شنبه، اسفند ۰۶، ۱۳۹۰

246: آب حوض مي‌كشيم...بچه‌داري مي‌كنيم...


 + نوشته شده در شنبه ششم اسفند 1390 ساعت 21:22 شماره پست: 298
 خواهرم میم مي‌گويد بچه اش را سر كار بگذارم تا او به كارهايش برسد. مادرها معمولاً آنقدر از بچه‌داري خسته مي‌شوند كه دوست دارند بچه را به اولين كسي كه بهش مي‌رسند يك چند ساعتي قالب كنند و نفسي تازه كنند.
بعدش توقعش بيشتر مي‌شود و ازم خواهش مي‌كند كه عوض كمك در كارهاي خانه‌اش، به ه (خواهرزاده ام) غذا بدهم.  و اين مستلزم آن است كه دو ساعت باهاش فك بزنم و در حال بازي كردن بهش غذا بخورانم (چون به روش‌هاي مرسوم آدميزاد غذا نمي‌خورد و روش خاص خودش را دارد)
ياد يك سالگي‌اش مي‌افتم كه دقيقاً همين وظيفه را به صورت ديگري داشتم. يعني سر سفره بايد دهانم را تا بناگوش باز مي‌كردم و وانمود مي‌كردم كه مي‌خواهم قاشق غذايي را كه مادرش برايش آماده كرده بخورم، تا او براي اينكه من كوفت بخورم و لب به غذايش نزنم عين پلنگ جست بزند روي قاشق و در يك حركت ببلعدش. جالب اين است كه اين بازي فقط درباره‌ي من صدق مي‌كرد و اگر كس ديگري چنين حركتي روي غذايش مي‌كرد، محل سـ.گش هم نمي‌گذاشت. من خاله لوياي شكمو بودم.
حالا سه سالش است و هنوز كماكان همان برنامه است. فكرش را بكن وقتي اين وبلاگ را زدم تازه دو ماهه بود!
راستش علاقه‌اي به قصه تعريف كردن برايش ندارم. قصه‌هايي درباره‌ي حيوانات جنگل و اينجور مزخرفاتي كه توي كتاب‌هاي بچه‌ها ريخته. بيشتر دوست داشتم هفت هشت سالش بود و به جاي حسني نگو يه دسته گل، برايش سيلوراستاين مي‌خواندم. حيف كه هنوز زبان بفهم نشده. مشكل من با تمام آدم‌هاي اطرافم اين است كه اگر سطح هوش و فهم‌شان از يك سطح استانداردي پايين‌تر باشد اصلاً نمي‌توانم به خودم زحمت درك كردن‌شان و فهماندن حرف‌هايم را تحميل كنم. راستش اگر تفاوت سطح از يك مقداري بيشتر شود، اصلاً به زحمتش نمي‌ارزد كه آدم انرژي صرف كند.
قبلاً كه بچه‌تر بود با لوگوها و خانه‌سازي‌هايش اينكار را مي‌كردم و او هم در يك حركت همه را مي‌تركاند. معمولاً سعي مي‌كردم كاردستي‌هايي كه برايش مي‌سازم «قصه‌دار» باشد. يعني مثلاً يك فضاي كامل با شخصيت‌هايش را مي‌ساختم. حالا هم توي نقاشي همين كار را برايش مي‌كنم. هميشه چيزي كه نقاشي مي‌كند بايد يك ربطي به يك چيز ديگري در سمت ديگر صفحه داشته باشد. مثلاً يك بار يك تمساح كشيده بود و بالاي سرش هم يك ماهي كشيده بود. پرسيديم حكايت اين ماهيه چيست. گفت: اين تمساحه فكر كرده ماهي خورده! يعني آن افكار تمساح بود كه نقاشي كرده بود!
نمي‌دانم اينكه يك بچه‌ي سه ساله سيصد تا شعر از حفظ باشد و هر ترانه‌اي از هر خواننده‌اي بخواني هم نام خواننده را بداند هم بقيه‌ي ترانه را برايت بخواند، اينكه از يك سالگي قصه‌ي تمام كتاب‌هايش را از روي طرح جلدشان از حفظ بوده، اينكه مداد را به غلط به صورت مشت كرده مي‌گيرد و با اينحال چنان نقاشي‌هاي دقيقي مي‌كشد كه دهانت باز مي‌ماند، اينكه فكرش به جاهاي غريبي مي‌رسد كه براي بچه‌اي در سن او زيادي زياد است، اينكه بچه‌هاي ديگر را مي‌نشاند و بهشان معما مي‌دهد كه حل كنند و وقتي يادشان داد برايشان جايزه هم تعيين مي‌كند، و خيلي چيزهاي ديگر... در اين مملكت خوب است يا بد؟؟؟
نه. واقعاً مي‌خواهم بدانم كه آيا اگر مادري به اندازه‌ي ميترا حوصله داشته باشد و با بچه‌اش سر و كله بزند و بچه را اينقدر جلوتر از سنش آموزش بدهد كه بي‌تعارف اصلاً قابل قياس با بچه‌هاي هم سن و سال خودش نباشد، آيا وقتي رفت مدرسه و در چاه سيستم آموزشي قالبي و كپك زده‌ي رايج‌مان افتاد، وقتي سر كلاس تپانده شد و به زور نشانده شد بغل يك خنگ نفهم گلابي كه هنوز به قندان مي‌گويد اندان و حتي بلد نيست يك تا سه را بشمارد، آيا اين بچه سرخورده و رواني و افسرده نمي‌شود؟ آيا خون خونش را نمي‌خورد و عين پرنده‌ي وحشي خودش را به در و ديوار قفس كلاسي كه در حد منگل‌هاي عقب‌افتاده است نمي‌كوبد؟ آيا از مدرسه و درس فراري نمي‌شود؟ آيا هر روز اين دوازده سال پدر و مادر و معلم و شاگردان ديگر را لعنت نمي‌كند و عوض تخته سياه، به آسمان آبي آن بيرون خيره نمي‌شود؟ آيا در نهايت يك رواني عصبي داغان استرسي نمي‌شود كه به همه‌ي صداها و نورها و محرك‌هاي محيطي بيش‌از اندازه حساس است؟
عيناً من. عيناً خود خود من در آن دوازده سال نكبتي. باز لااقل به دانشگاه كه مي‌شد بي‌اجازه از سر كلاس‌هاي احمقانه‌اش فرار كرد و رفت سر كلاس داستان‌نويسي...
نمي‌دانم اين جنايت است يا بهترين نوع آموزش يك كودك. به هر تقدير يك سفره‌ي پلاستيكي پهن مي‌كنم روي فرش تازه شسته‌ي ميترا و هليا را با بساط آبرنگش مي‌نشانم رويش. اولش سعي مي‌كند از من ياد بگيرد. بعد كم‌كم قلمو را از من مي‌قاپد تا خلاقيتش را ثابت كند. بعد سر قلمو دعواي‌مان مي‌شود و آخرش مي‌گويم: اوكي! استاپ! من ديگه با تو كاري ندارم خاله. تو توي اون صفحه نقاشي كن با قلموت. من توي اين صفحه با انگشت... قبول مي‌كند و آتش‌بس مي‌شود. اما تا نقاشي‌هاي انگشتي مرا مي‌بيند قلمو را پرت مي‌كند آنطرف و حمله مي‌كند به صفحه‌ي من. ازش مي‌خواهم آرامشش را حفظ كند تا يك سبك جديد را در آبرنگ يادش بدهم.
انگشتانم را در كاسه‌ي آب مي‌زنم و كل صفحه را خيس مي‌كنم. بعد نوك انگشتم را در رنگ‌ها مي‌زنم و يك نقطه يا خط كوچك روي خيسي كاغذ مي‌كشم و توجهش را به پخش شدن رنگ و اشكال غريبي كه توليد مي‌كند جلب مي‌كنم. كمي با حيرت نگاه مي‌كند. يكهو عين پلنگ وحشي جست مي‌زند توي كاسه‌ي آب و كل دفتر را خيس مي‌كند و هي كف دستش را توي رنگ‌ها مي‌مالد و كل آبرنگ و صفحات سررسيد را به گند مي‌مالاند.
ديگر حريفش نمي‌شوم. به خيالش دارد آثار هنري بي‌بديلي خلق مي‌كند كه من حاليم نمي‌شود. پس با دست‌هاي رنگي‌ام، خودم را كنار مي‌كشم و همينجوري كه سرش گرم است قاشق قاشق غذايش را توي دهانش مي‌تپا.نم. همينطوري الكي الكي از ذوقش يك بشقاب غذا را مي‌بلعد.
دست آخر يك سفره و يك دست لباس و يك آبرنگ و يك سررسيد و يك بچه‌ي رنگ‌وارنگ داريم. اما ميترا كاملاً راضي است كه در آن يك ساعت هم بدون مزاحمت هليا به كارهايش رسيده هم ناچار نشده باهاش سر و كله بزند تا يك قاشق غذا بهش بخوراند.
بعدش تلويزيون يك فيلم ترسناك مي‌گذارد و چون هيچكدام از ما سه نفر (من و پدر و مادرش) نمي‌توانيم محض خاطر بچه هم كه شده از خيرش بگذريم، من مأمور سركار گذاشتن هليا و پرت كردن حواسش مي‌شوم.
يك پتو را  چهارلا مي‌كنيم و مي‌اندازيم روي زمين كه سر و صداي كوبش همسايه‌ي پاييني را ديوانه نكند. بعد باهاش پرتقال بازي مي‌كنم. اولش پرتقال را براي هم پرت مي‌كنيم. اما بعد از اينكه يك ليوان چاي را بر‌مي‌گردانيم و دماغ هليا و عينك من له مي‌شوند، تصميم مي‌گيريم پرتقال بازي مسالمت‌آميز كنيم. يعني مي‌نشينيم روبروي هم. من ساعدهايم را موازي هم مي‌چسبانم و كف دست‌ها را بالا مي‌گيرم و يك پرتقال را مي‌گذارم در ريل باريك ايجاد شده بين ساعد‌هايم و شيب دستم را به سمت پايين مي‌گيرم. پرتقال قل مي خورد و به سمت دست‌هاي هليا مي‌رود و مي‌افتد كف دست‌هاي او. بعد او دست‌ها را بالا مي‌برد و پرتقال مي‌رود به سمت داخل آرنج‌هايش. سپس دوباره سرازير مي‌شود به سمت ريل دست‌هاي من.
بعدش پرتقال را كرديم توي لباس‌هاي‌مان و حا.مله شديم: بچه‌ي پرتقالي. و بعدش به آساني بچه‌ پرتقال‌هاي‌مان را زاييـ.ديم. بعدش باهاشان بسكتبال بازي كرديم.
آخرش له و لورده شدند و آبشان درآمد تا بيخيالشان شديم.
و اين بود قصه‌ي يك روز بچه‌داري بنده. والسلام.
پ.ن: اگر انتظار داريد حلاوت مادري را فهميده باشم، روي فهم من زيادي حساب باز كرده‌ايد.
پ.ن2: همين يك روز براي تمام عمرم كافي بود. اصرار نفرماييد.

چهارشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۰

245: رأس ساعت 10 صبح... هر روز

+ نوشته شده در چهارشنبه سوم اسفند 1390 ساعت 0:2 شماره پست: 297
معمولاً وقت ندارم. اين روزها خيلي كم پيش مي‌آيد كه اوضاعم شبيه آدم باشد و وقت كنم بنويسم. يعني هميشه يك كارم مانده. يا حمام نرفته‌ام. يا گرسنه‌ام. يا تازه از راه رسيده‌ام و گولي هم همراهم است و طبق معمول عين كنيز حاج باقر غر مي‌زند و نمي‌گذارد پاي كامپيوتر بنشينم. يا يكي دو تا تماس واجب دارم (مثل همين حالا كه يادم افتاد بايد به ندا و آرزو و حسن و آن يكي آرزو و چند تاي ديگر كه الان يادم نيست زنگ مي‌زده‌ام). يا مهمان داريم.  يا برادرم كامپيوتر را تصرف كرده. يا يك كوفت و زهرمار ديگر است كه هميشه دير مي‌شود و يكهو ساعت 12 مي‌شود و دينگ دنگ... بايد بخوابم. و اگر نخوابم صبح چشم‌هايم باز نمي‌شود و فحش اول و آخر را به خودم مي‌دهم كه شب دير خوابيدم.
الان غفلتاً وقت داشتم. (غفلتاً قيد مورد علاقه‌ي صادق هدايت بود. و من هنوز هم نمي‌دانم معني دقيقش چيست؟ يعني يكهو؟ يكدفعه؟ ناگهان؟)
امروز كاملاً از خودم راضي بودم. صبح نيم ساعت بيشتر خوابيدم و كيون لق «ر» كردم و دير رفتم. چونكه خودش هم قرار بود دير بيايد و اصلاً چه معني مي‌دهد رئيس آدم از خودش ديرتر بيايد سركار؟ بعد يك كشف تازه هم كردم كه با شما در ميان مي‌گذارم به اين شرط كه به كسي نگوييد:
هر روز صبح درست نيم ساعت بعد از عبور من از اين خيابان‌ها و رسيدنم به محل كار، يك سفينه‌ي فضايي روي تهران فرود مي‌آيد و آن وحشي‌هاي آدمخواري را كه بر سر سوار و پياده شدن مترو و عبور از خيابان و تاكسي گرفتن و سبقت گرفتن از هم، داشتند همديگر را پاره پاره مي‌كردند، با اين قفس‌هاي توري گنده شكار مي‌كند و همه را به سرعت از تمام سطح شهر جمع كرده مي‌برد حافظه‌شان را توسط يك اشعه‌ي فسفري رنگ پاك مي‌كند و بعد يك عده آدم تازه با خوي كاملاً انساني تحويل اين شهر مي‌دهد. آدم‌هايي مؤدب و متين و متمدن كه وحشي‌بازي در نمي‌آورند و حق تقدم و اين‌ها حاليشان است!
بعله! درست نيم ساعت بعد از عبور من از همين مسيرها. هر روز رأس ساعت ده صبح. بعدش امروز من سعادت حضور در جمع اين انسان‌هاي متمدن را داشتم و ديدم كه چقدر با آن ساعت نه و نيمي‌ها فرق دارند. به كلي رام و كنترل شده‌اند.
فقط يك مشكل هست و آن اينكه فضايي‌ها هنوز در مراحل مقدماتي آزمايش اين اشعه روي آدم‌ها هستند. و هنوز نتوانسته‌اند اين نقص عملكرد آن را برطرف كنند كه دوام آن فقط يكي دو ساعت است و بعدش به تدريج از ساعت دوي بعد از ظهر به بعد، يكي يكي حافظه‌شان برمي‌گردد و مي‌شوند همان وحشي‌هاي صبحي!
با اين وجود تجربه‌ي بي‌نظيري بود. متروي خلوت. آدم‌هاي خوشحال. بدون هل و تكان و آرنج و زانو و فحش و دعوا و كفش لگد شده و بند كيف پاره شده. بدون ترافيك خيابان. بدون صداي بوق و جلوي هم پيچيدن و سكته.
بعدش رسيدم سركار و صبحانه را بدون استرس خوردم. چون زود رسيده بودم و «ر» هم نيم ساعت ديگر ميامد. بعدش روز كم كاري بود. زود هم تعطيل كردم. من و گولي به خريدهاي عيدمان هم رسيديم. بعدش گولي هم لطف كرد زود رفت و مزاحم حمام رفتن و كار و زندگي من نشد. (چونكه وقتي هست بايد ازش پذيرايي كنم تا مامان جانم خسته نشود) بعدش هم رفتم حمام و خلاصه ساعت يازده بدون اينكه در حد سـ.گ خسته باشم توانستم بنشينم پشت ميز كامپيوترم. و تازه يك چيز خوب ديگر اينكه بابا از سر شب خواب است و نمي‌آيد بالاي سرم بينگ بينگ نخ دندان بيندازد و تـ.ف بپاشد روي سر و كله‌ام هر پنج دقيقه يك بار چراغ اتاقم را به ميل خودش خاموش كند و بگويد: بگير بخواب، كور شدي خاك بر سر!
همين الأن چشمم به كتاب‌هايي كه تپانده‌ام توي سطل آشغال زير ميز كامپيوترم افتاد. چند روز پيش كه برادر گولي داشت برايم ويندوز نصب مي‌كرد و من كتاب‌هاي جاكتابي‌ام را زير و رو مي‌كردم، اين‌ها را از لاي كتاب‌ها بيرون كشيدم و يكهويي متوجه شدم چقدر آشغالند و من هيچوقت براي خواندن‌شان وقت نخواهم گذاشت و همان بهتر كه بيندازم‌شان دور.
1.    جزيره‌اي براي تبعيد كاغذپاره‌ها  مجيد تيـ.موري
2.    نمايي از سي نما- عباس پيـ.روزان
3.    روياهايت را رها مكن- سوزان پوليس شوتز (هنوز نمي‌توانم اينجور نسخه‌ها را هضم كنم)
4.    گر‌گ‌ها رستوران نمي‌روند- علي شهـ.سواري
5.    سين صداي زني‌ست- غلامحسين نصيـ.ري پور
6.    كانديداي راستگوي تاريخ- مهدي احـ.راري
7.    اي كاش آفتاب از چهارسو بتابد- بهزاد زر.ين پور

جان مادرتان تا مطمئن نشده‌ايد كه حرف تازه‌اي براي گفتن داريد، كتاب چاپ نكنيد. انبار انتشاراتي‌ها را پر نكنيد. بساط دستفروش‌هاي هر كتاب فقط 100 تومان را پر نكنيد. سطل آشغال‌هاي زير ميزهاي كامپيوتر‌ها را پر نكنيد.
آن دنيا درختاني كه آن‌ها را بريدند و كاغذ كردند و دادند دست شما، سر پل صراط يقه‌تان را مي‌گيرند. بترسيد از آن كنده‌هاي قطور...!!!
بياييد توي همين خراب‌شده‌ي مجازي وبلاگ بزنيد. هركس خواست مي‌خواند. هركس نخواست رد مي‌شود. نمي‌رود پول بدهد كتاب‌تان را بخرد و بعدش ببيند عجب غلطي كرده.
نمونه‌اش همان كتاب «من ببر نيستم پيچيده به بالاي خود تاكم» از آقاي صفدري كه من هنوز يك نفر را كه توانسته باشد پنجاه صفحه‌اش را بخواند با چشم‌هاي كورشده‌ي خودم نديده‌ام. مردم حتي نمي‌توانند عنوان كتاب را درست بخوانند. دروغ چرا؟ تا قبر آ... آ... آ... آ...
پ.ن: گمان كنم دير يا زود فضايي‌ها از نمونه‌هاي آزمايشگاهي تهراني‌شان به ستوه بيايند و بروند سراغ آدم‌‌خورهاي آفريقايي يا بوميان استراليايي يا راهبان تبتي.

پنجشنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۹۰

244: بچه‌ها شوخي شوخي به قورباغه‌ها سنگ مي‌زدند

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و هفتم بهمن 1390 ساعت 0:22 شماره پست: 296

من كشف كردم كه كلاً زندگي يك شوخي كاملاً احمقانه است. و ما بيشتر اوقات به خاطر همين چيزهاي احمقانه، با گاو مي‌رويم.
حالا منظورم از اين فلسفيدن چه بود؟ توجه داشتيد كه اينترنت چند روز تـ.ق و لق بود؟ بعدش من هي به مودمم نگاه مي‌كردم و به خودم مي‌گفتم: هعععععييييييييييييييي روزگار!
چند روز گذشت و اوضاع روتين شد و اينترنت بنده همچنان قطـ.ع بود. بعدش اين چند روزه گولي كلي كار با ايميلش داشت و بايد كلي طرح چاپي براي مشتريانش مي‌فرستاد كه مجبور شده بود به دليل قطعي اينترنت به صورت دستي و با پيك و آژانس و متأسفانه كاملاً وقت‌گير و هزينه‌بر همين كار ساده را انجام بدهد. بعدش روز 24 بهمن(پريروز) اوضاع كوچه خيابان آنقدر قاراشميش شده بود كه من ساعت پنج و نيم از سر كار راه افتادم و ساعت نه رسيدم خانه! سر چهارراه وليعصر ديگر اوج هرج و مرج و قرون وسطي بود. يعني خط  4 مترو خراب شده بود (!!!؟؟؟) و آن سيل جمعيت به سمت BRT روانه شده بودند. گروهي هم كه ديرشان شده بود از خير آنهم گذشته و ايستاده بودند كنار خيابان براي تاكسي. بعدش شما فكرش را بكن كه اصلاً شانسي براي گير آوردن تاكسي توي آن هير و ويري بود؟ نخير. در نتيجه ما پياده گز كنان به سمت ميدان امام حسين رهسپار شديم و نزديك پل چوبي بالاخره يك راننده اتوبوس پرهيزگار و خيّر همينطوري الابختكي يك نيش ترمز برايمان زد و ما سوار شديم تا امام حسين.
خلاصه جانم برايتان بگويد كه از آن كوچه خيابان و از اين اينترنت، اميدي نداشتيم. حتي امشب در قعر يأس و نااميدي بالاخره به خودم گفتم: اينترنت كه تبديل به اينتر.انت ملـ.ي شد و رفت. همه جا كه فيلـ.تر شد. از اين به بعد هم كه براي جابجايي در خيابان هاي مركز شهر بايد براي خودمان اسب و قاطر جور كنيم، پس لااقل تا همين كامپيوتره هم از دستم نرفته بنشينم دو خط براي دل خودم بنويسم امشب.
اما عصري گولي مي‌گفت كه اينترنت‌شان كج‌دار و مريز وصل شده. يعني چه؟ پس اينترنت من چه مرگش شده بود؟
اما انصافاً توجهم به يك چيزي جلب شده بود: چرا تمام اين چند روز به جاي چهار چراغ، دو تا چراغ مودم‌ام روشن بود؟ ولي با اين وجود شك نكردم چون اينترنت همه قطع بود. اما امشب كه خواستم سيم خروجي تلفن مودم را به گوشي تلفنم وصل كنم و زنگ بزنم به شركت شاتل جيغ جيغ كنم، ديدم كه تلفن اصولاً قطع است.
باز گفتم: اشكال از گوشيه. نديدي چند روز پيش كه گولي از بيرون بهم زنگ زد اين گوشيه زنگ نمي‌خورد؟ لابد خواهرزاده ام انداخته و داغونش كرده.
بعد گشتم آن پشت لاي سيم ميم ها يك سيم سياه ولو در هوا پيدا كردم و به تلفن وصل كردم. ديدم بله، درست شد!
باز گفتم: ربطي ندارد. اين همان سيم تلفن سابقت است، آن زمان كه اينترنت خانه دايل آپ بود. حالا هم به اين معناست كه اي‌دي‌اس‌ال قطع است و اينترنتم دايل آپ شده كه فقط روي آن سيم جواب مي‌دهد.
باز شك كردم و ورودي و خروجي‌ها را بررسي كردم و زنگ زدم به برادر گولي كه از كامپيوتر سر در مي‌آورد و برايش هرچه مي‌ديدم را توصيف كردم. فوراً گفت اسپليتر (همين بود؟ يادم نيست) بايد يك ورودي و دو خروجي داشته باشد.
گفتم‌: آره. دو تا سيم از خروجي‌هاش خارج شده و ولي سيمي توي وروديش نيست.
گفت: نيست؟؟؟ همين ديگه. سيم تلفن بايد اونجا باشه!
سيم تلفن را كشيدم و زدم توي آن ورودي لعنتي: درست شد!!!
فقط تصور كنيد:
به همين سادگي. به همين مسخرگي. دست يك نفر خورده به آن صاحب مرده و سوكتش در آمده و قطع شده و آنوقت من يك هفته توي اين مانده بودم كه عجب كشفي كرده‌ام: كه اين اختلالات اينتر.نتي يك تأثيرش روي چراغ‌هاي سبز مودم اين بوده كه دوتايش را خاموش كرده. عجب!
تازه احساس شرلوك هولمز بودن هم داشتم.
وقتي به تمام زندگي‌ام نگاه مي كنم مي‌بينم از اولش همه‌چيز همين‌طور تخـ.مي بوده است، كه انگار ما آدمك‌هاي كار گذاشته شده روي يك ماكت خانه‌سازي اسباب‌بازي هستيم و اسباب‌بازي زير دست يك بچه‌ي يك ساله افتاده.
توي اين همه، منطق و دليل و فلسفه‌اي مي‌بيني؟
معنا چه؟
بيا بگرد.
پ.ن: ادامه‌ي عنوان:

... قورباغه‌ها جدي جدي مي‌مردند.

پنجشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۹۰

243: خدا را... خدا را... آدم باشيد

+ نوشته شده در پنجشنبه بیستم بهمن 1390 ساعت 0:28 شماره پست: 295
آدم از كجا مي‌فهمد دارد پير مي‌شود؟
از آنجا كه با خودش و تنش آشتي مي‌كند و ديگر همه‌جا و همه‌وقت پي راحتي و آسايش خودش مي‌گردد و لاغير.
يك زماني استاد عزيزي بهم گفت: با خودت آشتي كن. تو مدام با خودت دعوا داري.
سال اول دانشگاه بود و ميان 99 درصد دانشجوي مشكي‌پوش، من يكي، آبي آسماني پوشيده بودم و كيف جين انداخته بودم و روزنامه بيخ ديوار حياط دانشگاه پهن كرده بودم و با يكي از دوستان نشسته بوديم و پاهايمان را هم دراز كرده بوديم و گل مي‌گفتيم و گل مي‌شنفتيم و نگاه چپ‌چپانه‌ي خلق خدا هم به كف كفش‌مان نبود. آنوقت شيخ ما در حلقه‌ي مريدانش بر ما گذشت و چون اين حال بديد، آه از نهادش برآمده و با لبخندي حزين زير لب فرمود: خانم فلاني نكن اينكارو. اينجا ننشين...
نفهميدم. دير فهميدم. ده سال گذشت تا بفهمم كه چه مي‌گفت آن عزيز، وقتي كه پيشش از آزار و اذيت ديگران مي‌ناليدم و او فقط مي‌گفت: خودتو زير مشت و لگد ننداز. تو آخه كتك خورتم خوبه!
انرژي داشتم. با همه سر جنگ و جدل داشتم. يكي مي‌گفتي، صد تا جواب توي آستينم داشتم كه تحويلت بدهم. هر روز صبح يك قطعه شعر راديـ.كال و چالش‌برانگيز از يك شاعر نـ.وگرا روي تخته مي‌نوشتم و منتظر بودم كه كسي در بحث را باز كند، ادعاي بيخودي كند، حرف مفتي بزند... تا فلـ.كه را رويش باز كنم. دنيا مال من بود و سوار بر زينش چهارنعل مي‌تاختم.
ده سال گذشت...
حالا از آرزوي نوبل، مانده اين وبلاگ فكسني و چهارتا خواننده‌ي كرك و پر ريخته عين خودم. شانه‌هايم افتاده و گرد شده. پلك‌هايم خسته و گوشه‌ي چشم‌هايم متمايل به پايين شده. دارم چاق مي‌شوم. و همين‌جا پاي همين كامپيوتر، روز به روز ماهيچه‌هايم شل و ول‌تر و بدنم بي‌شكل‌تر و به همان نسبت روحم افسرده‌تر و آويزان‌تر مي‌شود.
من گرد شده‌ام. نمي‌بينيد؟
گوشه‌هايم، اضلاعم، تيزي‌هاي جسم و ذهنم ساييده شده، صيقل خورده و صاف شده.
حالا ديگر پي بحث و قانع كردن كسي نمي‌گردم. مي‌نويسم كه نوشته باشم. كه حرف‌هايم را جايي گفته باشم. كه كساني كه مي‌فهمند بيايند بگويند فهميديم و دلم را گرم كنند. كه باري را از روي دوش خودم بردارم توي اين رود سيال كلمات ديجيتال بيندازم و بگذارم غلت بخورد و برود زير آب و دور شود.
من حالا پي دغدغه نيستم. آرامش مي‌خواهم. تمام خواسته‌ام در واقع همين آرامش است كه گفتم.
اما هنوز يك پله تا انهدام كامل فاصله دارم. و انهدام كامل، يعني بي‌نام و نشاني. يعني خطاب به تهي نوشتن. يعني حذف اين وبلاگ و جايي ديگر با نامي ديگر در وبلاگي كه كامنتداني‌اش بسته‌است نوشتن.
اين وبلاگ را گولي برايم ساخت. دوسال و نيم پيش، وقتي هنوز دوست بوديم در يك كافي‌نت. او هم مثل شما اينجا را مي‌خواند. هر وقت بداند آپ كرده‌ام. معمولاً تصادفي، چون حتي بهش خبر هم نمي‌دهم( و از اين لحاظ فرقي با شماي خواننده برايم ندارد).
گولي هم مثل همه‌ي مردان ديگر نقاط ضعف انساني خودش را دارد. گاهي بي‌مسئوليت و سر به هواست. گاهي لوس است. گاهي ندانم‌كار و زير كار دررو است. گاهي تكيه‌گاه محكمي نيست. و گاهي حتي مثل سـ.گ عصباني‌ام مي‌كند اين چيزهايش و با هم دعوا مي‌كنيم.
اما او يك تفاوت با تمام آدم‌هايي كه مي‌شناختم و مي‌شناسم دارد: جنبه!!!
جنبه‌ي اينكه هويت واقعي مرا بشناسد و تمام نوشته‌هاي اين وبلاگ و اين شخصيت مجازي را هم خوانده باشد و تمام آن چرندياتي كه نوشته‌ام تغييري در رفتارش با من ايجاد نكند و در صدد سوءاستفاده هم برنيايد.
در واقع من مرض «گفتن... و همه‌چيز را هم گفتن» دارم. يعني گزارشم از سرگذشتم چنان دقيق و مو‌به‌مو است كه حتي يك كلمه‌اش را هم در جهت منافعم حذف نمي‌كنم مبادا وجدانم نصفه‌شب يقه‌ام را بگيرد و نگذارد بخوابم(چونكه من به خوابم خيلي حساسم!). و همين باعث شده كه از وقتي اين آدم را به عنوان يك عضو كلاس داستان‌نويسي فرهنگسرا شناختم، تا روزي كه دوست عادي‌ام، سپس دوست پـ.سرم و تا امروز كه شوهرم شده است، تمام سوراخ سنبه‌هاي زندگيم را برايش گفته‌ام. با اين وجود همين‌طور كه مي‌بينيد همچنان وبلاگ مرا مي‌خواند، حرف‌هايم را مي‌شنود و حتي وقتي چند ماه پيش براي اولين بار بهش گفتم كه اين وبلاگ و مزاحمانش ديگر دارد آرامشم را مي‌گيرد و به فكر حذفش افتاده‌ام، اولين كسي كه سعي كرد منصرفم كند و به مقاومت تشويقم كند، همين گولي بود.
بهم پيشنهاد كرد كه كامنتداني را ببندم و خلاص. اين كار را كردم. در واقع فايده‌ي چنداني هم نداشت. آدم‌هاي مريض همچنان وجود دارند و هي گورشان را گم مي‌كنند و با نام‌هاي جديد برمي‌گردند.
روز اولي كه يك وبلاگ مي‌سازيم، قصدمان نوشتن است و به خودمان مي‌گوييم براي دل خودم دارم مي‌نويسم. هنوز يك ماه نشده كامنت‌ها شروع مي‌شوند. ماه‌هاي اول شايد حتي به تعداد انگشت‌هاي دست هم نرسند، اما همين‌قدرش كافيست كه «رابطه» شكل بگيرد. اينجاست كه شما مجبور مي‌شويد يك نام براي خودتان انتخاب كنيد (البته من اين كار را از همان روز اول در لحظه‌ي ساختن وبلاگ انجام دادم.) و انتخاب نام برمي‌گردد به فلسفه‌ي شما در زندگي و نوع نگاه‌تان به خودتان. اگر خيلي خوب خودتان را شناخته باشيد و  تكليف‌تان با اين خود روشن باشد، سريع نام را انتخاب مي‌كنيد.
در مرحله‌ي بعد دوستان انگشت‌شمار جديد، شما را لينك مي‌كنند و سر چاق‌سلامتي را باز مي‌كنيد. (لوس‌بازي‌ها و نان قرضي دادن‌هاي روزهاي اول براي جذب كامنت). بعد دوستان آن‌ها شما را مي‌خوانند و در اين مرحله كار شما تازه شروع مي‌شود. نام شما در لينكداني يك نفر ديگر مي‌درخشد، و شما بايد لياقت اين را داشته باشيد و آبروي او را نبريد. پس ناچاريد تغييراتي در نوشته‌هاي باري‌به‌هرجهت و الابختكي قبلي بدهيد و منظم‌تر و جدي‌تر آپ كنيد. بعد اگر قانع‌كننده باشيد، آن‌دوستانِ دوستان هم شما را لينك مي‌كنند و بعد شما مثل ويروس شروع به رشد در نت مي‌كنيد. ابتدا آرام‌تر و بعد سريع‌تر پخش مي‌شويد. و اينجاست كه هي عرصه به شما تنگ و تنگ‌تر مي‌شود و بيشتر زير ذره‌بين مي‌رويد.
رقبايتان دنبال اشكال در نوشته‌هاي‌تان مي‌گردند. دشمن پيدا مي‌كنيد. كامنت‌هاي مخالف. نظرات ضد و نقيض. در اين مرحله اگر بي‌تجربه و ساده باشيد، با اين آدم‌هاي مجازي دوستي‌هاي غير مجازي ايجاد مي‌كنيد و كمي هم برايشان درد‌دل مي‌كنيد. غافل از اينكه اين‌ها هم مثل شما كِرم نوشتن دارند و چيزي را ناگفته نمي‌گذارند!
بعد از اين است كه تازه بايد بترسيد. چون شما چند تا دشمن داريد. چند تا دوست كه اسراري از شما مي‌دانند و ممكن است به هر ترتيب زماني با شما دشمن شوند و بخواهند با همان نقطه‌ضعف‌ها آزارتان بدهند و ...
و هويت لعنتي مجازي، اينجاست كه براي شما دردسرساز مي‌شود.
زماني مي‌رسد كه مي‌بينيد وبلاگ‌تان كه قرار بود قاتق نان‌تان بشود، قاتل جان‌تان شده. يعني به جاي اينكه سنگ‌صبورتان باشد و باري از روي دوش‌تان بردارد و افكارتان را در آن تخليه كنيد و آدم‌هاي شبيه خودتان درك‌تان كنند و بهتان تسلا بدهند، شده فاضلاب موش‌هاي موذي‌اي كه فقط پي يك اشكال و ايراد كوچك در نوشته‌هاي‌تان يا شخصيت‌تان يا زندگي‌تان مي‌گردند تا با كلمات‌شان آزارتان بدهند.
كامنتداني را مي‌بنديد، ايميل مي‌زنند يا آف‌لاين مي‌گذارند روي مسنجرتان. جواب نمي‌دهيد و بلاك‌شان مي كنيد، وحشي‌تر و عقده‌اي تر مي‌شوند. جواب مي‌دهيد، تازه جولانگاه تاخت و تاز پيدا مي‌كنند و شروع به عرض اندام مي‌كنند توي كامنتداني‌تان.
خاصيت گـ.ه وبلاگ است، مي‌دانيد؟
توي گوگل پـ.لاس و فيـ.س بوك و سرويس‌هاي ديگر كه از اين خبرها نيست. من هربار صفحه‌ي پـ.لاسم را باز مي‌كنم، ده پانزده نفر مرا اد كرده‌اند. آنقدر كه حتي وقت ندارم دانه دانه صفحه‌هاي‌شان را باز كنم و ببينم نوت‌هاي‌شان با سيستم افكار من جور است يا نه. پس معمولاً همه را از دم مي‌ريزم توي يك حلقه به نام «همه». (اينجوري «هستند» ولي بود و نبودشان چندان فرقي هم نمي‌كند چون مطلب به‌دردبخوري برايشان همخوان نمي‌كنم) و اين حلقه متشكل از بدبخت‌هايي است كه هنوز نمي‌شناسم‌شان و بهشان اعتماد ندارم و سر فرصت بايد كم‌كم بشناسم‌شان تا بيندازم‌شان توي حلقه‌هاي «مي‌خوانم‌شان» يا «آشنايان گو.دري» يا «شاعر و نويسنده». آنوقت براي هر كدام از اين گروه‌ها مطالب خاص خودشان را همخوان مي‌كنم. تازه اگر يك نخا.له‌اي هم بيايد حرف مفت توي كامنتداني‌ام بنويسد، بدون ردخور همان موقع بلاكش مي‌كنم تا ديگر هيچ مطلبي از من نبيند كه بخواهد نظري بدهد.
بعد هم آنجا كامنت بي‌آدرس نداريم. به عبارتي هر خري كه مي‌آيد برايت لايـ.ك يا پـ.لاس مي‌زند حتي، يا كامنتي مي‌گذارد، بدون داشتن يك پروفايل و صفحه‌ي مشخصات مجازي نمي‌تواند اين كار را بكند. بعد هم كافيست روي اسمش كليك كنيد. صفحه‌اش كه باز بشود، كل شخصيتش، سلايقش، دوستان مشترك‌تان، مطالبي كه مي‌خواند و اكثراً عكسش را مي‌بينيد، و اين يك نماي كلي سريع از آن شخص به شما مي‌دهد كه روي آن مي‌توانيد تصميم بگيريد كه اين اصلاً «آدم شماست»، يا از جنس شما نيست و بهتر است باهاش قاطي نشويد.
اين‌ها را گفتم كه بگويم: آدم باشيد!
اگر يكي پيدا مي‌شود كه راه خلاصي از دست مزاحمت‌هاي شما را خيلي خوب بلد باشد و با اين‌حال به خاطر معدود دوستان عزيز و مهربان قديمي‌ترش، به خاطر نوستالژي و خاطراتي كه از اين وبلاگ دارد، به خاطر دل صاحب مـ.رده‌ي خودش، هنوز توي اين خراب‌شده‌ي بي‌در و پيكري كه اسمش وبلاگ است مي‌نويسد و مثلاً نمي‌رود نوشته‌هايش را روي سرويس‌هاي امن‌تري منتشر كند، شما هم آدم باشيد. سوءاستفاده نكنيد. هرجا كه يك سوراخي براي كِر.م ريختـ.ن پيدا مي‌كنيد، كِر.م نريزيد.
اين نام مجازي، اگر درست و منظم و استخوان‌دار بنويسيد، خيلي زود تبديل به يك هويت مجازي، و بعد تبديل به چيزي شبيه يك برَند مي‌شود. ساختن يك برَند ساده نيست. زحمت و اعتمادسازي مي‌خواهد. زمان مي‌برد. سر و كله زدن‌هاي بيشمار با مشتري در طول زمان مي‌طلبد. بعدش تازه اگر لايق باشيد كشف مي‌شويد و معروف مي‌شويد و هر بار توي آمار وبلاگ‌تان آدرس هاي جديدي پيدا مي‌كنيد كه شما را بدون اينكه حتي بهتان گفته باشند، لينك كرده‌اند.
آدم باشيد. حسودي نكنيد. به اعتماد و سادگي ديگران خيانـ.ت نكنيد.
عنقريب است كه تمام مطالب اين وبلاگ را رمزدار كنم و اصل مطالب را فقط روي گوگل پـ.لاس منتشر كنم.
چونكه من دارم پير مي‌شوم و حالا ديگر فقط به فكر آرامش خودم هستم.
و شما ديگر داريد زيادي روي اعصاب من راه مي‌رويد و از دمو.كراسي بيزارم مي‌كنيد.
پ.ن: همين‌قدر كه مي‌توني بياي اينجا كامنت بذاري دمو.كراسيه. ديگه نخواه تأييدشم بكنم. توي شبكه‌هاي اجتماعي جديد يه كلمه حرف مفت بزني بلا.كت مي‌كنن و ديگه حتي نمي‌توني نوشته‌هاي يارو رو بخوني كه بخواي نظرم بدي.
پ.ن2: يه نفر دنبال خانم شيوا كاوياني مي‌گرده. لطفاً هركي ازش خبري داره، اطلاع رساني كنه.

دوشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۹۰

242: در فروبند

+ نوشته شده در دوشنبه هفدهم بهمن 1390 ساعت 1:14 شماره پست: 294

پرتقال را مي‌خورم و به خودم سيب تعارف مي‌كنم:
بخور دخترم. سيب خوبه. واسه اعصاب. واسه خواب. واسه... نمي‌دونم. به هرحال يه جايي خوندم يا شايد شنيدم كه سيب خوبه و ميوه‌ي بهشته و هركي نخوره زشته. بخور. كوفت كه نيست. اصلاً گشا.ديت‌ام مياد پوست بكني، با پوست بخور.

اما آخرش نمي‌توانم خودم را راضي كنم كه سيب به درد خاصي غير از سير شدن مي‌خورد. عين نان خالي مي‌ماند. اگر هيچي نداشتي كه بخوري، طرفش مي‌روي. من كه اينطوري‌ام. تا از گرسنگي به حال موت نيفتم و از دار دنيا فقط يك دانه سيب نداشته باشم، حاضر نيستم سيب بخورم. طبعم به ميوه‌هاي شيرين نمي‌كشد. اين هم نيست. نمي‌دانم. گرم است. خفه است.
بابا اصلاً زور كه نيست. سيب دوست ندارم. اه! كجاي اين دنيا به ميل آدم است؟ مترويش پُر احشام . اتوبوسش پُر بهايم و چهارپايان. خيابانش پُر وحوش. همه چيزش گر.ان. همه چيزش چيني و نامرغوب. دوست‌ها چاپلوس و دورو و عو.ضي. دشمن‌ها پد.رسوخته و كينه شتري و عقـ.ده‌اي. پدر و مادر عينهو شوهرنـ.نه و زن بابا. محل كار، دور... دستمزد، كم... كار، سخت و خر سقط كن... صاحب‌كار، كلاش... همشهريان: يك مشت ديوانه‌ي زنجيري... حالا من بيايم اين وسط ورزش هم بكنم و هن و هن و عرق‌ريختن و سـ.گدو؟ سيب هم بخورم؟ رژيم هم بگيرم و تخمه و پفك و چيپس هم نخورم؟ پاي كامپيوتر هم ننشينم كه چشمم ضعيف نشود و شب ساعت هفت شام بخورم و ساعت ده بخوابم؟ يكدفعه بگو بروم بميرم و خلاص!
بعد از يك هفته فرصت مي‌كنم ناخن‌هايم را كوتاه كنم. آنهم به اين صورت كه عين زمان بچگي كه براي مدرسه ناخن‌هاي‌مان را از ته و كج و كوله مي‌چيديم، تقريباً از ته مي‌گيرم‌شان و در حالي كه يك پست وبلاگي را از گودر مي‌خوانم، بدون اينكه نگاه‌شان كنم، همين‌طوري الكي سوهان‌شان مي‌كشم. چه فرقي مي‌كند؟ من كه وقت و حوصله‌ي لاك زدن ندارم. داشته باشم هم حين كار توي دستكش پلاستيكي كار، خيس مي‌خورد و لبه‌هايش مي‌ريزد و عين كلفَت رخت‌شور مي‌شوم. حتي كرِم هم به پوست خشكيده‌ي دستانم نمي‌زنم. حالا چه فرقي مي كند لبه‌ي ناخن‌هايم دقيقاً عين هم و درست سوهان‌كشي شده باشند؟
اين‌ها را به خودم مي‌گويم اما باز هم نمي‌توانم خودم را قانع كنم كه موهايم را براشينگ يا ديسپانسيل نكرده و ناخن‌هايم را نامرتب و پشت‌لب و زير ابرويم را پشما.لو رها كنم. من اينم: آدمي كه وسواس بيمارگونه‌اي به انضباط ظاهرش داشته و دارد.
نظم، بيماري من است. اگر قرص‌اش كشف شده بود با نيم ليوان آب مي‌خوردم و درمان مي‌شدم. دنيا، دنياي وسـ.واسي بازي نيست. حالا مرا بگو كه امروز توي بي‌آبي سالن آرايـ.ش و تركيدگي لوله و آوارگي مشتري‌مان كه مجبور شديم با سر كف كرده و شامپويي سه طبقه پاي پياده ببريمش پايين و دولا دولا توي قسمت دوش اتاق اپيلاسيون با آب چكه‌چكه‌ي جوش سرش را بشوييم، تازه به فكر تي كشيدن كفه‌ي خيس شده‌ي اتاق و آب گرفتن دور محوطه‌ي دوش و مرتب تحويل دادن اتاق به صاحبش بودم!
كه چه؟ كه بعدش تا آخر وقت به هركه رسيد بگويد: كيف كردم از تميزي فلاني. كاش همه مث اون بودن. خعلي مرتب و تميزه... من تعريف و تمجيد آن بابا را مي‌خواستم؟ نه. حتي فكرش را هم نمي‌كردم كه دارم كار خاصي مي‌كنم و ديگران هم اينطور رفتار مي‌كنند يا نه؟ من فقط داشتم از ديد خودم وظيفه‌ي طبيعي‌ام را انجام مي‌دادم. دنيا، دنياي «وظيفه‌شناسي» و «احساس مسئوليت» نيست.
جهان گا.وان و خـ.ران است. مي‌دانيد؟
به شما توهين نشود. اما ديگر طاقت پنهان كردن اين حقيقت محض را توي دلم نداشتم. گفتم بگويم شما هم در جريان باشيد كه داريد كجا زندگي مي‌كنيد.
امروز يك نفر توي سالن مي‌گفت كه سال 2012 طبق پيشـ.گويي‌هاي فلان و بهمان دنيا قرار است به آخر برسد. در واقع داشت ژست آدم‌هاي مطلع و آگاه را مي‌گرفت كه پيشاپيش كسي آن‌ها را در جريان تمام امور قرار داده. گـ.ه اضافي مي‌خورد في‌الواقع. شما ببخشاييدش. اما با غم و حسرت خاصي گفت كه امسال دنيا به پايان مي رسد. و من خنده‌ام گرفت. بهش گفتم: كاش جداً اين اتفاق بيفته. برگشت و بر و بر نگاهم كرد كه ببيند جدي گفتم يا نه. دوباره تأكيد كردم: اينو از ته دل گفتم. كاش واقعاً دنيا تموم بشه. ديگه عـ.نش در اومده. بعد او هم فرمايـ.شات من را تأييد كرد. خواست ژست آدم‌هاي فيلسوف و به آخر خط رسيده و دپرس را بگيرد. از كجا مي‌دانم؟ چون‌كه در تمام طول روز دارد ژست آدم‌هاي مختلف را مي‌گيرد: ژست شرق‌شناسان. بوديـ.ست‌ها. زرتـ.شتيان. ملي‌گـ.راها. كتاب‌خوان‌ها. فشـ.ن‌ها و مدل‌ها. خوش‌تيپ‌ها. لـله‌هاي مهربان‌تر از مادر. همه‌چيز دان‌ها. كتاب‌خوانده‌ها. واجدين نيروهاي ماوراءالـ.طبيعي و ذهن‌خواني و تله‌پاتي و اين‌ها. و به طور كلي ژست هر رقم آدميزادي كه فعلاً مُد است.
اين‌هم از علائم ديگر عـ.ن‌شدگي دنيا و وقوع آخـ.رالزمان است كه آدم‌ها درون ژست‌هاي مختلف استحاله مي‌شوند.
و از علائم ديگرش: اضمحلال روابط انسان و اجتماعش. ساده‌تر بگويم: نه تو مي‌فهمي مردم چه مي‌گويند و نه آن‌ها مي‌فهمند تو چه مي‌گويي.
نمونه‌اش همين ديروز صبح كه سوار مترو شدم. هميشه از خودم مي‌پرسيدم چه چيز باعث مي‌شود كه من اينقدر به روابط دو-تايي (چه در دوستي همـ.جنس و چه در دوستي غير همـ.جنس) به جاي روابط گروهي علاقمند باشم؟ چه‌چيز حتي توي مترو مرا به سمت نيمكت‌هاي دونفره و حداكثر سه‌نفره به جاي شش نفره مي‌كشاند؟ و هيچوقت نمي‌دانستم تا ديروز صبح كه سعي كردم اين طلـ.سم را بشكنم و با ملت قاطي بشوم و براي شروع گوشه‌ي يك نيمكت شش نفره نشستم. در ايستگاه دوم تمام صندلي‌ها پر شد و من كه هندزفري توي گوشم بود و چشمانم بسته و سرم به ديواره‌ي پشتي تكيه داشت، متوجه شدم كه نفر پهلويي دارد وول مي خورد. برگشتم و ديدم كه دختري دارد سعي مي‌كند به زور باسـ.نش را بچپاند در چند سانتي‌متر فاصله‌اي كه بين من و نفر كناري افتاده است. نفر كناري هم از سر رودربايستي چپيد توي بغل كناري‌اش و همينطور تا انتهاي رديف به هم تپيدند تا اين خانم محترم آن وسط جا بشوند. مسأله اين بود كه ايشان يك دختر جوان بود نه يك پيرزن خسته و خميده. و ما شش نفر برايش جا باز نكرده و تعارفش نزده بوديم، بلكه خودش وادارمان كرده بود كه كنار بكشيم كه او هم جا بشود.
اين چيزي است كه در رابطه با زن‌ها هميشه مرا عصباني مي‌كند: زن‌ها به دليل لطف هميشگي آقايان در حق‌شان و كوتاه آمدن مداوم آن‌ها در مقابل‌شان (با اين طرز تفكر كه زن‌ها ضعيفند و بايد حمايت شوند) عادت كرده‌اند كه در جمع‌هاي زنانه هم از همديگر طلبكار باشند و تجا.وز به حقوق ديگران را حق مسـ.لم خودشان بدانند. آنهم در حالي كه خود بنده در تمام اين چهار ماهي كه يك واگن به واگن‌هاي خانم‌ها اضافه شده بود و مردها به دليل نبود تحكم  اجرايي و قانوني، به واگن خانم‌ها تعـ.رض مي‌كردند، كسي بودم كه با تمام توان از حقو.ق خانم‌ها در مقابل آقايان دفاع مي‌كردم و مسأله را در هر فرصتي به هر نحوي به آقايان تذكر مي‌دادم و هيچ‌كدام خانم‌ها هم به خودش زحمت حمايت از كلام بنده را نمي‌داد.
هندزفري را از گوشم در آوردم و آرام به خانم محترم گفتم: اين نيمكت شش نفره است. كار شما درست نيست كه به زور انگار كه حق مسلم‌تونه خودتون رو اينجا جا بدين.
-    حالا شما ناراحتي؟ آره ناراحتي؟ اگه ناراحتي پاشم؟
و اين را با چنان لحن وحشيانه و خصمانه‌اي گفت و از جايش بلند شد كه تا من آمدم جوابي بهش بدهم ديدم يك نفر ديگر فوري به جاي ايشان تپيد و جا خوش كرد و نفر آنطرفي هم در حمايت از خانمي كه بلند شده بود اظهار وجود كرد و كلاً قبل از اينكه بنده فرصت توضيح منظورم را پيدا كنم، يك واگن در حمايت از آن خانم جهــ.اد كرده و به پا خاسته بودند!
-    وا! حالا مگه تو بيشتر از اين پول بليط دادي كه بشيني و اين وايسه؟
-    حالا ما پنج تا شكايت نداريم، اين يكي شاكي شده.
-    جاي تو رو تنگ كرده بود؟
-    حالا چي ميشه يه كم سخت بشينيم تا يكي ديگه هم بشينه؟
-    ببينم حالا خوب شد؟ جاي تو وا شد؟
-    تو اصلاً چه حقي داري كه به اين گفتي پاشه؟
هي من بگويم كه منظورم اين نبوده كه ايشان بلند شوند و آن يكي به جاي‌شان بنشينند،‌ بلكه به طور كلي گفتم كه نيمكت شش نفره است و ما شش نفر با توافق هم مي‌بايست براي ايشان جا باز مي‌كرديم، نه اينكه ايشان زور بگويد و يكي سر رودربايستي كنار بكشد و بقيه را هم مجبور كند بچپند توي بغل هم كه يك نفر ديگر كه شرايط سختي هم ندارد حتماً بنشيند.
هي آن‌ها از هر طرفي مدافع حقوق بشر و لـ.له‌ي مهربان‌تر از مادر و زبان حـ.ق و عدالـ.ت بشوند و به من بپرند.
بعد نمي‌دانم چطوري است كه در سخت‌ترين شرايط هميشه توجه من به روي ديگر ماجرا جلب مي‌شود. يعني آن‌جا كه بايد جواب تك‌تك آن خيل عظيم دوستداران بشر.يت را مي‌دادم، يكهو توجهم به اين جلب شد كه اين‌ها در واقع همان خانم‌هايي هستند كه چهار ماه هرچه من حنجره پاره كردم كه آقايان حق ندارند سوار واگن خانم‌ها بشوند، اين‌ها لال و گنگ و الكن بودند و حتي يك كلمه از دهان‌شان در نمي‌آمد كه: بابا اين راست مي‌گويد. خب برويد گم بشويد واگن خودتان! نمي‌دانم چطور مي‌شود كه جلوي آقايان زبان‌شان را گربه خورده و جلوي هم شير ژيان و اژدهاي دمان مي‌شوند. آنهم اينجا كه حتي حقي از كسي زايل نشده و آن خانم فقط با كمال پررويي داشت براي راحتي خودش ديگران را در ناراحتي و آزار قرار مي‌داد.
متأسفم كه اين را مي‌گويم اما دقيقاً آن لحظه كافي بود كه از هرچه زن ناقص‌العقل احساساتي احـ.مق حالم به هم بخورد و ترجيح بدهم كه از فردا صبحش يعني از همين امروز صبح، سوار واگن آقايان بشوم. چون‌كه بودن در بين آقايان را به حضور در ميان آن جماعت بيشـ.عور كوته‌فكـ.ر ترجيح مي‌دهم. تمام اين سال‌ها من از حق چه كسي دفاع مي‌كرده‌ام؟ براي خاطر چه كسي جلوي مردها حنجره پاره مي‌كرده‌ام؟ براي خاطر اين موجودات؟ (گفتن ندارد كه منظورم تمام زن‌ها نيست و در هر دو دسته استثناعاتي وجود دارد. مثلاً ويرجينا وولف و مارگريت دوراس و خيلي زن‌هاي ديگري كه تحسين‌شان مي‌كنم.)
متأسفانه يا خوشبختانه قبل از اينكه بحث به نتيجه برسد (مگر نتيجه‌اي هم مي‌توانست داشته باشد؟) و اعصابم بيشتر از آن خرد بشود، به ايستگاهم رسيدم و همراه خانم ميانسالي كه وسط آنهمه مخالف، موافق من بود پياده شدم. آن خانم همراه من تا دو ايستگاه بعد آمد و برايم گفت كه او هم از كساني بوده كه هميشه زبان سخنگوي خانم‌ها در مقابل آقايان بوده و چقدر سر همين ماجراي تعر.ض آقايان به واگن خانم‌ها، به اينجا و آنجا زنگ زده و پيگيري كرده تا عاقبت سازمان مترو به خودش زحمت داده و توي هر ايستگاه مأموريني براي اجبار آقايان به رعايت حدودشان گماشته است.
اين نمونه‌ي زني بود كه زبان و عرضه‌ي دفاع از حق خودش را داشت و مي‌دانست حقـ.ش چه هست و چطور بايد براي احقـ.اق آن به طريق قانوني با طرف مقابل به مذاكره نشست. و عاقبت همين زن‌ها بودند كه توانستند ميخ‌شان را بكوبند و سازمان مترو را وادار به اقدام اجرايي كنند. آنوقت آن‌هاي ديگر چه بودند؟ يك مشت گوسـ.فند احساساتي كه بي‌موقع دهان‌شان به بع‌بع باز مي‌شد و حاصلي هم براي كسي نداشت.
شب روي چت سین گفت كه جهانش در همان چمداني كه با خودش از ايران برده خلاصه شده است. بهش گفتم: غصه نخور عزيز! جهان من هم در همين كامپيوتر شخصي‌ام خلاصه شده.
چونكه از اين مردم متنفرم. چونكه صبح به صبح هندزفري توي گوشم مي‌گذارم و توي مترو و تاكسي چشم و گوشم را از صدا و تصويرشان مي‌بندم تا برسم سر كار. و شب كه برمي‌گردم مي‌آيم مي‌چپم توي اين يك وجب اتاق و در را مي‌بندم كه صداي پدرم و تلويزيون را نشنوم و تا وقت خواب فقط توي نت مي‌گردم.
چونكه ديگر نه من حرف اين مردم را مي‌فهمم، نه اين‌ها حرف مرا.
چونكه «چراغ‌هاي رابطه تاريك است...»
پ.ن: عنوان، شعريست از نيما يوشيج به همين نام:

در فروبند

چهارشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۹۰

یادداشتک (مزاحم وبلاگی)


+ نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم بهمن 1390 ساعت 23:20 شماره پست: 292

ببين يارو! واسه من آخر آخرش حذف اين وبلاگه. ولي بعدش با تو كار دارم. بعدش تازه اولشه. يه چيزي به نام آي پي كامپيوتر هست. اينو كه ديگه ميدوني؟

بعدم كه تو كه نام خانوادگي منو ميدوني و ميري توي كامنتدوني مردم مي‌نويسي، فكر نمي‌كني با اين كار، من ميشناسمت؟ چي فكر كردي؟ فكر كردي من به هركي رسيدم اسم خانوادگيمو گفتم؟ بعدم فكر كردي من چند تا دشمن دارم؟

يا مثلاً به نظرت رسيده ازت مي‌ترسم نيم وجب بچه؟ اگه چيزي نمي‌گم دارم آبروداري مي‌كنم. اينقدرام عاشق و كشته‌ي اين وبلاگ نيستم. حذفش با زدن يه دكمه است. به همين راحتي. اما اگه اينكارو بكنم، بعدش ديگه براي جنابعالي دارم. به اين راحتي ولت نمي‌كنم عو.ضي. اگرچه خانواده و آبرو و خيلي چيزاي ديگه نداري. ولي تو هم يه چيزايي واسه ترسيدن داري. يه چيزايي واسه از دست دادن. حواست باشه كه داره اون روي سـ.گم بالا مياد يارو.