آیا می دانستید هر آدمی یک رنگ جادویی دارد که
در مقابل آن هیپنوتیزم می شود و اختیار از کف می دهد؟
رنگ من، قرمز است.
یا اینطوری: قرمز، رنگ من است.
این ربطی البته به پرسپولیسی بودنم ندارد. شاید
هم دارد. چون که ما خانوادگی پرسپولیسی هستیم. کاملاً بی دلیل و بدون اینکه نام یک
بازیکن پرسپولیسی پانزده سال گذشته به این طرف را هم بدانیم. اطلاعات فوتبالی مان
در واقع از جام جهانی 1998 به این طرف آپدیت نشده است (بلی منظورم همان مسابقات
معروف ایران-استرالیا و ایران –آمریکا است.).
من اما احتمالاً فقط به دلیل تأثیر روانی رنگ
قرمز روی خودم هست که پرسپولیسی شده ام. البته زرینچه و حجازی را هم خیلی دوست
داشتم چون یکپارچه آقا بودند و اصیل، اما این دلیل نمی شود که مثلاً استقلالی بشوم.
این هم به دلیل رنگ آبی شان بود. وگرنه پدرکشتگی که باهاشان نداشتم.
ساعت هشت شب شوهرم را کشاندم بردم تا فروشگاه «تی
تی» شعبه خیابان پیروزی. شوهرم البته می دانست که من به این آسانی ها شال بخر نیستم
و شال خریدنم مناسک خاصی دارد، برای همین هم مقاومت نشان می داد که البته تأثیری
نداشت و بالأخره به ناز و غمزه و جنگ و دعوا وادارش کردم همراهیم کند.
فروشنده ها را وادار کردم نصف شال های توی قفسه
ها را بکشند بیرون و برایم باز کنند. یکی شان یک پسر جوانی بود که لهجه و قیافه ی دهاتی
ای داشت و خیلی سعی کرده بود با لباس پوشیدن روی مد آن را مخفی کند، اما لهجه به
این آسانی پنهان شدنی نیست. بعد این بابا فقط یاد گرفته بود شال را که روی میز باز
می کند، چین اش بدهد و صاف نیندازد. فکر کرده بود می خواهم برای رومیزی ای لباسی
چیزی پارچه بخرم لابد، وگرنه شال را تا روی سر نیندازی با این جنگولک بازی ها خودش
را نشان نمی دهد. اصلاً یک آلرژی ای به این چین چین کردن اتوماتیک و تکراری شال
روی میز پیدا کرده بودم که ترجیح دادم سراغ آن یکی فروشنده بروم که توضیحاتش هم
کامل تر بود.
به نظرم نیم ساعت گذشت و تمام زن هایی که همراه
من جلوی ویترین بودند، شال خریده و نخریده بالأخره رفتند اما من هنوز همان طور
مستأصل و شرمنده به قفسه ها نگاه می کردم و فروشنده ها هم ازم ناامید شده بودند و
دیگر زیاد برایم بازارگرمی نمی کردند.
تقصیر من چه بود. من شال خنک و گرمِ سنگین و حتی
ولرم داشتم. با شروع این روزهای سرد می دانستم که شالی با این ویژگی ها می خواهم:
گرم و سبک (که موها را آشفته نکند) و لخت (که
دور گردن کت و کلفت نایستد و جمع و جور باشد که راحت بتوان سر را به هر طرف
گرداند) و با رنگ گرم (که بتوان با پالتوهای سفید و کرم و آجری و مشکی پوشیدش).
اما شال های تی تی نود درصدشان بیش از حد تزئینی
و نازک بودند و ده درصد باقی مانده هم تنوع رنگ برای انتخاب نداشتند.
دست آخر یک قدم از ویترین جلوی فروشنده ها فاصله
گرفتم و عقب رفتم و دست به سینه برای آخرین بار شال ها را نگاه کردم. می دانستم که
اگر در این آخرین نگاه، شالی پیدا نشود که آنقدر شایسته و با لیاقت باشد که نگاهم
را جذب کند، امشب شال نخواهم خرید...
بعد...
یک شال قرمز دیدم با راه راه های نازک سبز. یک
رویش قرمز بود و یک رویش سبز. تضاد ابدی و زیبای قرمز و سبز. گرمای قرمز در
زمستان. قدرتش. خلوصش.
خودش بود. چیزی که مرا قانع کرد. چیزی که بس
بود. و تنها چیزی که برایم مهم است این بود که وقتی از در فروشگاه بیرون می رفتم
خیلی خوشحال بودم و نیشم تا بناگوش باز بود و حس بچه ای را داشتم که لباس عید
خریده.
هرچیزی که می خرم باید این حس را بهم بدهد. هر
وسیله ای که اطرافم است. باید در نهایت از داشتنش بی نهایت خوشحال باشم و عاشقانه
بغلش کنم... اگرنه بعد از مدتی از خودم دورش می کنم. من اینجوری ام. یک آدم مزخرف
حسی.
یک بار با نامه های دوستان نه سالگی ام تا حالا
(البته تا پیش از همه گیر شدن مبایل و اس ام اس و ایمیل و چت) یک دیوار اتاقم را
کاغذ دیواری کردم. از اینجور فکرها زیاد دارم. مثلاً اینکه این نامه ها را اسکن
کنم و در یک فایل فتوشاپی بچینم شان و ازشان یک پلات بزرگ بگیرم و بکوبم به دیوار
اتاقم. نه. این هم پاسخگو نیست. باید خودشان باشند. باید بتوانم بهشان دست بکشم و
لمس شان کنم. با کاغذها و خودکارها و رنگ های خودشان. پلات پاسخگو نیست. گفتم که.
یک آدم مزخرف حسی ای هستم که نگو.
بعد امشب یک لحظه در اتاقم به خودم آمدم و دیدم
که یک پلیور قرمز آتشی پوشیده ام و کمی آنطرف تر شال قرمزم روی پشتی پهن است که
لکه ی آب رویش خشک شود و باز آنطرف تر کیف قرمزم و باز آنطرف تر توی کشوی پای تختم
یک کفش قرمز تابستانی و... . اوووووووووووووه. بله. بله. بله. من یک عالمه لباس و
وسیله ی قرمز دارم.
و بله... قرمز رنگ من است. نفرین من. ورد جادویی
من. مکمل روح آشفته ی من.
و همین است که از حالا به بعد می خواهم در مقابل
قرمز مقاومت نکنم. چون که بعضی آدم ها با نفرینی ابدی به سمت چیزی کشیده می شوند و
بهتر است که خودشان بدانند و مقاومت الکی نکنند. اینطوری آدم هم راضی تر است و هم
بیشتر بهش خوش می گذرد.
پ.ن: چه کسی گفت مبلمان قرمز، در طولانی مدت چشم
را اذیت می کند و خسته کننده می شود؟
پ.ن2: بزنم در و دیوار این وبلاگ را هم قرمز
کنم؟ هان؟ بزنم؟