسیدم. از اینکه آیا واقعاً قصد ندارم دیگر داستان بنویسم؟ و چه هست که باعث میشود نتوانم بنویسم، در حالی که اینهمه فکر توی سرم هست.
«صداقت». به این نتیجه رسیدم که صداقت با خودم و واقعیت زندگیام باعث میشود که نتوانم داستان بنویسم. من همیشه آدم صادقی (بخوانید سادهای) بودهام. منتهی یک زمانی احمق بودم و شناخت درستی از خودم و خواستههایم و مختصاتام نداشتم و فکر میکردم قرار است از همینجای کشور تخـ.می ایران، تمام قلههای فلانِ دنیا را بیسار کنم. مهم نیست. حالا خودم را میشناسم و میدانم چه کسی هستم و میدانم طبقهی اجتماعیام چه هست و برای چه ساخته شدهام. من جوری با کاردک به واقعیت مالیده شدهام، که دیگر نمیتوان مرا از واقعیت، یا واقعیت را از من پاک کرد.
مسأله این است که وقتی شما میدانید که توی طبقهی اجتماعی شما، آدمها برای زنده ماندن و بالا رفتن، یا باید دزدی و رندی بلد باشند، یا یکهو به طور الابختکی یک چیزی اختراع یا اکتشاف کنند، یا یک عمر سگدو بزنند و با نخوری و بدبختی و قرض و وام و این کاسه و آن کاسه کردن، دو قران و دهشاهی جمع کنند و در پنجاه شصت سالگی یک خانهی چـ.س متری و یک حقوق بازنشستگی چـ.س ریالی داشته باشند و با یک عمر پول ریختن توی حلقوم بیمهها، سر پیری با درد و مرضهای حاصل از زندگی سخت و کارهای طاقتفرسایی که بیست سی سال انجام دادهاند، بروند صبح تا شب توی صف انتظار بیمارستانها بنشینند و چرت بزنند... وقتی شما این را میدانید دیگر نمیتوانید به جایزهی نوبل و تولید هنر فکر کنید. سرخود میفهمید که هنر، مال طبقهی شما نیست. حتی لذت هنری.
مسأله این است که شما توی سی و اندی سالگی (و بعضاً دیرتر) متوجه الگوی حرکت خودتان و آدمهای دور و برتان میشوید و از روی همان الگو میتوانید مسیر باقی زندگیتان را هم پیشاپیش حدس بزنید و رسم کنید و از دیدن چیزی که پیش روی شماست، اصلاً خوشحال یا امیدوار نمیشوید. متأسفانه.
اما چیزیست که هست. و تنها کاری که عجالتاً از دستتان برمیآید این است که: سختترش نکنید.
خوب است که توی دنیا آدمهای پولدار و پشتوانه داری هستند که «هنر» تولید میکنند.
خوب است که توی دنیا آدمهای فقیری هستند که بیپشتوانه، با از جان گذشتگی و ریسک بسیار، با دادن شهید و مجروح، «هنر» تولید میکنند.
اما من نه پشتوانهی دستهی اول را دارم، و نه شجاعت و از جان گذشتگی دسته دوم را برای سختی کشیدن و جانبازی در راه «هنر».
«هنر» در بهترین حالت، مایهی سرگرمی آدمهای دیگر است. جاودانگی و ماندگاری؟ بله. آنهم با یاری و حمایت گرفتن از ارگانها و اشخاص ذینفوذ و جذب سرمایهی دوستانی که دستی بر آتش دارند. اگرنه حتی اسمی هم ازت نمیماند. مگر توی هر صد سالی چند تا آدم نابغه پیدا میشود که بدون همهی اینها، فقط با نبوغ و تلاش و جر خوردن خودش، در زندگی این دنیایش به جایی رسیده باشد و بعدها هم اسماش بماند و اثر جاودانهای تولید کند؟
بگذارید اصل ماجرا را بگویم: هفت هشت میلیارد آدم روی کرهی زمین زندگی میکند و گیرم که الساعه ده بیست تایش نابغه و هنرمند ماندگار باشند. اوکی؟ من از آنها نیستم. پس چرا باید دست و پای الکی بزنم و هی داستان و نقاشی تولید کنم؟ برای دلخوشی خودم و در و دیوار خانهی خودم؟
غیر از نوشتن، پولدار بودن و سفرهای خوب رفتن و از این کشور مهاجرت کردن و با دوچرخه تمام جادههای جهان را در نوردیدن و دیدن سواحل جزایر قناری و داشتن یک جزیره برای خودم و داشتن یک همسر باوفا که هرگز خیانت نکند و تا آخر عمر دوستم داشته باشد و داشتن احترام اجتماعی و داشتن شغل خوب و خیلی چیزهای دیگر از قبیل پوست و موی خوب و قیافه و اندام مناسب و خوش لباس بودن هم مایه دلخوشی من است.
غیر از کتابهای چاپ شده و تابلوهای نقاشی تولید خودم، خیلی از تزئینات زیبا و کتابهای نوشته شده توسط دیگران هم برای آراستن در و دیوار خانهی من، مناسب و چشمنواز به نظر میرسند.
عزیزانم، همه چیز در تولید «هنر» نیست. باید زندگی کرد. باید زنده ماند و لذت برد. از دمدستیترین چیزها. از کوچکترین لحظهها. چرا که پیری و سرطان و سکته در راهاند و کتابها و تابلوها و دوستانتان به دردتان نخواهند خورد. بهتر است از همینحالا به فکر بیمههایتان باشید.
2. بعدش به این نتیجه رسیدم که ابتدا وبلاگ نویسی، احتمالاً یکی از دلایل داستان ننوشتنام شد. و بعد عضویت در شبکههای اجتماعی از جمله گودر و گوگل پلاس و فیس بوک و توییتر و لینکدین و اینستاگرام و غیره باعث وبلاگ ننوشتنام شد.
حالا نه اینکه با نوشتن دردی ازم دوا بشود یا گوشهای از کارم گرفته شود. نه. همین یک تسکین بود یا نه؟ همیناش را میخواهم. حالا دیگر نوشتن، تسکین هم نیست. چهار خط به زور توسل به قرآن و معصومین و هفت جد و آباء این طرف و آنطرف مینویسی و میگذاری روی وبلاگ و گوگل پلاس. که چی بشود؟ چهار تا پلاس بخوری و چند نفر از دوستان که خودشان را با تو صمیمیتر از دیگران حساب میکنند، بیایند پایش کـ.سشعر بنویسند و اعصابت را داغان کنند. نه میفهمند چه میگویی و نه برایشان مهم است که حتی بفهمند. همینطوری یک کامنتی میپرانند که بگویند زندهاند و هستند و خواندهاند و با دیگران متفاوتند.
همینها باعث میشوند که ایدههایت به دو سه خط چـ.سناله در پلاس تقلیل پیدا کنند و هرگز وقت پیدا نکنند که ببالند و به ایدههای دیگر متصل بشوند و حرفی برای گفتن داشته باشند.
مثال:
آیا داستان لیلی و مجنون داستانی تکراری و چـ.سناله است؟
بلی هست. چون خلاصهاش میشود اینکه یک جوان یک لاقبایی عاشق یک دختر مایهداری شده و دختره رفته با یک آدم حسابی از طبقهی خودش جفت شده و این زده خودش را ناکار کرده از شدت کیون سوختگی.
نه نیست. زیرا اگر داستان را بخوانی بینهایت ظرایف و پیچشهای داستانی و اوج و فرود دارد که به اندازه چندین روز سرگرمات میکند. و چه کسی هست که نداند: «هدف»، سرگرمی است.
من میتوانستم با یک پست مزخرف وبلاگی، 500 بازدید در روز داشته باشم – چنانکه یک دورانی حدود دو سال پیش داشتم- و میتوانم همان را به صورت دو خط نوت توی پلاس بنویسم و هیچکس محل سگ هم بهش نگذارد.
تعارف که نداریم، من آدم با نمک و سرگرمکنندهای از نوع مینیمال نویسان نیستم. اصلاً هم علاقهای به خنداندن دیگران یا گفتن جملات قصار ندارم. این سبک نوشتن مثل این است که قصهی لیلی و مجنون را به صورت یک جوک برای کسی تعریف کنی یا گزیدهی چند صفحهای اشعار یک شاعر را بخوانی. من از گزیده خوانی متنفرم. از کلمات قصار و بیسر و ته که معلوم نیست واقعاً منظورشان چه هست و میشود هزار جور تعبیر ازشان در آورد.
نهایتاً به این نتیجه رسیدم که کامنتدانی گوگل پلاس را ببندم و دیگر برای مدتی آنجا را آپ نکنم و فقط دیگران را بخوانم و خودم را وقف نوشتن توی همین وبلاگ کنم.
همین افکار را هم از بس از ذهنم گریزان بودم به صورت مونولوگی روی گوشیام ضبط کردم تا بعداً تایپشان کنم. واقعاً افکار تا همین حد فرار و فراموششونده هستند و نیاز هست که شما آنها را جایی ثبت کنید و با هم مقایسه کنید تا بتوانید از سر و ته تمام افکار و ایدههایتان (دست کم در یک بازه زمانی) چیز به درد بخوری در بیاورید و باهاش کاری بکنید.
به این نتیجه رسیدم که اگر چند ساعت تنها بودن در خانه میتواند اینطور ذهن مرا منظم و تر و تازه کند و باعث به وجود آمدن ایدههای جدید در آن شود، پس بهتر است دور و بر خودم را خلوت کنم و جداً یک کاری برای خودم بکنم. چون که 35 سالام و تنها کارم شده جان کندن برای زنده ماندن. فقط برای زنده ماندن و این زندهماندن دیگر دارد زیادی کسل کننده میشود.
«خطوط را رها خواهم کرد
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکلهای هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد» (فروغ)
و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکلهای هندسی محدود
به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد» (فروغ)
بهترین کارو کردی شازده:))
پاسخحذفبا اون قسمت حرفت که نوشتن تو شبکه های اجتماعی ایده ها رو در حد چند تا خط تقلیل می ده و بعدم خرابش می کنه کاملا موافقم. واقعا امیدوارم بشینی و بنویسی.
داستانت تموم شد بده بخونیم
هوم. حالا کی گفت میخواد داستان بنویسه؟
حذفتو کار دیگه بلدی؟؟ میخوای بشین سمفونی بنویس!! :/
حذفپس دو ساعت داشتم شال گردن میبافتم و پایین میومدم توی این پست؟ نگفتم که اگر یکی از ده پونزده تا نابغه ی قرن نباشی، همون بهتره که «هنر متوسط» تولید نکنی و وقت خودت رو تلف نکنی و هزینه هم ندی وبه جاش از لذت های دیگه استفاده کنی برای گذران عمر.
حذفاینهمه داستان نویس الکی واسه چی توی این جشنواره ها و نشریات می پلکند؟ دو ساعت همینا رو بلغور نمیکردم واست؟