شنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۱

291: قرمز


آیا می دانستید هر آدمی یک رنگ جادویی دارد که در مقابل آن هیپنوتیزم می شود و اختیار از کف می دهد؟
رنگ من، قرمز است.
یا اینطوری: قرمز، رنگ من است.
این ربطی البته به پرسپولیسی بودنم ندارد. شاید هم دارد. چون که ما خانوادگی پرسپولیسی هستیم. کاملاً بی دلیل و بدون اینکه نام یک بازیکن پرسپولیسی پانزده سال گذشته به این طرف را هم بدانیم. اطلاعات فوتبالی مان در واقع از جام جهانی 1998 به این طرف آپدیت نشده است (بلی منظورم همان مسابقات معروف ایران-استرالیا و ایران –آمریکا است.).
من اما احتمالاً فقط به دلیل تأثیر روانی رنگ قرمز روی خودم هست که پرسپولیسی شده ام. البته زرینچه و حجازی را هم خیلی دوست داشتم چون یکپارچه آقا بودند و اصیل، اما این دلیل نمی شود که مثلاً استقلالی بشوم. این هم به دلیل رنگ آبی شان بود. وگرنه پدرکشتگی که باهاشان نداشتم.
ساعت هشت شب شوهرم را کشاندم بردم تا فروشگاه «تی تی» شعبه خیابان پیروزی. شوهرم البته می دانست که من به این آسانی ها شال بخر نیستم و شال خریدنم مناسک خاصی دارد، برای همین هم مقاومت نشان می داد که البته تأثیری نداشت و بالأخره به ناز و غمزه و جنگ و دعوا وادارش کردم همراهیم کند.
فروشنده ها را وادار کردم نصف شال های توی قفسه ها را بکشند بیرون و برایم باز کنند. یکی شان یک پسر جوانی بود که لهجه و قیافه ی دهاتی ای داشت و خیلی سعی کرده بود با لباس پوشیدن روی مد آن را مخفی کند، اما لهجه به این آسانی پنهان شدنی نیست. بعد این بابا فقط یاد گرفته بود شال را که روی میز باز می کند، چین اش بدهد و صاف نیندازد. فکر کرده بود می خواهم برای رومیزی ای لباسی چیزی پارچه بخرم لابد، وگرنه شال را تا روی سر نیندازی با این جنگولک بازی ها خودش را نشان نمی دهد. اصلاً یک آلرژی ای به این چین چین کردن اتوماتیک و تکراری شال روی میز پیدا کرده بودم که ترجیح دادم سراغ آن یکی فروشنده بروم که توضیحاتش هم کامل تر بود.
به نظرم نیم ساعت گذشت و تمام زن هایی که همراه من جلوی ویترین بودند، شال خریده و نخریده بالأخره رفتند اما من هنوز همان طور مستأصل و شرمنده به قفسه ها نگاه می کردم و فروشنده ها هم ازم ناامید شده بودند و دیگر زیاد برایم بازارگرمی نمی کردند.
تقصیر من چه بود. من شال خنک و گرمِ سنگین و حتی ولرم داشتم. با شروع این روزهای سرد می دانستم که شالی با این ویژگی ها می خواهم:
گرم و سبک (که موها را آشفته نکند) و لخت (که دور گردن کت و کلفت نایستد و جمع و جور باشد که راحت بتوان سر را به هر طرف گرداند) و با رنگ گرم (که بتوان با پالتوهای سفید و کرم و آجری و مشکی پوشیدش).
اما شال های تی تی نود درصدشان بیش از حد تزئینی و نازک بودند و ده درصد باقی مانده هم تنوع رنگ برای انتخاب نداشتند.
دست آخر یک قدم از ویترین جلوی فروشنده ها فاصله گرفتم و عقب رفتم و دست به سینه برای آخرین بار شال ها را نگاه کردم. می دانستم که اگر در این آخرین نگاه، شالی پیدا نشود که آنقدر شایسته و با لیاقت باشد که نگاهم را جذب کند، امشب شال نخواهم خرید...
بعد...
یک شال قرمز دیدم با راه راه های نازک سبز. یک رویش قرمز بود و یک رویش سبز. تضاد ابدی و زیبای قرمز و سبز. گرمای قرمز در زمستان. قدرتش. خلوصش.
خودش بود. چیزی که مرا قانع کرد. چیزی که بس بود. و تنها چیزی که برایم مهم است این بود که وقتی از در فروشگاه بیرون می رفتم خیلی خوشحال بودم و نیشم تا بناگوش باز بود و حس بچه ای را داشتم که لباس عید خریده.
هرچیزی که می خرم باید این حس را بهم بدهد. هر وسیله ای که اطرافم است. باید در نهایت از داشتنش بی نهایت خوشحال باشم و عاشقانه بغلش کنم... اگرنه بعد از مدتی از خودم دورش می کنم. من اینجوری ام. یک آدم مزخرف حسی.
یک بار با نامه های دوستان نه سالگی ام تا حالا (البته تا پیش از همه گیر شدن مبایل و اس ام اس و ایمیل و چت) یک دیوار اتاقم را کاغذ دیواری کردم. از اینجور فکرها زیاد دارم. مثلاً اینکه این نامه ها را اسکن کنم و در یک فایل فتوشاپی بچینم شان و ازشان یک پلات بزرگ بگیرم و بکوبم به دیوار اتاقم. نه. این هم پاسخگو نیست. باید خودشان باشند. باید بتوانم بهشان دست بکشم و لمس شان کنم. با کاغذها و خودکارها و رنگ های خودشان. پلات پاسخگو نیست. گفتم که. یک آدم مزخرف حسی ای هستم که نگو.
بعد امشب یک لحظه در اتاقم به خودم آمدم و دیدم که یک پلیور قرمز آتشی پوشیده ام و کمی آنطرف تر شال قرمزم روی پشتی پهن است که لکه ی آب رویش خشک شود و باز آنطرف تر کیف قرمزم و باز آنطرف تر توی کشوی پای تختم یک کفش قرمز تابستانی و... . اوووووووووووووه. بله. بله. بله. من یک عالمه لباس و وسیله ی قرمز دارم.
و بله... قرمز رنگ من است. نفرین من. ورد جادویی من. مکمل روح آشفته ی من.
و همین است که از حالا به بعد می خواهم در مقابل قرمز مقاومت نکنم. چون که بعضی آدم ها با نفرینی ابدی به سمت چیزی کشیده می شوند و بهتر است که خودشان بدانند و مقاومت الکی نکنند. اینطوری آدم هم راضی تر است و هم بیشتر بهش خوش می گذرد.
                                                                                                                          
پ.ن: چه کسی گفت مبلمان قرمز، در طولانی مدت چشم را اذیت می کند و خسته کننده می شود؟
پ.ن2: بزنم در و دیوار این وبلاگ را هم قرمز کنم؟ هان؟ بزنم؟




 

شنبه، دی ۰۲، ۱۳۹۱

290: اینک آخر الزمان



توی فکرم بود که یک پست درباره ی پایان دنیا در همین جمعه ای که گذشت بنویسم.
جمعه هم گذشت. ابری. بارانی. خسته و تاریک. توی خانه نشستیم و اوقات مان تلخ بود و فیلم Memento را دیدیم و فیلم کافه ستاره را دیدیم و... گذشت. دنیا تمام نشد و روز موعود گذشت. گذشت و امروز فقط شنبه است. که چی؟
حالا من بیایم درباره ی چی بنویسم؟ درباره ی منی که از خانه فراری ام و از پدرم متنفرم چون که صبح تا شب می رود توی اعصابم و باهاش دعوایم می شود و خوب همیشه من مجبورم کوتاه بیایم چون که زور او بیشتر است؟ درباره ی این من که آواره ی خانه ی عمه و مادر شوهر است و دلش نمی خواهد برگردد خانه ی خودش، چون که آنجا دیگر خانه ی خودش نیست و خانه ی پدرش است؟ درباره ی منی که بیکاری و بی پولی و خرید جهیزیه و زخم زبان های خانواده (چون که پول ندارند و زورشان می آید که جهیزیه بدهند و می خواهند که خودم بروم سر کار و برای خودم بخرم) و تمام دنیا با تمام زورش بر سرم هوار شده، بنویسم؟ آخر الزمان برای من چه مفهومی می تواند داشته باشد؟
بروید در خیک تان را بگذارید با آن آخرالزمان تان. اولش را ندیدیم، آخرش را هم ما نمی بینیم. ما هیچوقت سعادت دیدن اول و آخر بدبختی هایمان را نداشته ایم و نخواهیم داشت. امثال ما درست وسط نکبت به دنیا می آییم و قبل از آنکه بفهمیم چه بلایی دارد بر سرمان می آید و داریم از کجا می خوریم، می میریم.
آخر الزمان؟
زکی!
آخرالزمان برای من آن نیمه شب هایی است که توی رختخواب کنار نامزدم دراز کشیده ام و داریم درباره ی بدبختی هایمان حرف می زنیم، بدون اینکه حتی میل جنـ.سی ای به هم داشته باشیم. آن شب هایی که هق هق گریه ام را در تاریکی اتاق خفه می کنم و شوهرم مجبور است دستش را روی صورتم بکشد تا بفهمد دارم گریه می کنم یا نه.
عین سگی که توی جعبه تپانده اند و بچه ها سیخ توی تنش فرو می کنند و به محض اینکه در جعبه را باز کنند اولین کسی را که نزدیکش باشد می درد، به جان هم می افتیم. من و شوهرم. فشارهای اقتصادی. دعوا با خانواده هایمان. چک های پاس نشده. قسط های پرداخت نشده. حرف های مفت پدرم. از همه جا زخم می خوریم و تا به هم می رسیم، زورمان به هم می رسد و سر هم خالی می کنیم. عین سگی که نداند از کجا زخم می خورد و هر کسی به چشمش دشمن بالقوه باشد.
آخرین بار عید رفته ام ریمل او-رئال خریده ام 16000 تومان. حالا شده 34000 تومان. یعنی دیگر نمی توانم ریمل او-رئال بخرم. به جایش باید به یک مارک مزخرف بی کیفیت اعصاب خرد کن که مژه ها را به هم چسبیده و سیخ سیخ می کند و پای چشم می ریزد و سیاه می کند رضایت بدهم. یعنی ریمل او-رئال به لیست «دست نیافتنی ها» پیوست.
پالتوی پشم مرغوب و گرم.
بوت چرم طبیعی.
کیف چرم خوش دست و خوش دوخت.
شال ظریف با جنسی نرم و لخت.
هفته ای یک بار فست فود.
یک عالمه هله هوله ای که هر شب موقع پیاده روی از سوپر مارکت می خریدیم.
اوووووووووووووه. حالا برو تا ته آن سبد خریدی که سال دیگر هر هفته باید از اجناس مصرفی یک هفته ی یک خانوار پر بشود که دیگر پر نخواهد شد. برو تا ته مخارج یک زندگی که هی لنگ می ماند و پر نمی شود.
هر چیزی که داشتیم دارد یکی یکی به لیست «دست نیافتنی ها» افزوده می شود. لباس خوش دوخت و زیبا و مناسب فصل. غذای مرغوب و کامل و حاوی ویتامین ها و پروتئین های لازم برای زنده بودن و سالم ماندن. هوای خوب برای نفس کشیدن حتی.
می شویم یه مشت گربه ی چرک مریض گرسنه که گوشه ی جوی های آب سقط می شویم.
آخر الزمان ما همین الأن است. درست همین جا.
از چی باید بترسیم؟

ولش کن. بگذار درباره ی فیلم Memento (حافظه- به یاد آر- یادآوری) از کریستوفر نولان برایتان بنویسم که اتفاق خوب دیروز بود. اگر شما قبل از این فیلم، Irreversible  (برگشت ناپذیر) گاسپارنوئه را دیده باشید. و قبل از هر دو مقاله ای در قیاس این دو فیلم خوانده باشید و با آن نگاه منتقدانه به تماشای دو فیلم بروید حتماً متوجه خواهید شد که برگشت ناپذیر فیلم بسیار خوبی است و فیلمنامه قوی ای دارد که از لحاظ زمانی به طور وارونه از انتها به ابتدای فیلم پیش می رود ولی حافظه از آن هم بهتر است چون داستان خطی و ساده ای ندارد و ذهن را به تکاپوی سوال و معما وا می دارد. اما اگر شما فیلم حافظه را اول ببینید، دیگر فیلم برگشت ناپذیر را با آن داستان ساده ی خطی اش و فیلم برداری اعصاب خرد کن اول فیلم نخواهید دید (مگر اینکه به موضوع همجنـ.سگرایی و تجا.وز و پرده دری و البته خانم مونیکا بلوچی علاقمند باشید که ایشان از جاذبه های بلامنازع این فیلم هستند!)
فقط کافی است کمی ذوق نوشتن داشته باشید یا فیلمنامه نویسی را تجربه کرده باشید تا بفهمید نوشتن چنین فیلمنامه ای چقدر نبوغ می خواهد و کار پیچیده ای است.
نقدهای فیلم حافظه را در این لینک بخوانید:

                                                                                      
پ.ن: دم پیمان معادی گرم با فیلمنامه ای که برای کافه ستاره نوشته. فرهادی می دانسته دست روی کی بگذارد!
پ.ن2: عنوان از فیلم «اینک آخرالزمان» کاپولا.

شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۱

289: بود. دیگر هرگز نخواهد بود.



صبح شنبه اول از همه شوهرم یک ساعت بالای سرم راه می رود و کامپیوتر روشن می کند و فایلی را که لازم دارد می ریزد روی فلش مموری و می رود توی حمام آثار قلیان دیروز را می شوید و قلیان را جمع می کند و خواب را از سرم می پراند. دو روز خانواده ی شوهرم شمال بوده اند و ما این دو روزه را منطقه ی آزاد اعلام کرده ایم و خانه را به گند کشیده ایم. دیشب هم تا ساعت 2 صبح فیلم می دیدیم و وقت نکردیم خرابکاری ها را جمع کنیم. شوهرم هم تا عصر سر کار است و نظر به اینکه مادر شوهرم شمال مانده و پدر شوهرم دارد تنهایی برمی گردد، عصر با هم می رسند خانه و همه چیز باید مرتب باشد. برای همین است که سعی می کند قسمتی از مرتب سازی را همان اول صبح به دوش بگیرد و بقیه اش را به عهده من بگذارد.
اینطور وقت ها لازم نیست کسی چیزی به من بگوید. خودم می دانم چطور باید یک خانه را مثل روز اولش تحویل صاحبخانه بدهم. فقط مسأله این است که پدر شوهرم یک مرد است و زیاد توی نخ تغییرات خانه یا برعکس، مرتب بودنش نیست و زحماتم به باد می رود و وقتی هم که مادر شوهره آخر هفته برگردد خانه را عین آشغالدانی تحویل می گیرد، چون من دیگر نیستم.
بعد از یک ساعت بدخوابی صبح، نوبت تلفن هاست. مبایل خودم. تلفن خانه. به ترتیب زنگ می زنند و خوابم را آشفته می کنند. نخیر. فایده ندارد. حتی روزی که در خانه تنها هستی هم نمی توانی مثل آدم تا لنگ ظهر بخوابی و لذت ببری. بلند می شوم.
به هر طرف خانه پا می گذارم نشانه های به هم ریختگی مشهود است. اصلاً نمی دانم از کجا شروع کنم. لباس های پخش و پلا را سر جایشان بگذارم. ظروف شسته شده توی آبچکان را سر جای اصلی شان توی کابینت ها بچینم. همانطوری که قبلاً بوده اند. ظروف کثیف توی ظرفشویی را بشویم. زیر کتری را روشن کنم. پالتو و شال ام را که دیشب موقع پیاده روی از باران خیس شدند و کنار بخاری گذاشته بودم، بردارم و سرجایشان آویزان کنم. پادری حمام را شوهرم به خاطر قلیان برداشته بود انداخته بود جلوی در اتاق خواب، سرجایش بیندازم. یک کوفتی برای شب درست کنم. برای ظهر و حتی شب به اندازه کافی سالاد ماکارونی درست کرده ام و توی یخچال گذاشته ام. اما غذایی که درست می کنم مال فرداست که نیستم. و این وظیفه ی مادر شوهرم بوده که گردن من افتاده. نگهداری از دو تا بچه!
خیلی کار هست. خیلی. خانه عین سمساری شده. عین شبح سرگردان دور خانه می گردم و چیزها را جابجا می کنم. و چرا بعد از صبحانه این کار را نمی کنم؟ چون من آلزایمر دارم و به محض اینکه نگاهم را از چیزی بردارم آن را فراموش می کنم. بعد مثل آن دفعه می شود که داشتیم فیلم می دیدیم و مادر شوهرم در زد و آمد توی اتاق خواب و یک کنفرانس خیلی طولانی و عالی با هم داشتیم و بعد یکهو اواخر کنفرانس من متوجه سوتین ام شدم که با آن رنگ جیغش وسط اتاق هنرنمایی می کرد. عین فنر از جایم پریدم و زیر فرش تپاندمش ولی به هر حال دیگر دیر شده بود.
یا دیروز که تمام روز سوتین ام را پیدا نمی کردم و بعد معلوم نیست چطوری از توی کمد دیواری قاطی رختخواب ها سر درآورد. فقط فکرش را بکن که پیدایش نمی کردیم و پدر شوهرم شب که می رفت یک پتو از توی کمد دیواری بردارد می دید یک چیزی به پتو آویزان است!
بدی دوران نامزدی این است که شما یک زوج بی خانمان هستید و همه جا مهمان هستید و هیچ کجا احساس بودن در خانه ی خودتان را ندارید و مدام در آستانه ی رسوایی قرار دارید.
می روم جلوی پنجره. فکر کن احساس آدم چه می تواند باشد وقتی صبح بدخواب و با سردرد بیدار شود و تلفن ها غافلگیرش کنند و مادر شوهرش باشد که از شهرستان زنگ زده و هی گوشی را به این و آن می دهد که احوالپرسی کنند. احساس آدم چه می تواند باشد در خانه ای که معلوم نیست چرا اینقدر سرد و تاریک شده. بعد برود جلوی پنجره و یک صبح مزخرف بارانی را ببیند و آسمان گرفته ی تاریک را و در و دیوارهای کثیف خیس همسایه ها را و دوده های خیس خورده روی سطح شهر را.
نه. این ها نیست. شاید اصلاً هیچی بد نیست و منم که حالم بد است. علائم جسمی؟ سر درد و احتمالاً مختصر سرماخوردگی از سرمای دیشب اتاق. علائم روانی؟ عصبانیت. عصبانیت مشهود و واضح به خاطر عاملی نامعلوم. دروغ می گویم. خودم می دانم از چی عصبانی ام. راه می روم و خانه را جمع می کنم و به در و دیوار فحش می دهم.
حالا توی این بدبختی و روزگار بد، «سین» دختر عمه ام هم دارد برای همیشه می رود کانادا. دو سال است رفته ولی هی مجبور بوده به خاطر بردن شوهرش برگردد. اما این بار شوهرش را هم دارد با خودش می برد و دیگر تا چند سال نخواهد آمد. سین دیگر از همین جا به بعد برای من تمام است. زندگی مان در تماس با هم قرار نخواهد گرفت. برای همیشه از هم جدا شدیم. من و دختر عمو و دختر عمه و پسر عمه هایم برای همیشه از هم جدا شدیم. از فامیل هم نسل خودم، از کسانی که تمام خاطرات بچگی ام را می ساختند جدا شدم. و همین جدایی آخر، مرا وادار می کند که هر چه می توانم توی این هفته ی آخر بهش سر بزنم. نه اینکه دلم بخواهد. نه اینکه وقت داشته باشد که صرف من کند. عین چی دارد صبح تا شب دنبال کارهایش سگدو می زند و اگر سه شبانه روز هم آنجا باشم، نیم ساعت برای حرف زدن با من وقت ندارد. پس چه؟ چرا می روم؟ چون وظیفه ام است.
چرا خانه ی مادر شوهرم مانده ام و دارم رفت و روب می کنم و غذای فردای شوهرم و پدرش را می پزم. چون وظیفه ام است.
همین وظیفه.
همین. درست همین کلمه است که مرا عصبانی می کند. کاری که دلت نمی خواهد انجام بدهی ولی مجبوری و تاوان انجام ندادنش بیشتر از دردسر انجامش است.
می توانم همین حالای ساعت سه ی بعد از ظهر پا بشوم بروم خانه ی خودم و دوش بگیرم و حاضر بشوم و شب هم به شوهرم بگویم بیاد دنبالم و برویم خانه ی پسر عمه بزرگه در آخرین مهمانی دورهمی که به افتخار رفتن سین برگزار شده شرکت کنم.
مسأله اصلاً انتخاب بین پختن غذا برای این ها یا رفتن به یک مهمانی دور همی نیست.
مسأله این است که همه ی این کارها بیخودی و احمقانه است.
توی خوردن و نوشیدن و جفتک زدن وسط اتاق با آهنگ های درپیت، چه حس نابی نهفته است که بتواند جوابی باشد برای رفتن سین. برای از دست دادن کسی که بود و دیگر نخواهد بود.
من از مراسم ها بیزارم.
از یادبودها بیزارم.
از ختم و عزاها و صدمین سالگرد وفات ها بیزارم.
از گودبای پارتی ها بیزارم.
از عکس های یادگاری بیزارم.
این ها کسی را بر نمی گردانند. این ها خیلی باشد، پاسخ به وظیفه اند، نه بیشتر.
من از «خداحافظی»... از پذیرش «فقدان» بیزارم.
                                                                                             
پ.ن: عنوان متن، از کتاب «اختراع انزوا»ی پل استر. یکی از جملات ابتدایی فصل دوم. (الان کتاب دم دستم نیست که آدرس دقیق بدهم). از خواندن این جمله در کتاب استر آنقدر هیجان زده شدم که نگو. این جمله ای بود که خودم در یکی از پست های قدیمی ام در مورد مرگ پدربزرگم به کار برده بودم و به نظرم می آمد که توصیف دقیق آن دردی که تسکین نمی یابد همین جمله است. همین است که بی پاسخ است. که بی دلیل و ناعادلانه است. که بی توضیح است. که آنی اتفاق می افتد. 
همیشه فکر می کردم بهترین توصیف مرگ همین جمله باشد: بود. دیگر هرگز نخواهد بود.
سلام آقای آستر!

سه‌شنبه، آذر ۲۱، ۱۳۹۱

288: آقای مخابرات



زنگ زدم به آقاي مخابرات گفتم:
ببين داداش! ما يه زماني معقول كامپيوتري داشتيم، اينترنتي داشتيم. شب به شب از سر كار مي‌اومديم مي‌تمرگيديم پاي كامپيوترمون. وبلاگه رو بالا پايينش مي‌كرديم. دلمون مي‌گرفت چهار خط مي‌نوشتيم و آپش مي‌كرديم. زد و كامپيوتره تركيد. مام ديديم كه حالا حالاها درست نمي‌شه، گفتيم چه كاريه هي جلو جلو پول ADSL بديم وقتي استفاده نمي‌كنيم. هان؟ پول نداديم. اخطار دادن. نامه داديم كه فيلان. جواب ندادن. گفتيم لابد زير سيبيلي رد كردن ديگه.
سه ماه گذشت. كامپيوتره درست شد. حالا بماند چيطوري. درست شد. ورداشتيم اومديم خونه گفتيم بريم ببينيم كامنت چي اومده. ديديم، اوخ! قطعه كه! هي زنگ بزن. هي پشت خط پونزده نفر بمون. آخرش گفتن: بسم اللة الرحمن الرحيم... بسم رب الشهداء و الصديقين... خوب كرديم قطع كرديم. ميخواستي پول مفت بدي. حالا هم پوله رو ميدي، هم اكانتت سوخت و خطت از رانژه در اومد، هم پول رانژه رو دوباره مي‌دي، هم هزينه‌ي پيك و قرارداد و راه اندازي، هم هزينه‌ي دوره‌ي آينده... گفتيم: نمي‌شه كه. گفتن: ميشه. خوبشم ميشه. گفتيم فحش بديم، جيغ بزنيم، زنگ بزنيم به باباشون شكايت كنيم، خودمون و بزنيم زمين گريه كنيم... ديديم فايده نداره.
گفتيم حالا چي؟ پوله رو بديم حلّه ديگه. گفتن: اِككي! تازه بايد از اول بذاريمت تو نوبت.اوووووووووووه حالا ببينيم كي نوبتت ميشه.بلي!... خيلي دلمون و شكستن. خيلي زور گفتن. خيلي... حالا شوما مي‌گي چيكار كنيم؟
آقاي مخابرات گفت:
شاتل؟ هار هار هار هار...
قطع كردن؟ هار هار هار هار...
شوما اصن خودتو ناراحت نكن نازنين. ADSL مي‌خواستي چرا اول پيش خودمون نيومدي؟
-          شوما دارين؟
-          بلي! بهترشم داريم. سرعت 256. دانلود نامحدود. ماهي 12.500 روي قبض. خوبه؟
-          راس مي‌گي؟ اونوخ كي ميايين وصلش مي‌كنين؟
-          هر وخ درخواست بدي. همون روز يا فرداش.
-          به كي درخواست بدم؟
-          به خودم نوكرتم! مگه من مرده بودم تو رفتي با اون اپراتوراي زبون نفهم شاتل دهن به دهن گذاشتي. ولشون كن بيشعورا رو. بوگو بنويسم: نام خانوادگي صاحب خط؟ شماره تلفون...
-          يني فردا برم مركز مخابراتمون، حلّه ديگه؟
-          شك نكن دردت به جونم. شوما اصن با اين سطح بصيرت چطو شد گول شاتل و خوردي؟
-          چمدونم. تبليغات دشمنان. خيانت دوستان...
بعدش آقاي مخابرات حتي مي‌خواست بيايد مجاني برايم مودم را نصب كند كه گفتم: بيييييييييييييييييي‌خيال! ديگه زحمت مي‌شه داداش. بچه‌ها هستن قربون مرامت.
و خداحافظي كرديم و من خوشحال و راضي رفتم به دنبال باقي زندگاني. و از آن پس ADSL مي‌داشتم و شب و روز مخابرات را شكرگزار مي‌بودم. (هنوز كه نه البته. فردا اول صبح مي‌روم دنبالش)
و در آن عبرت‌هاست براي مؤمنين.

لازم به ذكر است كه مكالمه‌ي من و آقاي مخابرات همينطور كه نوشتم اتفاق افتاد، فقط با كمي جرح و تعديل. مثلاً اينكه ايشان با آگاهي بر ضبط شدن مكالمات توسط شركت مخابرات، دقيقاً كلمات بالا را به كار نبردند و سعي كردند خيلي قربان صدقه نروند و يك جوري كه فقط خودم بفهمم منظورشان را رساندند. بالأخره ايشان هم زن و بچه دارند و گرفتارند و هفت سر نان‌خور و عائله دارند كه چشم‌شان به چس‌مثقال حقوق سر ماه ايشان است. نمي‌شود كه از نان خوردن بيفتند. هان؟
ولي بي‌شوخي چند تفاوت اساسي بين اپراتورهاي شركت شاتل و مخابرات هست كه خدمتتان عرض مي‌كنم:
اول اينكه شاتلي‌ها احساس مي‌كنند از كيون فيل افتاده‌اند و از مردم طلبكارند و ملت دارند همينطور مفتي مفتي از خدمات شركت‌شان بهره‌مند مي‌شوند.
دوم اينكه شاتلي‌ها اصلاً در دامنه‌ي وظايف خود نمي‌بينند كه سوألي را كه مربوط به بخش و دايره‌ي كاري‌شان نمي‌شود جواب بدهند و به جاي اينكه آدم را پاس بدهند به يك داخلي ديگر، زحمت چند كلمه راهنمايي اضافه را بكشند. اما آقاي مخابرات در حالي كه من سوال پيچ‌اش كرده بودم و هي منتظر بودم كه بگويد: ديگه گوزيدي و اين به من مربوط نمي‌شه و زنگ بزن به داخلي فيلان... صبورانه راهنمايي‌ام مي‌كرد و تمام سوألاتم را جواب داد و حتي براي پيدا كردن جواب يكي از سوألاتم مجبور شد بگويد: گوشي خدمتتون... و از پشت ميزش بلند شد و رفت از يكي از همكارانش پرسيد( خدا شاهد است!)
سوم اينكه شاتلي‌ها انگار عادت به بازار گرمي دارند و هي آدم را مي‌گذارند توي نوبت و توي اين هير و وير خدمات مخابرات و شركت‌هاي رقيب، در عوض مشتري‌مداري، ترجيح‌شان بر مشتري‌نداري است!
چهارم اينكه خدمات اينترنت شاتل در قياس با مخابرات بسيار گران است و به ازاي دو گيگ ترافيك ماهانه و سرعت 128 خانگي، سر ماه به سر ماه از شما 14.000 تومان مي‌چاپد.
و بالأخره پنجم اينكه آيا به راستي شما اينقدر مجرم و خلافكار و گناهكار و سيا.سي‌كار هستيد كه از ترس كنترل شدن، به دامان شركت‌هاي دزد مثل شاتل مي‌آويزيد؟ و آيا فكر مي‌كنيد اگر فردا صبح حضرتش دستور بازرسي فعاليت‌هاي اينترنتي صادر بفرمايند، شركت‌هاي خصوصي در امان خواهند بود؟
آيا فراموش كرده‌ايد كه همين اخيرا سرويس مستقل و فارسي وبلاگ‌نويسي بلاگفا، در يك اقدام انتحاري مبادرت به تعطيلي روزي صد وبلاگ نمود و وقتي به محضرشان شكايت شد جواب آمد كه: مأموريم و معذور و از بالا دستور رسيده؟
آيا واقعاً جايي در اين كشور هست كه احساس امنيت داشته باشيد؟
دل خوشي داريد به خدا.
سيري چند؟
                                                                                         

پ.ن: سعي مي‌كنم املاي كلمات را به صورت مرسوم در گوگل پلاس ننويسم. چون خيلي از خوانندگان اين وبلاگ خبري از محيط پلاس و ادبيات حاكم بر آن ندارند. به عنوان مثال اگر من بيايم اينجا بنويسم: بقرعان... يا به ابرفرض... يا استثناعن... شما خواهيد آمد و كامنت خواهيد گذاشت كه اي بي‌سواد فلان و چنان... اما گاهاً از دستم در مي‌رود و به صورت تلفظ عاميانه‌ي پلاسي مي‌نويسم. بر من ببخشاييد.