یکشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۹۵

418: بچه‌ی مردم

شام خانه‌ی مامان دعوت بودیم. نمی‌دانم چرا دوست دارم به آنجا بگویم «خانه‌ی مامان». آن خانه مال مامان است. همیشه بوده. همیشه هم خواهد بود. بابا همیشه یک غریبه بوده. یکی از طایفه‌ی خودش. یک «برادر» برای خواهر و برادرهایش. یک «پسر» برای پدر و مادرش. هیچوقت نقش «پدر» یا «همسر» را واقعاً و قلباً نپذیرفته. برای همین همیشه به نظرم می‌آید که آن خانه متعلق به مامان است. به بابا ربطی ندارد. او خودش هم آنجا مهمان است.
رسیدنی از بس گرم‌ام بود برای اولین بار بعد از سه سال که رفته‌ام سر خانه و زندگی خودم، دوباره آنجا دوش گرفتم. شب قبلش خانه مادرشوهرم مهمان بودیم و وقت نکرده بودم دوش روزانه‌ام را بگیرم و داشتم از گرما سقط می‌شدم.
همه‌چیز به طرز مسخره‌ای غریب می‌زد. کاشی‌های سفید حمام که آدم را یاد مرده‌شورخانه می‌انداخت. قوطی‌های همیشه تمام‌شده یا در حال تمام شدن شامپو و نرم‌کننده. لیف‌های چرکمرده و شکافته و جورواجور، از سیمی و پلاستیکی و دستکشی و کنفی گرفته تا هر کوفت دیگری که توی بازار تولید شده. سنگ پا! خدایا! سنگ پا هنوز منقرض نشده؟ و کیسه! همین کیسه‌های آبی که رویش ضربدری دوخته شده بود و پوست آدم را می‌کند. صابون‌های تقریباً تمام شده و کثیف. شیر آبی که همیشه چکه می‌کند. دوش خراب نکبتی. قفسه وسایل حمام زنگ زده. با آن برس‌های زمین‌شوی کثافت که همیشه با مامان سرشان دعوا داشتم که چرا از جای لیف آویزان‌شان می‌کند و لیف‌ها را کثیف می‌کند؟ و مامان، خداوندِ «انجام ابدی کارها از روی عادت» است. پرده‌ای که رنگش به هیچ چیز حمام ربطی ندارد. دمپایی‌های نیمه‌پاره‌ای که عین پنیر سوراخ سوراخ شده و آب توی بافت‌اش نفوذ کرده و راه که می‌روی لف لف آب را با صدا بیرون می‌دهد. همه‌ی وسایل حضور دارند که فقط باشند و وظیفه‌شان را انجام بدهند. حتی اگر ناقص و ناجور. هیچ‌چیزی تمیز و برازنده و کامل و به‌جا نیست. کثافت و خساست از سر و روی این خانه می‌بارد. و آن حوله‌ی راه‌راه پالتویی که حالا از خودم می‌پرسم: همیشه اینقدر گنده و خرس و سنگین بوده؟
شکایتی نمی‌کنم. غر هم بهشان نمی‌زنم. دیگر اینجا زندگی نمی‌کنم که هیچ‌وقت نبودن سُس و کَره و دستمال کاغذی و شامپو و نرم‌کننده توی خانه، اذیت‌ام کند. که صدای تلویزیونی که بابا به خاطر کم‌شنوایی گوش‌هایش تا آخر زیادش می‌کند و بلندبلند حرف زدن‌شان و همیشه ولو بودن خواهر و برادرهای ازدواج کرده‌ام با بچه‌ها و عهد و عیال‌شان، وقتی خسته از سر کار آمده‌ام و توی تخت‌ام افتاده‌ام که خبر مرگم بخوابم، عاصی و روانی‌ام کند. دیگر رفت و آمدشان با فامیل‌های عوضی همیشگی‌شان ربطی به من ندارد. خر حمالی‌ها و توسری خوردن‌های مادرم به خودش مربوط است. دعواهای همیشگی‌شان سر پول... این یکی‌اش را الساعه خودم هم دارم تجربه می‌کنم البته! من همه‌ی این قصه‌ها را پشت سر گذاشتم و درِ آن خانه را به هم کوبیدم و بیرون زدم.
آمدم خانه‌ی جهنمی کوچک خودم با همسایه‌های داغان‌اش. خانه‌ای که گرمای تابستان و سرمای زمستان‌اش، تجربه‌ی تمام طبقات جهنم است. خانه‌ای که برای وسایل‌ام جا ندارد و هر چیز جدیدی می‌خواهم بخرم، اول باید دخل یک چیزی را بیاورم تا برای این یکی جا باز شود. اما من این خانه را دوست دارم. چون مال خودم است. چون تویش «غریبه» و «رفتنی» و «مهمان زیاد مانده» نیستم. چون صاحب «حق» هستم. مال خودم است. سه دانگش به نام خودم است. با پول خودم خریده‌ام. حتی «هدیه» شوهرم بهم نیست. دقیقاً مال خودم است. وسایل‌اش مال خودم هستند. هر جوری دلم خواسته خریده‌ام. حتی اگر سر قیمت و حجم و اندازه و رنگ‌شان، مجبور به کوتاه آمدن شدم. حتی اگر آنقدر پول نداشتم که آن چیزهایی را که واقعاً می‌خواستم بخرم. اما باز هم مال خودم هستند. الأن یک انباری بالای دستشویی دارم که پر از شوینده است. از هر کدام دو سه تا. ریکای چهار لیتری. مایع ماشین‌لباسشویی لباس‌های مشکی چهار لیتری. مایع سپیدکننده چهار لیتری. از هر چیزی هر چقدر که دلم بخواهد می‌خرم. به خودم مربوط است. شوهرم می‌تواند از روی خساست خودش، یا عادت کم‌خرید کردنِ مادرش، یا مثلاً اینکه حمل‌شان بدون ماشین تا خانه سخت است، یا اینکه جا نداریم که بتپانیم‌شان، غر بزند. اما من کار خودم را می‌کنم. و نهایتاً همه‌شان مصرف می‌شوند. منتهی یک فرق دارد:
هر بار که در کابینت یا یخچال کوفتی را باز کنم، یا بروم حمام، یا بخواهم غذا درست کنم، با قوطی‌های خالی و چیزهای تمام‌شده و نخریده مواجه نمی‌شوم. با «نبودن»ها. با «نداریم»ها.
همیشه از مردی که به سادگی کلمه‌ی «ندارم» را به کار می‌بَرد، متنفر بوده‌ام. درکِ نداشتن برایم سخت است. خوب اگر نداری، جان بکن که بیشتر داشته باشی. خودت را جمع کن و برو کار کن. فکر کن. خلاقیت به خرج بده. زحمت بکش. نداشتن، معنایی ندارد. من هم آدمی نیستم که بیش از حد و حدودم بخواهم. خودم خسیس و ملاحظه‌کارِ عالم‌ام.  این چیزها را یاد من یکی ندهید. کارم شده لباس از حراجی و تولیدی خریدن. همه‌چیز را از عمده‌فروشی  خریدن تا ارزان‌تر در بیاید. کارم شده خرج نکردن. اما هر چیزی اندازه‌ای دارد. آدم باید داشته باشد ولی خرج نکند. یعنی در واقع خودش تصمیم بگیرد که کجا خرج کند. مثلاً من می‌گویم همیشه باید چند میلیون پول کف حساب من باشد که خرج نکنم ولی بدانم که اگر لازم بشود، سه سوته صدایش می‌کنم و حاضر می‌شود. این فلسفه‌ی من است.
آدم‌هایی که شما بهشان می‌گویید خسیس، گاهاً فقط در خرج کردن «مدیریت» می‌کنند. نگاه می‌کنی می‌بینی طرف، خانه و ماشین و همه‌چیز دارد، ولی میوه‌اش را از تره‌بار می‌خرد. بعد فلان آدم بدبخت گداگشنه‌ی بی‌چیز، همیشه میوه‌ی نوبرانه‌ی فصل، توی یخچال‌اش است. خوب که چی؟ بستگی دارد که چه چیزی برای شما مهم‌تر است. برای من به شخصه، رفاه در زندگی، از همه‌چیز واجب‌تر است و برای فراهم کردن این رفاه، پولی لازم است که الأن من ندارم و پدرم هم بهم نداره و پدرشوهرم هم بهم نداده و شوهرم هم درآمدش اینقدر نیست. پس خودم دارم تلاش‌ام را می‌کنم. من سر کار می‌روم. پول جمع می‌کنم. اما خرج خودم نمی‌کنم. خرج بزک و دوزک و ماشین ظرفشویی و لباس و مسافرت و چیزهای فانتزی. من دارم پول جمع می‌کنم که یک وامی بگیرم برای بزرگتر و نوسازتر کردن و ارتقاء خانه‌ام و محله‌ای که در آن زندگی می‌کنم. چون برای من خانه‌ی خوب، مهمتر از ناخن و موی زیبا و ماشین زیرپا و مسافرت ترکیه است. بعد شما در گوش هم پچ‌پچ می‌کنید که: زن و شوهر دارند کار می‌کنند، پس چرا از زندگی و خرج کردن‌شان پیدا نیست؟ پس پول‌ها را چکار می‌کنند؟
حالا ولش کن این حرف‌ها را... داشتم از حمام کردن در خانه‌ی مامان، بعد از سه سال می‌گفتم. با نهایت سرعتی که می‌توانستم یک دوش سرسری گرفتم و پریدم بیرون. با حوله خودم را روی تخت انداختم. به سقف نگاه کردم. همه‌چیز غریبه بود. حوله‌ی سنگینی که به تنم زار می‌زد. کمد دیواری ام‌دی‌اف جدید مامان با درهای کشویی. روتختی‌اش که خودم یک زمانی در پنبه‌دوزی‌اش کمک‌اش کردم. اتاق خوابی که برایم فرقی با اتاق خواب عمه، یا حتی اتاق خواب یک هتل نمی‌کرد. اینقدر غریبه. اینقدر بی‌خاطره. اینقدر نامأنوس.
آنی به خودم آمدم که: من چقـــــــــــــــــــــــــــــــــــدر در این خانه غریبه‌ام. و پدر و مادرم چقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر پدر و مادر من نیستند. طوری که الأن برادرم دو روز در هفته خانه‌شان مهمان است و من یکی دو ماه یک بار، فقط دو ساعت. یک شام کاملاً تشریفاتی و سرد. با گفتگوهای قیچی شده و حرف‌های سطحی کنایه‌آمیز که اگر بیشتر کش پیدا کنند به جر و بحث و دعوا ختم می‌شوند. انگار قرار است دو ساعت همدیگر را تحمل کنیم که فقط با رابطه‌ی خونی اجباری‌مان، تجدید میثاق کرده باشیم. و در فواصل این شام‌های لوس و خنک، نه خبری و نه تلفنی و نه محبتی.
من چقدر از پدرم و خانه‌ی پدری‌ام متنفرم.
این را در حالی که با حوله، طاقباز روی تخت افتاده بودم دریافتم. بلند شدنی روی تخت دست کشیدم. یک لکه‌ی خیس از موهایم روی تخت به جا مانده بود. حالا یک قشقرق و حرف و حدیث هم بابت همین پشت سرم درست می‌کنند.
پا شدم و لباس پوشیدم و از همان توی اتاق می‌شنیدم که پدرم مغز شوهرم را با «شیرین‌کاری‌های برادرزاده‌ام» به کار گرفته. حرف دیگری جز «برادرم» و چیزهای وابسته به او ندارند. هر بار که ما را می‌بینند آنقدر از برادرم و زن جنـ.ده‌اش و بچه‌اش که اوتیسم دارد زر می‌زنند که از گلوی‌مان بالا می‌زند.
از همه‌شان برای همیشه، به مدت هزار سال، به طول ده دوره تناسخ پیاپی، متنفرم.
_____________________________________________
پ.ن: عنوان، متعلق به داستان کوتاهی از جلال آل احمد به همین نام است.

یکشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۹۵

417: کرامات کشکی

- سلام ببخشید شما خانم نوری نیستید؟
برگشت. متحیر نگاهم کرد. دنبال یک چیز آشنایی توی چهره‌ام گشت که بهش متوسل بشود. نیافت.
+ چرا. خودمم. شما؟
- من فلانی هستم.
زمان ایستاد. در جهت عکس برگشت. چیزی ما را به سمت گذشته مکید و پرت شدیم ته حلق خاطرات. چراغی ته دالان روشن شد.
اتفاق افتاد. واقعاً اتفاق افتاد. بالأخره تصادفی که چشم‌ام همیشه دنبال‌اش بود اتفاق افتاد. دیدی؟ توی رویاهایم بهت نگفتم بالأخره یک روزی یک جایی پیدایت می‌کنم؟ اینقدر نزدیک باشی و... .
شوهرم می‌گوید من «چشم گردوبین» دارم. این قضیه مال وقتی است که رفته بودیم روستای پدری به گردوچینی. بابا و عمو گردوها را با چوبی بلند می‌زدند و از همان بالا پرت می‌شد پایین. گردوی سبز در زمینه‌ی سبز علف‌ها اصلاً دیده نمی‌شد، ولی من همیشه می‌توانستم ببینم. چشمان تیزبینی دارم برای جزئیات. این شاید مال دوران «نقاشی کردن‌ام» است.
یک بار استاد دیفرانسیل کلاس‌های کنکور ریاضی‌ام را توی خیابان و یک جای کاملاً بی‌ربط، از طرز راه‌رفتن‌اش، از پشت سر شناختم. مثل خروس روی نوک پنجه‌ی پا و مغرور و کشیده راه می‌رفت. قیافه‌اش شبیه محسن نامجو بود. :D
من بازیگرهای پیری را که دوست دارم، تصادفاً از فیلم‌های کلاسیک، وقتی که اولین نقش فرعی‌شان را بازی کرده‌‌اند می‌شناسم. وقتی هنوز خیلی جوان و خام بوده‌اند و تیپ آشنای عامه‌پسندشان را پیدا نکرده بودند. مثلاً مریلین مونرو را در فیلم «همه‌چیز درباره ایو» تشخیص دادم. آن هم در نقش معشوقه‌‌ی احمق یکی از کارگردان‌ها (از همین‌ها که همش توی دست و بال آدم‌های معروف ولو هستند) و در نقشی کاملاً حاشیه‌ای، در دو صحنه‌ی کوتاه. همان‌جا که سر راه‌پله نشسته بود و حرف‌های احمقانه می‌زد و همه آن کله‌گنده‌های تأتر و سینما دستش می‌انداختند.
16ساله بودم که اولین بار دیدم‌ات. حالا 36 ساله‌ام. یعنی 20 سال از آن زمان می‌گذرد و من توی این مدت فقط دوبار تو را دیده‌ام و آن‌هم کاملاً تصادفی توی خیابان!
مگر من چقدر از دوستی‌های آن وقت‌هایم را حفظ کرده‌ام. همش دو نفر. در واقع یک نفر. و دومی را هم به واسطه اولی دورادور ازش خبر داشتم تا اینکه همین چند هفته پیش بالأخره رفتیم خانه‌شان. الأن دو تا بچه‌‌ی ٩ و ١٣ ساله دارد. او را هم در این بیست سال، فقط دو بار دیده بودم.
از دانشگاه که هیچ. فقط یک نفر. آن هم همینی است که الأن با هم همکاریم. یعنی در واقع این کار را برایم جور کرد. از بچه‌های کارگاه‌های داستان‌نویسی دانشگاه بود. با این یکی همیشه در ارتباط بوده‌ام. گاهی قهر. گاهی آشتی. گاهی دور. گاهی نزدیک.
یک استاد فلسفه هم داشتم که تا همین اواخر فکر می‌کردم هنوز با هم دوستیم. اما بعد از اینکه چند ماه پیش با دخترش که الأن آلمان درس می‌خواند یک چت طولانی کردیم، فهمیدم که در واقع هیچ‌وقت با هم دوست نبوده‌ایم و بهتر است بیشتر از این هیکل خودم را به گند و گـ.ه نکشم و تمام‌اش کنم.
«تصادف» توی زندگی من چقدر نقش دارد؟
صحنه‌های در هم و برهمی توی ذهن‌ام می‌آید. از زمانی که دوران دانشگاه، سالی یک بار صاحب کرامات می‌شدم. به شوخی به بچه‌ها می‌گفتم «مستجاب الدعوه» شده‌ام. هرچه خواسته دارید، الأن از من بخواهید که برآورده می‌کنم! بعد، واقعاً اسم هر کسی را می‌آوردم ظاهر می‌شد. هر چیزی از ذهن‌ام می‌گذشت، اتفاق می‌افتاد.
پریشب توی ماشین «ر»، برگشتنی از شمال، معده‌درد داشتم. هیچ‌چیز نمی‌توانستم بخورم. حتی چای. «ر» آدم عجیبی است. به چیزهای خاصی اعتقاد دارد. انرژی‌ها و دنیای اجنه و ارواح و کرامات و معنویت و از این چیزها. برداشت یک تکه از کنار کلوچه‌ی زنجبیلی تازه که از کنار جاده خریده بودیم کَند و ازم پرسید: چقدر اعتقاد داری؟
- هیچی.
+ چقدر به من اعتقاد داری؟
- هیچی!
کمی مردد ماند. می‌خواست طبق حکایت راه رفتن عیسی روی آب، من به او اقتدا کنم و او به خدا و یک دعایی به تکه کلوچه خواند و گفت بخورم تا خوب بشوم. راستش من اصلاً اعتقادی به این چیزها ندارم، اما این کار را کردم. البته معده‌ام آن موقع خوب نشد. اما اواخر سفر، رسیدنی، بالأخره توانستم یک کلوچه بخورم و از گرسنگی نمیرم. هنوز هم باور ندارم که آن جادو جنبل «ر» کاری برایم کرده باشد. در هر صورت معده‌ی من همیشه همین‌طور بوده. گاهی می‌گیرد. گاهی ول می‌کند. اینش عجیب نیست. عجیب این قسمت قضیه است که پریشب همان توی ماشین برای «ر» از این آدم مثال زدم. از اینکه من هیچ‌وقت آدمی نبوده‌‌ام که دنبال کسی بدوم. حتی اگر کسی را دوست داشتم هم به محض اینکه می‌دیدم دورش شلوغ است و برای من وقت ندارد، سریعاً میدان را خالی می‌کردم که «یکی از دیگران» نباشم. هیچ‌وقت «یکی از دیگران بودن» را نخواسته‌ام.
اما «ر»... اعتقاداتش به این‌طور چیزها... آن سالی یک هفته کرامات من... دیدن این آدم بعد از 10 سال، تصادفاً توی خیابان، آنهم نزدیک خانه‌ی مادر و خواهرم... پی‌ام استاد فلسفه‌ی دانشگاه، همین الأن روی فیس‌بوک...
می‌دانم. می‌دانم. دارم کـ.سشعر می‌گویم. شما توجه نکنید. دارم با خودم حرف می‌زنم. توی ذهن‌ام کنکاش می‌کنم. به دالان‌ها سرک می‌کشم. بوهای قدیمی را استشمام می‌کنم. چیزها را لمس می‌کنم. غبار اشیاء به سرانگشتان‌ام می‌نشیند. عبور می‌کنم. با خودم حرف می‌زنم. هذیان می‌گویم.
چطور می‌شود آدم یکی را که همیشه دلش می‌خواسته ببیند، توی بیست سال، دقیقاً هر ده سال یک بار، توی خیابان ببیند. یکی را که ده سال از خودش بزرگ‌تر است. شاید عدد سرنوشت ساز و بسامد بین من و این آدم، «ده» است. شاید آدم باید بگردد عدد بسامدش را با وقایع پیدا کند. شاید اینطور بشود مثل علم نجوم، یک چیزهایی را در سرنوشت آدم پیش‌بینی کرد. مثلاً اینکه تولدها و مرگ‌ها چه زمانی اتفاق می‌افتند. دیدار آدم‌های رفته و گم‌شده، کی دوباره میسر می‌شود. پیام‌ها و رموز، در چه زمان‌هایی توی زندگی مجدداً توسط اشخاص و موقعیت‌های مشابه، بهت یادآوری می‌شوند.
به این چیزها فکر می‌کنم بعد از دیدن‌ات. بعد از ده سال.
بیست سال پیش یک دختربچه درونگرا و ساکت دبیرستانی بودم. مستعد. پرمدعا. مغرور. خالی از هرگونه درکی از درد و رنج زندگی. دختربچه‌ای غمزده. کسی بودم که از تمام زندگی، فقط «عشق» را تجربه کرده بود. و پدرِ مزخرفی داشتن را.
ده سال پیش یک دختر پر شر و شور با ژست هنرمند-نویسنده بودم. با افاضات روشنفکرانه. بهم گفتی «شوهر کن و بچه‌دار شو. فکر می‌کنی «فروغ» آخرش چه شد؟» آن موقع دختر جوانی بودم که شکست عشقی، هجران، خیانت، فلسفه، چند کار جمعی و کارگاهی، دوران پس از دانشگاه و بیکاری و عاقبت شغل مربیگری رانندگی را تجربه کرده بودم. دختری که برای خودش آرزوهای بزرگ داشت. دختری خشمگین و عاصی.
حالا زنی متأهل هستم. خاموش. بی‌ادعا. قانع به خوشی‌های کوچک. کسی هستم که دیگر در خودم و دنیا چیز قابل توجهی پیدا نمی‌کنم. نه پی بحث و قانع کردن کسی هستم. نه از کسی جز خودم دلخوری دارم. مشاغل مربیگری رانندگی و آرایشگری و منشیگری و چند شغل مزخرف دیگر را تجربه کرده‌ام و حالا کارمندم. دیگر نه غمی هست، نه هجرانی، نه خشم و عصیانی. فقط ایستادن پشت پنجره و نگاه کردن به گذر پرشتاب مردم است. با چشم‌هایی خالی، مثل حدقه‌ی چشم مردگان.
چند دقیقه با هم پیاده رفتیم و هی همین‌طوری حیرت پشت حیرت کردیم و تو بهم گفتی: چقدر تغییر کردی و چاق شدی. خوشگل شدی (این یکی را لابد برای این گفتی که «چاق شدی» را از دلم در بیاوری). سفید شدی. یادمه سبزه بودی. فقط چشمات و می‌شناسم.
بهت گفتم: شما الان باید 46 سالت باشه. چون من 36 سالمه و یادمه وقتی معلمم بودین، من 16 ساله بودم و شما 26 ساله. و این (اشاره به دخترت) باید .... (مکث کردم) نیکو باشه و لابد 10 سالشه. چون من 10 سال پیش که دیدم‌تون، تازه به دنیا اومده بود.
حرف‌ام را تأیید کردی. حتی برایت عجیب بود که من اینقدر ساده بعد از 10 سال توی خیابان بشناسم‌ات و بدانم چند ساله هستی و یادم باشد که حتی سن دخترت باید چقدر باشد. من چیزهای زیادی ازت می‌دانم و تو تقریباً چیزی از من یادت نیست. آیا مقصری؟ نه. یک معلم سالی 100 تا دانش آموز دارد و یک دانش‌آموز سالی ١٠ تا معلم که تازه بعضی‌هایشان چند سال معلم‌ات هستند. مثلاً ما یک معلم ریاضی ٣ داشتیم که بعد معلم حسابان ١ و ٢مان شد. انگار کنترات برداشته بود که بریند به کل پایه و اساس مفهوم تابع و معادلات چند مجهولی و دیفرانسیل توی ذهن ما. آنقدر که توی پیش‌دانشگاهی، بچه‌های مدرسه ما واقعاً اوضاع‌شان خراب بود. حتی بهترین‌هایمان پیش بچه‌های مدارس دیگر، سوسک بودیم. خدا لعنت کند آن زنیکه عوضی افسرده را که شوهرش نگذاشته بود برود مهندس بشود و مجبورش کرده بود در محیط زنانه (آموزش و پرورش) کار کند و این هم تمام دق دل‌اش را سر ما خالی می‌کرد. اصلاً درس نمی‌داد. کل نمره میان ترم را به همه می‌داد و ما فقط لازم بود ٥ نمره برای قبولی کسب کنیم.

*بعداً نوشت:
الأن مدتی از دیدن‌ات می‌گذرد. شاید چند هفته. یا یک ماه. همیشه همین‌طوری است. اولش فکر می‌کنم اتفاق خارق‌العاده‌ای افتاده. معجزه شده. که شاید هم شده. ولی معجزه‌ای لوس و بی‌استفاده: دوباره دیدم‌ات. خوب که چی؟ باز هم مثل قبل زنگ نزدن و خبر نگرفتن و ادای شلوغ‌ها را درآوردن و ... باز به من برخوردن و... باز پاک کردن شماره تلفن‌ات از گوشی‌ام.
دفعه‌ی پیش هم همین‌طور شد.
وقتی بعد از مدت‌ها یک چیز خاص، یک آدم خاص، یک اتفاق نادر را می‌بینی، آن چیز فقط برای تو معنی دارد. مثل فال گرفتن است. معنای شعر، به برداشت تو بستگی دارد. شاید تو از یک فال حافظ منقلب بشوی. شاید در نقش ته یک فنجان، چیزهای غریبی ببینی. شاید در تقارن اتفاقات، چیز معناداری پیدا کنی... ولی ببین چه می‌گویم: همه‌ی این‌ها نهایتاً برای خودت معنی دارد. کسی درک نمی‌کند. معلم ادبیات قرار نیست تحت تأثیر شهود تو قرار بگیرد. برای او، تو همچنان یکی از شاگردان بیست و چند سال معلمی‌اش هستی. یکی از هزاران دانش‌آموز. اینکه چطور ممکن است ده سال یک بار تصادفی توی خیابان ببینی‌اش و آن هم جاهایی به آن بی‌ربطی، باز هم مربوط به خودت است. معلم ادبیات، غرق زندگی و مشکلات خودش است. تمام فکرش حالا، به دختر 10 ساله‌اش معطوف است. و «10» فقط برای تو معنا دارد. برای معلم ادبیات، یک سن معمولی برای یک دختربچه است.

416: صاحب چشمان روشن ابروان خنجری

برادر بزرگم کراش داشت به چشمِ روشن. مریضِ چشمِ سبز و آبی بود. چشم‌های روشن هم اکثراً مال نژادهای ترک و شمالی و این‌ها هستند. حالا بابای ما هم که از ترک‌ها متنفر. خر بیار و باقالی بار کن.
آخرش برادر کوچکه رفت زنِ تُرک گرفت!
این‌ها را چرا گفتم؟ از سرِ قضیۀ «ش» و سفر شمال یکی دوماه پیش‌مان داشتم فکر می‌کردم که آیا مردان ابله دنبال زن‌های زیبا می‌گردند؟ یا زن‌های زیبا ذاتاً ابله هم هستند؟ یا اصلاً بلاهت توی فرایند خرید و فروش، رابطه‌ی مستقیمی با زیبایی دارد؟
دور و برم ضدِزن‌ترین مردها را دیده‌ام که دنبال زیباترین زن‌ها هستند. شما مثلاً آن گولاخ کچل کوتوله‌ی دهن‌کج (پیت بول) را در نظر بگیر با آن خروار خروار داف‌های دور و برش؟ می‌دانم. می‌دانم که این‌ها نمایش است و واقعی نیست و از این حرف‌ها.  اما پیت‌بول نماینده و رهبر یک قشر از مردانِ زنباره است که از قضا اکثراً زشت و پیر و شکم‌گنده و کچل و پولدار هم هستند. و این آخری (پول) تنها چیزیست که زنان زیبا را جذب می‌کند.
یک زن زیبا سزاوار چه چیزهایی است؟
یک شوهر زیبا؟ که بعدش زن‌های دیگر بیفتند دنبالش و از چنگ‌اش درش بیاورند؟ نه.
یک شوهر مهربان و سازگار و افتاده‌حال؟ که اصلاً پول نداشته باشد و بعدش به روز بدبختی و پیسی بیفتد و نه دندان به دهانش بماند و نه مو به سرش و در اثر بی‌پولی یارو، نداشته باشد که لباس‌های زیبا بپوشد و از زیبایی‌اش نگهداری کند؟ نه.
یک شوهر پولدار. بله. گزینه‌ی درست همین است. شما بهترین، دانشمندترین، فرهیخته‌ترین، مرد دنیا را هم که جلوی یک زن زیبا بگذاری، توان نگهداری از زیبایی‌اش را ندارد.
زیباترین ماهی‌های آکواریومی... زیباترین درختچه‌های تزئینی... زیباترین تابلوهای نقاشی... زیباترین لباس‌های چرم و غیره و غیره... تماماً مختص پولدارهاست. می‌دانید چرا؟ به این دلیل ساده که آدم پولدار، می‌تواند هزینه‌ی آکواریوم با تمام امکانات مورد نیاز ماهی‌اش، باغبان 24 ساعته برای نگهداری از درختچه‌اش، نور و محیط مناسب برای نگهداری از تابلوی نقاشی‌اش، واکس مناسب برای نگهداری از پالتو و کفش چرم‌اش، مهیا کند. می‌تواند داشته باشد. هزینه‌اش را می‌تواند پرداخت کند و شرایط خوب را برای گنجینه‌اش فراهم کند.
زیباترین تابلوی نقاشی جهان، شایسته‌ی بودن در خانه‌ی محقر یک نقاش پیزوری الکلی که پول کرایه خانه‌اش را هم ندارد بدهد و ممکن است حتی تابلو را برای نان شب‌اش به پنج هزار تومان بفروشد، نیست.
زیباترین تابلوی جهان، باید در جایی باشد که شایسته‌اش است و لیاقت‌اش را دارد.
همین.
اما این‌ها چه ربطی به بلاهت داشت؟ آیا به دنبال زیبایی بودن و پولدار بودن، نشانه‌ی بلاهت است؟ نه. ولی اکثر کسانی که به دنبال زیبایی هستند، آدم‌های بی‌پولی هستند و وقتی زیبایی را به دست می‌آورند، یا حرام‌اش می‌کنند یا از دست‌اش می‌دهند. بعد هم به آن زن زیبایی که از دست‌شان ربوده شده، تهمت جنـ.دگی می‌زنند.
خوب زهرمار! خودت عرضه‌ی نگهداری‌اش را نداشتی.
مثل این‌ها که می‌گویند گل و گلدان «به دست ما نمی‌آید». یعنی چه؟ خوب یا نورت کم و زیاد است. یا آب کم و زیاد می‌دهی. یا یک کِرمی به گلدان بدبخت می‌ریزی که خشک می‌شود دیگر؟ تقصیر گل که نیست.
خود من کلی گل و گلدان و ماهی دارم. اخیراً متوجه شدم که چون به دلیل بی‌حوصلگی برای تمام گلدان‌هایم یک شرایط نوری و آبدهی را در نظر گرفته‌ام، بعضی‌هایشان دارند اذیت می‌شوند و ضعیف شده‌اند و بعضی‌هایشان خوبند. تصمیم گرفتم آنهایی را که با شرایط من سازگار نیستند بدهم خواهرم ببرد بگذارد گوشه باغچه‌شان زیر نور مستقیم خورشید. اگر گلکاری «به دست من نمی‌آمد» قاعدتاً باید همه‌شان خراب می‌شدند. خوب چه کاری است؟ گلی را نگهدار که با شرایطت جور در می‌آید.
شما اگر یک جوان یک‌لاقبا هستی و پدر و مادرت هم چیزی ندارند بهت بدهند، چرا دنبال زن خوشگل می‌روی؟ زن خوشگل، لیاقت‌اش بهترین‌هاست. شرایط نگهداری‌اش را داری؟ نگو زن‌ها پول‌پرست هستند و از این کـ.سشعرهای آدم‌های لوزر. شما برو یک پیردختر تحصیل‌کرده‌ی زشت کارمند پیدا کن، اگر به پایت جان نداد، آن وقت بیا بگو زن‌ها پول پرست‌اند.

ازدواج هم از قواعد اقتصادی همین زندگی پیروی می‌کند و قبل از هر چیز، یک معامله است. باید ببینی چه می‌دهی و چه می‌گیری.