روی مبل می نشینم و یک کوسن
روی میز زیر پاهایم می گذارم و یکی زیر موس کنار دستم و یکی پشت کمرم تا گودی مبل
را پر کند و لپتاپ را روی زانویم می گذارم و بعد از نیم ساعت پدر زانویم در می آید.
1. عصری یا دیشب یا حتی همین
سرشب بود (همینقدر گیجم) که با شوهرم حرف یک دوست قدیمی ام شد و اینکه چه شد دوستی
مان تمام شد. می گویم «تمام شد» چون بدون دعوا یا قهر یا خداحافظی، یکهو هر دو
همزمان بیخیال ادامه اش شدیم.
دلخوری او را می دانم از چه
بود اما من هم دلخوری هایی داشتم که بعید می دانم او می دانست. او ناراحت بود که
من اینقدر فراموشکار و حواس پرت هستم که مدام یادم می رود فوق لیسانس گرفته و درسش
تمام شده یا نه و هی هر بار ازش همین را دوباره می پرسم. اینکه لابد برایم اهمیتی
نداشته و همین بوده که وقتی بچه دار شد به یک ورم هم حساب نکردم و نه خیلی بهش
تبریک گفتم و نه برایش کادو بردم. خوب حالا واقعاً چرا؟ چون ازش توقع نداشتم.
دختری که من از پنجم ابتدایی می شناختم و آنقدر محکم و منطقی و بی احساس و وقف درس
و کار بود، دختری که هیچوقت اسم پسری را نمی آورد و تقریباً مثل راهبه ها خشک و
مغرور و پسر ندیده بود که تو حتی جرأت نکنی جلویش درباره عشق ها و دوست پسرهایت
حرف بزنی، یکهو بیاید به آدم بگوید که چند ماه پیش عقد کرده و بهت نگفته و مراسمش
هم در اصفهان برگزار شده. یک سال بعد یکهو بگوید که عروسی هم کرده و حامله است و
نزدیک زایمانش است و وقتی با حیرت بپرسی که یکهویی شد یا تصمیم داشتید، خیلی حق به
جانب بگوید که «مگر حیوانیم؟ خوب معلوم است که تصمیم داشتیم!»... چه بدتر! تصمیم
هم داشته ای برای این ریدمان؟... بعدتر یک روز که داری از سر دلسوزی نصیحتش می کنی
که اینهمه سال است سر کار پردرآمد و ثابت و خوب می روی. پول هایت را جمع کن و برای
خودت خانه بخر، یکهو دربیاید بگوید که خانه خریده و فلان جاست!... این یعنی تو این
آدم را اصلاً نمی شناخته ای و اگر 25 سال است که تقریباً هیچ چیز مهمی درباره اش
نمی دانسته ای، از این به بعد هم تلاش فایده ای ندارد و بهتر است وا بدهی.
بعد هم آن تصور مشترکی که
من از هر دویمان توی این سال ها داشتم یک آدم ایده آلیست بود که به راحتی با روال
عادی زندگی (ازدواج-تولید مثل-غرق شدن در روزمرگی از جنس آدم های دیگر) کنار نمی
آید و حتماً به راحتی تسلیم این روال نمی شود و یک جا، بالاخره یک جا یک مقاومتی
از خودش نشان می دهد و متفاوت عمل می کند. اما دختری که من فکر می کردم می شناسمش،
درست به موقع ازدواج کرد و بلافاصله زایید و نشست منتظر کادوها و تبریکات!
خود همین بچه دار شدن برای
من خط قرمزی بود که با آن آدم هایم را از عوام جدا می کردم. مثلاً استاد فلسفه ام
وقتی از چشمم افتاد که نشستم حساب کردم به هیچ کدام از تزها و شعارهای خودش هم عمل
نکرده و مثل هر بچه پولدار عوام دیگری ازدواج کرده و زاییده و بزرگ کرده و علیرغم
شعارهایش برای شاگردانش (که مهاجرت نکنید و بمانید و ایران را بسازید) سه تا توله
اش را یکی پس از دیگری روانه بلاد کفر کرده و دست آخر خودش هم بدو رفته کانادا و
آنجا دکان باز کرده و با تلکه کردن آدم های تنها، کاسبی می کند. شغلش اسم قشنگی هم
دارد: لایف کوچینگ. مربی زندگی! یعنی یک مشت کسشعر را که خودش هم به آنها اعتقادی
نداشت و با آن وقت ما را تلف کرد و از زندگی واقعی دورمان کرد، برده آنجا تحویل یک
مشت بدبخت دیگر می دهد و ادای آدم های کاربلد و همه فن حریف را که «همه چیز را می
دانند» در می آورد. در حالی که هیچوقت بیشتر از خود ما نمی دانست و حتی به اندازه
ی خود ما جوانان 20 ساله ی آن روزها هم نمی دانست که چه دردمان است که طبق رهنمودهای
او پیش نمی رویم و به نظرش هرز می رویم. این آدم هیچوقت کسی را خارج از طبقه ی
خودش نشناخت و درک نکرد.
2. حرف این چیزها بود و تهش به
این نتیجه رسیدم که من اصولاً با آدم های آبزیرکاه و تودار و موذی کنار نمی آیم و
هیچ رقمه بهشان نمی چسبم. بعد روی چت واتساپ صحبت یک دوست مونثی شد که تا 46 سالگی
ازدواج نکرده و حالا ازدواج کرده و مبارکش باشد و خیلی هم خوشحال شدیم. حالا مشکل
اصلی کجاست؟ خودش با قضیه مشکل دارد! یعنی معلوم نیست با خودش چند چند است و انگار
هنوز با تصمیم خودش و زندگی ای که انتخاب کرده کنار نیامده و نمی خواهد بگذارد کسی
از ازدواجش مطلع شود. یک دلیلش شاید این باشد که طرفش در حوزه ادبیات آدم معروفی
است و اختلاف سنی زیادی هم با همدیگر دارند. خوب که چه؟ اینکه به دیگران نگویی که
بدتر است. ازدواج خودت را از درجه اعتبار ساقط کرده ای و به یک صیغه ی محرمیت
پنهانی که از نظر جامعه پذیرفته شده نیست تنزل داده ای و آبروی خودت را بیشتر برده
ای. اینطوری مدام باید بترسی که جایی با هم دیده نشوید و کسی به کسی نرساند و اگر
کسی پرسید انکار کنی.
من با ازدواج این آدم اصلاً
ذره ای مشکل ندارم. اما انگار خودش از مورد سوال قرار گرفتن و کنجکاوی دیگران می
ترسد. خوب می توانی کلیات ماجرا را در یکی دو جمله بگویی و کاملاً مودبانه از طرفت
بخواهی که بیشتر کنجکاوی نکند چون دوست نداری درباره زندگی خصوصیت توضیح بدهی.
عمراً هم دیگر طرف مقابل به خودش اجازه سوال بدهد. اما اینطوری که وقتی یک دوست
مشترک روی چت ازت پرسیده شنیده ام ازدواج کرده ای، انکار کرده ای و بعد هم طرف را
بلاک کرده ای، دیگر خارج از حدود تصور و فهم من است. این رفتار از نظر من آنقدر
زشت و بی منطق و دور از شأن یک دوست است که ترجیح می دهم دوستی ام را با این آدم
ادامه ندهم. با اینکه برخوردی که گفتم اصلاً با بنده اتفاق نیفتاده و من نبوده ام
که پرسیده ام و بنده بلاک نشده ام. همینطوری هم حتی اگر خودش بعد از دو سه سال از
آخرین باری که دیده امش، زنگ می زد یا پیام می داد و بعد از احوالپرسی می گفت
ازدواج کرده، عمراً اگر من کنجکاوی نشان می دادم. دفعه ی بعد هم به احتمال 90%
کاملاً فراموش می کردم که شوهر کرده و باید به شوهرش سلام برسانم! چون که کلاً
ازدواج و بچه دار شدن این آدم و بقیه آدم هایی که می شناسم، کاملاً به یک ورم است.
3. بعد اتفاقاً یک دوست
ویراستار و نویسنده ای، برایم چهار داستان از «احسان عبدی پور» با صدای خودش
فرستاد که اولی را که گوش کردم به قدری گیرا بود و فضای بوشهر و لهجه ها را به
قدری خوب درآورده بود که یاد داستان خوانی یک دوستی دیگر افتادم که اتفاقاً با
همین لهجه داستان های «احمد محمود» را در دورهمی دوستانه مان می خواند. دوستی که
تازگی از زنش طلاق گرفته بود یا لااقل در آخرین مراحل و کاغذبازی های اداری طلاق
شان بودند و مدتی بود به کلی گم و گور شده بود و کنج عزلت گزیده بود. داستان ها را
همینطوری بدون اینکه امیدی به پاسخش داشته باشم برایش فرستادم و به گمانم بعد از مدتها
توانستم اینقدر تحت تأثیر قرارش بدهم که بالاخره جواب داد و من هم احوالپرسی
مختصری کردم و بدون اشاره به طلاقشان سریع جمع و جورش کردم که تحت فشار قرار
نگیرد.
به این فکر افتادم که جواب
سوال شوهرم که «اگه قرار بود بعد از طلاق، یکی شون رو برای مراوده انتخاب کنی،
کدوم رو انتخاب می کردی؟» (و مطمئن بود که من زنه را چون عاقل و منطقی و اجتماعی و
مردمدار و روانشناس است انتخاب می کردم) این بود که من مَرده را انتخاب می کردم!
بی تردید! چرا؟ چون دنبال یک دوست واقعی بودم نه یک آدم مفید و به درد بخور. اگرچه
که از زنه آبی هم قرار نبود برای من و او (شوهرم) گرم بشود. چون که خطرناک تر از
این بود که بگذارم وارد زندگی خصوصیمان شود و آنقدر روی ذهن شوهرم تأثیر داشت که
ترجیح می دادم کاملاً از زندگی مان دور بماند. در ثانی آنقدر زرنگ بود که مطمئنم
اگر هم می خواستیم، مشاوره ی مفتی بهمان نمی داد و بعد از فضولی کافی توی زندگی
مان، ما را به یک همکار دیگرش ارجاع می داد به این بهانه که مشاور، به آشناهایش
نباید مشاوره بدهد. اما در مورد شوهرش، همان اوایل تشخیص دادم که شخصیت ساده و
احساساتی و کودکانه ای دارد و هرچه توی دلش است به زبان و رفتار نشان می دهد، حتی
اگر این رفتار گاهی توهین آمیز یا لاقید و سبکسرانه باشد. من شخصاً با اینجور آدم
ها راحت ترم.
هر سه ی این ماجراها که
گفتم به یک جمعبندی نهایی برایم انجامید که دیدم حتماً باید بنویسمش که یادم نرود.
که یادم نرود چرا من با آدم های احساساتی و ایده آلیست راحت ترم و از آدم های منطقی
فرار می کنم. چون که همیشه و در همه حال تکلیفم را با این آدم ها می دانم. چون
خودم هم از جنس این آدم ها هستم و نمی توانم احساساتم را در رفتارم بروز ندهم. اینطوری
می دانم که اگر دوستی یک وقتی جواب تلفن و پیامم را نداد اما بعدتر یک جوری بهم
نشان داد که دوستم دارد و برایش مهم هستم، ازش به دل نگیرم و به خلوتش احترام
بگذارم و مهلت بدهم حال بدش بگذرد. یا اگر یک وقتی من اینطوری بودم، دوستم بفهمد
که ازش متنفر نیستم، بلکه فقط حالم بد است و دوست دارم تنها باشم. یا مثلاً یک
مهمانی را صرفاً از روی ادب تحمل نمی کنیم و هر وقت خسته بشویم، ملال مان را
یکجوری نشان می دهیم که اگر کاری از دست کسی برایمان ساخته است، یک کاری بکنند
شاید. من دوست دارم با آدم هایی مراوده کنم که عین شیشه شفاف باشند و بدانم توی
دلشان چه می گذرد و یکهو غافلگیرم نکنند بعد از 20 سال. یکهو نبینم که صمیمی ترین
دوستم با شوهرم رابطه داشته یا فلان دوستی که ماهی یک بار همدیگر را دعوت می کرده
ایم و آنهمه با هم نان و نمک خورده ایم، فقط از سر ادب مرا تحمل می کرده یا به
خاطر اینکه فلان جا به دردش می خورده ام و می توانسته به موقعش ازم استفاده کند.
ترجیح می دهم آدم ها با تمام قدرت بهم برینند، اما بهم لبخند زورکی نزنند و الکی
هندوانه زیر بغلم ندهند.
صداقت. این را یادم بماند
تا بعد.