یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۹۶

436: همان عشق

می‌گوید به نظرش می‌رسد که «زلیخا» اصلاً کار  اشتباهی نکرده. یک «انسان کامل» را در مقابل خودش دیده و نتوانسته مقاومت کند.
می‌گویم «زلیخا» همه‌چیز داشته. زیبایی، ثروت، قدرت و حتی صـ.کس. اگر یک زن زشت بود می‌شد گفت عقده‌ی زیبایی داشته. اگر پول نداشت یا حتی شوهرش محل سگش نمی‌گذاشت، می‌شد گفت که فریب خوردن و سست  عنصر بودن چیز ساده و دم‌دستی‌ای بوده برایش. و باورپذیر. اما عجیب اینجاست که زلیخا همه‌چیز داشت و احساس نقصان می‌کرد. می‌خواست از هر چیزی «بهترین» را داشته باشد و تصاحب کند. اما بهترین به دست نیامد مگر به رنج و خفت و بی‌آبرویی.
می‌گوید در داستان یوسف و زلیخا، همه‌چیز در حد کمال و زیبایی است. آن نوع عاشق شدن. آن نوع تن در ندادن. آن نوع رنج کشیدن و آن نوع رسیدن. هیچ نوع بی‌آبرویی و زشتی و ریایی در کار نیست. یوسف و  زلیخا باید به هم می‌رسیدند و داستان باید اینطوری تمام می‌شد.
می‌گوید که این را به دوستان روشنفکر و داستان‌نویس و مدعی گفته و آنها برافروخته شده‌اند و طاقت نیاورده‌اند. اینکه زنی متأهل و میانسال، عاشق مردی جوان‌تر و زیباتر از شوهرش بشود.
به نظرم موضوع اصلاً «زیبایی» هم نبوده. موضوع: تجربه‌ی دوباره‌ی «مشتاقی و بی‌تابی» است. تجربه‌ی نوعی جوشش از درون. چیزی که ضربان قلبت را بالا می‌برد. خواستن و خواسته شدن. چیزی که در زندگی متأهلی به تمامی از بین می‌رود و حتی زنده نگهداشتن‌اش هم دروغی است که آدم خودش هم باورش نمی‌شود: ولنتاین متأهل‌ها. سالگرد ازدواج متأهل‌ها. عکس‌های دوتایی متأهل‌ها. رقص دونفره‌ی متأهل‌ها در مهمانی‌ها... تمام‌اش دروغ و نمایش است برای نشان دادن خوشبختی و میلی که دیگر نیست.
به نظرم این چیزها را «دوراس» بیشتر از هر کسی می‌فهمد. اینکه در هر سن و شرایطی که باشی، در مقابل «زیبایی» فلج می‌شوی. و این زیبایی می‌تواند به صورت باشد یا در رفتار و شخصیت نمود پیدا کند.
«جهالت»، زیباست. چه در یک نوزاد، چه در یک دخترک یا پسرک نوجوان. «عقل»، زشت و کریه است و زیبایی را در اطراف خود زایل می‌کند. سیاهی‌اش مسری است. آدم نادان، باعث خنده‌ی یک جمع می‌شود و شادی می‌آورد. آدم عاقل، بهترین اوقات جمعی را کوفتِ دیگران می‌کند.
جاهل، «دوستت دارم» را با خالص‌ترین لهجه به زبان می‌آورد. بدون در نظر گرفتن عواقب یا خطر پررو شدن طرف مقابل. بدون توقع. بدون دودوتا چهارتا و سنجیدن شرایط. عاقل، همان «دوستت دارم» خنک و از دهن افتاده‌اش را هم به زور باید با انبرک از لای دندان‌هایش بیرون کشید.
عشق، از دهن می‌افتد.
عشق، از دهن می‌افتد اگر بلافاصله به زبان نیاید.
عشق، بی‌تأثیر می‌شود و رنگ می‌بازد.
چرا ما خیانت می‌کنیم. چرا از تعهد خارج می‌شویم و دوباره عاشق می‌شویم. این را حالا می‌فهمم که نزدیک به 38 سال دارم.
عمر آدمیزاد کوتاه است. اگر که بدانید. اگر که بدانید.
آدم وقت ندارد سر فرصت زندگی عاقلانه‌اش را سر و سامان بدهد و عمارتش را بسازد. تا فرصت هست باید چهارتا چوب توی زمین زیر پایش فرو کند و سایبانی رویش بیندازد و زندگی دم‌دستی و ساده‌ای را که می‌شود، شروع کند.
پول جمع می‌کنی به خاطر آینده.
وفادار می‌مانی به خاطر آینده.
بچه می‌آوری به خاطر آینده.
کارمند می‌مانی به خاطر حقوق بازنشستگی آینده.
بعد یکهو عین «شیوا» در سی و شش سالگی سکته می‌کنی و نصف بدنت فلج می‌شود.
بعد قبل از آنکه بفهمی مُرده‌ای و بالای سر جنازه‌ی بی‌استفاده‌ات ایستاده‌ای. جنازه‌ای که وقت نکرد دوباره عاشق بشود. هیجان را تجربه کند. مرزها را رد کند. به ستوه بیاید. فریاد بزند. قرمز بپوشد. راه خودش را برود. پول‌اش را خرج سفرها و تجربه‌های دلخواسته‌اش کند. حالا تمام آن‌ها که چهارچوب‌ها و باید و نباید‌هایش را تعیین می‌کردند، فقط دنبال تابوتش چند قطره اشک می‌ریزند و فراموشش می‌کنند و به زندگی خودشان باز می‌گردند. انگار نه انگار که یک زندگی، از وسط قطع شد و زیر خاک رفت و حرام شد.
از گوشی‌اش عکس یکی از شهدای مدافع حرم که صورت زیبایی دارد را نشانم می‌دهد. می‌گویم حیف این زیبایی. می‌گوید شاید بهتر شد. چون این زیبایی مال این دنیا نیست. می‌ماند به کثافت کشیده می‌شد. منظورش را از «کثافت» می‌فهمم. سکوت می‌کنم. باز در دلم تکرار می‌کنم: حیف اینهمه زیبایی زیر خاک...
بدن‌هایمان را داریم. جوانی‌مان را. اگر عاشق نشویم، چکار کنیم پس؟
بروم کمی «دوراس» بخوانم. دوراس این چیزها را بهتر می‌فهمد.
----------------------------------------------------------------
پ.ن: عنوان، کتابی به همین نام از «یان آندره‌آ»، معشوق «مارگریت دوراس»

چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۶

435: حق انحصاری اولین خطا

«اسکارلت اوهارا ( Scarlett O'Hara ) زیبا نبود، اما مردانی مثل دوقلوهای تارلتون که شیفته جذابیّت او بودند کمتر متوجه این نکته می شدند... »
این اولین جمله‌ی کتاب «بر باد رفته» است. دارم فکر می‌کنم که آن چیزی که دوقلو‌ها و مردهای دیگر را شیفته‌ی این زن کرده بود، حتی چشمای سبز و پوست ماگنولیایی و کمر باریکش هم نبود.
اسکارلت اوهارا، سمبل «سرسختی» و «سرکشی» بود. کسی که در مقابل هیچ موقعیت سختی تسلیم نمی‌شد و همیشه از پس از کاری برمی‌آمد و همه می‌توانستند رویش حساب کنند. یک بانوی متشخص و متعهد و اخلاق‌گرا نبود. از دید جامعه‌ی اطرافش، وحشی و پول‌پرست و بی‌شعور و بی‌شخصیت به نظر می‌رسید. با این حال اگرچه ملاحت و شیرینی و مهربانی «ملانی» را نداشت، اما چند بار در موقعیت‌های سخت، جان ملانی نجات داد.
اسکارلت، زن توانایی بود و روح سرکشی داشت. نه به اخلاق پابند بود و نه به معیار و سنت. مردی را که دوست داشت، به دست می‌آورد، حتی اگر متعلق به زنی دیگر بود. پول را می‌خواست و به دست می‌آورد، حتی اگر جامعه، کارآفرینی و شرکت زن در امور اقتصادی را تقبیح می‌کرد.
اسکارلت، اسطوره‌ی من است. الگوی من. تنها زنی که آرزو می‌کردم جرأت و جسارت این را داشتم که مثل او باشم.
صبحی داشتم به خواهرم فکر می‌کردم که چقدر وابسته و لوس و بی‌دست و پا و متوقع است. بعد یاد خواهرهای اسکارلت افتادم. یکی ملوس و ناز و مامانی و ضعیف و مریض. یکی غرغرو و زرزرو و همیشه مدعی حقوق پایمال شده‌اش توسط  اسکارلت. خواهر من در هجده سالگی شوهر کرد. کاری که پدرم سعی کرد با من هم انجام بدهد اما موفق نشد. خوب البته آن موقع اگر خودم هم تن نمی‌دادم، ممکن بود خانواده‌ام از به هم خوردن قضیه حمایت نکنند. کمی هم شاید خوش‌شانسی من بود که پدرم هنوز آنقدر تجربه نداشت که بفهمد گاهی بهتر است خفه بشود و به دعواها دامن نزند که دختره را هرجور هست به خانه بخت بفرستد و یک نان‌خور کم کند. من هم البته تسلیم بشو نبودم. من، خواهرم نبودم که با شرایط کنار بیایم و تسلیم بشوم. وقتی دیدم آن آدم، آدم من نیست و خیلی از من و ایده‌آل‌هایم فاصله دارد، این را به خانواده‌ام گفتم و دعواها شروع شد. در واقع من آن موقع اصلاً شکل هم نگرفته بودم. خودم هم خیلی نمی‌دانستم که هستم و چه می‌خواهم. فقط می‌دانستم چیزی که می‌خواستم این نبود. اما باز هم اگر بخواهم عادلانه قضاوت کنم، شاید خواهرم شانس «اولین خطا» را نداشت. یعنی اشتباه اول را، من که بچه‌ی اول بودم کرده بودم، و او نفر بعدی بود و به اندازه‌ی من حق نداشت اشتباه کند. یا فقط می‌ترسید چیزی بگوید و دوباره تمام آن غائله‌ها شروع شود و همه‌چیز به هم بریزد و او مقصر شناخته شود. این چیزی است که گاهی توی چشم‌های خواهرم می‌خوانم: حس طلبکار بودن از من، بابت چیزی که من بهش می‌گویم:«حق انحصاری ارتکاب اولین اشتباهات».
خواهرم، بچه‌ی آخر است. ما خیلی با هم تفاوت داریم. نه تنها از حیث ظاهر، که از نظر تمام ویژگی‌های اخلاقی و عادات رفتاری.
او لاغر و بور و موصاف و عشوه‌ای است و هرچه می‌خورد چاق نمی‌شود.
من تپل و موسیاه و فرفری و گولاخ هستم و هرچه بخورم چاق می‌شوم. (البته من هم تا همین هفت هشت سال پیش، لاغر محسوب می‌شدم.)
بیماری‌هایمان که اصلاً ربطی به هم ندارد. من معده‌ی داغانی دارم که همیشه آزارم داده.  معده‌ی او سنگ را هم آسیاب می‌کند.
من بیماری نظم دارم. فقط همین‌قدر بگویم که برای مسافرت، یک لیست اقلام موردنیاز به صورت آماده و تایپ شده دارم.
او، سمبل بی‌نظمی و شلختگی است. مثلاً لباس‌زیرهای شوهرش را یک ماه نمی‌شوید و بعد هم دسته‌جمعی دور می‌ریزد! بچه‌اش را سر جمع توی یک سال تحصیلی، دو ماه به مدرسه نفرستاد!
(توی پرانتز تمام این‌ها را با در نظر گرفتن اینکه من کارمندم و او خانه‌دار، بخوانید).
او کینه‌ای و انتقام‌گیر و تکه‌بنداز و چشم و ابرو نازک‌کن هم هست و من زود فراموش می‌کنم و اصلاً بلد هم نیستم چطور کارهای بد دیگران را تلافی کنم یا ناراحتی‌ام را بهشان نشان بدهم و وادار به عذرخواهی‌شان کنم.
اووووووووووووووووووه، می‌توانم هزار تا مثال از این‌جا تا مریخ برایتان بیاورم. اینکه چطور بعد از چند سال، 12 تا مهمان دعوت می‌کند (و این وسط چقدر جاخالی می‌دهد و می‌پیچاند و زیرآبی می‌رود و اما بالاخره مجبور است ملت را یک بار دعوت کند) و بعد سه چهار بار تاریخ مهمانی را به تعویق می‌اندازد و برای خودش زمان می‌خرد که خانه را تمیز کند و دست آخر، همه‌ی کارها را می‌گذارد برای روز آخر و من و مادرم و حتی عروس‌مان را از روز قبلش به کار می‌کشد تا خانه و زندگی‌اش را جمع کند و غذا درست کند. اصولاً دست هم به آشپزی نمی‌زند. خیلی رک همان اول اعلام می‌کند: آشپزخونه رو دیگه به شما سپردم! و واقعاً هم انگار می‌کند که ما صاحبخانه هستیم و مسئول پذیرایی و سر و سامان دادن مهمان‌ها هستیم.
بعد همان 12 تا مهمان را من دعوت می‌کنم و جوری کارهایم را برنامه‌ریزی می‌کنم که روز مهمانی مادرم ساعت 5 و 6 عصر می‌آید و مثل مهمان روی مبل می‌نشیند و می‌پرسد: کاری نداری؟ و من از ترس اینکه آشپزخانه را به هم نریزد و روی اعصابم راه نرود و نظم ذهنی‌ام را مختل نکند، می‌گویم: نه. هیچی. فقط مزه‌ی غذا رو بچش ببین خوبه؟ و موقع پذیرایی و سفره چیدن و جمع کردن هم عملاً فقط شوهرم به دادم می‌رسد و خواهرم نشسته سر مبل دارد با یکی خوش و بش می‌کند و مخش را می‌زند که یک جوری  ازش سوءاستفاده کند!
خواهرم عشوه‌ای است. زبانش مار را از سوراخ می‌کشد بیرون. همه را سر انگشت‌اش می‌چرخاند. بدون اینکه کاری برای کسی کرده باشد، همه را به خدمت می‌گیرد و از همه طلبکار است.
من اما زبانم، آخر سرم را به باد می‌دهد. حتی بلد نیستم با شوهرم چطور حرف بزنم که ساده‌ترین حرف‌هایم را بفهمد و کارهایی را که وظیفه‌اش است درست انجام بدهد. به خانواده و فامیلم بیشتر از خواهرم احترام می‌گذارم و دعوت‌شان می‌کنم و همیشه دست پر می‌روم خانه‌شان و هر کاری از دستم بر می‌آید برایشان می‌کنم اما باز هم خواهرم عزیزتر و شیرین‌تر است. نمونه‌اش آن جریان بیمارستان رفتن مامان و عمل دستش که اول صبح به من زنگ زد باهاش بروم در حالی که خانه‌ی خواهرم فقط باهاش 50 متر فاصله داشت و او توی بغل شوهرش خواب بود و منِ بدبختِ کارمند، روز تعطیل‌ام بود و فقط آن روز می‌توانستم بعد از ساعت شش صبح هم بخوابم. وقتی هم شاکی شدم که آن یکی هر شب شام خانه‌تان هست و آن یکی که کلاً توی خانه‌تان زندگی می‌کند و آن یکی را هم کلاً در خدمتش هستید و شام و نهارش را می‌دهید و آژانس شخصی‌اش هستید، چرا به من که برایم هیچ کاری نمی‌کنید و ماه به ماه رنگ خانه‌تان را نمی‌بینم زنگ زده‌اید، بهشان بر خورد و قشقرق راه انداختند که من بی‌شعور و بی‌عاطفه هستم و حالا یک بار کارشان به من افتاده و بالاخره مادرم بوده و غیره و غیره. از همین نوحه‌سرایی‌ها و اشک‌فشانی‌ها که خدا برای این موقعیت‌ها گذاشته تا آدم‌ها، ناحق را حق جلوه بدهند.
گاهی از خودم می‌پرسم دلیل این ژست حق به جانب و آویزان بودن همیشگی او از اطرافیان و سواری گرفتنش از دیگران چیست؟ نمی‌فهمد که تبدیل به الگوی بدی برای دخترش شده و بچه‌ی 9 ساله را مثل خودش زبان‌باز و دورو و چاپلوس کرده؟ نمی‌فهمد که خانه و زندگیش بی‌نظم و همیشه کثیف است و همه بابت اینکه دعوت‌شان نمی‌کند و می‌پیچاندشان و می‌رود خانه‌هایشان می‌خورد، ازش شاکی و عصبانی‌اند و پشت سرش حرف می‌زنند؟ نمی‌فهمد یک آدم بی‌تعادل و بدقول و بی‌اراده است که هر کاری را شروع می‌کند، نمی‌تواند تمامش کند و یک عالمه دوره و کلاس هست که پول‌شان را داده و فقط یکی دو ماه رفته و بعد بیخیالش شده؟
دیروز صبح زنگ زده می‌گوید که کلاس زبان نوشته (از ترم مبتدی) و می‌خواهد بدنسازی هم برود! توی دلم می‌گویم: بااااااااااااااااااااااااااااااششششششششششششششششهههههههههههه! اونم تو!!!!!!!!!!!!!!!!!!! کلاس سنتور و کامپیوتر هم جزء فتوحات ناتمام‌اش است. همچنین چند دوره گل و گلدان کاشتن (خشک کردن‌شان) و آکواریوم درست کردن (عوض نکردن آب و غذا ندادن به ماهی و کشتن‌شان) و نگهداری از حیوانات خانگی (و البته کشتن‌شان) هم در کارنامه‌اش دارد. اصولاً استاد شروع کردن‌های الکی و بی‌برنامه و جا زدن وسط کار است. اصلاً هم به روی خودش نمی‌آورد.
حالا من یک عالمه کار هست که اصلاً شروعش هم نمی‌کنم، چون می‌دانم اگر شروع کنم ممکن است حوصله  ادامه‌اش را نداشته باشم. فقط وقتی چیزی را شروع می‌کنم که بدانم توان انجامش را دارم و تمامش می‌کنم.
تمام این‌ها به نظرم به یک تفاوت عمده بین بچه‌های اول و آخر خانواده برمی‌گردد:
موقعیتی که این دو نفر تویش به دنیا می‌آیند و توقعاتی که ازشان می‌رود.
وقتی شما بچه‌ی اول هستید، پدر و مادر خیلی بهت توجه می‌کنند و خیلی ازت توقع دارند. تو را موجود مغروری بار می‌آورند که شأن و شخصیت‌اش بالاتر از هر کسی است و حق اشتباه ندارد. توان همه کاری را دارد و مدام باید گزارش کار به والدین بدهد که کارها را خوب انجام داده. بچه‌ی اول مسئول انقلاب کردن علیه پدر و مادر است و اولین کسی است که آماج ضربه‌های پدر و مادر قرار می‌گیرد و اولین مقاومت‌های پدر و مادر در جهت دادن آزادی و استقلال، همیشه بر سر بچه‌ی اول هوار می‌شود.
بچه‌ی آخر اما عین علف هرز یک گوشه‌ توی سایه رشد می‌کند. لباس‌های کهنه‌ی بزرگترها را می‌پوشد و هر شیطنتی بخواهد می‌کند و کسی ازش توقعی ندارد و رویش حسابی باز نکرده. فقط هست و مجلس‌گرم‌کن است. پدر و مادر دیگر پذیرفته‌اند که بچه‌هایشان از اول هم قرار نبوده پخی بشوند و بهتر است شل کنند. هیچ گزارش‌کار گرفتن و نظارت دقیقی روی بچه‌ی آخر نیست. هیچ مسئولیتی هم روی دوشش گذاشته نمی‌شود. هرچه را می‌خواهد از دست بچه‌های بزرگتر قاپ می‌زند و فرار می‌کند، چون زورش نمی‌رسد که عادلانه حریف‌شان بشود و یا با منطق مجابشان کند. یاد می‌گیرد که دروغ گفتن، راحت‌ترین راه خر کردن دیگران و جواب پس ندادن است. بچه‌ی آخر اصولاً چیزی را جدی نمی‌گیرد، چون خودش هم هیچوقت جدی گرفته نشده و قرار نبوده کار عظیمی صورت بدهد یا نابغه‌ای چیزی باشد و یا مرکز توجه همه باشد و همه بگویند چه برازنده و شایسته است.
گاهی توی چشم‌های خواهرم نگاه طلبکار و سرزنش‌باری می‌بینم. بابت اینکه زود شوهر کرده. یا اینکه به خاطر دعواهای من با پدرم، همیشه فضای اطرافش متشنج بوده. یا اینکه چرا من ایستادم و جنگیدم و حق داشتن دوست‌پسر و کوه رفتن و اردو رفتن و مسافرت رفتن با دوستان دانشگاه را به دست آوردم و او وقت نکرد خوشی کند و زود شوهر کرد. یا مثلاً بابت اینکه شوهر من دموکرات و برابری‌طلب و معتقد به برابری زن و مرد است و برای من خیلی تعیین و تکلیف نمی‌کند و خیلی تفاوت سنی نداریم و شوهر او ده سال ازش بزرگتر است و طرز فکر سنتی‌ای دارد و خیلی محدودش می‌کند و حرفش را نمی‌فهمد.
هرچه هست، خواهرم بابت چیزهایی از دست من عصبانی است که حق ندارد عصبانی باشد. گیرم که حسودی می‌کند. اما حتی حق حسودی هم ندارد. من خواستم. ایستادگی کردم. جنگیدم و به دست آوردم. من خیلی چیزها را در شأن خودم ندانستم. هر وقت به خواهرم گفتم: چرا جواب بابا رو نمی‌دی وقتی کـ.سشر میگه؟ گفت: حوصله بحث کردن باهاش رو ندارم. یا وقتی ازش خواستم که جلوی رفتار احمقانه شوهرش بایستد و مقاومت کند تا نتیجه بگیرد، گفت که حوصله ندارد همش دعوا کنند.
خواهرم همیشه از بحث و دعوا طفره رفته. هیچ‌وقت برای هیچ‌چیز نجنگیده. همیشه راحت‌طلب بوده و توی سایه نشسته که از نتایج جنگیدن و زخمی شدن دیگران سود ببرد. حالا هم طبیعی است که چیزی نداشته باشد.
بابت چه چیز می‌تواند از من دلخور باشد؟ من این معده‌ی داغان را از دعواها و ایستادن مقابل حماقت‌های پدرم دارم. من این زندگی آرام را (اگر چه شوهرم به اندازه‌ی شوهر او پول در نمی‌آورد) از جنگیدن و خواستن و انتخاب کردن دارم. کاری که او حاضر به سختی کشیدن برایش نشد. من تجربه‌اش بودم. تجربه‌ی یک نامزدی احمقانه در 18 سالگی. می‌توانست از من درس بگیرد. می‌توانست مرا بهانه کند و بگوید نه. اما خیلی راحت گفت: بله.
من از وسط بدترین دوران عمرم (آن نامزدی نافرجام اولی) دانشگاه سراسری (آن هم در تهران) قبول شدم.
نمی‌دانم کدام حق محسوب می‌شود و بابت چه چیزی می‌توان از دیگران طلبکار بود. آیا اینکه من بچه‌ی اول بودم و خواهرم بچه‌ی آخر، صرفاً برای اینهمه تفاوت کافی است؟ نمی‌دانم. اما هرچه هست اتفاقاتی که توی زندگی می‌افتد، آدم‌ها را می‌سازد (بهتر می‌کند یا بدتر). آدم‌های عاقل و معمولی‌ای را می‌شناسم که فشار مشکلات زندگی، رسماً دیوانه‌شان کرده و کارشان به تیمارستان کشیده. آدم‌های کم‌هوشی را می‌شناسم که بسیار تحصیل‌کرده و در رده‌های بالا و موفق شغلی هستند.
جبر یا اختیار؟ هنوز نمی‌دانم آیا اصلاً این دو کلمه از هم قابل تفکیک هست؟ یا همه‌چیز اتفاقی است و ما مثل تیله‌های شیشه‌ای، قاطی هم غلت می‌خوریم و می‌چرخیم و به هم برخورد می‌کنیم و هر برخوردی منجر به مسیر جدیدی برایمان می‌شود که ما را به سمت  جدیدی می‌برد.

دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۶

434: بیمار طبقه‌ی دوم

فیلم Away from her را می‌بینم با بازی جولی کریستی زیبا. زیبایی این زن حتی در این سن و سال هم یک سر و گردن از زن‌های دیگر بالاتر است. مثل زمانی که «دکتر ژیواگو» را بازی کرد. آن موقع هم «سوفیا لورن» را شکست داد. زیرا سوفیا، معصومیت و سادگی یک دخترخوانده‌ی فریب خورده و مورد سوء استفاده قرار گرفته را نداشت. چشم‌های شرور و عشوه‌گری ناچاری داشت که نمی‌توانست پنهانش کند. اما جولی، چشم‌های آبی بی‌گناهی داشت و دختر روسِ بینوای بهتری از کار در آمد.
«فیونا»ی فیلم «دور از او»، قهوه را روی گاز می‌گذارد و بعد با چوب اسکی از خانه بیرون می‌زند و همین‌طور که دور می‌شود برمی‌گردد و با تردید به خانه نگاه می‌کند و فکر می‌کند یک چیزی بوده که خیلی مهم بوده و فراموشش شده. مثل زمانی که من چهار مرتبه پشت سر هم قهوه گذاشتم و هر بار یادم رفت و کف کرد و سر رفت و جوشید و باز از سر لج که ثابت کنم این بار یادم نمی‌رود و می‌توانم تمرکزم را بر قهوه حفظ کنم، دوباره گذاشتم و باز همان داستان.
فیونا خاطرات نزدیک را فراموش می‌کند و خاطرات قدیمی را کاملاً به یاد می‌آورد.
فیونا کلمات و نام اشیاء و جاها را فراموش می‌کند. مثل زمانی که من حرصم در می‌آید و وسط بحث زیر لب می‌گویم: اسمش چی بود؟ اون اسمش چی بود؟ بهش چی می‌گفتن؟ نوک زبونمه، اما جلو نمیاد.
فیونا، در حال حرف زدن با شوهر عاشقش، ماهیتابه‌ی تازه شسته را توی فریزر می‌گذارد و می‌رود.
یک روز عصر از خانه بیرون می‌زند و با چوب اسکی توی برف می‌رود وسط جنگل و چوب‌ها را در می‌آورد و روی برف می‌خوابد و بعد بدون چوب‌ها می‌رود و می‌رود تا اینکه شب شوهرش کنار پل بزرگراه پیدایش می‌کند. بدون اینکه واقعاً بداند چرا آنجاست.
فیونا کاملاً مرا می‌ترساند. نگرانم می‌کند. متوجه می‌شوم که من هم به سادگی، تمام این نشانه‌ها را دارم. حتی خواهرم هم تمام نشانه‌ها را دارد. و او هم می‌ترسد از آلزایمر.
فیونا که زنی کاملاً روی پا، سالم، برازنده، اجتماعی و زیبا به نظر می‌رسیده و هیچ شکی در مورد عقل و شعورش نبوده، بعد از سی روز زندگی توی خانه‌ی سالمندان و ندیدن شوهرش، تمام رشته‌های ارتباطش را با واقعیت از دست می‌دهد و... «گرانت» را فراموش می‌کند. می‌داند او را می‌شناسد، اما نمی‌داند از کجا. خود را به پیرمرد آلزایمری جدیدی که توی خانه‌ی سالمندان پیدا کرده، نزدیک‌تر می‌بیند. حتی فکر می‌کند اوست که شوهرش است. وابستگی بین آن‌ها اینقدر شدید می‌شود که گرانت و همسر آن مرد، ترس برشان می‌دارد. اما آن زن به اندازه‌ی گرانت، همسرش را دوست ندارد که در حاشیه بایستد و فقط آرامش او را نظاره‌گر باشد و خوشحال باشد از رضایت او. شوهرش را از این رابطه‌ی جدید بیرون می‌کشد و هر دو را مریض می‌کند. فیونا افسرده می‌شود و اینقدر توی تخت می‌ماند و راه نمی‌رود که در مدت کمی جسم و روحش زایل شده و به بخش بیماران از دست رفته منتقل می‌‌شود. بیمارانی که دیگر امیدی بهشان نیست و مؤسسه، فقط به نگهداری بهداشتی و پزشکی از آنان می‌پردازد و دیگر کاری به روابط اجتماعی و روح و روان‌شان ندارد: طبقه‌ی دوم
دست آخر، گرانت که بسیار عاشقش است، برای برگرداندن معشوق فیونا، به زن آن مرد التماس می‌کند و حتی راضی می‌شود مخش را بزند و با او بخوابد و دلش را به دست بیاورد که زن، اسباب‌بازی فیونا را پس بدهد و او را از غرق شدن لحظه به لحظه توی خودش، نجات بدهد.
به نظرم زیباترین صحنه‌ی فیلم جاییست که دختر نوجوانی که احتمالاً نوه‌ی یکی از بیماران است در اتاق ملاقات کلافه می‌شود و روی مبل کنار «گرانت» می‌نشیند. اولش فکر می‌کند «گرانت» هم بیمار است. بعد متوجه می‌شود به ملاقات «فیونا» آمده. اما مگر شوهرِ «فیونا»، همان کسی نیست که کنارش نشسته و دارند با هم لاو می‌ترکانند و از سر و کول هم آویزانند؟ پس «گرانت» چکاره است؟ دختر حیرت‌زده به «گرانت» نگاه می‌کند و «گرانت» می‌گوید که او فقط کنار نشسته و «نظاره‌گر» است. دختر می‌گوید: خدا شانس بده! و این بار با «درک جدیدی از عشق»، دست گرانت را می‌گیرد: این مکان آنقدرها هم کسالت‌بار نیست. آدم چیزهای غریبی اینجا می‌بیند. آدم عشق را در عمیق‌ترین حالتش اینجا می‌بیند. جای عجیبی است اینجا.
و فیونا... می‌ترساندم. آنطور که 44 سال عاشقی را از یاد می‌برد و ناگهان اینطور وابسته و بیمارِ شخصِ دیگری می‌شود. فیونا ناگهان «آدم دیگری» می‌شود و نیازهای دیگری پیدا می‌کند. گرانت هنوز دارد دنبال فیونای همیشگی خودش درون او می‌گردد. اما فیونا رفته، و این زن جدید، با کس دیگری خوشحال است. اما آیا گرانت می‌تواند هر روز و هر روز به دیدن فیونا نیاید و او را از دور تماشا نکند که حالش خوب است؟ آیا می‌تواند خودش را از این رنج مدام، معاف کند؟
فراموشی فیونا، ترسناک است. درون خودم می‌بینم که ناگهان بروم و فراموش کنم و آدم جدیدی شوم. درون خودم این رشته‌های گسسته با واقعیت را می‌بینم که روز به روز دارند بیشتر نازک می‌شوند و دانه دانه پاره می‌شوند. می‌بینم که می‌توانم به سادگی اتصالم را با واقعیت حال قطع کنم و در خاطرات گذشته و چیزهایی که دوست داشته‌ام غرق شوم.
شوهرم می‌گوید: بالاخره یه روز عصر که از سر کار برگردم، متعجب ازم می‌پرسی: تو دیگه کی هستی؟ کلید از کجا آوردی؟

یکشنبه، مرداد ۲۹، ۱۳۹۶

433: من آدم مغروری هستم

من آدم مغروری هستم. این را انکار نمی‌کنم. در این تردیدی ندارم. ازش پشیمان نیستم. دلیلی برای مغرور نبودن هم نمی‌بینم. دلیلی هم برای توضیح یا توجیه آن نمی‌بینم. غرور، بر پایه‌ی یک چیز افتخار آمیز یا مایه‌ی مباهات در شخصیت و زندگی شما، تولید نمی‌شود. غرور، بعضاً فقط به معنای «تسلیم نشدن» و «مسئولیت‌پذیری» است. این‌ها هم که صفات بدی به نظر نمی‌آیند. پس چرا غرور یک نفر، اینقدر دیگران را اذیت می‌کند؟
چون «غرور» در هر کس به گونه‌ای نمود پیدا می‌کند. بستگی دارد شما به چه چیزی مغرور باشید و رفتار بیرونی‌تان بازتاب همان چیز خواهد بود. مثلاً من برای شخصیت خودم ارزش قائلم. بنابراین «قرض کردن» ، «دروغ گفتن» ، «تقلب کردن» ، «ضایع شدن جلوی مردم» ، «بچه بازی» ، «لوس بودن» ، «نازنازی بودن» ، «نپذیرفتن نتایج انتخاب‌هایم» ، از نظرم به نوعی خرد کردن شخصیت‌ام و پستی و حقارت است و حاضر نیستم به این چیزها تن بدهم. دقیقاً همین ویژگی‌ها هم توی دیگران اذیت‌ام می‌کند.
مثلاً با دوست صمیمی دوران راهنمایی‌ام به خاطر «دروغ گفتن‌اش» و «خیانت به اعتمادم» تقریباً کات کردم. به غیر از موارد مختلف دیگر که دوستان‌ام به این دلایل از چشم‌ام افتاده‌اند، یک مورد هم اخیراً پیش آمد که دلم نمی‌خواست، ولی شد و الأن قهریم و احتمالاً بعدها هم دیگر رابطه‌مان مثل قبل نخواهد شد.
اولش به قضیه، «موضوعی» نگاه می‌کردم. یعنی اینکه توی بحثی که باعث دعوا و اوقات تلخی‌مان شد، حق با من بود یا او. اما کمی که گذشت متوجه دلیل عصبانیت‌ام شدم. اینکه چه چیز نپذیرفتنی و روی اعصابی توی آن بحث بود که باعث می‌شد من «دوستی» را فراموش کنم و با او مثل غریبه‌ها بحث کنم یا کوتاه نیایم؟
«سبک بحث کردنِ او»
به عبارتی راه و روشی که او با آن سعی داشت در بحث پیروز شود مرا عصبانی می‌کرد. اینکه به خاطر بالاتر بودن سن‌اش و گرایش‌های عجیب مذهبی و عرفانی و صوفی مسلکانه‌اش و یا مطالعات ادبی‌اش، فکر کند که دیدگاه سیاسی‌اش هم درست است و یا اینکه اگر در زمینه‌های دیگر، در حق من محبتی کرده و چهار جا با هم نان و نمک خورده‌ایم و با ماشین‌شان مسافرت رفته‌ایم، دلیل بشود که کلاً حق با او باشد و او عقاید احمقانه‌اش را به مدد گذشته‌ی رابطه‌مان، توی مغز من فرو کند و مرا مجبور به پذیرفتن‌شان و یا نشان ندادن واکنشی در خورِ موقعیت، کند؟
کلاً بدم می‌آید که آدم‌ها توی بحث، جوانمردانه عمل نمی‌کنند و موذی‌گری نشان می‌دهند. مثلاً از نقطه ضعف‌های دیگری سوء استفاده می‌کنند. به جای جواب دادن به سؤالش مثل محمود سؤال دیگری مطرح می‌کنند یا «بگم بگم» در می‌آورند. یا مسائل دیگر را قاطی بحث می‌کنند که زیر بار منطق نروند و دست آخر هم وقتی با منطق نمی‌توانند قانعت کنند و در بحث شکست می‌خورند، قهر می‌چسانند و بعد از یک مدتی هم به زعم خودشان «بزرگوارانه» می‌بخشندت و یک پیامک احوالپرسی برایت می‌فرستند. اما موضوع حل نمی‌شود. دفعه بعد باز همان بحث با همان منطق غلط و سوء تفاهمات در می‌گیرد و این بار طرف احساس می‌کند دیگر «ظرف بزرگواری و بخشایش‌اش» پر شده و حق دارد اغماض نکند و تویی که باید کوتاه بیایی!
اصلاً من نمی‌فهمم این دلخوری از بحث منطقی دیگر چه صیغه‌ای است که تهش هم باید نیاز به بخشیدن و آشتی کردن باشد؟
مثلاً من از آن خانم خواستم که برای تداوم دوستی‌مان دست از بحث سیاسی بردارد. او چه گفت؟ گفت که لحن من تهدیدآمیز است و برای تداوم دوستی‌مان بهتر است من «تحملم را بالا ببرم و تعصب نداشته باشم» ! (در اینجا کاملاً مقابله به مثل کرد و سر پیکان را به سمت خودم برگرداند که یعنی: تهدید می‌کنی؟ مشکل از توئه، نه من. پس اگه نگران تداوم دوستیمون هستی، بهتره اخلاق خودت رو درست کنی!). وقتی دیدم خیلی روی این «تعصب داری» تأکید دارد و تا حالا چند بار این قضیه را توی سر من کوبیده و رویم برچسب چسبانده، تصمیم گرفتم این بار دیگر از خودم دفاعِ کلامی نکنم. فقط مثل خودش باهاش رفتار کنم. یعنی بهش گفتم: فلانی، اگه فکر می‌کنی تو تعصب نداری، این رو بدون که من تا حالا از هر ده تا مطلبی که توی تلگرام برای بقیه فوروارد کردم، فقط یکیش رو تونستم برای تو فوروارد کنم. یعنی اینکه تو هم آدم پذیرایی نیستی و می‌دونستم که ناراحت می‌شی که نفرستادم. از این به بعد منم هر چیزی به نظرم جالب اومد برات می‌فرستم. اعم از نقد مذهب، و جوک‌های صکـ.سی و .... . ایشان در آمد که: مگه تا حالا نفرستادی؟ همین چند روز پیش بود که یه کلیپ پو.رن برام فرستادی؟... حالا من هی دارم توی حافظه‌ام کند و کاو می‌کنم که من کی برای این پو.رن فرستاده‌ام که خودم یادم نیست. یکهو یادم آمد از پنج عدد استندآپ کمدی به زبان انگلیسی که یکی از دوستان برایم فرستاده بود و استثنائاً خیلی به نظرم از نظر ساختار کلامی و اوج و فرود داستان‌سرایی جالب آمد و برای ایشان هم فوروارد کردم چون فکر کردم با ادعای «داستان‌نویسی» که دارد، حتماً فارغ از محتوا، از نحوه‌ی اجرا، لذت خواهد برد. حالا ببین که ایشان قضیه را کلاً پو.رن دیده و نه چیز دیگر! همان جا از خودم پرسیدم: من اصلاً چرا با این آدم دوست‌ام؟
بعد هم دیگر ایشان قهر کرد و حتی چند روز بعدش که پرسیدم: امشب چکاره‌اید؟ جواب نداد و وقتی هم زنگ زدم خانه‌شان که شب دعوت‌شان کنم و قضیه را فراموش کنیم، شوهرش برداشت و پیچاند و گفت که خانم رفته دندان‌پزشکی و فلان و بهمان است و نمی‌تواند غذا بخورد.
همین و همین.
بعد من الآن یک هفته است دارم فکر می‌کنم به خودم و دوستی‌هایم و غرورم و روش‌ام در بحث و اینکه اشکال قضیه در کجاست که گاهی ملت حرف‌ام را نمی‌فهمند و بهشان بر می‌خورد؟
قضیه، مربوط به «لحن» است؟
یا شاید آن «غروری» که بعضی‌شان بهم نسبت داده‌اند؟
یا سرسختی‌ام در بحث‌های منطقی و کلاً هر چیز مرتبط با منطق و مسئولیت‌پذیری است؟
یا شاید تفکیک کردن موضوعات نا مرتبط با هم؟ (اینکه وسط بحث منطقی، به شام هفته‌ی پیش که خانه‌ی یارو خورده‌ام فکر نمی‌کنم. فقط روی موضوع بحث، فوکوس کرده‌ام.)
غرور؟
دارم به همین غرورم فکر می‌کنم. چه چیزی باعث می‌شود که دیگران فکر کنند من مغرورم؟ آیا دوست من مغرور نیست که فکر می‌کند کرامات عرفانی دارد و خواب‌هایش را زیادی جدی می‌گیرد؟
مثلاً من همین الآن برای اینکه بهش کِرم بریزم و وادارش کنم جواب بدهد، بهش پیام دادم: دیشب خوابت رو دیدم! و مطمئنم تنها جمله‌ای که می‌تواند وادارش کند، از چس‌کن در بیاید همین جمله است. چون که فکر می‌کند خواب‌ها آینده را پیش‌بینی می‌کنند و الساعه است که خداوند می‌خواهد یک پیغامی بهش بدهد و اگر قهر بماند، در را به روی پیغام خدا بسته و خودش را از لطف الهی محروم کرده!
آیا دوست من مغرور نیست که فکر می‌کند به صرف چهار سال بزرگتر بودن، توقع پذیرشِ و اطاعت کامل از دیگران داشتن، احمقانه است. مثلاً همین خانم 3 سال از شوهرش بزرگتر است و با معیارهای زیبایی، زشت هم محسوب می‌شود. وقتی زن این آقا شده، ایشان هنوز سربازی نرفته بوده و کار درست و حسابی هم نداشته. همدیگر را سر جلسات داستان‌نویسی دیده‌اند. بعد آقا نمی‌دانم با چه اعتماد به نفسی (شاید به خاطر قد بلند و خوشگلی‌اش در آن زمان) خواستگاری کرده و خانم هم نمی‌دانم چرا (شاید به همان علتی که گفتم و شاید هم به خاطر نداشتن خواستگار و آگاهی‌اش به نداشتن شانس بهتر با این قیافه‌ی داغان) بله را گفته. بعد هم زرتی از ایشان حامله شده و در حالی که ایشان سرباز بوده، خانم مجبور بوده با شکم حامله، سر کار برود. خوب که چه؟ این به خانم حق می‌دهد که 15 سال توی سر شوهرش بکوبد که تو هیچ کار برای من نکردی و تو هیچ گلی به سر من نزدی و همه‌اش برایم کم گذاشتی و خانواده‌ات دهاتی و بی‌فرهنگ‌اند و تو شوهر بدی هستی و من شانس‌های بهتری داشتم؟ آیا این به خانم حق می‌دهد که با دوستان مذکر سابق‌اش لاس بزند و بنشیند به یکی از رفقای سابق‌اش که گوشه‌ی چشمی هم به ایشان داشته و رفته دختر یک آدم معروف و پولدار را گرفته و حالا که کارشان با یک بچه دارد به طلاق می‌کشد، چسناله‌هایش را برای ایشان آورده، بگوید که: من در ازدواج احساسی جلو رفتم و نتیجه‌اش خراب شد، تو هم که عاقلانه جلو رفتی نتیجه‌اش خراب شد، پس چه باید کرد؟ این به معنای نخ دادن نیست؟ شما خانم چادری مذهبیِ مدعی فضائل و کرامات، آیا زشت نیست که با عشاق سابق می‌لاسید و بهشان نخ می‌دهید و پیش‌شان از شوهرتان بدگویی می‌کنید؟ آن هم در حالی که می‌دانید زندگی زناشویی داغانی دارند و الساعه با آغوش باز، پذیرای هر جنس مؤنث دمِ دستی هستند؟
شرایط شوهر این خانم را، شوهر خواهر بنده هم دارد، با چند تفاوت: شوهر خواهر من قد کوتاه و چاق است و ده سال از خواهرم بزرگتر است و پای خانواده‌ی زنش را از خانه‌اش بریده و نوع پوشش و لباس زنش را از سر تا پا و دقیقاً تعیین می‌کند. هر دو متولد دو شهرستان کوچک خراسان هستند. هر دو خانواده‌هایشان در همان‌جا زندگی می‌کنند و حتی سالی یک بار هم خانه‌شان نمی‌آیند که مزاحمتی برای زن‌هایشان ایجاد کنند و به اصطلاح خواهرشوهر و مادرشوهرگری از خودشان در بیاورند. هر دو الساعه کارمند هستند و درآمد تقریباً برابری دارند که خوب هم هست. هر دو زن‌هایشان دیپلمه و خانه‌دار هستند. و یک چیز دیگر: خواهر من 18 ساله شوهر کرد و ایشان 25 ساله به انتخاب خودش.
خواهر من توی خانه کار نمی‌کند و به جایش با شوهرش خوش‌اخلاق است و به میل او رفتار می‌کند و لباس می‌پوشد و همه‌چیزش را مطابق میل او تنظیم کرده. این خانم، خانه‌داری‌اش عالی است و به جایش اخلاق گـ.هی دارد که شوهرش را پیر کرده و یارو توی 38 سالگی، 48 ساله به نظر می‌رسد.
پس می‌شود گفت با این شرایط، شوهر خواهر من، توی زندگی یک بُرد حسابی کرده و زن خوبی نصیب‌اش شده.
بعد این خانم راه می‌رود و به شوهرش می‌گوید که از سرش زیاد بوده و به خاطرش از خیلی چیزها گذشته و منت مدتی را که سر کار می‌رفته و خرج زندگی را می‌داده می‌گذارد.
حالا نظر بنده در مورد این قبیل گـ.ه‌خوری‌ها چیست: یا چیزی را انتخاب نکن، یا پای انتخاب‌ات بایست و چسناله نکن.
اول اینکه یک دختر 25 ساله، بچه نیست که به زور شوهرش بدهند و نداند چه انتخابی می‌کند. دوم اینکه خودت یک مرد سربازی نرفته‌ی بیکار را برای ازدواج انتخاب کردی. پس الساعه شوهرت است که می‌تواند همین را توی سرت بزند که به خاطر اینکه می‌دانستی خیلی زشتی و کیس بهتری نداشتی، زن من بی‌چیز و داغان شدی. یعنی ببین خودت چقدر داغان بودی که زن من شدی!
این قبیل بحث‌ها، برای خود آدم ضایع‌تر است. یعنی اول خودت را زیر سؤال می‌برد، بعد طرف مقابل را. پس بهتر است آدم لالمانی بگیرد و حرف مفتی نزند که آبروی خودش را ببرد.
من مغرورم. بله. اگر غرور به معنای «ارزش قائل شدن برای انتخاب‌هایم» است، من مغرورم. من ابتدا که به شما می‌رسم، لبخند می‌زنم و شما خیال خواهید کرد، آدم سهل‌الوصولی هستم. می‌توانید شوخی‌هایی با من بکنید که دیگران بابت‌اش از دست‌تان ناراحت می‌شوند. بچه‌بازی‌های‌تان را تاب می‌آورم. تفاوت‌های فاحش فکری‌مان، عین خیال‌ام نیست (من توی دانشگاه دوستی داشتم که پدرش آخوند بود و حق نداشتم جلویش غیبت کنم!). شما خیلی اعترافات عجیب و غریب می‌توانید پیش من بکنید بدون اینکه قضاوت‌تان کنم. شما می‌توانید خیلی آنرمال و غیر اجتماعی و روی مخ باشید و من باز هم خوبی‌هایتان را ببینم.
ولی با همه‌ی این‌ها: من، «دوستِ بی‌مسئولیت» نمی‌خواهم.
این تنها خصوصیت‌ای است که نمی‌توانم تحمل‌اش کنم: آدمی که به خودش هم دروغ می‌گوید و سر خودش هم شیره می‌مالد و خودش را از هر گناهی تبرئه می‌کند.
من به اینجور آدم‌ها می‌گویم: «حیف نان».

دوشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۹۶

432: حصارها

فهمیدم چه بود که هر بار می‌توانست اینطور از کوره به در ببردم. رفتار دیکتاتورمآبانه و تمامیت خواه‌اش. انگار باید به درون و بیرون هر چیزی سلطه داشته باشد و طبعاً همیشه حق با او باشد و هرگز پشیمان نباشد.
داشتم به «ح» می‌گفتم که چیزی که در «ر» (دوست مشترک‌‌مان) اذیت‌ام می‌کند این است که اصلاً نسبت به گذشته‌اش احساس پشیمانی ندارد. اصلاً فکر نمی‌کند باعث به هم خوردن رابطه دوستان و زوج‌های اطراف‌اش شده. باعث تربیت غلط بچه‌اش و پیر شدن شوهرش شده. رابطه‌اش را با بچه و شوهرش به واسطه‌ی گیر دادن‌های الکی‌اش و زوم کردن‌اش روی همه‌چیز خراب کرده. بهترین دوستان‌اش را از دست داده چون توی زندگی‌هایشان و مابین‌شان خبرچینی و فضولی می‌کند. «ر» همیشه حق را با خودش می‌داند و به زعم خودش بزرگوارانه دیگران را می‌بخشد و بعد از اینکه کل کافه را به هم ریخت و همه چیز را خراب کرد، یک عذرخواهی فرمالیته و درویش مسلکانه می‌کند تحت این عنوان که «من بخشیدم‌تان و ببینید که با اینکه نباید عذرخواهی کنم، به خاطر اینکه دوست‌تان دارم و می‌خواهم رابطه‌مان پایدار بماند و آدم باشعوری هستم، غرورم را می‌شکنم و حتی عذرخواهی می‌کنم»...
درباره ویژگی «عدم پشیمانی» و «خود را بدهکار و معیوب و ناقص ندانستن»ِ او به «ح» می‌گفتم و یک ساعت بعد داشتم فیلم Fences (حصارها) را می‌دیدم که ناگهان همه‌چیز را درباره خودم و «ر» و پدرم کشف کردم.
نداشتن عذاب وجدان و پشیمانی بدترین ویژگی این آدم‌هاست. آدم‌هایی مثل پدرم که همه را می‌گا.یند و دست آخر هم خودشان را وسط دیوانه‌هایی که درست کرده‌اند، عاقلِ جمع قلمداد می‌کنند و به سلامت ذهنی‌شان افتخار می‌کنند.
«ر»، زور پدرم را ندارد. نحیف و لاغر مردنی، و زن است. همیشه فکر می‌کردم دیکتاتوری پدرم بر پایه مرد بودن و قدرت بدنی‌اش بنا گذاشته شده. اما حالا می‌دانم اگر تو بچه‌ات را زیاد آزاد بگذاری و بهش اعتماد به نفس بدهی و احساس گناه و پشیمانی را توی وجودش تولید نکنی، چنین موجودی خلق کرده‌ای. دیکتاتوری کور و بی‌وجدان که خودش را خدا می‌داند.
شخصیتِ «تروی»ِ فیلم «حصارها»، همان پدر من است. همان «ر» است که دخترش را آزار می‌دهد و رویش زوم می‌کند و یک لحظه آزادش نمی‌گذارد که خودش رشد کند. تروی کسی است که اگر بهش میدان بدهی، تمام زندگی‌ات را بی هیچ پشیمانی می‌گا.ید و خودش بدون حتی خیس شدن پایش، از این دریا می‌گذرد و می‌میرد. و حتی به روایت شعری که تروی در تمام طول فیلم درباره سگ پدرش زیرلب می‌خواند: آخرش بعد از مرگ با زنجیر طلا دفن‌اش می‌کنند و جایی می‌رود که سگ‌های خوب می‌روند. و چیزی که نهایتاً برای تو به جا می‌گذارد، یک مشت آسیب روانی و اعصاب ضعیف و اعتماد به نفس پایین است. آسیب‌های درونی که آینده‌ات و انتخاب‌هایت را خراب می‌کند و هرازگاهی دندان زهرآگین‌اش را در تن لحظات خوب‌ات فرو می‌کند و نمی‌گذارد حس بدبختی، لحظه‌ای از ذهن‌ات فراموش شود.
«ر» روی اعصاب‌ام است. تحمل‌اش را ندارم. درست از بعد مرگ «هاشمی» بود که شروع به کل‌کل سیاسی با من کرد. بعد هم سر انتخابات به اوج رسید. شاید به ذهن‌اش می‌رسید که باید هدایت‌ام کند و کمی از آگاهی ذهنی‌اش را به من تزریق کند. که مثلاً سر انتخابات ٩٦، بروم به جای «روحانی» به «رئیسی» رأی بدهم. کاری که او و شوهرش کردند و من هیچ‌وقت بابت‌اش سرزنش‌شان نکردم.
توی این مدت دو بار تقریباً به تیپ و تاپ هم زدیم. یعنی من برایش قاطی کردم و خیلی جدی ازش خواستم که دیگر پست سیاسی تحریک‌کننده برایم نفرستد و همان‌طور که من کاری به کار عقاید سیاسی‌اش ندارم، او هم از من و عقایدم بکشد بیرون. اما باز هرازگاهی شروع می‌کرد. هر بار هم درست وقتی من قاطی می‌کردم قضیه را طوری جلوه می‌داد انگار من بهش توهین کرده‌ام و او بزرگوارانه دارد تعصب و خشکه‌مغزی و تخطی من از قوانین رفاقت را می‌بخشد و باز به رویم نمی‌آورد. همین نوع نگاه‌اش بیشتر آزارم می‌داد. همین که هر بار فکر می‌کند اوست که دارد «می‌گذرد» و منم که جفتک‌پرانی کرده‌ام. انگار نه انگار که خودش اول چوب را در سوراخ کندو کرده و زنبورها را تحریک کرده.
دیشب بعد از دیدن فیلم متوجه شدم «تروی» یک خصوصیت دیگر هم دارد: «دورویی» و «نداشتن صداقت در قضاوت خودش». دقیقاً قبلش در صحبت با «ح» به همین نکته اشاره کرده بودم که این ویژگی «موذی‌گری» و «بدجنسی» نهفته در رفتار «ر» هست که روی اعصاب‌ام می‌رود. مثلاً اینکه دقیقاً می‌داند چه چیزی مرا عصبانی و برافروخته می‌کند، این هم هر بار دقیقاً دست روی همان نقطه می‌گذارد. یا مثلاً مظلوم‌نماییِ آخر داستان که کار همیشگی‌اش هست و آن لحن و صدای عارفانه و فیلسوفانه و عمداً غماز و مهربانی که انگار یک فرشته‌ی آسمانی برای وحی جلویت نزول کرده و دارد کلام الهی را برایت دوبله می‌کند! واقعاً افکار و عقاید خود را نشأت گرفته از دنیایی برتر می‌داند و خودش را پیامبری عارفی چیزی فرض می‌کند. در عقاید و انتخاب‌ها و اشتباهات خودش نوعی قداستِ عاری از  اشتباه می‌بیند. یک نگاه کلی از دید یک قادر مطلق که همه‌چیز را می‌داند و بقیه پیش‌اش عددی نیستند و فقط باید تبعیت کنند، وگرنه از گمراهان‌اند!
پدر من هم وقتی آموزشگاه رانندگی زد و ورشکست شد و برای یک تغییر شغل احمقانه، و بعد از آن در اثر سوء مدیریت و رفتار غلط با کارمندان‌اش و بالادستی‌هایش، تمام زندگی‌اش را از دست داد، به جای عذرخواهی از مادرم و دیگران که مدت‌ها سعی داشتند نظرش را عوض کنند و مخالف این تغییر شغل و سرمایه‌گذاری غلط بودند، فقط یک توجیه آورد:
فال حافظ گرفتم، چنین و چنان گفت و حرفش دوپهلو بود و من غلط برداشت کرده بودم!
یعنی شما فکر کن یک زنجیره از اشتباهات و خودمختاری در تصمیم‌گیری و سوء مدیریت را به بند تنبان حافظ بست و با یک لگن آب توبه، شست و برد! حالا شما بیا بهش ثابت کن قضیه اصلاً ربطی به جبر و تقدیر و فال حافظ و این‌ها نداشته و دقیقاً خودش بوده که باعث تمام این اشتباهات شده. اصلاً توی کت‌اش نمی‌رود که نمی‌رود. مثل تروی که داستان‌هایی خیالی درباره شیاطین و مرگ و پیروزی‌اش بر آن‌ها از خودش اختراع می‌کرد و هر بار با روایتی جدید برای دیگران تعریف می‌کرد. اما در عمل فقط یک خائن دروغگوی دیکتاتور بود که زن و بچه‌اش را آزار می‌داد و حق برادرش را خورده بود و او را در تیمارستان ول کرده بود.
یک اخلاق‌های مشترکی در این تیپ آدم هست که عصبی‌ام می‌کند و از اطراف‌شان فراری‌ام می‌دهد. شرط می‌بندم اگر چنین آدمی رئیس‌ام یا شوهرم یا هر خر دیگری هم بود، به زودی باهاش به مشکل می‌خوردم و سعی می‌کردم ازش فاصله بگیرم. با طلاق. با استعفا. با دعوا و قهر.
این‌ها آدم‌های دورویی هستند که عمداً چشم‌هایشان را بسته‌اند چون خودشان هم می‌دانند به نفع‌شان هست نبینند و وانمود کنند کور هستند. نه اینکه کوری را توجیه کنند. خودشان را خر نشان می‌دهند و با زورگویی و هوار و داد و بحث‌های الکی و مظلوم‌نمایی، دیگران را وادار به سر فرود آوردن و تسلیم شدن می‌کنند. خودشان هم می‌توانند حدس بزنند قضاوت دیگران درباره‌شان چیست و تا چه حد درست است. اما موذیانه، خودشان را به آن راه می‌زنند و وانمود می‌کنند که خودشان به کاری که می‌کنند ایمان دارند. در حالی که ندارند. و همین حالم را به هم می‌زند. ترسویی که خودش هم می‌داند دارد اشتباه می‌کند، اما یک جور رقت‌آوری، احترام و پذیرش را از دیگران گدایی می‌کند. مثل گدای پررویی که اگر بهش پول ندهی، در خانه‌ات داد و بیداد راه می‌اندازد و آبرویت را می‌برد.
این آدم‌ها گدای «احترام» هستند.

یکشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۹۶

431: گریستن در چاهِ سینک

دیشب خیلی گریه کردم. وقتی می‌گویم خیلی، یعنی دارم از چیزی در حدود یکی دو ساعت اشک ریختنِ جدی و لااقل نیم لیتر از آب بدنم حرف می‌زنم که از چشم و بینی‌ام روان بود.
شاید در طول هفته دو سه بار پیش بیاید که سر چیزهای الکی یا مسخره، بغض کنم و اشک توی چشمم جمع بشود، اما اینطور گریه کردن‌های جدی، مال وقت‌هایی است که عمیقاً دلشکسته‌ام.
صبحش دسته‌ی عینک جدیدم شکست. یعنی از روز قبلش شکسته بود و متوجه نشده بودم. هنوز دو ماه نیست خریده‌ام. قابل تعمیر هم نیست. فوق‌العاده سبک و راحت و متفاوت بود و دوستش داشتم. رنگش برنزی بود و شیشه‌اش تقریباً گرد بود. می‌شد گفت واقعاً با عینک‌های قبلی‌ام متفاوت است. من فرم‌های گوشه تیز که گوشه‌هایش کمی به بالا مایل باشد بهم می‌آید. چهارگوش و بیضی و افتاده و کائوچویی اصلاً بهم نمی‌آید. در واقع هیچ مدل عینکی به جز همان که گفتم بهم نمی‌آید. در عوض شوهرم، بیشتر عینک‌ها بهش می‌آید.
خلاصه صبحش عینک‌ام از رده خارج شده بود. روز قبلش هم متوجه شدم که چای‌ساز سفری پلاستیکی ارزانی که خریده بودم، اصلاً به درد نمی‌خورد و بهتر هم نمی‌شود. همین گهی هست که هست. همین چند روزه، سفر این هفته‌مان هم با وضع فجیعی کنسل شد. یعنی ماجرایی پیش آمد که تویش به من و شوهرم توهین شد و کلی دلخور شدیم. یک عده از همسفرها هم خودشان تنها رفتند سفر. من هم مجبور شدم اولش دو روز مرخصی بگیرم و باز با سرافکندگی برگردم و مرخصی را کنسل کنم و بیایم سر کار. همین که چند روز تعطیلی را به خاطر بی‌ماشینی بنشینی توی خانه، خودش افسرده کننده است. می‌خواستم ریشه‌ی موهایم را رنگ کنم. در واقع برای تارهای سفید توی موهایم است، وگرنه فقط ریشه‌های جلوی سر را رنگ می‌کنم و آن هم تیره و همرنگ ساقه‌های باقی موهایم. می‌شود گفت اصلا رنگ نمی‌کنم. بله. می‌خواستم موهایم را رنگ کنم و حوصله نداشتم. گفتم بگذارم برای فردا یا پس فردا که تعطیل است. از سر کار که رسیدم خانه، خانه مثل همیشه جهنم بود از گرما و می‌دانستم که کولر هم تا دو سه ساعت دیگر از پس گرمای خانه بر نمی‌آید و من قرار است همین‌طور عرق بریزم. می‌خواستم دوش بگیرم اما حوصله نداشتم. از فریزر بستنی قهوه برداشتم و نشستم پای یک فیلم افسرده‌ی فرانسوی به نام «لباس غواصی و پروانه» (جداً توصیه می‌کنم فیلم را ببینید. فیلم خیلی خوب و متفاوتی است و کلی جایزه برده. چیزهای جالبی هم درباره کارگردان و فیلمنامه‌نویس و بازیگران هست که خودتان بروید بخوانید).
به گمانم همین چیزها رفت روی مخ‌ام. بعد سعی کردم بخوابم. خوابم نبرد. «میم» وسطش زنگ زد. بیدار بودم ولی حوصله نداشتم جواب بدهم. تلفنی حرف زدن با میم، همیشه به معنای شنیدن صدای جیغ جیغ او و بچه‌اش که آن طرف تلفن با هم درگیر هستند و صدای بلند تلویزیون و ترکیبی از «باید برم، کار دارم» و «پشت خطی داریم، بعداً می‌زنگم» است. این چیزها اعصابم را خرد می‌کند. «میم» خودش یکی از آدم‌های رومُخی زندگی‌ام است. اصلاً اهل مراعات نیست. اصلاً پدر من چند تا بچه پس انداخته که اهل مراعات حال دیگران نیستند و خودخواه‌اند و قدردانی از لطف دیگران را بلد نیستند. حالا من دارم سعی می‌کنم خودم را در این سن 37 سالگی اصلاح کنم، اما آن سه تا موجود دیگر، به خاطر مشاغل محدود و محیط‌های کارگری که برادرهایم تویش بزرگ شدند و کار کردند (حتی مدرک دانشگاهی پودمانی هم نتوانست ذهنیت‌شان را ارتقاء بدهد، چرا که یک دانشگاه واقعی نبود) و خواهرم چون که دانشگاه نرفت و 18 سالگی شوهر کرد، کاملاً از چیزی که هستند متشکر و خرسندند. عقاید سیاسی و اجتماعی‌شان تأسف‌آور است. نه اهل کتاب و مقاله خواندن هستند و نه اهل بحث‌های عمیق. حتی دنبال مُد و چسه کلاس گذاشتن به سبک عوام‌پسند این روزها هم نیستند. آدم‌های ساده‌ای هستند که تربیت پدرمان نگذاشت هیچ‌وقت تکلیف‌شان با خودشان و خواسته‌هایشان و چیزی که هستند روشن بشود. یک دلیلش هم شاید این بود که پدرم ورشکست شد و بهره‌ی پول، کمرمان را شکست و آرزوهای‌مان را برای آینده‌مان به باد داد و دست تنها و بی‌پشتوانه توی این دنیا رهایمان کرد.
خلاصه، «میم» یا هیچ‌کدام از اعضای خانواده‌ام، کسانی نبودند که من توی آن بی‌حوصلگی و خواب‌آلودگی که از همه‌چیز متنفر بودم، بخواهم باهاشان حرف بزنم. خانواده‌ام آخرین گزینه برای این وقت‌ها هستند. عجیب نیست؟ حتی می‌شود گفت دردآور است که خانواده‌ی آدم اینقدر از حال و هوایت دور باشند. از نظر آن‌ها من همیشه توی هپروت بوده‌ام. از بچگی همه‌اش دفتر خاطرات‌ام زیر بغل‌ام بوده و منزوی و غیر اجتماعی بوده‌ام. هوش‌ام به همه ثابت شده بود. در واقع من درسخوان‌ترین و باهوش‌ترین عضو خانواده بودم. این را با درس نخوانده مدرسه تیزهوشان رفتن و کنکور قبول شدن و استعداد عجیب‌ام توی نقاشی بهشان ثابت کرده بودم. در واقع خواهر و برادرهایم اصلاً می‌خواستند سر به تنم هم نباشد. چون که فقط من بودم که باعث افتخار پدرم بودم و بی‌دردسر درس خواندم و رفتم دانشگاه و استعداد هنری داشتم. بقیه‌‌شان مثل ماشین هُلی بودند و تا دیپلم را هم به زور و تهدید آمدند. اصلاً من یادم می‌آید روزی را که ریاضی 2 (خداوندا از حسابان و دیفرانسیل و جبر و احتمال و فیزیک حرف نمی‌زنم‌ها! دارم از ریاضی ٢ و اتحادها حرف می‌زنم) را به خواهر و برادر کوچک‌ترم درس می‌دادم و از 60 تا نمونه اتحاد، 50 تا را با ذکر و توضیح جزء به جزء برایشان حل کردم و این‌ها حتی نتوانستند 10 تای باقیمانده را حل کنند و من مجبور شدم جزوه را لوله کنم و بکوبم توی سرشان و بگویم بروید از جلوی چشم‌ام گم بشوید خنگ‌ها!
حالا آن خنگ‌ها وضع مالی و زندگی‌شان از من هم بهتر است. همه‌شان سر و سامان گرفته‌اند و هنوز هم مرا و افکار و عقاید و اخلاق و زندگی‌ام را مسخره می‌کنند. هنوز هم به نظرشان آنرمال و عصبی و روانی و یبس‌ام. هنوز هم با هم (و با پدر و مادرمان) بیشتر می‌جوشند تا با من. الحق که به همدیگر هم می‌آیند. خنگ‌ها با خنگ‌ها. باهوش‌ها... تنها. چون که آدم باهوش، زیاد نیست. یعنی هست‌ها... فقط باهوش‌ها حوصله‌ی همدیگر را هم ندارند.« بی‌حوصلگی» و «افسردگی» اولین عوارض هوش هستند.
بله اینطوری‌ها بود که من وضع روحی خوبی نداشتم دیشب. اصلاً مستعد دعوا و گریه و زاری بودم خود به خود. بعد می‌خواستم بنشینم درس‌های «اکسس» را بخوانم و مجازی امتحان بدهم که به خاطر قراضه بودن کامپیوتر و ویندوز تخمی xp ، آفیس 2010 یا نصب نمی‌شد، یا فایل کرک و فایل فارسی‌ساز و کوفت و زهرمار می‌خواست یا آخرِ آخرش که تمام این مراحل را می‌رفتم، یک جور خطای دیگر می‌داد و عملاً نصف منوهای برنامه از کار می‌افتاد. فکر کن می‌خواستم بیست سی صفحه جزوه بخوانم و از روی برنامه چک کنم و 20 تا تست بزنم، اما تا ساعت 12 شب درگیر نصب و پاک کردن و رفع مشکلات کامپیوتر شدم. شوهرم هم که کلاً چیزی از کامپیوتر سر در نمی‌آورد. برادرش هم که بلد است، در سفر بود. اعصابم قشنگ بگاف رفت.
بعد دیدم دو تا از درایوها هی پیغام می‌دهد که پر شده و بهتر است کمی از فایل‌ها را پاک کنم. گفتم بروم توی فرصت نصب برنامه ببینم چی به چی است و کدام را می‌شود پاک کرد. دیدم کلی عکس بی‌ربط از بچگی‌های خواهرزاده‌ام و سفرهای برادرهایم که من تویشان نبوده‌ام روی هارد است. این عکس‌ها اصلاً به من چه ربطی داشتند؟ پاک‌شان کردم.
برادرهایم؟ برادرهایم کجای زندگی من هستند؟ رفت و آمد باهاشان برایم فقط دردسر بوده است. با آن زندگی‌های گـ.هی که برای خودشان ساخته‌اند. و خواهرم؟ اصلاً برای مشکلات من تره هم خرد نمی‌کند. هر وقت به خواهرم زنگ بزنم درگیر بچه‌اش و کارهای خانه‌اش است و می‌پیچاند. در واقع همه‌چیز برایش در مقایسه با من، در اولویت است. نمی‌گویم که همه‌چیز را بگذارد زمین و در خدمت من باشد، اما خواهری که حتی برای خرید شب عیدت هم نمی‌آید و هیچ‌وقت توی مهمانی‌هایت به کمک‌ات نمی‌آید و حتی یک بسته سبزی سرخ یا خشک نمی‌کند برای تو که کارمندی و خانه نیستی بیاورد که باری از دوش‌ات برداشته باشد، و هر وقت زنگ بزنی دنبال کیون مادرِ دوستِ مدرسه‌ی بچه‌اش افتاده که برود باهاش خرید کند و توی پارک بگردد، به چه دردی می‌خورد؟
عکس‌ها را بی‌رحمانه پاک کردم. بدون احساس پشیمانی. در واقع با یک جور حس وارستگی.
بعد رسیدم به عکس‌های عمه‌زاده‌ها و عموزاده‌های مهاجرت کرده. به عکس‌های اولین عشق کودکی‌ام. به آدم‌های رفته. آن آدم‌ها الأن کجا هستند؟ سالی یک بار هم به همدیگر زنگ می‌زنیم؟ سفر شمال و عکس‌های دریاچه خزر و ساحل کثیف‌اش کجای زندگی اینهاست، وقتی عکس‌های کنار آبشار نیاگارایشان را می‌گذارند فیس‌بوک و اینستاگرام؟ آن آدم‌ها دیگر رفته‌اند. نگه داشتن عکس‌هایشان و پر کردن هارد کامپیوتر، چه دردی از من و این زندگی‌ام دوا می‌کند؟
عکس‌های آن‌ها را هم پاک کردم.
بعد بغض‌ام گرفت. همین‌طور که پشت به شوهرم که روی تخت دراز کشیده بود و سرش توی گوشی‌اش بود، پای کامپیوتر نشسته بودم، اشک‌هایم روان شد. بدون اینکه متوجه بشود با دستمال کاغذی آرام پاک‌شان می‌کردم و باز روان می‌شدند. خیلی گریه کردم... بعدش حتی بیشتر از اینکه من نیم ساعت است دارم گریه می‌کنم و آدمی که باهاش زندگی می‌کنم حتی سرش را از روی گوشی‌اش بلند نمی‌کند که متوجه بشود. اما وقتی گرسنه است مرا می‌شناسد و دور و بر من می‌گردد و روی اعصابم راه می‌رود و غذا غذا می‌کند.
آفیس را دوباره نصب کردم و دیدم که دیگر 12:30 است حتی اگر فارسی ساز هم داشته باشد و هیچ مشکل دیگری هم نداشته باشد، دیگر وقتی برای درس خواندن ندارم. خود به خود دو ساعت وقت‌ام را پای این کامپیوتر زپرتی هدر داده‌ام و کاری هم از پیش نبرده‌ام غیر از نشستن و مرور کردن خاطرات و گریه کردن.
پا شدم رفتم بیرون که دست و صورتم را بشویم و آشپزخانه را چک کنم که غذایی بیرون از یخچال نمانده باشد و چای‌ساز خاموش باشد و چراغ‌ها را خاموش کنم و مسواک بزنم و برگردم بخوابم. پای سینک ظرفشویی با خودم گفتم:
ای وای مادرم....
یاد تنهایی مادرم افتادم و ما که چهارتا گوساله بودیم که اصلاً حتی متوجه حال و هوایش هم نبودیم و توی حال خودمان و دوستی‌ها و عشق‌هایمان بودیم. به شب‌هایی فکر کردم که مادرم تنهایی و توی تاریکی پای سینک از تنهایی‌اش گریه کرده است. به سر به چاه فرو بردن و گریه بر تنهایی. تمام زندگی تنهایی و حالا بعد از ازدواج هم امتداد عمیق‌تر همان تنهایی.
گریه‌ام شدیدتر شد. می‌ترسیدم شوهرم بفهمد. هنوز نفهمیده بود؟ چرا وقتی گریه‌ام شدیدتر می‌شد، دیگر نمی‌توانستم صدای هق‌هق‌ام را کنترل کنم. از این بدم می‌آید. دست خودم نیست. مثل اوج اور.گاسم است که صدا از کنترل آدم خارج می‌شود. خمیده روی سینک هق‌هق می‌کردم و اشک‌هایم تیلیک تیلیک توی ظرفشویی می‌چکید. چند تا دستمال کاغذی آوردم و هی بلند تویش فین کردم. مجبور بودم. دیگر راه بینی‌ام به کلی کیپ شده بود و نمی‌توانستم نفس بکشم. گریه‌ام هم بند نمی‌آمد. می‌دانستم اینطوری صبح پلک‌هایم به اندازه بالش می‌شود و چشم‌هایم اندازه‌ی کیون خروس. باز رفتم صورتم را شستم و مسواک زدم. توی آینه دستشویی خیلی داغان بودم. شوهرم هم آمد مسواک بزند. مرا دید و باز هم نفهمید؟
رفتیم توی تخت. باز هم سرش توی گوشی‌اش بود. چند کلمه حرف زدیم و سعی کرد به عادت هر شب 30 ثانیه بغل‌ام کند و بعد خودش را عقب بکشد و بخوابد. اما دلم نمی‌خواست حتی دست‌اش بهم بخورد. پشت‌ام را کردم و گفتم بازویش را از رویم بردارد چون همین‌طوری هم نفس‌ام بند آمده و دارم خفه می‌شوم (گریه تمام مخاط تنفسی‌ام را تحریک کرده بود و در اثر ورم گلو و کیپ شدن بینی، قشنگ نفس‌تنگی گرفته بودم). خودش را به قهر عقب کشید و کیونش را بهم کرد و همین‌طور داشت برایم سخنرانی می‌کرد که چرا محبت حالی‌ام نیست و وقتی او دارد به من محبت می‌کند چرا پس‌اش می‌زنم و گولاخانه رفتار می‌کنم. بهش گفتم: منظورت از محبت، همین چند ثانیه بغلِ قبل از خوابه؟ صبح تا عصر باید یه  عده کـ.سکش و سر کار تحمل کنم. عصر هم که میام خونه تو تا شب سرت توی گوشیه و فقط از من غذا و چای می‌خوای و اینا رو بهت بدم، دیگه کلاً حضور من و فراموش می‌کنی. شبم چند ثانیه بغل و بعد انگار که عملاً هلم می‌دی عقب که یعنی بسه دیگه بخوابیم. به این میگی محبت و دوست داشتن؟
همان‌طور که پشتم بود باز اشک‌هایم راه افتاد. این بار دیگر به خاطر نفس‌تنگی، صدای هق‌هق و نفس‌نفس زدن‌هایم بلند شد. بله! بالاخره متوجه شد. دوباره بازویش را رویم انداخت که: گریه نکن و من از گریه‌ات ناراحت میشم. بهش گفتم: اصلاً متوجه شدی که من الأن یک ساعته دارم گریه می‌کنم؟ گفت: آره. بعدش ماند که اگر «آره»، پس چطور بی‌محلی‌اش را به این قضیه ماله بکشد؟! دیگر ادامه نداد و زد به کوچه‌ی علی‌چپ.

بعدش هم مثل همیشه: منت‌کشی. غلط کردم‌های الکی. قربان‌صدقه‌های الکی. آرام‌شدن ناگزیر من (چون به هرحال صبح باید زود بلند شوم و نمی‌توانم بیشتر این گریه و زاری را ادامه بدهم). و خوابیدن. بدون هیچ رستگاری و نجاتی.

شنبه، خرداد ۲۰، ۱۳۹۶

430: دربار‌ه‌ی زوج‌های معنادار و بی‌معنا

صبحی قدم‌زنان به این فکر می‌کردم که چطور یک پسر بکن-دررو می‌تواند عاشق سادگی تیپ یک دختر بشود؟ حالا دیگر حتی به مهمانی امشب هم فکر نمی‌کنم و آن مرغ ترشی را که دستورش را توی نت پیدا کرده بودم. به این فکر کرده بودم که آدم‌های افسرده مثل آن پسر، اولش برای فرار از افسردگی شلوغش می‌کنند و به طور غلوآمیز کیون دنیا را پاره می‌کنند و از این سر بام می‌افتند. بعدش یکهو عاشق «زن اثیری» می‌شوند و از آن سر بام می‌افتند. افسردگی و ایده‌آلیسم همیشه منتظر و در کمین است که از یک جایی بیرون بزند. بعد هم اینکه آن دختر از تنبلی یا اطمینانی که به زیبایی‌اش دارد یا هپلی بودن یا حتی افسردگی، آرایش نمی‌کند، نشانه‌ی خاص بودن اوست؟ آیا خاص بودن خوب است؟ آیا آدم‌های خاص مثل آن پسر افسرده، نباید دنبال آدم‌های خاص مثل خودشان بگردند و جذب‌شان شوند؟ خودم را جای پسره می‌گذارم و دختره را از نگاه خودم آنالیز می‌کنم: زیبای قصه‌ها، زن اثیری شعرها، گمشده‌ی رویاها، عاشق شدنی‌ترین... و همین‌طور صفت شاعرانه هست برای توصیف این موجود لاقیدی که حتی آرایش هم نکرده و با تیپ شلخته پا شده سر صبحی آمده خیابان. اما چیزی که واقعاً هست، شاید ربطی به هیچ‌کدام این توصیفات نداشته باشد. شاید دخترهای بی‌آرایش الزاماً از کرده شدن و پسندیده شدن و پرستیده شدن بدشان نمی‌آید و فراری نیستند. شاید برعکس با «متفاوت بودن‌شان» یک پله بالاتر از دیگران برای گرفتن طعمه دهان باز کرده‌اند. شاید فقط اینقدر باهوش هستند تا از راه‌های تکراری برای جذب منابع محدود نروند و سبک خودشان را به کار می‌گیرند. اما جذابیت این زن‌ها، از نظر مردان در این‌ها که گفتم نیست. مردها واقعاً فکر می‌کنند این زن‌ها بری از مادیات و بی‌خیال دنیا و مافیها هستند و یک حالت فرشته‌واری دارند. اینجایش است که حالم را به هم می‌زند.
بعد هم آیا عقلانیت، در متفاوت بودن است؟ چه کسی می‌گوید معمولی‌ترین آدم‌ها از هوش و درایت‌شان نیست که خودشان را معمولی نشان می‌دهند و استتار می‌کنند.
همه‌ی این‌ها مجموعاً سبک زیستی یا شیوه‌ی شکار و استتار و زنده ماندن نوع انسان است. اما هر نژاد و گروه از ما، با توجه به روحیات‌مان، سبک و شیوه‌ی یک جور حیوان طبیعی را انتخاب کرده‌ایم. چون که انسان فاقد سبک و روش است. انسان، مقلد است.
ما عملکردمان را در مقابل محیط، با توجه به ضعف‌ها و کاستی‌های شخصی‌مان انتخاب می‌کنیم. اگر زشت هستیم، روی اخلاق و دستپخت و پول و مادیات‌مان کار می‌کنیم تا جذابیت پیدا کنیم. اگر زیبا هستیم با قاب گرفتن زیبایی‌مان، ساده‌ترین راه جذابیت را کشف می‌کنیم. اگر ریزنقش هستیم و می‌دانیم آرایش زشت و شلوغ و بی‌کلاس‌مان می‌کند، با سادگی‌مان دل می‌بریم. اگر صورت زمخت و درشتی داریم، با آرایش شلوغش می‌کنیم و توجه‌ها را از نقائص چهره‌مان منحرف می‌کنیم.
همه‌ی این‌ها راه‌هایی برای جذب جنس مخالف (و حتی موافق: در مواردی که بحث منافع غیر جنسی مطرح است) هست.
و همه‌ی این‌ها به شدت خسته‌کننده است. راه‌هایی که شما را به آنجا می‌کشاند که فکر کنید یک نفر با بقیه خیلی توفیر دارد و برای شما ساخته شده.
______________
پ.ن: مثلاً شما زوج رامبد جوان نگار جواهریان را به عنوان شاهد متن فوق در نظر بگیرید. البته من هیچ‌کدام‌شان را اینقدر از نزدیک نمی‌شناسم که بتوانم بگویم بر این الگو انطباق دارند یا نه. اما دورادور حدس می‌زنم که دقیقاً منطبق باشند!

شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۶

429: ماجرای شمال و آن رفیق پانزده ساله

بیا فکر کنیم (فقط فکر کنیم) اینجا را می‌خواند.
بعد از سفر شمال و آن دعوای من با زنش، آمده اینجا را خوانده. در واقع یکی از همین فالوئرهای خاموش جدید یا قدیم بوده. برای او که کار ندارد. اصلاً گاهی فکر می‌کنم اگر جای این آدم‌هایی که بلاک‌شان می‌کنم بودم، روش خیلی ساده‌تری برای برگشتن بدون شناخته شدن پیدا می‌کردم. اصلاً کار سختی نیست که یک پروفایل فیک بسازی و یک سری حرف حکیمانه (البته پیشاپیش باید به آن سطح فکری و بلوغ ذهنی رسیده باشی که بتوانی از آن آدم‌ها نقل قول بیاوری) و عکس خاص (خودت هم باید خاص باشی تا سلیقه‌ات خاص باشد) بازنشر کنی و توجه شخص مورد نظر را جلب کنی و گولش بزنی که فالوبک‌ات کند. البته آدمی که به این سطح ذهنی رسیده باشد که بتواند «خاص» باشد و «سلیقه خاص» داشته باشد، خوب هرگز اینقدر بیکار و چیپ و داغان نیست که برود پروفایل فیک بسازد و محبت گدایی کند! برای همین است که کسی انگیزه این کار را ندارد. اما اگر مثلاً یک قاتل نابغه مثل هانیبال لکتر باشی، شاید برای به دام انداختن قربانی‌هایت چنین انگیزه‌ای داشته باشی. یا مثلاً یک عاشق شکست خورده و طرد شده که اینقدر تحقیر شده که می‌خواهد این بار با تیپ مورد علاقه معشوقش برگردد و مخ او را بزند و بعد تحقیرش کند و انتقام بگیرد. بله. انتقام. خشم و انتقام و نفرت انگیزه‌های قوی‌ای هستند برای فیک بودن و پنهانی کسی را خواندن. ولی او هیچ‌کدام از این حس‌ها را نداشته. می‌دانم. یک دعوای ساده هرگز چنین انگیزه‌ای به یک دوست سابق نمی‌دهد که بخواهد نوشته‌های دوستش درباره‌ی خودش را پنهانی بخواند. برای همین است که می‌گویم: فرض کنیم... فقط فکر کنیم که اینجا را می‌خوانَد...
برای نویسنده‌ها هم مثل بازیگرها کاری ندارد که ادا در بیاورند و وانمود کنند شخص دیگری هستند. اصلاً نویسنده یعنی همین کسی که مدام دارد یک گوشه کز می‌کند و خودش را در قالب شخصیت‌های دیگر می‌گذارد و سعی می‌کند با لحن آن‌ها صحبت کند. خیلی از این شاخ‌ها و سلبریتی‌های دنیای مجازی فارسی (منظورم در و داف‌ها و پلنگ‌ها نیست، آن‌هایی را می‌گویم که شخصیت و سبک خاص خودشان را در نوت‌گذاری دارند) نویسنده هستند. دارند تمرین نویسندگی می‌کنند. اولین ویژگی‌شان هم تایپ سریع‌شان هستند. باید اینقدر سریع تایپ کنند که دست‌شان همگام با ذهن‌شان یا دست‌کم فقط چهل یا پنجاه درصد کندتر از ذهن‌شان ثبت کند.
حالا اصلاً این را که چطور و با چه ترفندی می‌توانسته این صفحه را بخواند، به من ربطی ندارد. صرفاً توصیف و حدس و گمان و تئوری‌پردازی‌های یک داستان پلیسی بود. مهم هم نیست اصلاً. برویم سر باقی ماجرا...
تقصیر «ر» بود. می‌دانست من یک سال است از دستش دلخورم. برای اینکه آشتی‌مان بدهد، وقتی ما شمال خانه‌ی «ح» بودیم، زنگ زد او و زنش را هم دعوت کرد. زنش اصالتاً گیلانی بود و آن موقع انگار خانه‌ی مادرزنش همان شمال بودند که «ر» زنگ زده بود کشانده بودشان آنجا. البته چیزی که او می‌دانست یک سال دلخوری‌ام بود. من اما از مدت‌ها قبل از دستش دلخور بودم. مثلاً آن بارهایی که به زور باهاش قرار می‌گذاشتم که فقط حرف بزند و سبک بشود و قضیه آن زنک را که بهش خیانت کرد فراموش کند و یک بلایی سر خودش نیاورد. من وقت می‌گذاشتم. الاف و آواره می‌شدم. پا می‌شدم می‌آمدم آن ور دنیا که فقط حرف بزند. آن وقت او سکوت می‌کرد. انگار که اصلاً ربطی به من ندارد. یا مثلاً وقتی از سر کار خسته و کوفته رفتیم جلسه‌ی نقد داستانش، فرهنگسرای ارسباران (سید خندان). آن طرف دنیا. پدرم در آمد توی آن ترافیک. وسط جلسه رسیدیم. من و «آ» و «ح» و «م» بودیم. من و «ح» همکار بودیم. در واقع «ح» این شغل را برایم جور کرد. همان جا هم بود که با «م» که سابق مرا دوست داشت و یک جورهایی ولش کرده بودم و دیگر اعتباری برایش قائل نبودم، حرفم شد. در واقع آخرین باری بود که با «م» حرف زدم. چون که چند تا کنایه بارم کرد و عصبانی‌ام کرد و به خودم گفتم اصلاً من چرا دارم با این آدم مدارا می‌کنم و هنوز باهاش سلام و علیک دارم؟ این آدمی که آنهمه در حقم بدی کرد. بعد این بیاید مرا بکشد آن سر شهر که بیا برایت یک فیلمنامه سفارشی دارم. بروم ببینم فقط می‌خواسته زیراب «ح» را پیش من بزند و او را خراب کند و فیلمنامه‌ای در کار نبوده! پول چای و کافه‌اش را هم بیندازد گردن شوهر من (که آن موقع با هم نامزد بودیم). کیون لقش کردم و دیگر تلفن‌اش را هم جواب ندادم. آن جلسه‌ی لعنتی که تویش «م» برای آخرین بار آنقدر روی اعصاب من رفت و من چقدر بعد از جلسه با «ح» و بقیه جلوی در ایستادیم و مثلا ًبحث ادبی کردیم و در واقع منتظر بودیم که او (آقای نویسنده) بیاید و ازمان تشکر کند که به احترام‌اش آمده‌ایم. اما آنقدر نیامد که من کفرم در آمد و دیرم شد و رفتنی نمی‌دانم کی بهش خبر داد که بالاخره رفقای انتشاراتی جدیدش را ول کرد و آمد بیرون با ما خداحافظی کرد. سر راهپله!
اواخر دیگر محل ماها نمی‌گذاشت. داشت هی معروف‌تر می‌شد و دور و برش لاشخورهای منتقد و آش و لاش‌های پلاس توی جلسات ادبی و آدم‌های حیف نان هی زیادتر می‌شدند. اصلاً سر همان جلسۀ ارسباران، بیرون جلوی در که آن جماعت را دیدم به «ح» گفتم: نگاشون کن! یه مشت حیفِ نون. یه مشت سوسول. فکر می‌کنی چند تاشون دست‌شون توی جیب خودشونه؟ خرجی همه‌شون و یا بابا ننه دارن میدن هنوز، یا زن پولدارشون یا یه جور حامی خاک بر سر مالی دیگه که مجذوب تولیدات مزخرف ادبیِ ایناست هنوز و متوجه نشده چه کلاهی سرش رفته. من از آن جماعت متنفر بودم. سال‌ها بود از همه‌شان متنفر بودم. از همان روزهای دانشگاه و ولگردی توی جلسات ادبی فرهنگسراها و جلسات آزاد و خصوصی و خانگی و تمام جلسات ادبی دیگری که تویشان پلاس بودم، از تمام این آدم‌های مدعی توخالی که هنوز از یکی پول توجیبی می‌گرفتند، متنفر بودم.
بعدتر حتی از آدم‌های هنردوست و تریپ هنری هم متنفر شدم. یک مرضی هست که توی تمام این‌ها مشترک است: احساس عزت نفس و خود برتر بینی. فکر می‌کنند که به صرف اینکه از لحاظ فکری خودشان را در بند چیزی نمی‌دانند، بندهای تعلق مادی و جسمی‌شان هم بریده شده. یعنی دیگر نه احتیاجی به خوردن و ریدن دارند و نه پول احتیاج دارند! نمی‌فهمند که با گدایی کردن و آویزان بودن، تمامی آن عزت‌نفس تخـ.می‌شان با خاک یکسان می‌شود و چیزی ازش نمی‌ماند.
نه. ماها که نویسندگی و  هنر را ول کردیم و چسبیدیم به زندگی عادی، نه بی‌استعداد بودیم و نه پول‌دوست. ماها فقط زودتر متوجه شدیم که چقدر داریم می‌بازیم و تحقیر می‌شویم و عقب میفتیم و محتاج چه آدم‌های پستی شده‌ایم و چقدر درک نمی‌شویم و توی این زندگی (با فرض اینکه زندگی دیگری هم در کار باشد) دارد بهمان ظلم می‌شود. چرا آدم باید این کار را با خودش بکند؟ چرا باید بنشینی توی خانه و تلفن و تلویزیون و همه چیز را از برق بکشی و خودت را محصور کنی و هی فکر کنی و حتی گاهی به کمک مخدر و دود و دم بروی توی فضا که فقط تمرکزت بیشتر بشود که بتوانی یک سری چرت و پرت سر هم کنی که الساعه وجود ندارند یا کسی بهشان توجه نکرده یا ساخته ذهن خودت هستند؟ چرا باید یک عالمه چیز خوب را (خانواده آینده روابط فامیلی و دوستی قیافه و هیکل و پوست و مو بینایی سلامتی و...) خراب کنی که یک چیز را، فقط یک چیز را آباد کنی؟ که یک کتاب بنویسی؟ که ده کتاب بنویسی؟ توی کشوری که سرانه مطالعه اینقدر ناچیز است و تیراژ کتاب‌ها اینقدر پایین؟ که بشوی پادشاه چند تا جلسه ادبی و چند تا جشنواره؟ پادشاه سیارک کوچک خودت با چند آدم معدودش؟ این چیزها چه افتخاری دارد؟
یا مثلاً فیس بوک، که یک عالمه دوست و رفیق داشت که توی کامنتدانی‌اش خود جر می‌دادند برایش. بعد من رفیق سابقش بودم و حتی یک بار صفحه‌ام نیامده بود و پای یک مطلب‌ام لایک نزده بود. این‌ها هیچی. حتی توی دنیای واقعی هم دیگر یادم نمی‌افتاد. کلی کوه و دشت با هم رفته بودیم. حتی دخترعموهای مرا دیده بود. چقدر به پاهای کوچکش خندیده بودیم دور هم. چقدر عکس از پاهای کوچک چهارگوش‌اش که مثل پاهای غول‌ها بود انداخته بودیم و تهدیدش کرده بودیم که در فضای مجازی منتشر می‌کنیم. چقدر داستان‌هایش را برایمان خوانده بود. چقدر مدت‌ها یک روز در میان بهش زنگ می‌زدم و برایش درددل می‌کردم و دعواهایم با پدرم را، خواب‌هایم را برایش تعریف می‌کردم. چقدر این اواخر بعد از قضیه آن زنک، نگران‌اش بودیم. همه‌مان مدام درباره‌اش حرف می‌زدیم و نگران بودیم کاری دست خودش بدهد. چون که پدر و مادر درست و حسابی که نداشت. خانواده داغانی داشت با یک برادر معتاد و پدر و مادر جدا و ... ما خواهر و برادرهایش بودیم. حیف.
خلاصه این چیزها و کلی بی‌محلی و قیافه گرفتن و خود خاص پنداری در رفتارش با من بود که کم‌کم باعث دلخوری‌ام شد. بعد از سفر شمال سال قبل‌اش که آنهمه چس‌محلی کرد و برگشتنی توی ماشین حتی با شوهر من که جلو نشسته بود حرف نمی‌زد و توی قیافه بود، یک ماه بعدش باید خبر عروسی‌اش را بشنوم! آن هم از «ح» که دعوت شده بود و من هرچه صبر کردم دعوت کند نکرد و چند روز بعدش از همان صفحه فیس‌بوکش باید خبر رسمی عروسی‌اش را ببینم. بعد هم از «ح» شنیدم که پشت سرم حرف زده و گفته فلانی از وقتی ازدواج کرده عوض شده و چقدر روی اعصاب شده و چطوری شوهرش تحمل‌اش می‌کند.
من از دستش خیلی قبل‌تر دلخور بودم، اما از شمال سال قبلش و ماجرای عروسی‌اش به بعد، دیگر صبرم تمام شد و قضیه روی مخ‌ام رفت.
بعد «ر» آمد زورکی او را هم به سفر شمال‌مان دعوت کرد و زن روانی‌اش (که من از اولش هم معتقد بودم روانی است و بعداً ثابت شد که قرص‌های قوی اعصاب می‌خورده و خانواده‌اش به این نگفته بودند) آمد دعوا راه انداخت و قهر کرد رفت. انگار با نمی‌دانم چه پیش‌زمینه تخـ.می- تخیلی ذهنی که فلانی زیادی شوخی می‌کند و تو نادیده بگیر، با عزم جزم آمده بود که روی مرا کم کند و قشقرق راه بیندازد. زنش البته مترجم بود و به هم می‌آمدند. خوشگل هم بود. اما آدم‌هایی که ظاهراً و توی عکس‌ها و از دور خیلی بی‌عیب به نظر می‌رسند، معمولاً نقص‌های خیلی بزرگ دارند و غیر قابل تحمل‌اند.
به شوهرم می‌گویم:
چی میشه که آدما بعد از پونزده بیست سال دوستی یهو اینجوری میفتن به جون هم و قید همه‌چیز و می‌زنن؟
شوهرم معتقد است که ما از اول هم جزء دوستان صمیمی او به حساب نمی‌آمده‌ایم و او اگر می‌خواست، بعد از آن قهر شمال، به ما هم مثل بقیه کمابیش زنگ می‌زد و در دوستی را دوباره باز می‌کرد. من البته نظرم این نیست. چون که شوهرم از دوستی عمیق ما در این حدها خبر ندارد. او را به اندازه من نمی‌شناسد. نمی‌داند چه خر کله‌شق و احساساتی و نادانی است که دلش هم بخواهد، لج می‌کند. نمی‌داند چقدر مغرور است و سرش برود، غرورش را نمی‌شکند که بیاید بگوید اشتباه کردم. حتی همان‌جا توی شمال هم وقتی شش صبح جمع کردند و رفتند، ساعت نه و ده که بیدار شده بودیم، زنگ نزد بابت قضیه عذرخواهی کند و لااقل بگوید که از قول او از همه خداحافظی کنند و ببخشید که این‌طور شد. من البته اینطور برداشت کردم که حق را با خودش و زنش می‌داند و این بیشتر ناراحت‌ام کرد. بعدتر هم که از «ر» شنیدم که اشاراتی به سفر شمال کرده بود و گفته بود که فلانی هم انگار رفتارش یک جوری بود و عمداً آن رفتار را می‌کرد و اصلاً انگار با من لج داشت...، یکهو عصبانی شدم و رفتم روی تلگرام حسابی باهاش بحث کردم و دلخوری‌هایم را کمتر و بیشتر برایش گفتم و وقتی دیدم قبول ندارد و حرف‌های دیگری می‌زند، به کل بی‌خیال قضیه شدم و بهش گفتم که نه دور و نه نزدیک، همین حوالی هستم و زندگی‌اش را خواهم دید...
که دیدم. طلاق گرفتند. دو هفته است. «ر» دیروز گفت که باهاش قرار گذاشته و او برایش از جزئیات طلاق و قرص‌های اعصاب زنش و زندگی‌اش که به گـ.ا رفته و جسم و روحش که داغان شده گفته. و موها و ریش‌هایش چقدر سفید و خودش چقدر لاغر شده بوده. «ر» این‌ها را جوری گفت که من دلم بسوزد. یک جوری که به روی او نیاورم و دوباره بلند شوم باهاشان بروم شمال. چون که «ر» باز هم از قول خودش او را به سفر شمال یک ماه دیگرمان دعوت کرده بود.
من دلم نسوخت. حقیقت‌اش را بخواهی این روزها دور و برم پر شده از آدم‌های احمق. آدم‌هایی که اشتباه می‌کنند و دیگران باید به روی‌شان نیاورند که بیشتر توی گـ.هِ زندگی‌شان غرق نشوند. تسلا دادن؟ چرا؟ چرا باید فرض کنیم که وجدان این‌طور آدم‌ها حرف‌هایی را که لیاقت‌شان است بارشان می‌کند که ما دیگر نگوییم؟ چرا ما فکر می‌کنیم خودشان، خودشان را قضاوت کرده‌اند و بس‌شان است؟ آدم بی‌فکر باید مجازات شود. اگر عقل داشت و شعورش می‌رسید که چنین اشتباه فاحشی (آن هم وقتی همه بهش هشدار داده‌اند) نمی‌کرد. حالا باید پایش را هم بخورد. کمترین مجازات این آدم، تحقیر شدن و دیدن پوزخندهای دیگران است.
بهش گفتم. به او گفتم که «زندگی‌اش را از دور خواهم دید». می‌دانست که من و «ر» و «ح» هنوز با هم دوست‌ایم و رفت و آمد داریم و خبرهای زندگی او به گوش‌ام می‌رسد. نه. من آن پوزخند فاتحانه را نمی‌خواهم. من فاتح نیستم. جنگی نبوده. اگر هم بوده بین او بوده و خودش. او از خودش شکست خورده و حالا حالاها باید جواب خودش را بدهد که چطور در چهل سالگی این اشتباه را کرد؟ چطور فکر کرد ازدواج با یک زن زیبای نویسنده می‌تواند گزینه‌ی خوبی برای یک نویسنده‌ی چهل ساله باشد؟ چطور فکر کرد مثل قصه‌ها است که خوشگل‌ها نصیب خوشگل‌ها، و نویسنده‌ها نصیب نویسنده‌ها می‌شوند. وقتی از تفاوت زیاد سنی‌شان بهش هشدار دادیم چه گفت؟ وقتی بهش گفتم که زنش رفتار نرمالی ندارد و یک سری توهمات دارد، چه گفت؟ آن همه «ر» خودش را وسط زندگیِ این‌ها انداخت و سعی کرد جوش بدهد، حاصل‌اش چه شد؟ دو سال. فقط دو سال زندگی مشترک و بعد طلاق. بدترین زندگی‌های مشترکی که دیدم لااقل 5-4 سال دوام آورده‌اند. این چه‌جور زندگی مشترکی با چه حجم از عدم درک و دوری و بی‌ربطی بود که دو سال به زور دوام آورد؟
بعد این‌ها جدا بشوند. بعد این برود نزدیک مادرش یک سوییت بگیرد. زنه هم  باز برود نزدیک این سوییت بگیرد! پول پیش خانه‌ی زنه را هم این بدهد! این چه‌جور جدایی است؟ معلوم است که هنوز داستان آن زندگی توی ذهن‌اش تمام نشده. کابوس سختی بوده، اما هنوز از هول آن با چشم‌های دریده به اطراف‌اش نگاه می‌کند و از آدم‌ها فرار می‌کند.
دیشب به این چیزها فکر کردم. و امروز به «ر» پیام فرستادم که نمی‌توانم. شاید هنوز خیلی زود است. باید زمان بگذرد.
رفاقت ما دیگر تمام شده. آدمی که یک بار رفاقت‌اش را به عشق بفروشد، باز هم می‌تواند این کار را بکند. اما دوباره دیدن‌اش و به روی هم نیاوردن و سالی یک بار جایی همدیگر را دیدن و سلام و علیک کردن... این کار سختی نباید باشد. سعی خواهم کرد.
_______________________________________________________
پ.ن: بیا فکر کنیم اینجا را می‌خواند و می‌بیند چقدر برایم مهم بوده که اینهمه پست درباره‌اش نوشته‌ام. حتی پست 274 و 393 و یک پست دیگر هم بهار پارسال که با زنش دعوایم شد، از پست‌های همین وبلاگ و یک پست از آخرین پست‌های وبلاگ قبلی‌ام را در مورد خیانت آن زنک به او نوشتم. همه را خوانده باشد و بفهمد که چقدر نگرانش بوده‌ام. و بعد این‌همه او چقدر حیوان بوده.

یکشنبه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۶

428: ماجرای انتخابات و آن رفیق سی ساله

«یعنی من باید با شما هم سر این چیزا بحث داشته باشم هنوز؟»
این را صبح روز بعد توی ذهن‌ام خطاب به آن‌ها می‌گویم و باز از قول آن‌ها به بحث‌های دیشب ادامه می‌دهم و حرف خودم را می‌زنم و جمله‌ی بالا را از خودم که با چشم‌های گرد شده به آن‌ها زل زده نادیده می‌گیرم و باز از قول خودم در نوبتی که دوباره برای دفاع از خودم بهم داده شده تکرار می‌کنم:
«نه! توجه نکردین. گفتم: یعنی من باید با شما هم سر این چیزا بحث داشته باشم؟»
 و از قول آن‌ها از رفتار آنرمال خودم که یک جمله را دو بار با تأکید بر کلمه‌ی «شما» تکرار کرده‌ام، تعجب می‌کنم و خودم را که آنجا بین سه نفر دیگر غریبه افتاده، از نظر آن سه نفر نادیده می‌گیرم و به بحث سه نفره‌مان ادامه می‌دهم...
* این را چند روز پیش نوشتم. توی این فاصله با خیلی از آدم‌های رأی تحریمی چک و چانه زدم و بحث کردم. خیلی عصبانی شدم. خیلی فشار خونم بالا و پایین شد. خیلی جوش آوردم و تا مرز بلاک کردن بعضی‌ها رفتم. اصلاً هم نتوانستم هیچ‌کدام‌شان را قانع کنم. شاید آدم‌های دور و بر من از آن سرتق‌هایش هستند یا من حوصله ندارم و زود عصبی می‌شوم... اما همه‌اش به خیر گذشت به غیر از یکی.
دوست دوران مدرسه‌ام است. نزدیک سی سال است می‌شناسم‌اش. می‌گویم می‌شناسم شما تصور نکن خانه‌یکی بوده‌ایم و همش توی لنگ و پاچه‌ی هم بوده‌ایم و با هم ول می‌چرخیده‌ایم تا حالا. یک دوره‌هایی به هم نزدیک‌تر بوده‌ایم. بعضی سال‌ها هم‌کلاس بودیم، بعضی را نه. تا قبل از پیش‌دانشگاهی حتی دوست شماره یک همدیگر نبودیم. بعدش هم فقط از مدرسه‌ای می‌آمدیم که تصادفاً همدیگر را زیادتر از بقیه می‌شناختیم و وسط بچه‌های دو مدرسه‌ی دیگر که با هم توی پیش‌دانشگاهی قاطی شده بودیم، غریب بودیم و کسی را جز همدیگر نداشتیم که بهش بچسبیم. نزدیک کنکور جفت‌مان درگیری عشقی و این چیزها داشتیم و با هم درد دل می‌کردیم. بعدش مشکلات زندگی و دانشگاه و این‌ها دورمان کرد. او زودتر ازدواج کرد و من دیرتر، حدود هشت نه سال بعد. قبل و بعدش هم رابطه‌مان جدی‌تر و نزدیک‌تر نشد. تلفن‌های سه ماه یک‌بار. دیدارهای یکی دو سال یک بار. می‌خواهم بگویم با اینکه سی سال است می‌شناسم‌اش، اصلاً دوست صمیمی محسوب نمی‌شدیم.
بعد حالا من یکی دو تای دیگر را هم تصادفاً از گروه پنج نفری دبیرستان‌مان که با هم می‌چرخیدیم و با هم مسیر برگشت تا خانه را می‌رفتیم، پیدا کردم و بعد یک گروه تلگرامی زدم و این‌ها را اد کردم و یک بار هم رفتیم خانه‌ی آن جدیده (که تازه پیدایش کرده بودم) همدیگر را دیدیم. هر چهارتا متأهل بودیم و دوتایمان هریک دو تا بچه داشتند.
حالا این‌ها هیچ. سر قضیه‌ی مهمانی «میم» (همان جدیده) من با این دوست قدیمی کمی بحث کردیم. یعنی من دیدم این جدیده چشم بسته توی گروه جوک‌های بی‌تربیتی می‌فرستد با این پیش‌فرض که همه اهلش هستند. می‌دانستم که «نون» (رفیق قدیمی‌ام که این سال‌ها بیشتر از دوتای دیگر باهاش در ارتباط بودم) اصلاً خوشش نمی‌آید. رفتم توی چت خصوصی میم و بهش تذکر دادم که این یکی خوشش نمی‌آید و او هم توی ذوقش خورد و عذرخواهی کرد و دیگر نفرستاد.
حالا قرار است برویم خانه‌ی میم. به نون می‌گویم چه بخریم و برایش ببریم؟ می‌گوید شاید اصلاً این دیدار آخر باشد و من از این تیپ آدم خوشم نمی‌آید و این انگار دغدغه‌اش فقط پایین‌تنه‌ای است! من وسط را می‌گیرم و توضیح می‌دهم که قبلاً بهش تذکر داده‌ام و برای همین است چند وقت است مراعات می‌کند و توی گروه از این چیزها نمی‌فرستد و در واقع به خاطر تو است. باز این سر حرفش هست و طاقچه بالا می‌گذارد و با کلمات تحقیرآمیزی در مورد میم صحبت می‌کند انگار که اصلاً آدم حسابش نمی‌کند و در حدش نیست.
عاقبت من بعد از حدود بیست و نه سال از زمانی که می‌شناسم‌اش، برای اولین بار جداً از دستش عصبانی می‌شوم و بهش می‌توپم که یعنی چه که فکر می‌کند ما خوبیم و بقیه عن هستند؟ چه کسی می‌گوید مسیری که من و او (آدم‌های هنری) توی زندگی‌مان رفته‌ایم از مسیری که میم و سین (آن دو تای دیگر) رفته‌اند بهتر بوده؟ آیا این‌طور نیست که آنها از اول تکلیف‌شان با خودشان مشخص بود و الساعه وضع مالی آن دو تا بهتر است. یعنی پول را می‌خواستند و دنبالش رفتند و شوهر خوب و پول به دست آوردند و زندگی‌هایشان مرفه‌تر از مال ماست؟ بعد همین دو تا خیلی ریلکس توی مبل جلوی ما لم می‌دهند و از موفقیت‌هایشان می‌گویند و توی دلشان به ما پوزخند می‌زنند. به ما که عمری دنبال هنر دویدیم و وقت تلف کردیم و نه دنبال شوهر خوب رفتیم و نه پول و حالا نه اینیم و نه آن. نه هنرمند و نه پولدار و موفق. همان‌جا تقریباً متوجه عصبانیت من می‌شود و بحث را جمع می‌کند. من هم دیگر ادامه نمی‌دهم ولی شک دارم که منظورم را کاملاً برایش روشن کرده باشم.
توی میهمانی خانه‌ی میم با هم سرسنگین‌ایم. قرار بوده همه مقنعه بیاورند و برویم دبیرستان سابق‌مان جلوی همان سکویی که توی عکس‌های آن زمان ایستاده‌ایم بایستیم و عکس بیندازیم تا گذر زمان مشخص شود. پدر و مادر نون (دوست قدیمی) بازنشسته آموزش و پرورش هستند. توقع داریم که او بتواند به راحتی قضیه را هماهنگ کند و برویم داخل. اما می‌گوید که احتمالا ًراحت راهمان نمی‌دهند و فلان و بهمان است و مسئولیت دارد. بعد هم مهمانی طولانی می‌شود و من هم شب دعوتم و دوتایمان هم از راه دور آمده‌اند و باید شب را در جاده رانندگی کنند و برای همین زود سر و تهش را جمع می‌کنیم و بیخیال عکس انداختن در مدرسه می‌شویم.
میم خیلی عوض شده. آن موقع هم البته دنبال «بهترین‌ها و شیک‌ترین‌ها و توی چشم‌ترین‌ها» بود. شاید ادامه همان اخلاقش است که منتهی شده به این زن گوشتی که با لباس لختی و تتوی روی بازو توی مبل لم داده و برایمان از پیانوی چهل میلیونی آن دخترش و مدادرنگی سیصد تومانی این دخترش و ماشین بی‌ام‌و و گوشی آیفون‌اش پز می‌دهد. شاید میم از اول همین بوده. آدم‌ها تغییر نمی‌کنند. مثلاً سین از اول آب‌زیرکاه و با سیاست بود و یواشکی کار خودش را می‌کرد. هنوز هم از همه‌مان عاقل‌تر است. من و نون (رفیق قدیمی‌ام) از اول هم توی هپروت بودیم و هنوز هم تا حدودی هستیم. غیر از این که من بعد از دانشگاه و یکی دو سال بودن در محیط کار و جامعه، کم‌کم به خودم آمدم و خودم را جمع کردم و متوجه شدم که خیلی توی زندگی عقب افتاده‌ام و ورشکستگی پدرم هم باعث شد که با این واقعیت تلخ مواج بشوم که هیچ چیزی قرار نیست از پدرم بهم برسد و باید خودم آستین بالا بزنم.
نون از اول هم در یک خانواده کارمند زندگی می‌کرد و وضع متوسط و زندگی بخور و نمیری داشتند و بالا و پایینی نکشید غیر از اوایل زندگی‌اش که شریک شوهرش سرش کلاه گذاشت و پولش را خورد و زمین خوردند و دیگر هم توی ده سال آینده نتوانستند خودشان را جمع کنند. چرا؟ چرا یک نفر با گذشت ده سال از شکست مالی‌اش نمی‌تواند حتی یک ذره به جلو حرکت کند و خودش را جمع و جور کند؟ چون بی‌عرضه و منفعل و در هپروت است. این واقعیتِ نون است: آدمی که مختصات خودش را نمی‌داند و هنوز توی شهر عروسکی ذهنی‌اش قاطی تور و پولک زندگی می‌کند.
این چیزها را خیلی وقت‌ها که دارد برایم از بدبیاری‌هایش و بی‌عرضگی شوهرش و خساست پدر و مادرش و بی‌مهری خواهرش می‌گوید، می‌خواهم در جوابش بگویم. اما می‌بینم حالش خوش نیست و بهتر است باهاش همدردی کنم تا انتقاد. این بار هم فقط اشاره‌ی مختصری به دیدگاهش در مورد شخصیت خودش و کل زندگی می‌کنم و وقت نمی‌شود قضیه را کاملاً باز کنم و توضیح بدهم که دقیقاً کجاهای زندگی‌اش است که این نوع نگاه (من آدم متفاوتی هستم و از بقیه بیشتر می‌فهمم) باعث انفعال و شکست و عدم پیشرفت‌اش شده و چقدر این مسأله باعث افسردگی شوهرش و خراب شدن رابطه‌شان شده. اینکه هرچه باشد من عمری است می‌شناسم‌اش و می‌دانم که فقط تقصیر بی‌پولی مادرزاد شوهرش نبوده، او هم می‌توانسته برود سر کار. حالا که بچه ندارد، تمام این 13 سال را چه غلطی می‌کرده که یک قران هم پس‌انداز نکرده و هنوز هم که هشت‌شان گروی نه‌شان است، مثل بچه‌های سیزده ساله، دنبال کلاس‌های موسیقی و آواز و اینها می‌دود. انگار قرار است یکهویی یک نفر صدای خاص‌اش را کشف کند و این بشود شجریان مثلاً!
بارها سعی کرده‌ام بدون لطمه زدن به غرور و شخصیت‌اش، بهش بفهمانم که ماها هیچ گهی نبودیم و قرار هم نبود گه خاصی بشویم. آدمی که از طبقه‌ی پایین شروع می‌کند، باید حامی مالی داشته باشد و یک عالمه استعداد اوریجینال و پشتکار فراوان تا به جایی برسد. اگرنه توی این مسیر، خیلی‌ها هستند که ریزش می‌کنند و فقط چند نفر آدم خیلی خاص و خوش‌شانس به آن آخرها می‌رسند. بقیه فقط عمرشان را به عنوان «هنردوست» تلف می‌کنند.
بعدتر یکی دو تا پست انتخاباتی توی گروه می‌گذارم و آن دوتای دیگر سکوت می‌کنند و فقط این یکی فوری به صرافت جواب می‌افتد و تند تند پست‌های مخالف را فوروارد می‌کند که باید رأی دادن را تحریم کرد. کمی که باهاش بحث می‌کنم از شدت و عصبیت‌اش سر عقایدش جا می‌خورم. خوب می‌خواهی رأی ندهی، نده. این برخورد تند و متعصبانه و ادعای همه‌چیزدانی‌ات برای چیست؟ طوری آمار و ارقام و اخبار را فوروارد می‌کند که انگار کاملاً مطلع و از سیاسیون فعال است. در حالی که من می‌دانم فقط یک زن خانه‌دار است که دغدغه‌اش «چی‌ بپوشم» و «چطور عکس بیندازم» است. حالا شوهرم و پدرشوهرم و یا یکی از دوستان‌مان را بگویی، عمری دغدغه‌ی سیاسی داشته‌اند و سالی 365 روز در حال و هوا و در معرض اخبار و اطلاعات و مطالعات سیاسی هستند. طوری که من اخیراً از شوهرم خواستم عوض اینکه عمرش را صرف دنبال کردن مقالات سیاسی و اخبار کند، همین وقت را روی درس خواندن بگذارد و آزمون وکالت و قضاوت‌ یا ارشد را شرکت کند. اینطوری لااقل جای وقت گذاشتن روی چیزهایی که به ما ربطی ندارد و دست دیگران است و کاری هم تویشان از دست ما ساخته نیست، توی زندگی‌مان یک قدم مثبت به سوی جلو برمی‌داریم.
هی بحث را تمام می‌کنیم و قرار می‌شود دیگر بحث سیاسی نکنیم. باز می‌آید روی چت خصوصی و چهار پنج تا پست سیاسی مخالف رأی دادن فوروارد می‌کند و حتی تأکید هم می‌کند بخوانم‌اش و بفهمم که در گمراهی هستم و دارم گول می‌خورم و این‌ها همه‌شان دست‌شان توی یک کاسه است و مثل همند. باز من مجبور می‌شوم جواب بدهم. این بار نه برای قانع کردنش به رأی دادن، فقط برای اینکه فکر نکند حرفش درست است و من جوابش را ندارم و دیگر حرف آخر را زده و من قانع شده‌ام. همین‌طور ادامه پیدا می‌کند تا جایی که من دیگر عصبانی می‌شوم که چرا این آدم فکر می‌کند خیلی بارش است و اطلاعاتی جز چرندیات تلگرام برای بحث دارد؟ بهش می‌گویم که اگر نظر مرا قبول ندارد، نظر آن صد و چهل و چند نفر روحانیون شاگرد منتظری و صد و چهل و چند نفر نویسنده و آن همه هنرمند و آن همه فعال سابق سیاسی و آدم‌های مخالف نظام و زندانیون سابق و تمام گروه‌های سیاسی را که چهل سال است تحریم کرده‌اند و دیگر سکوت را جایز ندانسته‌اند، قبول کند. می‌گوید که خودش بیشتر از همه می‌فهمد. می‌پرسم مطالعه‌ی خاصی دارد؟ (مثلاً همکارِ هم‌اتاقی من علوم سیاسی خوانده و یا جایی که من کار می‌کنم، اصولاً یکی از سیاسی‌ترین نهادهای دولتی است و آدم‌های اینجا، حتی آبدارچی‌ها، بیشتر از مردم عادی در معرض بحث‌های سیاسی هستند). باز می‌گوید که کتاب‌ها قرار نیست به آدم چیزی یاد بدهند و او از «تجربیات» خودش برای تصمیم‌گیری استفاده می‌کند. می‌گویم مگر سعدی هستی که عمری جهانگردی کرده باشی و بتوانی بر اساس تجارب فراوان‌ات قضاوت کنی؟ می‌گوید که سعدی هم کسی نیست و او خودش منشاء و مبداء تمام دانسته‌ها و قضاوت‌هاست و حرف هیچکس را هم قبول ندارد!
حالا حق دارم عصبانی بشوم و یک چیزی بارش کنم یا نه؟ برای اولین بار توی زندگی‌ام مجبور می‌شوم جلوی یک نفر به کتاب‌هایی که خوانده‌ام و اطلاعات جامعه‌شناسی و روانشناسی اجتماعی و تاریخ و فلسفه‌ام، اشاره کنم که حساب کار دستش بیاید که هرچه باشد دارد با آدمی حرف می‌زند که عمری توی علوم انسانی غلت می‌خورده و مطالعه دارد و شوهرش هم یک خوره‌ی سیاست و حقوق است و اگر چیزی می‌گوید بی‌اساس و بر اساس اطلاعات تلگرامی نیست.
باز کم نمی‌آورد و می‌گوید این‌ها همه باعث هیچ‌چیز نمی‌شود و دانشگاه و کتاب‌ها چیزی به آدم یاد نمی‌دهند و آدم باید خودش عاقل باشد. آهان! اینجا را دیگر ریده‌ای. دیدی زدی توی خاکی؟ دیدی کم آوردی و آویزان بند تنبان عرفان و صوفی‌گری شدی؟ دیدی توی منطق و علم، چیزی برای گفتن نداری و باز هم به دام عارف‌مسلکی افتادی؟ دیدی داری حرف‌های پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌های شصت سال پیش را می‌زنی که می‌گفتند سواد شعور نمی‌آورد و دانشگاه فقط جاییست که جوان‌ها با هم لاس می‌زنند؟
نظریه‌ی فلسفه و تفکر محض جدا از تجربه‌ی زیسته، در همان دوران افلاطون مطرح شد و آنتی‌تزهایش هم درآمد و منسوخ شد و رفت. حالا این را ببین که شده افلاطون زمانه!
هی عصبانی‌تر می‌شدم. در واقع از قضیه‌ی بحث‌مان سر میم، یک چیزی توی ذهنم جرقه زد و شروع کرد به بزرگ شدن و گسترش یافتن: اینکه نون همیشه همین‌طور بوده. یک آدم منفعل عارف‌مسلک مغرور و مدعی که احتمالاً ناشی از طرز تربیت و تلقین پدر و مادرش در کودکی بوده که اون را «پرنسس» می‌دانسته‌اند و بهش می‌گفته‌اند که تو از همه‌ی دخترهای مدرسه بهتر و باهوش‌تر و لایق‌تری. اما هرچه بوده تمام این سال‌ها را وقت داشته که در طرز فکرش تجدیدنظر کند. بعد از ازدواج ناموفق اولش. بعد از ازدواج دومش که حالا می‌شود گفت آن هم ناموفق بوده چون این چند ساله هر وقت دیده‌امش درباره وضعیت زندگی‌اش مأیوس است و دارد به طلاق فکر می‌کند و با مردهای دور و برش لاس می‌زند و دنبال مرد جدیدی است که او را همان پرنسس تور و ساتنی و پولک منجوقی ببیند و توی برج عاج بنشاندش. بعد از شکست مالی شوهرش و از دست رفتن پولشان همان اول زندگی. بعد از 13 سال زندگی مشترک که این چند سال اخیر همش در کج‌دار و مریز طلاق و بچه‌دار شویم و نشویم و مهاجرت کنیم و نکنیم گذشته. تمام این بحران‌ها باید ذره‌ای او را عوض می‌کرده. باید می‌نشسته پیش خودش می‌گفته همه‌اش تقصیر پدر و مادر و شوهر و بدشانسی نبوده. تقصیر خودم هم هست. چرا نرفتم سر کار؟ چرا یک دوره آموزشی به درد بخور نرفتم یا از همان آیلتس زبان‌ام برای یک کاری استفاده نکردم؟ چرا هنر را ول نکردم و نفهمیدم که من این‌کاره نیستم و نیفتادم پی نان؟
نون هیچ‌وقت استعداد خاص و برجسته‌ای نداشته. خودش البته فکر می‌کرد استعداد موسیقی و فیلمبرداری و عکاسی دارد. هر کدام این‌ها را هم که دنبال می‌کرد، الان بالاخره یک درآمدی ازشان داشت. آدم کشک هم بسابد،  اگر 13 سال بسابد، یک کشک‌ساب حرفه‌ای می‌شود و دیگر همه می‌آیند کشک‌هایشان را می‌دهند او بسابد. مثلاً همان آرایشگری. من استعدادش را داشتم اما به روحیه‌ام نمی‌خورد. هنوز هم البته پشیمانم که چرا مثل دخترعمویم دوام نیاوردم و الان به جای درآمد چس‌خوری کارمندی، درآمد هفت هشت میلیونی آرایشگری را ندارم. نون هم می‌توانست یک فیلمبردار و عکاس حرفه‌ای مجالس شود. برود نرم‌افزارهای میکس و کارهای کامپیوتری ساختن کلیپ‌های مجالس را (که شکر خدا به خاطر تجملی شدن مردم، روز به روز دارد گسترده‌تر می‌شود) یاد بگیرد و آن کار را ادامه بدهد و دست کم اگر هم می‌خواهد از شوهرش طلاق بگیرد، روی پای خودش باشد و نگرانی مالی نداشته باشد. همین حالا هم اگر ازدواج ناموفق‌اش را دارد چند سال است ادامه می‌دهد به خاطر همین است که نمی‌خواهد برگردد زیر پر و بال پدرش و جیره‌خوار آنها بشود.
بعد این آدم، این آدمی که از پس خودش و زندگی وامانده‌اش برنمی‌آید، دارد زر سیاسی می‌زند! چرا فکر می‌کنی بین اینهمه آدم موفق (حتی همین میم و سین که جزو بچه‌های اگر نگویم کم‌هوش، متوسط مدرسه بودند و هیچ موفقیت چشمگیری توی زندگی نداشتند) تو یکی بیشتر از بقیه می‌فهمی و یا اصولاً زمینه‌ای هست که تویش تو بیشتر از بقیه بفهمی؟ اینهمه غرورت از کجا نشأت می‌گیرد؟
می‌گوید تو چون خودت به چیزهایی که می‌خواستی نرسیدی، افسرده و مأیوس شدی و به عزت نفس من حسودی می‌کنی!
«عزت نفس»!!!
هنوز هم به خریت و غرور الکی‌اش می‌نازد و افتخار می‌کند و دارد حتی روی من برچسب حسود بودن و لوزری می‌زند.
خلاصه هی بحث می‌کنیم و هی خسته می‌شویم. مدل من این‌طوری است که اگر طرف کوتاه بیاید، من هم کوتاه می‌آیم. اگر بگوید: بحث تمام! من هم اصلاً دیگر ادامه نمی‌دهم. کاملاً می‌زنم به یک در دیگر. اما وقتی طرف، آخرین جمله‌اش را با توهین و کلمات نیش‌دار و گوشه و کنایه و استیکرهای خنده و چشمک و این‌ها تمام می‌کند، یعنی کیونش می‌خارد و دلش می‌خواهد پیروز بحث باشد و دارد با ژست تمسخرآمیز قضیه را به اصطلاح تمام می‌کند در حالی که به زعم خودش  اگر می‌خواست می‌توانست توی بحث رویم را کم کند. آنجاست که من هم ادامه می‌دهم تا بگوید گه خوردم!
خلاصه روز انتخابات تصادفاً نزدیک خانه مادرشوهرم بودیم و رأی هم نداده بودیم و سر ظهر هم بود که یکهو شوهرم یادش افتاد که دبیرستان قدیم‌ام توی مسیر است و احتمالاً حوزه هم هست و می‌توانیم برویم رأی بدهیم و عکس هم بگیریم!
من ذوق زده رفتم دیدم بله درها باز است و عکس گرفتم و گذاشتم توی گروه. حالا تو نگو این بهش برخورده و فکر کرده من می‌خواهم کیونش را بسوزانم که تو با آن ننه بابای فرهنگی‌ات نتوانستی مجوز عکس بگیری و من به سادگی رفتم عکس گرفتم!
همه این‌ها با هم قاطی شد و این‌طوری شد که رفیق سی سال ما فکر کرد که من به خاطر انتخابات و جهتگیری سیاسی و جایی که کار می‌کنم و فلان دوست جدیدم که مذهبی‌طور است و یک مشت مزخرفات بی‌ربط، با او بد شده‌ام و دارم مدام حالش را می‌گیرم.
دلخوری از نفهمی و کله‌شقی و عزت‌نفس تخـ.می‌اش به کنار، اما واقعاً ربطی به انتخابات نداشت. آخرش هم که این را گفت، مجبور شدم برایش توضیح بدهم قضیه از قبل از مهمانی میم، سر آن جوک گذاشتن توی گروه، شروع شد و هی تشدید شد. آخرش هم قهر کرد و از دیروز تا حالا کلاً جواب نداده و یک‌وری نشسته. من هم از این طرف کیون‌لق همه‌چیز و آخیش چه سکوت خوبِ بعد از انتخاباتی!
رفیق سی‌ساله به چه درد می‌خورد وقتی اصلاً حرف‌ات را نمی‌فهمد و فکر می‌کند بهش حسودی‌ات می‌شود؟