تماشای سریالهای فارسی وان، چقدر با گوش دادن اخبار فرق دارد؟
نه. واقعاً دارم میپرسم. یعنی دارم مطرح میکنم.
همین الأن یک صاعقهای از من گذشت و تمام زندگیام را در این کشور و در این دوران و در این نقطه از عمر زمین دیدم و دچار شهودی آنی شدم. اینکه همه چیز آنقدر احمقانه و ملالآور و تکراری و بیمعنی است که بین دیدن سریالهایی که با یک فرمول و از روی دست هم نوشته شده و دیدن فیلم هندی و دیدن فیلمهای هنری روز اروپا و گوش کردن و دیدن اخبار و یک احمق بیسواد بودن که به جای امضاء، انگشت میزند... واقعاً تفاوتی (دست کم از نظر ارزشگذاری) نیست.
همه چیز به اندازه اسب تورین «طولانی»، «احمقانه»، «بیمعنی»، «بیهوده» و از فرط پوچی «خندهدار» است.
دروغهایی که یک فیلم هندی یا یک سریال فارسیوان به آدم میگوید، حتی راستتر از دروغهایی است که اخبار تلویزیون و ماهواره به آدم میگوید.
مقایسه میکنیم:
فیلم هندی به من میگوید: احتمال این هست که آدم توی خیابان به کسی برخورد کند و یارو برادر گمشدهاش از کار در بیاید.
اخبار به من میگوید: ما ترو.ریست نیستیم و با تمام توان داریم علیه ترو.ریسم مبارزه میکنیم و حتی ستاد و نشست و کمیته و دیدارهای بینالمللی برای این کار راه انداختهایم. (یعنی تا این حد جدی هستیم و اصلاً هم شوخی نداریم!)
و من اگر بخواهم منصفانه قضاوت کنم، احتمال درست بودن گزینه اول، خیلی بیشتر از احتمال درست بودن گزینه دوم است.
یک برنامهای بود (Beyond Belief: Fact or Fiction) که 5 تا فیلم کوتاه نشان میداد و آقای مجری در پایان، نظر بینندگان را میخواست که کدام واقعیت بوده و کدام دروغ و ما بیشتر مواقع به این نتیجه میرسیدیم، که اصلاً بعید نیست که یک داستان احمقانه، راست از کار در بیاید و ماجرایی که روی راست بودناش یک درصد هم شک نداشتهایم، کاملاً ساختگی باشد.
من دارم درباره از بین رفتن مرز دروغ و راست، واقعیت و توهم حرف میزنم.
آدمهایی را میشناسم که مثل شوهر و پدرشوهر من، به شنیدن اخبار معتادند. آدمهایی را میشناسم که مثل یکی از دوستان ما، تکیه کلامشان این است: «من و که میشناسید، اصولاً سعی میکنم همهچیز رو از دید علمی ببینم...»
آدمهایی را میشناسم که مثل پدر من سعی دارند بنا بر گزارهی «انسان، حیوان ناطق است»، همهچیز را از دید «طبیعی» بررسی کنند و انسان را به طور 24 ساعته نعل به نعل با حیوانات مقایسه کنند و شیوهی صحیح زندگی انسانی را از زندگی حیوانات استخراج کنند و به اطلاع عموم برسانند.
اینجور آدمها، در مقابل گروه نوظهور دیگری قرار گرفتهاند که سعی دارند خرافات مذهبی و افسانهای را به عنوان سور، روی دست علمدوستان بزنند. عرفانهای منشعب از شرق و انواع فالبینی از این دسته هستند. اینها یافتههای علمی را به کل رد کرده و به خرافات چسبیدهاند.
اما یک گروه یتیمی هم این وسط هستند که ارزش علم را در بهبود زندگی بشری میدانند و برای یافتههای علمی ارزش قائلاند. ولی از اینهمه منطق و علم خسته شدهاند و استخوانهای انسانیشان دارد بین این چرخدندههای علم و تکنولوژی و منطق، چرق و چوروق خرد میشود.
اول قرار نبوده اینطور بشود قطعاً. قرار بوده هرچه منطق و عقلانیت بالا میرود، رفاه و آرامش بیشتر شود. قرار بوده ما کار نکنیم و ماشینها برایمان کار کنند و عوضاش بنشینیم و خودمان را وقف هنر و اخلاق و فلسفه کنیم. اما حالا طوری شده که جاروبرقی و جارو شارژی و همزن و ساندویچ ساز و تستر و ماکرو ویو و تشک برقی و لوستر ریموت دار و هزار جور کوفت و زهرمار دیگر داری و همچنان باید از خروسخوان تا بوق سگ پی یک لقمه نان بدو بدو کنی و شب فقط بیایی وسط اینهمه ماشین و ابزار برقی یک لقمه نان کوفت کنی و از خستگی از هوش بروی تا فردا صبح.
به هرحال اینطوری شده و این چیزی نیست که ما یا هرکس دیگری میخواستیم یا حتی امروز بخواهیم. دردی است که درمان ندارد. روز به روز هم دارد بدتر میشود. پس بهتر است نسخههای قدیمی را از داروخانهها جمع کنید و بسوزانید، چون بدن ما به این داروها مقاوم شده و دیگر علم و منطق و عقلانیت پاسخگو نیست.
وقتی اخبار تلویزیون را که روزی چند بار به صورت مشروح با نشان دادن تصاویر مستند، جنگ و خونریزی و نابرابری را در تمام جهان گزارش میکند و از آنطرف گل و بلبل و آمارهای خوب و تحلیلهای مثبت از اوضاع داخلی ارائه میدهد، میبینی و میشنوی... عقلانیت دیگر چه حرفی برای گفتن دارد؟
یک کلمه از عقل و منطق و معیارهای انسانی بگو، تا خودم با پشت دست بزنم توی دهانت خون بپاشد به در و دیوار.(دقیقاً با همین درجه از خشانت)
نه. راستی راستی دارد از فیلم اسب تورین خوشم میآید. دو سه هفته پیش دیدمش و خواهر مادر کارگردان و معرفی کننده و همهی کس و کار خودم را فحش و لعن و نفرین کردم بابت زجری که پای دیدن این فیلم تحمل کردم... اما حالا کمکم دارم به این نتیجه میرسم که وقتی دنیا اینقدر کـ.سخلی است، چرا نباید هنر و سینما و زندگی روزمره ما کـ.سخلی و احمقانه و باورناپذیر باشد؟ چرا دو سه نفر آدم، نباید دو ساعت و نیم سیبزمینی بخورند و لباس بپوشند و لباس در بیاورند و به اسب غذا بدهند و هی طوفان باشد و هی طوفان باشد و آخرش همه چیز تـ.خمی تـ.خمی و بی معنی تمام شود؟ آیا شش روزی این چنین بی معنی و طولانی و زشت و یأسآور، کنایه از چند میلیارد سال عمر زمین نیست؟ کنایه از زندگی مسخره و بی هدف و بیامید ما نیست؟
همین چیزهاست که توی 34سالگی باعث میشود آدم کیون لق تمام اهداف والای انسانی کند و بنشیند فیلم هندی ببیند و پایش عین سیل گریه کند.