دوشنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۸

464: آدم های من

روی مبل می نشینم و یک کوسن روی میز زیر پاهایم می گذارم و یکی زیر موس کنار دستم و یکی پشت کمرم تا گودی مبل را پر کند و لپتاپ را روی زانویم می گذارم و بعد از نیم ساعت پدر زانویم در می آید.

1. عصری یا دیشب یا حتی همین سرشب بود (همینقدر گیجم) که با شوهرم حرف یک دوست قدیمی ام شد و اینکه چه شد دوستی مان تمام شد. می گویم «تمام شد» چون بدون دعوا یا قهر یا خداحافظی، یکهو هر دو همزمان بیخیال ادامه اش شدیم.
دلخوری او را می دانم از چه بود اما من هم دلخوری هایی داشتم که بعید می دانم او می دانست. او ناراحت بود که من اینقدر فراموشکار و حواس پرت هستم که مدام یادم می رود فوق لیسانس گرفته و درسش تمام شده یا نه و هی هر بار ازش همین را دوباره می پرسم. اینکه لابد برایم اهمیتی نداشته و همین بوده که وقتی بچه دار شد به یک ورم هم حساب نکردم و نه خیلی بهش تبریک گفتم و نه برایش کادو بردم. خوب حالا واقعاً چرا؟ چون ازش توقع نداشتم. دختری که من از پنجم ابتدایی می شناختم و آنقدر محکم و منطقی و بی احساس و وقف درس و کار بود، دختری که هیچوقت اسم پسری را نمی آورد و تقریباً مثل راهبه ها خشک و مغرور و پسر ندیده بود که تو حتی جرأت نکنی جلویش درباره عشق ها و دوست پسرهایت حرف بزنی، یکهو بیاید به آدم بگوید که چند ماه پیش عقد کرده و بهت نگفته و مراسمش هم در اصفهان برگزار شده. یک سال بعد یکهو بگوید که عروسی هم کرده و حامله است و نزدیک زایمانش است و وقتی با حیرت بپرسی که یکهویی شد یا تصمیم داشتید، خیلی حق به جانب بگوید که «مگر حیوانیم؟ خوب معلوم است که تصمیم داشتیم!»... چه بدتر! تصمیم هم داشته ای برای این ریدمان؟... بعدتر یک روز که داری از سر دلسوزی نصیحتش می کنی که اینهمه سال است سر کار پردرآمد و ثابت و خوب می روی. پول هایت را جمع کن و برای خودت خانه بخر، یکهو دربیاید بگوید که خانه خریده و فلان جاست!... این یعنی تو این آدم را اصلاً نمی شناخته ای و اگر 25 سال است که تقریباً هیچ چیز مهمی درباره اش نمی دانسته ای، از این به بعد هم تلاش فایده ای ندارد و بهتر است وا بدهی.
بعد هم آن تصور مشترکی که من از هر دویمان توی این سال ها داشتم یک آدم ایده آلیست بود که به راحتی با روال عادی زندگی (ازدواج-تولید مثل-غرق شدن در روزمرگی از جنس آدم های دیگر) کنار نمی آید و حتماً به راحتی تسلیم این روال نمی شود و یک جا، بالاخره یک جا یک مقاومتی از خودش نشان می دهد و متفاوت عمل می کند. اما دختری که من فکر می کردم می شناسمش، درست به موقع ازدواج کرد و بلافاصله زایید و نشست منتظر کادوها و تبریکات!
خود همین بچه دار شدن برای من خط قرمزی بود که با آن آدم هایم را از عوام جدا می کردم. مثلاً استاد فلسفه ام وقتی از چشمم افتاد که نشستم حساب کردم به هیچ کدام از تزها و شعارهای خودش هم عمل نکرده و مثل هر بچه پولدار عوام دیگری ازدواج کرده و زاییده و بزرگ کرده و علیرغم شعارهایش برای شاگردانش (که مهاجرت نکنید و بمانید و ایران را بسازید) سه تا توله اش را یکی پس از دیگری روانه بلاد کفر کرده و دست آخر خودش هم بدو رفته کانادا و آنجا دکان باز کرده و با تلکه کردن آدم های تنها، کاسبی می کند. شغلش اسم قشنگی هم دارد: لایف کوچینگ. مربی زندگی! یعنی یک مشت کسشعر را که خودش هم به آنها اعتقادی نداشت و با آن وقت ما را تلف کرد و از زندگی واقعی دورمان کرد، برده آنجا تحویل یک مشت بدبخت دیگر می دهد و ادای آدم های کاربلد و همه فن حریف را که «همه چیز را می دانند» در می آورد. در حالی که هیچوقت بیشتر از خود ما نمی دانست و حتی به اندازه ی خود ما جوانان 20 ساله ی آن روزها هم نمی دانست که چه دردمان است که طبق رهنمودهای او پیش نمی رویم و به نظرش هرز می رویم. این آدم هیچوقت کسی را خارج از طبقه ی خودش نشناخت و درک نکرد.

2. حرف این چیزها بود و تهش به این نتیجه رسیدم که من اصولاً با آدم های آبزیرکاه و تودار و موذی کنار نمی آیم و هیچ رقمه بهشان نمی چسبم. بعد روی چت واتساپ صحبت یک دوست مونثی شد که تا 46 سالگی ازدواج نکرده و حالا ازدواج کرده و مبارکش باشد و خیلی هم خوشحال شدیم. حالا مشکل اصلی کجاست؟ خودش با قضیه مشکل دارد! یعنی معلوم نیست با خودش چند چند است و انگار هنوز با تصمیم خودش و زندگی ای که انتخاب کرده کنار نیامده و نمی خواهد بگذارد کسی از ازدواجش مطلع شود. یک دلیلش شاید این باشد که طرفش در حوزه ادبیات آدم معروفی است و اختلاف سنی زیادی هم با همدیگر دارند. خوب که چه؟ اینکه به دیگران نگویی که بدتر است. ازدواج خودت را از درجه اعتبار ساقط کرده ای و به یک صیغه ی محرمیت پنهانی که از نظر جامعه پذیرفته شده نیست تنزل داده ای و آبروی خودت را بیشتر برده ای. اینطوری مدام باید بترسی که جایی با هم دیده نشوید و کسی به کسی نرساند و اگر کسی پرسید انکار کنی.
من با ازدواج این آدم اصلاً ذره ای مشکل ندارم. اما انگار خودش از مورد سوال قرار گرفتن و کنجکاوی دیگران می ترسد. خوب می توانی کلیات ماجرا را در یکی دو جمله بگویی و کاملاً مودبانه از طرفت بخواهی که بیشتر کنجکاوی نکند چون دوست نداری درباره زندگی خصوصیت توضیح بدهی. عمراً هم دیگر طرف مقابل به خودش اجازه سوال بدهد. اما اینطوری که وقتی یک دوست مشترک روی چت ازت پرسیده شنیده ام ازدواج کرده ای، انکار کرده ای و بعد هم طرف را بلاک کرده ای، دیگر خارج از حدود تصور و فهم من است. این رفتار از نظر من آنقدر زشت و بی منطق و دور از شأن یک دوست است که ترجیح می دهم دوستی ام را با این آدم ادامه ندهم. با اینکه برخوردی که گفتم اصلاً با بنده اتفاق نیفتاده و من نبوده ام که پرسیده ام و بنده بلاک نشده ام. همینطوری هم حتی اگر خودش بعد از دو سه سال از آخرین باری که دیده امش، زنگ می زد یا پیام می داد و بعد از احوالپرسی می گفت ازدواج کرده، عمراً اگر من کنجکاوی نشان می دادم. دفعه ی بعد هم به احتمال 90% کاملاً فراموش می کردم که شوهر کرده و باید به شوهرش سلام برسانم! چون که کلاً ازدواج و بچه دار شدن این آدم و بقیه آدم هایی که می شناسم، کاملاً به یک ورم است.

3. بعد اتفاقاً یک دوست ویراستار و نویسنده ای، برایم چهار داستان از «احسان عبدی پور» با صدای خودش فرستاد که اولی را که گوش کردم به قدری گیرا بود و فضای بوشهر و لهجه ها را به قدری خوب درآورده بود که یاد داستان خوانی یک دوستی دیگر افتادم که اتفاقاً با همین لهجه داستان های «احمد محمود» را در دورهمی دوستانه مان می خواند. دوستی که تازگی از زنش طلاق گرفته بود یا لااقل در آخرین مراحل و کاغذبازی های اداری طلاق شان بودند و مدتی بود به کلی گم و گور شده بود و کنج عزلت گزیده بود. داستان ها را همینطوری بدون اینکه امیدی به پاسخش داشته باشم برایش فرستادم و به گمانم بعد از مدتها توانستم اینقدر تحت تأثیر قرارش بدهم که بالاخره جواب داد و من هم احوالپرسی مختصری کردم و بدون اشاره به طلاقشان سریع جمع و جورش کردم که تحت فشار قرار نگیرد.
به این فکر افتادم که جواب سوال شوهرم که «اگه قرار بود بعد از طلاق، یکی شون رو برای مراوده انتخاب کنی، کدوم رو انتخاب می کردی؟» (و مطمئن بود که من زنه را چون عاقل و منطقی و اجتماعی و مردمدار و روانشناس است انتخاب می کردم) این بود که من مَرده را انتخاب می کردم! بی تردید! چرا؟ چون دنبال یک دوست واقعی بودم نه یک آدم مفید و به درد بخور. اگرچه که از زنه آبی هم قرار نبود برای من و او (شوهرم) گرم بشود. چون که خطرناک تر از این بود که بگذارم وارد زندگی خصوصیمان شود و آنقدر روی ذهن شوهرم تأثیر داشت که ترجیح می دادم کاملاً از زندگی مان دور بماند. در ثانی آنقدر زرنگ بود که مطمئنم اگر هم می خواستیم، مشاوره ی مفتی بهمان نمی داد و بعد از فضولی کافی توی زندگی مان، ما را به یک همکار دیگرش ارجاع می داد به این بهانه که مشاور، به آشناهایش نباید مشاوره بدهد. اما در مورد شوهرش، همان اوایل تشخیص دادم که شخصیت ساده و احساساتی و کودکانه ای دارد و هرچه توی دلش است به زبان و رفتار نشان می دهد، حتی اگر این رفتار گاهی توهین آمیز یا لاقید و سبکسرانه باشد. من شخصاً با اینجور آدم ها راحت ترم.

هر سه ی این ماجراها که گفتم به یک جمعبندی نهایی برایم انجامید که دیدم حتماً باید بنویسمش که یادم نرود. که یادم نرود چرا من با آدم های احساساتی و ایده آلیست راحت ترم و از آدم های منطقی فرار می کنم. چون که همیشه و در همه حال تکلیفم را با این آدم ها می دانم. چون خودم هم از جنس این آدم ها هستم و نمی توانم احساساتم را در رفتارم بروز ندهم. اینطوری می دانم که اگر دوستی یک وقتی جواب تلفن و پیامم را نداد اما بعدتر یک جوری بهم نشان داد که دوستم دارد و برایش مهم هستم، ازش به دل نگیرم و به خلوتش احترام بگذارم و مهلت بدهم حال بدش بگذرد. یا اگر یک وقتی من اینطوری بودم، دوستم بفهمد که ازش متنفر نیستم، بلکه فقط حالم بد است و دوست دارم تنها باشم. یا مثلاً یک مهمانی را صرفاً از روی ادب تحمل نمی کنیم و هر وقت خسته بشویم، ملال مان را یکجوری نشان می دهیم که اگر کاری از دست کسی برایمان ساخته است، یک کاری بکنند شاید. من دوست دارم با آدم هایی مراوده کنم که عین شیشه شفاف باشند و بدانم توی دلشان چه می گذرد و یکهو غافلگیرم نکنند بعد از 20 سال. یکهو نبینم که صمیمی ترین دوستم با شوهرم رابطه داشته یا فلان دوستی که ماهی یک بار همدیگر را دعوت می کرده ایم و آنهمه با هم نان و نمک خورده ایم، فقط از سر ادب مرا تحمل می کرده یا به خاطر اینکه فلان جا به دردش می خورده ام و می توانسته به موقعش ازم استفاده کند. ترجیح می دهم آدم ها با تمام قدرت بهم برینند، اما بهم لبخند زورکی نزنند و الکی هندوانه زیر بغلم ندهند.

صداقت. این را یادم بماند تا بعد.

چهارشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۹۸

463: بیماری روانی، چیز مفیدی است

یک جاهای عجیبیم همش درد می گیرد. مثلاً یک بار پاشنه ی پایم از سمت کف، درد گرفت و با تحقیق متوجه شدم که بهش می گویند «خار پاشنه». الأن هم پشت ران راستم درد می کند. به نظرم به خاطر سردی لبه ی توالت فرنگی و نشستن طولانی مدت روی آن و ور رفتن با گوشی است. یک حالتی مثل گرفتی توی ماهیچه است. چند وقت پیش هم داخل ماهیچه ی کونم، سمت چپ استخوان دنبالچه، یک حالت گرفتگی و کوفتگی بود که انگار با کون خورده ام زمین یا اردنگی محکم خورده ام.
نمی دانم این دردها مال چیست. از بس پر و پاچه ام را شب ها لخت و پتی بیرون پتو می اندازم. از بس پاپتی و کون لخت توی خانه می گردم، آنهم توی زمستان و توی خانه ی ما که روی پارکینگ است و همینجوری زمینش عین زمهریر است.
شب ها دیر می خوابم. گاهی نزدیک صبح. گاهی حتی 6-5 صبح. از وقتی سر کار نمی روم خوابم به هم ریخته. به گمانم مال این است که شب ها احساس امنیت می کنم. حواسم متمرکزتر است. از روز خوشم نمی آید.
شب که می شود حوالی 12 روی قناری ها را می اندازم و بهشان می گویم «جوجو لالا» که بدانند وقت خواب است و از انداختن پارچه نگران نشوند. این اصطلاح مربوط به یک ماجرایی مال بچگی دایی ام است که یک عالمه جوجه ماشینی را گذاشته زیر فرش و رویشان نشسته و بهشان گفته جوجو لالا که مثلاً بخوابند و همه شان مرده اند. حکایت همان «بچه ها شوخی شوخی به قورباغه ها سنگ می زدند، قورباغه ها جدی جدی می مردند» هست. در واقع وحشتناک است اما خنده دار هم هست.
الکی الکی پنجشنبه مهمان دعوت کردم. یعنی یکی از دوستان، خودش را دعوت کرد و من هم دیدم خوب به هرحال نوبت من است که دعوت کنم و تعارف کردم و گرفت و آمدنی شدند. شاید اینطوری یک کمی خودم را جمع و جور کنم و دوباره مهمانی گرفتن یادم بیاید و ترسم بریزد. یک مدتی هست که می خواهم خواهر برادرهایم و پسرعمه ام را مهمانی دوره ای دعوت کنم و دیگر نوبتم هم هست ولی زورم می آید و می ترسم. حوصله ندارم. آدم وقتی یک مدتی کاری را انجام نمی دهد، کم کم برایش سخت و انجام نشدنی می شود. وقتی می روی تویش می بینی اصلاً هم سخت نبوده. در واقع یک جارو و گردگیری و شستن توالت و حمام و کمی جمع و جور کردن و غذا پختن است. کاری که همش دارم کمابیش انجام می دهم. حالا مثلاً سختی اش برای مهمانی دوره ای  این استکه باید دو سه جور غذا و دسر آماده کنم و همه کارها را توی دو روز انجام بدهم و خوب شوهرم هم به هرحال کمکم می کند.
تازگی توی کار خانه کمی شل و تنبل شده ام. خودم هم می دانم که زنی که توی خانه می نشیند و سر کار نمی رود، دست کم باید خانه داریش را درست انجام بدهد. اما وقتی می بینم شوهرم خرجی خانه را درست نمی دهد و تمام تلاشش را برای نان آور بودن و مرد بودن و حتی سکس نمی کند، به خودم می گویم چرا من باید زن کاملی باشم؟ تصمیم گرفته ام یک کم به خودم راحت بگیرم. توی همه چیز. توی زندگی کردن کلاً. هیچ چیزی مطابق میلم نیست و هیچ کس کاری را که بهش محول شده درست انجام نمی دهد. چرا من باید وظیفه شناس و مسئولیت پذیر باشم؟
مثلاً همین الأن سه چهارم پول ماشین خریدن را جور کرده ام و شوهرم حتی آن یک چهارم را که قرار بوده تهیه کند، هنوز کاملاً جور نکرده. گواهینامه اش را نگرفته. حتی دنبال ماشین توی سایت دیوار هم نمی گردد. آنوقت من باید بروم دنبال ماشین و من باید بروم تمرین رانندگی که راه بیفتم و پدر و برادرم باید باهام بیایند که ماشین بخریم و پول را هم من باید جور کنم. بعد با منت بهم می گوید: ماشین رو به نامت می زنم! خسته نباشی پهلوان!
خرابی وسایل خانه را من باید پیگیری کنم. وام گرفتن کار من است. تحقیق درباره هر چیزی و کاری که قرار است انجام بدهیم، وظیفه ی من است. پس چرا من باید خانه داری ام تکمیل باشد و چیزی کم نگذارم وقتی 6 سال است توی این خانه زپرتی 50 متری قدیمی بی پارکینگ و انباری نشسته ام که نصفش مال خودم است و با پول خودم خریده ام؟ قبلش هم که 5 سال سر کار می رفتم. در واقع از 10 روز بعد از شروع زندگی مان. و دو سال هم پول کارکردم را جلوتر گرفتم که تسویه حساب کنم. این شد 7 سال کار. و با حقوقم دو تا وام مسکن جور کردم و طلا و دلار خریدم. حالا مدعی نصف پس اندازم هم هست! چرا من باید دلم برای این زندگی بسوزد؟
اما تازگی بعد از اینکه زندگی ام را به گه کشیده و دیگر از دستش خسته شدم و کم کم به فکر جدایی و نجات باقی زندگی ام افتادم، آقا احساس خطر کرد و نمی دانم چه شد که قبول کرد بیماری روانی دارد و حاضر شد برود پیش روانشناس و روانپزشک. که خوب خود همین یک پیشرفت خیلی بزرگ توی این زندگی نکبت که روز به روز به سمت زوال می رود، محسوب می شود و جای امیدواری دارد که شاید بتوان بهترش کرد.
دیدم انگار دلم برایش می سوزد. مدت ها بود این حس را نسبت بهش نداشتم. به چشم جانی و قاتل و مخرب زندگی و آینده ام نگاهش می کردم. او را مسئول همه بدبختی ها و ناکامی های این 13 سالم می دانستم (5 سال قبل ازدواج هم با هم فابریک بودیم و قرار ازدواج داشتیم. 2 سال نامزدی و 6 سال ازدواج را هم بهش اضافه کنید). ازش متنفر شده بودم. اما زیبا نیست که بعد از اینهمه کم کاری و بی مسئولیتی و گند زدن به زندگیت، فقط کافیست که گناه خودش را بپذیرد و... تو می بخشیش و دلت برایش می سوزد؟
حالا می فهمم «ن» چرا می خواهد نصف همان «مسکن مهر»ی را هم که از 15 سال زندگی نکبت با شوهرش برایش مانده، به نام او بزند. آنهم بدون گرفتن مهریه و نفقه و کوفت. دلش برایش می سوزد. چون که شوهرش پذیرفته که افسرده است. و «ن» هم به درون خودش برگشته و پذیرفته که شاید گناه بخشی از این افسردگی شوهرش، به گردن خودش باشد. می بینی؟ خیلی ساده است. فقط کافیست مغرور نباشی و گناهت را گردن بگیری. بخشیده می شوی و لازم نیست غرامت هم بدهی. به همین سادگی. ما زن ها همین قدر احمق و احساساتی هستیم. فوراً نقش مادر را به عهده می گیریم و خودمان را فراموش می کنیم.
من فکر می کردم خیلی سرسخت و بی احساسم و امکان ندارد که چنین مردی را ببخشم اما همین قدر که شوهرم پذیرفت بیمار است و با بیماریش گه زده به زندگی من و خودش، انگار برایم کافی بود که وا بدهم و بیخیال انتقام و غرامت بشوم. پس تکلیف این سال هایی که تباه شد چه می شود؟
بیماری. شاید همین هم بهانه است. خواهرم بعد از 15 سال پیچاندن فامیل و خانواده و سوء استفاده از همه و راه ندادن هیچ کس به خانه اش و انجام ندادن وظایف خانه داریش، حالا که دیده کم کم دارد حمایت مداوم و همه جانبه خانواده را از دست می دهد و دستش را خوانده اند، تریپ افسردگی برداشته و حتی دکتر هم حاضر نیست برود چون گران است! عجب! آدم حاضر نشود پول ویزیت ساعتی 100 تومان روانشناس را بدهد اما از دیگران توقع داشته باشد که بیایند کارهای خانه اش را که مانده برایش انجام بدهند؟ آنهم همان دیگرانی که بهشان ریده و بی احترامی کرده و حتی یک بار دعوتشان نکرده و برای کمکشان نرفته و باهاشان خرید هم نرفته و به هیچ دردشان نخورده؟ بیماری بهانه ی ساده ای برای فرار کردن از مسئولیت بدی ها و کم کاری ها و جنایاتمان در حق اطرافیان است.
بیمار روانی به راحتی شغلش را از دست می دهد. چون هیچ رئیسی حوصله توجیه و بهانه و کم کاری را ندارد. بیمار روانی، گند می زند به زندگی همسر و خانواده اش. اما فقط کافی است که بپذیرد بیمار است و بخواهد که درمان شود، خانواده آناً او را می بخشند و همه چیز را فراموش می کنند. این فرق خانواده با غریبه است.
شوهر من گند زد به 13 سال زندگی و اعصاب و عمر من. به پولم. به آینده ام. اما به محض اینکه پذیرفت افسرده است و همیشه افسرده بوده و تمام گیر و گورهایی که باهاش اعصاب مرا به گا داده، مربوط به یک تیپ شخصیتی خاص است و باید مشکلات شخصیتی اش را که در اثر رفتار و تربیت پدر و مادرش بوده با خودش حل کند تا بتواند از این نکبت نجات پیدا کند، من تمام بدی هایش را فراموش کردم. پذیرفتم که من هم ممکن است کمی بیمار باشم. افسرده باشم. کنترل خشمم را نداشته باشم. من هم احتمالاً او را گاهی آزار داده ام و بیماریش را تشدید کرده ام. من هم باید خودم را درمان کنم.
همین. به سادگی با هم مهربان شدیم. فعلاً البته. بستگی دارد که پروسه درمان چطور پیش برود و حاصلش چه باشد.

یکشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۹۸

462: چی می خواستیم، چی شد!


حال خوشی ندارم. معده ام دوباره به شدت به هم ریخته. هفته آینده هم دو تا کلاس حضوری و مجازی سیاه قلم و فتوشاپ ثبت نام کرده ام که واقعاً حوصله اش را ندارم و عزا گرفته ام.
الان فیلم «سه شنبه بعد از کریسمس 2010» را دیدم. فیلم افسرده و روی مخی بود. یک وضعیت را مجسم می کرد که مرد متأهلی با زن و بچه، به زنش خیانت کرده و عاشق یک دختر جوان دندانپزشک شده و حالا فقط مانده قضیه ی اعتراف و جدایی. بحث سر این نبود که چرا و چطور و آیا راه بازگشتی هست یا نه. موضوع فقط بر سر این بود که چطور و کی قضیه را به زن و بعد بچه بگوید. از آن طرف همگی سعی داشتند داستان بابانوئل را برای بچه حفظ کنند و بگذارند به این دروغ لوس کودکانه باور داشته باشد، در حالی که هفته ی بعد قرار بود با قضیه ی خیانت پدرش و جدایی والدینش روبرو شود. با از دست دادن کانون گرم خانواده اش.
دنیای ما عیناً همین است. ما واقعیت های وحشتناکی را داریم زندگی می کنیم و دلمان را به دروغ ها و افسانه های بی ربطی مثل مذهب و اخلاق و معجزه و جادو خوش کرده ایم. تمام این تالاب گندیده و متعفن را با نیلوفرهای زیبای آبی پوشانده ایم. طوری که حتی اگر نور آفتاب می توانست حریف اینهمه کثافت شود و آلودگی را پالایش کند، ما با برگ های پهن دروغ هایمان، حتی تابش آفتاب را ناممکن کرده ایم.
باید بگذاریم بچه ها بفهمند. باید واقعیت را جلوی چشم بچه ها بگذاریم. چه فایده دارد که موقتاً دروغ به خوردشان بدهیم؟
موضوع اصلاً «بچه ها» نیستند، موضوع «بشریت» است.
فضای مجازی حوصله ام را سر می برد. دیگر حوصله ی توییتر را هم ندارم (فیس بوک و گوگل پلاس و اینستاگرام و تلگرام و واتس اپ را هم قبلاً کنار گذاشته بودم. یعنی هیچ وقت جز توی گوگل پلاس توی فضاهای دیگر فعال نبوده ام. من آدم شلوغی و اخبار پیاپی نیستم). روزی دو تا یک ربع، سری به نوتیف هایم می زنم و جواب منشن ها را می دهم و سریع گم می شوم. اصلاً نوشته های دیگران را نمی خوانم. حوصله ی دغدغه های اجتماعی دسته جمعی شان را ندارم: فلانی افتاد زندان. فلانی از زندان آزاد شد. فلان بازیگر به فلانی شوهر کرد. فلانی از فلانی طلاق گرفت. فلانی در صفحه ی اینستاگرامش فلان جمله ی ضایع را گفت... و همینطور تا ابد اخبار زرد و بی معنی که عین تاپاله ی داغ و تازه ی گاو یکهو همه عین مگس بهش هجوم می برند و وقتی سرد و خشک شد، می روند سراغ یک تاپاله ی داغ دیگر. هرکس اعم از سلبریتی و فالوئر بالا و شاخ، و حتی اکانت های تازه وارد، این را وظیفه ی خودش می داند که درباره ی موضوعِ داغ روز، یک چیزی توییت کند و باخبری و بانمکی خودش را به رخ بکشد. حالم را به هم می زنند این جماعت.
من پیر شده ام. برای این بازی ها خسته ام.
رابطه ام با شوهرم هم تعریفی ندارد. به نظرم قبل از هر چیز حتی از دوران دوستی، اولین مشکل مان سردی جنسی شوهرم بود. بعدها به نظرم مشکل دیگری شروع شد که این دیگر تقصیر خودم بود: خانه ی شراکتی خریدن و به طور کلی شراکت مالی. من نباید چند سال به پای مردی می نشستم که مشکل جنسی دارد و بهانه اش این است که پول ندارد که بیاید خواستگاری ام. باید می فهمیدم پول نداشتن، توجیهی برای پیشقدم نشدنش است. نباید سعی می کردم کمکش کنم یا صبر کنم یا خودم پول هایم را جمع کنم و اینقدر به پایش بمانم و از همه چیز بگذرم (عروسی و جهیزیه و ماشین و ...) که بتوانم با او چیزی را شروع کنم. یک مرد باید خودش انگیزه ی قدم اول را داشته باشد. قدم های بعدی را به نوبت بر می دارند اما قدم اول متعلق به مرد است. در رابطه ی ما، قدم اول را من برداشتم و این اشتباهم بود. حتی مدتها جرأت درخواست و پیشنهاد رابطه و دوستی را هم نداشت. من بهش پیشنهاد دادم. چون چند ماه هر روز می آمد دم محل کارم و مرا می برد گرانترین کافه های آن حوالی و کلی برایم خرج می کرد اما هیچ پیشنهادی نمی داد و معلوم نبود اصلاً رابطه مان چه هست. من احمق بودم که به کسی که حتی بلد نبود چطور یک زن را بخواهد و به دست بیاورد، اعتماد کردم و باقی زندگی ام را به دستش سپردم.
حالا؟ فقط توی یک خانه زندگی می کنیم و زندگی مشترکی نداریم. هر کدام کارهای مربوط به خودمان را می کنیم و سرمان به چیزهای مورد علاقه ی خودمان گرم است. فقط گاهی مزاحم همدیگر هستیم و اوقات هم را تلخ می کنیم. مثل وقتی که او خانه را کثیف می کند و حمام نمی رود و باعث می شود اتاق خواب و تخت بوی گند بگیرند و کفش هایش را از جلوی در جمع نمی کند و من باید کارهایش را برایش انجام بدهم یا مهمان دعوت می کند و برای من زحمت درست می کند. یا وقتی من خریدهای اینترنتی می کنم و خرج روی دست او می گذارم و فیلم کشورهای چشم بادامی یا فیلم ترسناک می گذارم، یا غذای زیاد درست می کنم و باید چند روز غذای تکراری بخورد و درباره ی مشروب و سیگارش غر می زنم و نمی گذارم همه ی تعطیلی ها را یا مهمان دعوت کند یا مهمانی برود یا بساط مشروب خوردن راه بیندازد. ما مزاحم لذت بردن همدیگر هستیم حتی.
هیچ کار مشترکی بین مان نمانده. حتی شام را جداگانه در ساعت های معمولاً مجزا و حتی گاهاً غذاهای مجزا (چون من به خاطر معده ام هر چیزی را نمی توانم بخورم) صرف می کنیم. ساعت خوابمان برعکس هم است. او شب تا صبح می خوابد و من صبح تا ظهر. یعنی حتی دیگر تختخواب مشترک هم نداریم. حمام دوتایی نداریم. فیلم دیدن دوتایی نداریم. چای خوردن دوتایی نداریم. تقریباً تمام ساعاتی را که بعد از کارش در خانه است، یا توی اتاق ظاهراً درس می خواند برای آزمون وکالت و باطناً دارد با گوشی اش توی توییتر می چرخد، یا روی مبل سه نفره ی اِل لم داده و در حالی که من فیلم نگاه می کنم سرش توی گوشی اش است. یا هندزفری توی گوشش است و با صدای بلند دارد موزیک گوش می کند و من هرچه هم داد بزنم و بخواهم چیزی بهش بگویم یا چیزی ازش بپرسم، فایده ای ندارد و بیخیال می شوم. گاهی حتی با صدای بلند فحشش می دهم و نگاهش می کنم که حتی با هندزفری متوجه هم نمی شود و برای خودش و خودم متأسف می شوم.
اوایل که برای فیلم ندیدن با من شروع به بهانه گیری از فیلم های ترسناک کرد و سر تمام فیلم های ترسناک بلند می شد و می رفت توی اتاق، نمی دانستم که این قضیه قرار است شامل فیلم های چشم بادامی های شرق دور و فضایی ها و تخیلی ها و بعدتر حتی شامل فیلم های کلاسیک مورد علاقه اش هم بشود. حالا دیگر تقریباً می توانم با اطمینان بگویم که فقط به دو نوع فیلم علاقه دارد: کمدی کلاسیک (لورل و هاردی. چارلی چاپلین) و سریال هزاردستان علی حاتمی. همین و والسلام. به نظرم از این حیث فقط با پیرمرد خرفت لجوج دگمی مثل پدر من که تمام عمرش فقط از خواننده ها، «داریوش» را گوش داده و هرگز فکر نکرده که احتیاجی به کتاب خواندن دارد، قابل قیاس است.
اصلاً باورم نمی شود که اینهمه با هم فرق داشته باشیم. سلیقه ی او تا این حد ارتجاعی و کلاسیک و تکراری باشد که شامل اپرا و موسیقی کلاسیک و سینمای کلاسیک و حتی کت و شلوار کلاه شاپو و پالتوی مُد 200 سال پیش باشد و سلیقه ی من تا این حد فراری از هر چیز کهنه و کلاسیکی. بحث این نیست که فقط از اپرا یا فلان خواننده ی سنتی خوشم نیاید یا از کلاه شاپو بدم بیاید، من واقعاً از تمام چیزهای کهنه متنفر و فراری ام. نشان به آن نشان که وقتی داشتیم دکوراسیون خانه مان را قبل از ازدواج جور می کردیم، او دنبال مبل استیل و من دنبال مبل راحتی با رنگ های شاد بودم. تقریباً هرچه را توی خانه ام زورم رسید، جدید و کاربردی انتخاب کردم. باقی هم یا کادو بود یا سلیقه ی او.
حالا بعد از 8 سال از عقد و 6 سال که از ازدواج مان می گذرد، تازه دارم می فهمم که این آدم در گذشته غرق شده و آدم امروز نیست و اصلاً قرار هم نیست عوض بشود. نه تغییری. نه پیشرفتی. از هر چیز ریسک پذیری فرار می کند. اگر این خانه، یک خانه ی قدیمی بود مطمئنم که این بشر برای خودش یک اتاق و روشویی و توالت روی پشت بام درست می کرد و همان جا جدا از من زندگی می کرد.
قسمت منزجرکننده ی این رفتارش هم این است که حتی مثل آدم های قالبی این ژانر، کتابخوان یا فیلم بین یا هنری حرفه ای هم نیست. همه چیز را وانمود می کند. بیشتر یک توکی به هر چیزی زده که بتواند توی آن زمینه هم در مهمانی های روشنفکری مورد علاقه اش سخنرانی کوتاه یا اظهار فضلی بکند و همه را جذب و محسور کند و با این تیپ آدم ها قاطی شود و بلاسد. آدم های مورد علاقه اش هنرمندان واقعی نیستند، تریپ هنری ها هستند. کسانی که مهمانی می دهند و دورهمی می گیرند و بحث های شلخته و درهم و برهمی در همه زمینه ها راه می اندازند بی اینکه بخواهند به نتیجه ی خاصی برسند. حتی همصحبت خوبی نیست. بیشتر وقت ها که سعی کرده ام درباره ی موضوعی که بهش فکر کرده ام یا یک چیز قیاسی و فلسفی باهاش حرف بزنم، اینقدر توی حرفم پریده و بحث را به بیراهه برده و حرف های بی سر و ته و نامرتبط زده که اصلاً از بحث باهاش پشیمان شده ام و فقط اعصابم به هم ریخته.
خانواده اش؟ من فکر می کردم که خانواده ی کتاب خوانده و فرهیخته ای دارد. اما پدر و مادرش دیپلمه هستند و پدرش هم فقط همان جوانی اش که سر پرشوری داشته و قاطی بحث های سیاسی بوده، چند تایی کتاب خوانده و من بیخود فکر می کردم که با پدرشوهرم لااقل قرار است یک سری بحث پرشور و جالب و آموزنده داشته باشم. تنها چیزی که توی آن خانه منتظرم بود، غذاهای چرب و چیل مادرشوهرم، سریال های درپیت تلویزیون و بحث های عامی درباره ی خوراک و پوشاک و مسکن و روزمرگی بود و آدم هایی که سرشان توی گوشی شان است و اخبار و فوتبال را دنبال می کنند. مثل تمام آدم های عامی دیگر. من پیش خودم چه فکر کرده بودم؟ منتظر چه بودم؟ چیزی بیشتر از والدین و خانواده ی خودم؟ این ها حتی سطح مالی ضعیف تری از خانواده ی خودم داشتند و غیر از پول عروسی، چیزی به پسرشان ندادند که لااقل بعد از شکست روانی، دلم را به پولشان خوش کنم.
حالا همه چیز مثل فیلم «سه شنبه ی بعد از کریسمس» واضح و بی گلایه و مأیوس کننده است:
این آدم یک خرجی بخور و نمیر به من می دهد. من هم کارهای خانه اش را می کنم. رابطه ی ما همین است و کسی برنده یا بازنده نیست اگر توقع بیشتری نداشته باشیم.
بعد اما به این فکر می کنم که چه توقعی باید از زندگی ام داشته باشم؟ سکس خوب؟ بعدش که چه؟ مگر آنهایی که سکس خوبی داشته اند، خیانت و طلاق و مشکلات دیگر را تجربه نکرده اند. من نزدیک 40 سال دارم و دیگر میل جنسی ام هم چندان قوی نیست و رو به خاموشی است. می خواهم بگویم که بله دلم می خواست به کسانی که می گویند اگر شوهرت سردی جنسی دارد طلاق بگیر چون تو هنوز جوانی، بگویم بله من از شدت میل به سکس به در و دیوار چنگ می زنم و هر مردی را توی خیابان می بینم دلم می خواهدش. اما واقعیت این است که من الان افتادگی رحِم و یک کیست سه سانتی توی آن رحِم کوفتی ام دارم و سال گذشته را هم زخم دهانه ی رحم داشته ام (به دلیل همین افتادگی) و به زودگی باید بروم عمل جراحی کنم و... باور کنید یا نه، حتی اگر هم او دلش می خواست، من نمی خواستم و نمی توانستم زیاد رابطه ی جنسی پرشوری باهاش داشته باشم. چون با این وضعیت جسمی، خودم هم کم کم دلسرد و سردمزاج شده ام و شاید به خاطر وجود این آدم است و اگر کس دیگری بود، دوباره شور جنسی من بیدار می شد، اما فی الحال خودم هم چندان میلی به سکس ندارم.
پول کارکرد هفت سالم را (پنج سال کار + دو سال پاداش استعفای خودخواسته) جمع کردم که خانه ام را بزرگتر کنم اما این آدم اینقدر تنبلی و دست دست کرد و مقابل خریدن خانه مقاومت کرد و با من همکاری نکرد که خانه گران شد و دیگر نتوانستیم بخریم و مشکلات ما از همان جا شروع شد. وقتی دیدم که تمام چیزی را که آرزویش را داشته ام و برایش سال ها جان کنده ام، تبدیل به هیچ کرده و سدی مقابل من و خواسته هایم شده و دردی هم از من دوا نکرده، از کل این زندگی دلسرد شدم. یکهو وا دادم و برگشتم نگاه کردم و تمام این سال ها روی کفه ی ترازو گذاشتم و خوبی ها و بدی ها این آدم را سنجیدم و حالا...
نه شوقی به جدایی دارم و نه میلی به ماندن. همین طوری هستم و روزها می گذرد. تا کدام مان زودتر از این تعادل موقت احمقانه خسته شود و بزند زیر همه چیز و بخواهد که از این وضعیت خارج شود. اگرنه من در چنان یأس و افسردگی و بی خیالی ای غوطه ور شده ام که دیگر هیچ چیز برایم مهم نیست. حتی به سرطان و بیماری های لاعجلاج دیگر فکر می کنم و به خودم می گویم: اوووووووووووووووووووه! حالا کی دیگر حوصله دارد باز از نو شروع کند و مثل سگ جان بکند و یک زندگی دیگر بسازد؟ شاید قبل از همه ی این حرف ها، مُردَم! بعد هم کی طاقت سر پیری تنها ماندن و سربار دیگران بودن را دارد؟ حالا که به هر حال این زندگی خودم است. مثلاً چه چیز بیشتری قرار بود بخواهم؟

پنجشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۹۸

461: من دردم را به که بگویم؟

گاهی وقت ها که از دست این مرد خیلی به ستوه می آیم، به این فکر می کنم که تمام این چیزها چقدر شبیه داستان های کوتاه است. از آن هایی که زن یا مردی توی یک لحظه ی ساده و ظاهراً بی هیچ دلیل قانع کننده ای یکهو دیوانه می شود و کار جنون آمیزی (مثل قتل یا خودکشی یا آتش زدن خانه یا ترک طرف مقابل برای همیشه) می کند. آنوقت دیگران می نشینند و قضاوت می کنند که یارو از اول انگیزه ی خشونت داشته و اصلاً ریشه های جنونش را در دوران بچگی اش و رفتار والدینش پیدا می کنند و پرونده را مختومه اعلام می کنند.
اما اینطور نیست. خیلی اتفاقات توی ذهن آدم می افتند. قبل از این لحظه ی خاص، هزاران لحظه ی دیگر هستند که تو تا مرز لبریز شدن و تمام شدن طاقتت می روی و باز بر می گردی.
من این روزها واقعاً به مرز انفجار نزدیکم. صدای جیغ و مرنوی کشدار جفتگیری گربه های کوچه نصفه های شب... صدای این پسرهای ساکن خانه ی قدیمی آنطرف کوچه که لابد آیفون شان خراب است و عادت دارند از توی کوچه یک «نوید» نامی را ده بار صدا بزنند که در را رویشان باز کند و همانجا پای پنجره با داد و فریاد همه مسائل شان را با هم در میان می گذارند و حل و فصل می کنند... صدای باز کردن قفل آهنی وکوبیدن در واحد روبرویی هر بار ساعت دوی صبح و سه بعد از ظهر... صدای وانتی هایی که پای پنجره روزی ده بار رد می شوند... صدای دعواهای مردمی که از این خیابان تقریباً اصلی غروب به غروب توی ترافیک رد می شوند و سر دنده عقب رفتن و بد پارک کردن و هزار چیز دیگر دست شان را می گذارند روی بوق و شروع به فحش و داد و بیداد می کنند... صدای داد و بیداد مردم پای تلفن یا با هم، چون که بیرون آنقدر صدا و نویز هست که این ها فکر می کنند برای اینکه صدایشان به هم برسد باید فریاد بزنند و فکر نمی کنند یک بدبختی که خانه اش طبقه ی اول برِ خیابان اصلی است، آن صدا را بدون نویز و واضح دارد می شنود و اعصابش ریدمان می شود... و علاوه بر تمام این صداها، دعواهای خانوادگی و فضولی مادرشوهر و گه خوری برادر شوهر و رِندی خواهر و برادر و فضولی پدر و کثافتکاری های دیگر خانوادگی هم هستند که سر مسافرت ها و عیدها و مناسبت ها، تا دو سه هفته اعصابم را به هم می ریزند... و در آخر: شوهرم! بله. شوهرم در لحظه لحظه ی زندگی مشترکش با من. با تمام کارهایش. با تمام کارهایی که حتی نمی کند. با تمام افکاری که در مغزش هست. با تمام افکاری که حتی در مغزش نیست. وجودش، ذره ذره ی وجودش دیگر دارد آزارم می دهد.
با بی خیالی و تن پروری و خودخواهی و بی مسئولیتی اش. با مغز خالی اش که حتی تا جلوی دماغش را هم نمی تواند ببیند. با رودربایستی ها و ملاحظه کردن هایش در برابر مردم و اینکه اجازه می دهد به ما برینند و از من و خودش، از خانواده ای که هستیم دفاع نمی کند. به جایش بیشتر برایش مهم است که زنِ جنده ی فلان دوستش، یک وقت بهش برنخورده باشد و یا مثلاً درباره ی ما چه فکر می کند و چکار کنیم که خیلی خوشحالش کنیم. آنهم دوستی که فقط چند ماه است باهاش آشنا شده و معلوم نیست چند ماه دیگر هم با هم دوست باشیم یا نه.
مثلاً امشب برای بار سوم در این ماه یخچال خراب شد. یعنی ساعت 12 شب متوجه شدیم که بورد یخچال پیغام خطا می دهد و بعدش به اصرار من یخچال را هل دادیم جلو و من گوش کردم و دیدم که موتورش اصلاً کار نمی کند.
تعمیرکار دفعه ی قبل گفته بود که وقتی خطایی روی بورد می بینید یا صدای خاموش روشن شدن متناوب یخچال را می شنوید، بهتر است خاموشش کنید تا تعمیرکار برسد. ممکن است روشن بودن یخچال باعث سوختن قطعات دیگرش هم بشود. مثلاً روشن خاموش شدن باعث سوختن بورد یا کمپرسور یا موتور شود. خلاصه من که سر در نمی آورم، ولی طوری که متوجه شدم، وقتی قطعه ای از وسیله مان خراب است، بهتر است ازش کار نکشیم و سریع تعمیرش کنیم. چون کار کردنش به قطعات دیگر هم صدمه می زند.
حالا این پدرسگ مست کرده و هندزفری مرا (با وجود سه هندزفری دیگر توی خانه) از کیفم برداشته و گذاشته توی گوشش و یکی در میان حرف های مرا یا نمی شنود و باید دو سه بار تکرار کنم یا می شنود و نمی فهمد. وقتی مست می کند، گوش هایش هم سنگین تر می شوند و مثلاً یک بار تا ساعت 4 صبح توی خانه ی دوستش هی می گفتم «پاشو بریم» و محل نمی گذاشت تا آخر که آمپر چسباندم، گفت که اصلاً ده باری را که بهش گفته ام برویم، نشنیده. بعداً که باز این اتفاق تکرار شد، متوجه شدم موقع مستی اصلاً گوش هایش تعطیل می شود و مغزش هنگ می کند. حالا این وضعیت را اضافه کن به خرابی یخچال و من که دارم سکته می کنم از ترس خرابی یخچال و دوباره توی خرج افتادن (تا حالا 2 میلیون خرجش کرده ایم. آنهم یخچالی را که فقط 6 سال کار کرده).
بهش می گویم یخچال را هل بدهد جلو. سه چهار بار می گویم و محل نمی گذارد تا آخرش داد می زنم. هندزفری توی گوشش است. یک چُسه هل می دهد جلو. می گویم بیشتر هل بده که من بتوانم بروم پشتش. می پرسد برای چه؟ می گویم برای اینکه دقیق گوش بدهم و ببینم موتور یا کمپرسور یا هر دو از کار افتاده اند. باز می گویم. محل نمی گذارد. باز می گویم. می پرسد برای چه؟ و باز تکرار و تکرار تا داد می زنم. باز یک چسه ی دیگر هل می دهد جلو. صدایی از پشت یخچال نمی آید. بهش می گویم موتورش اصلاً کار نمی کند و بوردش هم که دارد خطا می دهد و قاطی کرده بهتر است از برق بکشیم اش. هی من از برق می کشم. باز بر می گردم می بینم یخچال را زده به برق. باز برایش توضیح می دهم. باز انگار نمی فهمد و تکرار می کند. رفتارش اینقدر عصبی ام کرده که دوست دارم خرخره اش را بجوم. بهش می گویم: برو اون دفترچه اش رو بیار ببینیم این خطای روی بوردش معنیش چیه؟ محل نمی گذارد. خودم می روم می آورم و می خوانم که خطا مربوط به بالا رفتن حرارت است. بهش می گویم لابد کمپرسورش کار نمی کند. بگذار از برق بکشیم اش. باز می پرسد چرا و باز برایش توضیح می دهم که تعمیرکار گفته و باز محل نمی گذارد. بهش می گویم برو از روی فاکتور تعمیرات، تلفن دفترشان را در بیاور و بهشان زنگ بزن شاید یک اپراتور شب هم داشته باشند و راهنمایی کند. هی می گویم و هی محل نمی گذارد و می گوید که الان 12 شب است و کسی نیست. بهش می گویم خوب شاید باشند. چه اشکالی پیش می آید؟ فوقش نباشند هم تلفن را جواب نمی دهند یا می رود روی پیغامگیر و پیغام می گذاریم و صبح به محض رسیدن ممکن است زنگ بزنند و پیگیری کنند. باز محل نمی گذارد. آخرش جیغم در می آید که مگر یارو توی دفتر روی زنش خوابیده که ناراحت بشود مزاحمش شده ایم؟ فوقش یا هست و جواب می دهد یا نیست و به تخمش. آخر تلفن را پرت می کند جلویم و با اکراه و قهر می گوید که خودت زنگ بزن. زنگ می زنم. کسی جواب نمی دهد. حتی روی پیغامگیر هم نمی رود.
همینطور دور خودم می چرخم. کاری از دستم بر نمی آید. این گه مصب دقیقاً هر بار شب تعطیلی، آنهم دیروقت شب خراب می شود که به کسی دسترسی نداشته باشیم و استرس بگیریم و حتی ندانیم الأن باید خاموشش کنیم یا نه.
بهش می گویم پنل پشت یخچال را باز کند که یک نگاهی تویش بیندازیم. شاید فهمیدیم کدام قطعه کار نمی کند. محل نمی گذارد. چند بار می گویم. باز متوجه می شوم که هنوز هندزفری توی گوشش است. توی این وضعیت. توی این بدبختی من که دارم از حرص و جوش سکته می کنم، این هندزفری لعنتی را از گوشش در نمی آورد و موزیکش را قطع نمی کند. کلاً همه چیز این زندگی به تخمش است.
بهش می گویم: بیا در پشتشو باز کن ببینیم چه خبره. می بینم در جلو را باز کرده. ازش می پرسم که چرا در جلو را باز کرده؟ اصلاً نمی داند. خودم می روم جلوی یخچال و بهش می گویم که برود کنار و صدا نکند که از توی یخچال گوش بدهم ببینم صدای موتور می آید یا نه. سرم را که توی یخچال می کنم، این بنا می کند فررررررررررررررررررررررر از آبخوری درِ یخچال آب نوشیدن! جیغم در می آید که داری چه غلطی می کنی؟ من بهت می گویم صدا نکن، تو دقیقاً حالا آب خوردنت گرفته؟ نگاهش می کنم. واقعاً به تخمش نیست. چشم هایش دارد از مستی قیلی ویلی می رود و رسماً فقط می خواهد برود بخوابد و اصلاً هم برایش مهم نیست چه خاکی باید به سرمان بریزیم. فعلاً اولویت اولش خواب است.
من دردم را به که بگویم؟
هشت سال است بهش می گویم ماشین بخر. نمی خرد. خیالش نیست که منت عالم و آدم سر من مانده که مسافرت را با ماشین شان می رویم و باید همه جوره از همه کس حرف بخورم و خایه مالی شان را بکنم که چه است؟ فلان بار مرا با ماشین شان برده اند مسافرت یا مهمانی.
هشت سال است بهش می گویم بنشیند درس بخواند و آزمون وکالت و قضاوت را شرکت کند. و نمی کند. دو باری هم که شرکت کرده، اصلاً درس نخوانده. یکیش همین بار که شبی نیم ساعت به زور درس بخواند و بعد هم به بهانه ای تعطیلش می کند. حالا اگر قرار باشد برویم خانه ی فامیل من یا با خانواده ام برویم بیرونی جایی، درسش می گیرد و هی غر و زر می کند که تقصیر توست اگر من قبول نشوم. هر روز ساعت 4:20 از اداره می آید خانه و تا 5 کسچرخ می زند و سیگار می کشد و چای می خورد و 5 تا 8 هم می خوابد و باز تا 10 کسچرخ می زند و خوراکی می خورد و چای می خورد و سیگار می کشد و 10 تا 10:30 درس می خواند که آن هم هر بار می روم توی اتاق، گوشی اش دستش است و توی توییتر ولو است، و بعد هم به قول خودش خسته می شود و می آید استراحت و استراحت را هم به خواب متصل می کند و رسماً از 12 می رود توی تخت به بهانه ی خواب ولی تا 2 صبح باز هم توی توییتر ول می چرخد.
این زندگی ماست. من دردم را به که بگویم؟
حرف زدن و رابطه ی ما چطور است؟ رسماً هیچ رابطه ای نداریم. دیگر نه سکس داریم. نه با هم حرف می زنیم. نه با هم فیلم می بینیم. نه با هم می خوابیم (چون که حتی تایم خوابم را ازش جدا کرده ام و این ابتدا ناخودآگاه بود و بعداً فهمیدم که واقعاً از دراز کشیدن کنارش توی تخت در حالی که یا باد ول می کند و بوی گند راه می اندازد یا خرخر می کند یا دایره ی غلت زدن مرا محدود می کند و بی خوابم می کند، بدم می آید). نه حتی با هم غذا می خوریم. چون که او همش گرسنه است و یک بار ساعت 5 که از سر کار آمده غذا می خورد که من تازه ناهار خورده ام و سیرم و یک بار هم ساعت 7 و 8 غذا می خورد که اگر من آن ساعت شام بخورم، تا دیروقت شب که بیدارم دوباره گرسنه ام می شود و دوباره شام می خورم، پس ترجیح می دهم شامم را دیرتر بخورم. وقتی ازش می خواهم شب ها برویم پیاده روی که لاغر بشویم، بهانه ی درسش را می آورد. وقتی می خواهم باهاش حرف بزنم، یا هندزفری توی گوشش است، یا بنا می کند درباره ی خواهرم گه خوری کردن و اینقدر می گوید و می گوید که صبرم تمام می شود و من هم به خانواده اش گیر می دهم. وقتی که پای خانواده اش را وسط بکشم، سریع لال می شود و دکمه ی میوتش می خورد.
دیگر هیچ چیز مشترکی نداریم. حتی وجودش توی خانه دارد روی اعصابم می رود و آزارم می دهد. مثلاً امشب پاشده برای مزه اش ماست و خیار درست کند، در حالی که من همین دیشب خانه را جارو کرده ام، روی میز را پر نعناع و نمک و فلفل کرده (کاری که هر بار می کند) و خیارهای رنده شده را جا به جای میز و زمین ریخته و یک عالمه ظرف کثیف کرده و بعد هم رفته به عنوان مزه سیب زمینی سرخ کرده و علیرغم تذکر قبلی من، تمام سطح گاز را با روغن یکی کرده. بعد از تمام اینها هم رفته دو تا چای ریخته و در حالی که من دارم گاز و میز را تمیز می کنم و زیر قناری را عوض می کنم و پارچه اش را توی حمام می تکانم و کف حمام را آب می گیرم و او هم تمام اینها را از فاصله ی 4 متری من شاهد است، باز هندزفری گذاشته توی گوشش و هی اسم مرا با داد و فریاد (چون که صدای موزیک توی گوشش بلند است) صدا می کند که بیا چایت را بخور که سرد شد و دست آخر که داد می زنم: مگه نمی بینی کار دارم که هی ده ثانیه یه بار صدام می کنی؟ خفه می شود و به دنیای زیبای شخصی اش بر می گردد که توی آن فقط صدای موسیقی می آید و هیچکس از آدم هیچ توقعی ندارد و آدم مسئولیت شوهر یک نفر بودن را ندارد و خرج کسی را هم نباید بدهد و توی هیچ آزمونی هم نباید شرکت کند و یخچال خراب هم بهش هیچ ارتباطی ندارد و حوری ها مدام می آیند جامش را پر می کنند و برایش مزه های متنوع می آورند.
این آدم اکثر مواقع توی هپروت است و مغزش را که باز کنی توی آن فقط اسکرین سیور فعال است. ازین ها که یک توپی از اینطرف صفحه می رود آنطرف و کمانه می کند و تا ابد به در و دیوار می خورد و بر می گردد. بدون هیچ علت و آغاز و پایانی. بی هدف. بعد من اینطرف شیشه ی دوجداره ی دورش که هیچ صدایی را به داخل نمی رساند، هی عین میمون دارم بالا و پایین می پرم و تقلا می کنم و حرف می زنم و حرص می خورم و او با لبخند ابلهانه اش بهم نگاه می کند و چیزی از دغدغه هایم نمی فهمد.
همیشه آخر دعواهایمان، آن جاییست که من دیگر دیوانه می شوم و پاشنه ی دهانم را می کشم و سر تا پایش را به تحقیر و انتقاد و فحش می کشم و اول و آخرش را لعنت می کنم و از گهی که خورده ام و ازدواجی که کرده ام اظهار ندامت می کنم. اینجاست که او می رود توی اتاق و هندزفری را دوباره می گذارد توی گوشش یا روی تخت به پهلو دراز می کشد و بازویش را می گذارد روی گوشش و می خوابد. راحت و تخت فقط می خوابد.
توی 8 سال زندگی مشترکمان، حتی به اندازه ی 10 میلیون پول پس انداز نکرده که مثلاً یک وامی هم بگیریم و ماشین بخریم. وام؟ حقوقش کفاف خرج زندگی را هم به زور می دهد، چه برسد به قسط. به محض اینکه مرا از کار بیرون انداختند، قشنگ پروژه ی خانه خریدن را تعطیل کرد. تازه پول خواباندن به حساب دو نفرمان توی بانک مسکن و وام مسکن گرفتن و پس اندازهای دیگر هم از حقوق من بود. من که بیکار شدم، همه چیز معلق شد. حتی تلاشش را هم در جهت پیشرفت و آینده ی بهتر نمی کند. می تواند از ساعت 4:20 که می آید خانه، لااقل دو سه ساعت برود اسنپ کار کند. چرا نمی کند؟ چون که 37 سالش است و هنوز گواهینامه رانندگی هم ندارد. می تواند روی شغل قبلی اش که هنوز هم دورادور باهاش در ارتباط است فعالیت بیشتری بکند. چرا نمی کند؟ چون اصلاً کونش نمی کشد که برود مغازه ی پدرش و کمی روی کارش تبلیغ و بازاریابی و سرمایه فکری و جسمی بگذارد. می تواند درس بخواند برای وکالت و قضاوت. اما نمی خواند. می تواند یک عالمه راه دیگر برای درآمد بیشتر داشتن پیدا کند. ملک در حاشیه تهران یا در شمال پیشخرید کنیم و بعد بفروشیم. یک غلطی بکنیم که پولمان یک کمی بیشتر بشود. چرا نمی کند؟ چون دل این کارها را ندارد و نمی خواهد مسئولیت هرگونه شکست و اشتباهی بر دوشش بیفتد. می خواهد من تصمیم بگیرم و من اشتباه کنم که بابتش ازش بازخواستی نکنم.
این آدمی است که من باهاش ازدواج کرده ام.
بی پولی اش. سردی جنسی اش. تنبلی و بی خیالی و بی مسئولیتی اش. تمام این چیزها، دیگر به گلویم رسیده و دارد بالا می زند. خسته شده ام. دیگر از کجا و چی اش دفاع کنم؟ مادر عزیزتر از جانش به اندازه ی کافی عین شیر پشت سرش ایستاده و از گل پسر شاخ شمشادش دفاع می کند. دیگر مرا لازم ندارد که ذکر محاسن و ماله کشی عیوبش را بکنم.
آدم های اطرافم را نگاه می کنم. همه مدام در حال پیشرفت هستند. خواهر و برادرهایم. حتی پدرم در سن 62 سالگی به فکر پیشرفت هستند. دوستان من و خودش. همه. هر کس به نوعی. اما من چه دارم؟ یک آپارتمان قدیمی 50 متری بی پارکینگ و انباری در یکی از بدترین و شلوغ ترین و کثیف ترین محله های شرق تهران، که آن را هم از صدقه سر عروسی نگرفتن و جهیزیه نیاوردن و ده سال پس انداز قبل ازدواج و 5 سال صبر کردن به پای این مرد که پولش جمع بشود و وامش  جور بشود و بتواند بیاید خواستگاری، دارم. اگر یک عروسی چسکی و یک جهیزیه نصفه نیمه و یک بچه می خواستم، نمی دانم این آدم می خواست چکار کند و چطور مخارج این زندگی را برساند و خانه و ماشین بخرد و پولی پس انداز کند؟ شرط می بندم که حالا با یک بچه ی 5 ساله باید طلاق می گرفتم و یا می رفتم حمالی و کلفتی برای دو قران کمک خرج. چون که این مرد فقط می تواند خرج خودش را بدهد. توی خرج من هم مانده، چه برسد به خرج یکی دو تا بچه.
آنوقت می گویند ازدواج با مرد شمالی مگر چه اشکالی دارد؟ شمالی ها که روشنفکر و ملایم و مهمان نواز و دست و دلباز هستند. اختیار زندگی هم که دست زن هایشان است. پس دردت چیست؟
من دردم را به که بگویم؟

دوشنبه، مهر ۰۸، ۱۳۹۸

460: زنانی که ما بودیم

شوهرم می گوید اگر من آزمون وکالت را قبول بشوم، آنوقت یکی دو سال نمی توانم سر کار بروم و باید کارآموزی وکالت کنم تا پرونده گیرم بیاید و کارم روی دور بیفتد. توی آن مدت خرج خانه را چکار کنیم؟
توی این چند سال چند بار این را ازم پرسیده. وقتی سر کار می رفتم، خیلی راحت جوابش را می دادم که خوب مدتی با درآمد من زندگی می کنیم تا کارت روی روال بیفتد و به درآمد برسی. می پرسید قسط های دو تا وام مسکن را که می شود یک میلیون و هفتصد هزار تومان چه کسی می دهد؟ می گفتم موقتاً من می دهم. ماشین را چه کسی می خرد؟ من می خرم. خانه را چه کسی می خرد؟ من می خرم...
اما من تعدیل نیرو شدم و حالا در حوالی چهل سالگی بیکار توی خانه نشسته ام و راستش تصمیم هم ندارم دیگر بروم سر کار. چون هرچه پس انداز داریم تماماً پول من است که قرار است با آن خانه بخریم. یعنی دو سال پول را بانک مسکن خواباندم و حالا که وام ها درآمده، یکهو خانه گران شد و بازار مسکن به هم ریخت و قیمت ها مثل اسب رم کرده از کنترل خارج شد و ما هم اینقدر دست دست کردیم که کم کم شرایط به جایی رسید که در آن اوضاع دیگر خانه خریدن احمقانه بود و باید دست نگه می داشتیم تا قیمت ها یا ثابت شود و یا پایین بیاید و کمی منطقی تر شود. مثلاً قضیه اینطوری شده بود که من می توانستم آپارتمان قدیمی ساز 50 متری بی پارکینگ و انباری ام را بفروشم و با پولش یک آپارتمان 70 متری قدیمی بی پارکینگ و انباری در همین کوچه خودمان به دو برابر قیمت بخرم. یعنی منطقی اش اینطور بود که باید می شد یک خانه 100 یا 110 متری با این شرایط بخرم، اما خانه ی خودم را ارزان می خریدند و خانه های خودشان را گران می فروختند. مثل پروسه ی فروختن طلای دست دوم که وقتی حتی شما طلای دست دوم قرار است بخری، طلافروش یک چیزی این وسط را حق دلالی خودش فرض می کند و می کشد روی هر گرم طلا. این داستان کثافت، حتی شامل خرید و فروش سکه هم شده تازگی!!! یعنی شما سکه را می خری، دو سال بعد که می خواهی به مغازه دار جاکش بفروشی، ازت 10% ارزانتر از قیمت بازار می خرد. اصلاً هم دلیل خاصی ندارد. زورش می رسد و تو هم مجبوری و او از احتیاجت سوءاستفاده می کند.
خلاصه تا همین هشت ماه پیش هم هر وقت شوهرم ازم قول می گرفت که در زمینه ای ساپورتش کنم، راحت بهش قول می دادم. اما ورق برگشت و 50 میلیون دادند دستم و از کار بیرونم کردند.
مدتی بود که کم کم داشتم متوجه می شدم که کار کردن من، همانطور که مادر دوستم (که بازنشسته ی آموزش پرورش بود) و چند زن دیگر (بعد از 30-20 سال کار) بهم گفته بودند، باعث تنبلی شوهرم شده بود و داشت طوری می شد که انگیزه ی هیچ کار و تلاش اضافه در هیچ جهتی نداشت. مثل کارگزاران بیمه، سر جایش می نشست و فاکتورها را جلویش می چیدم و نصفش را تأیید نمی کرد که بخواهد هزینه اش را متقبل شود. یعنی راحت می گفت که «من نیازی بهش نمی بینم» و به راحتی نصف مخارج خانه را بی دلیل و اضافی تشخیص می داد و توقع داشت که خودم از حقوقم آن ها را پرداخت کنم. و توی این «خرج های الکی» رسماً تمامی مخارج شخصی من هم می گنجید. و تمام وسایل ریز و درشتی که قرار بود به خانه اضافه شود.  لپتاپ، پاور بانک، هارد اکسترنال، گوشی مبایل، ماشین، طلا، ظروف و وسایل برقی خانه و هر چیزی که قرار بود خرج روی دستش بگذارد، کاملاً اضافی و نالازم تشخیص می داد. حتی هزینه های درمانی خودم را باید از حقوق خودم می دادم. حتی ازم توقع داشت که بیمه تکمیلی اش هم بکنم و هزینه های درمانی او را هم من بدهم. مسافرت های سالیانه را من باید توسط مزایای رفاهی و اقامتی سازمان محل کارم جور می کردم. حتی با 37 سال سن و با گذشتن 8 سال از زندگی مشترکمان هنوز گواهینامه رانندگی اش را نگرفته و می گوید خودت با پول خودت ماشین بخر و خودت هم رانندگی اش را بکن و مرا اینطرف آنطرف ببرد. حتی در این 8 سال یک بار هم آزمون وکالت یا قضاوت را شرکت نکرده و نه درس می خواند و نه به شغل دومش اهمیتی می دهد و وقتی روی آن می گذارد و نه هیچ چیز دیگر. هر روز ساعت 4 می آید خانه و تا ساعت 12 شب ( 8 ساعت تمام به جز یک ساعت که صرف غذا و دستشویی رفتن و تلفن زدن می کند) روی مبل سه نفره دراز می کشد و توی توییتر جولان می دهد. 8 ساعت خودش یک شیفت کامل کاری است و می توانست لااقل تا 8 شب یعنی 4 ساعتش را توی دفتر پدرش صرف کار لیتوگرافی و یا اصلاً مسافرکشی یا هر کار کوفتی دیگری بکند و درآمدش را از 3 میلیون در ماه (برای زندگی دو نفره توی تهران باید لااقل 5 میلیون درآمد داشته باشی)، کمی بیشتر کند که یک پولی هم برای قسط و پس انداز و ماشین خریدن بماند. اما اصلاً دلش برای آینده مان نمی سوزد و هیچ چیز به تخمش نیست و ترجیح می دهد قسمتی از بار هزینه های زندگی را در کنار وظایف خانه داری به دوش من بیندازد.
خوب چه اشکالی دارد هان؟ این چیزیست که به ذهن شمای برابری طلب می رسد. اشکالش را بهتان می گویم. دخترعموی من ازدواج نکرده. آقا بالاسر ندارد. هرچه می خواهد می پوشد و خانه مجردی دارد و هر کجا دلش می خواهد می رود و از شوهر و فامیل شوهر هم پذیرایی نمی کند و دم به دم دوست پسر عوض می کند و خرج زندگی اش هم فوقش بشود ماهی یک میلیون یا بیشتر. خوب؟ خوب اگر بنده هم قرار بود خودم خرج خودم را بدهم و خودم خانه و ماشین بخرم و خودم کارهای خانه ام را بکنم (کارهای خانه ی یک آدم مجرد، یک سوم کارهای خانه ی آدم متأهل است. چون مهمان و فامیل شوهر هم ندارد که به خاطرشان بشور بساب کند)، و اگر قرار بود وظایف و خرج خانه را نصف به نصف به دوش بگیرم، پس اصلاً چرا شوهر کردم؟ فقط دنبال یکی می گشتم که جوراب هایش را از دور خانه جمع کنم و مدام توی سر خودم بزنم که برود حمام که ملحفه ها و بالش و تخت و پتو بوی گند نگیرد و مجبور نشوم هی بشویم شان و هی لیوان ها و ظرف های کثیفش را از دور خانه جمع کنم و زر زر مادرش را تحمل کنم که چرا بچه نمی خواهم و عیددیدنی فامیلش بروم که بهشان برنخورد؟
ریدم توی این زندگی متأهلی که من دارم. با این حساب بُرد با دخترعمویم است که از اول خودش را درگیر این بدبختی نکرده و خانم خودش است و به کسی هم جواب پس نمی دهد.
من حتی در خانه ی پدری هم هفته ای فوقش یک بار ظرف می شستم و اصلاً بلد نبودم ماشین لباسشویی را روشن کنم. غذا پختن را که اصلاً و ابداً بلد نبودم. حالا بیا ببین چه خرحمالی ای می کنم در خانه ی خودم! فقط روزی 10 بار کانتر آشپزخانه را دستمال می کشم. تازه بعد هم باید بروم سرکار و نصف خرج زندگی را هم بدهم؟ به ازای چه؟ اینکه شوهرم هم هفته ای یک بار در شستن ظرف کمکم کند یا ماهی یک بار توالت را به اسم شستن، کثافتمال کند؟ که مثلاً مهمان که می آید توی پذیرایی کمکم کند و بشقاب های میوه خوری را بچیند و چاقو را یادش برود و وقتی هم جلوی مردم بهش چشم غره می روم که چرا یادت رفت، همین مادر و خواهر خودم بگویند آخ آخ طفلک شوهرت. مرد که توی خانه کار نمی کند! این بیچاره همین قدرش را هم لطف می کند، پس بهش سخت نگیر و ازش مدام تشکر کن!
من نمی خواهم قاطی این بازی کثافت که دو سر باخت است بشوم. مدتی هست که به این نتیجه رسیده ام که کار کردنم بیرون از خانه، تماماً به ضررم است و شوهرم را روز به روز تن پرورتر و بی مسئولیت تر و خوش به حال تر می کند. پس من چه؟ باید دو شیفت تا 12 شب و حتی روزهای تعطیل مثل سگ، بیرون و درون خانه کار کنم و آخرش شوهرم بگوید درآمدم همین است که هست و بیشتر ندارم و می خواستی زن یک آدم پولدارتر بشوی. حتی سعی هم نمی کند که درآمدش بیشتر بشود. یعنی راحت با توجه به شغل فعلی اش، زمینه ی کاری امور حقوقی و قضایی را دارد و فقط کافی است به جای خایه مالی آدم های بی ربط، آدم مرتبطش را پیدا کند و ازش راهنمایی و کمک بگیرد و کمی هم درس بخواند و وکیل بشود و از این شغل و زندگی کثافت کارمندی نجات پیدا کنیم. اما به جایش آویزان من شده که دوره های بورس را بروم و باز دستش را به پول برسانم. انگار به این نتیجه رسیده که نمی تواند از پس هزینه های یک زندگی دونفره بر بیاید، حالا چه برسد به اینکه تصمیم می گرفتم یکی دو تا هم بچه بیاورم (که کاملاٌ هم حق داشتم و صغیر و کبیر ازم حمایت می کردند و خواسته ام یک چیز منطقی و حق طبیعی یک زن تلقی می شد و هیچ کاری هم از دستش بر نمی آمد که بتواند منصرفم کند). بعد این مرد حتی نمی تواند خرج خودمان دو تا را هم بدون آویزان شدن به این و آن بدهد. نمی دانم چرا اصلاً فکر کرد می تواند از پس تأهل بربیاید؟ آیا تا همین چند سال پیش وظیفه مردها تأمین هزینه های زندگی نبود؟ پس چطور شده که حالا هر مردی به خودش اجازه می دهد اعتراف کند که نمی تواند هزینه ی زندگی اش را بدهد؟ پس چرا می روید خواستگاری دختر مردم؟ پس چرا قوانین، هنوز قوانین 1400 پیش هستند و مردها همه جوره نسبت به زن اختیار دارند. اگر «اختیارات» هست، پس «مسئولیت» که ناشی از آن است چه می شود؟
توی سریال «ستایش 3» که همین روزها دارد از تلویزیون پخش می شود، می بینیم که دخترهای نره خر بیست و چند ساله، چون پدرشان مرده، باید بروند از پدربزرگی که اصلاً کاری برایشان نکرده و می خواهد سر به تنشان هم نباشد، اجازه ازدواج بگیرند. یا مثلاً پدربزرگی که خودش خانه ندارد و ورشکست شده و افتاده زندان، یکهو از وسط آسمان میفتد روی زندگی نوه های دختر و ادعای حضانت شان را می کند و می خواهد ببردشان پیش خودش! توجه کنید: دو تا زن بالغ بیست و چند ساله را! نه حتی دختر 9 ساله ای را که شما بهش مجوز ازدواج می دهید و او را واجد عقل و قدرت و اختیار و ازدواج و سکس می دانید.
بی فایده است. چیزی توی این جامعه و آن قانون تغییر نکرده و قرار هم نیست حالا حالاها تغییر کند. هنوز زن حق دوچرخه سوار شدن هم ندارد. هنوز سیگار کشیدن زن توی خیابان ممنوع است. هنوز مرد می تواند ادعا کند که زنش فرمانبردار نیست و خوب نیاز جنسی اش را برآورده نمی کند و حق دارد دوباره و چند باره ازدواج و صیغه و زنبازی و هرزگی کند.
هنوز از 1400 سال پیش چیزی برای زن ها عوض نشده. فقط ما نسل سوخته ای هستیم که این وسط، در حالی که هنوز برابری را به دست نیاورده ایم، جلوجلو باید هزینه اش را بدهیم.


چهارشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۹۸

459: چهار نشانه

ساعت یک و ده دقیقه شب (صبح) است و من دوست دارم چراغ را روشن کنم که صفحه کلید را بهتر ببینم و برای تغییر زبان یا پیدا کردن کلیدهای خاص، چند ثانیه بهش خیره نشوم تا چشمم را که از نور مانیتور زده شده، به تاریکی خو بگیرد و کلیدها را پیدا کند، اما چراغ را روشن نمی کنم چون مثل خواب که از سر آدم بپرد، انسجام افکار را از سرم می پراند و یادم می رود چه می خواستم بنویسم.
1. اخیراً با یک شاعره (چقدر از این «ه» تأنیث عربی متنفرم) در توییتر بحثم شد و آخرش با هم دوست شدیم. قضیه این بود که من ایشان را دورادور از همان دوران دانشگاه و از طریق بچه هایی که آن موقع پای ثابت جلسات شعر بودند می شناختم. نه اینکه دیده باشمش یا مثلاً مجموعه شعری ازش خوانده باشم. فقط اسمش را از ح.ی رفیق دوست پسر آن موقعم ص.س شنیده بودم. آن هم نه حتی به ذکر خیر، که قشنگ یادم هست ح.ی می گفت که این خانم شاعر (که آن موقع معروف هم نبود گویا) خیلی ادعایش می شده و... از این حرف ها. اما من حرف های شاعران را درباره همدیگر جدی نمی گیرم، برای اینکه شاعر عادت به غلو و وارونه کردن واقعیت دارد. اگر ح.ی گفته بود که خانم شاعر اصلاً هم چیزی نیست و فقط ادعا دارد، لابد بهش حسودی می کرده یا خانم شاعر بهش پا نداده یا حالش را یک جایی گرفته بود. مخصوصاً حرف مردها را درباره یک زن نمی شود جدی گرفت.
حالا از ح و ص خبر ندارم. همچنین از هیچکدام بچه های جلسات شعر آن سال ها. چون که من اساساً شاعر نبودم بلکه داستان نویس بودم و معدود دوستانی که از آن سال ها دارم هم همین بچه های داستان هستند. تازه آن هم دو سه نفر. دقیق تر بگویم دو نفر. ر.م و ح.م. با بقیه یا رابطه مان سرد شده و از هم دورادور خبر داریم یا کلاً به هم زده ایم. یا آنقدر معروف شده اند که دیگر مرا تحویل نمی گیرند. و از سال 1384 به بعد من دیگر همان داستان نویس هم که فکر می کردم هستم، نیستم، چون که داستانی ننوشته ام.  فقط نوشته های پراکنده از نوع وبلاگ و روزنوشت.
داشتم می گفتم که با بانوی شاعر سر این بحث مان شد که من یک اشاره ای در یک توییت کرده ام که فلانی را تصادفاً توی توییتر دیدم و خواستم فالو کنم که دیدم فقط توییت سیاسی می نویسد. ای کاش هنوز همان شاعر می ماند... و به بانو برخورده بود. بعداً فهمیدم که اصولاً به این حرف که شاعر، بهتر است برود همان شعرش را بگوید حساس است چون دیگران هم این را بهش گوشزد کرده اند. از طرفداران جناح های سیاسی تا شوهر خودش. بعد کمی بحث کردیم و ایشان علیرغم تصور من زود کوتاه آمد و موضع خشن و دلخور اولیه اش را تغییر داد و بعد هم در چت خصوصی بحث را ادامه دادیم و معلوم شد از نظر فکری و اخلاقی بسیار شبیه هم هستیم و ایشان فایل کتاب های شعرش را برایم ایمیل کرد و من هم سه تا داستانِ خودم که مورد علاقه ام است را برایش ایمیل کردم. خوب توقعی ندارم این دوستی خیلی پا بگیرد یا نزدیک تر از اینی که هست بشود. من اصولاً برای شروع دوستی آدم سرگرم کننده ای هستم اما به محض شروع، تمام انرژی ام را برای ادامه از دست می دهم و به غلط کردن می افتم و دست و پایم را درون لاکم جمع می کنم.
2. بعدش یک اکانت داستان های «نیویورکر» در توییتر چند روز پیش با سرچ همین کلمه «داستان» که در متن توییت یا منشن های من بوده به من رسیده بود و فالو کرده و من هم فالوبک داده بودم. امروز یک داستان از مجموعه نیویورکر ترجمه شده به فارسی معرفی کرده بود به نام «سخنرانی در مورد مصر» که الان خواندمش. این داستان از نویسنده فرانسوی-آمریکایی کامیل بورداس 32 ساله هست. و چیزی که من را به شدت افسرده کرد این بود که این خانم هفت سال از من کوچیکتر است و ذهنش اینقدر عمیق و با تجربه و غنی هست. آنوقت من نمی توانم از اینهمه تجربه ی زندگیم، یه داستان به این عمق بیرون بکشم و بنویسم. فقط یه مشت توییت احمقانه که راحت فراموش می شوند و رزومه محسوب نمی شوند.
داستان درباره رازداری و افسردگی بود. پدر خانواده خودکشی می کند و مادر در یک تصمیم آنی برای اینکه دخترش را  از سایه ی افسردگی مصون نگه دارد، دلیل مرگ پدر را از کودک پنهان می کند. فقط به این امید که شاید افسردگی ژنتیک نبوده و تلقینی باشد و بتواند به این وسیله از دخترش در مقابل آن دفاع کند. اما دختر از همان کودکی دچار افسردگی و بدبینی نهفته است و مادر قادر به دیدن آن نیست. چیزی که شاید اگر مادر آن را می پذیرفت، بهتر می توانست درمانش کند و به دخترش کمک کند. اما به جای آن یک شکاف عمیق از دروغ و تظاهر میان خودش و دخترش ایجاد کرده که دختر را بیشتر به سمت تنهایی و افکار منفی سوق می دهد. تنهایی، چیزی که در پسزمینه ی داستان جریان دارد و آدم مستعد افسردگی را افسرده تر می کند. علی الخصوص آنجا که می فهمیم مادر هرگز آنقدر پدر را نشناخته که متوجه دلیل ناراحتی و نارضایتی اش بشود و خودش را چندان درگیر مشکل او نکرده. کاری که دوست پسر دختر با او می کند و به راحتی به او می گوید که او زیادی افسرده و غمگین است و دوستی اش را باهاش به هم می زند و با کس دیگری وارد رابطه شده و با او ازدواج می کند و دختر را تنها می گذارد. تنهایی. درک نشدن. بی تفاوتی دیگران. اینها کلید درک افسردگی و خودکشی است.
3. دیگر اینکه یک پسری طبقه ی بالا، واحد روبروی ما زندگی می کند که موزیسین است و دقیق نمی دانم در چه سطحی است ولی می دانم شاگرد می گیرد و خوش لباس و تمیز است و از فرق سر تا نوک پا با اهالی دیگر ساختمان فرق دارد. القصه من یک بار که با لباس فاطی کماندویی محل کارم به خانه رسیده بودم و خسته و عصبی بودم و احتمالاً به خاطر ظاهر خجالت آورم هم بدخلق و برج زهرمار بودم، ناراحتی ام را سر این بیچاره خالی کردم. یک لحظه توی پارکینگ دیدمش و ازش پرسیدم که آیا ایشان فیلتر سیگارش را پای راهپله می اندازد؟ آن بنده خدا هم سعی کرد از فرصت استفاده کند و به یک نفر از این ساختمان خراب شده بگوید که کیست و چکار می کند و چقدر دارد اینجا حیف می شود، بلکه برایش بیشتر احترام قائل شوند. گفت که دوست سیامک عباسی است و ایشان هم وقتی آمده بوده به خانه اش، از کثیفی و بی نظمی ساختمان تعجب کرده و... اینکه موزیسین است و شاگرد دارد و با این وجود اصلاً سر و صدا نمی کند و در عوض آن آقای عصبی و دیوانه ی طبقه ی بالایش، خیلی سر و صدا می کند و... من هم ایستادم و ایستادم تا حرف هایش تمام شد، بعد با قیافه ی پوکر فیس و «خب به من چه» ای برگشتم بهش گفتم: اوهوم. پس شما فیلتر سیگار نمیندازین و در پارکینگ رو باز نمی ذارین دیگه؟ و بدین ترتیب ریدم به سراپای آن طفلک و ذوقش را کور کردم.
خلاصه اینکه الأن چند وقت است که یک نفر زیر پنجره می ایستد و چند دقیقه صدای موسیقی ضبط ماشینش با صدای بلند پخش می شود و من اولش از این قضیه خیلی عصبانی می شدم و می خواستم سرم را بیرون کنم و فحشش بدهم و بهش بگویم که این نشانه ی بی فرهنگی است که آدم صدای ضبط ماشینش را با شیشه ی باز اینقدر بالا ببرد... که متوجه شدم این قضیه زیاد تکرار می شود و موزیک ها هم ... ای، بدک نیستند و حتی بعضی هایشان را دوست دارم. چند بار هم این بابا را در حالی که ماشینش را روی پل پارک کرده بود که داخل بیاورد یا بیرون ببرد دیده بودم و خلاصه امروز که دقت کردم مطمئن شدم که خودش است. چون دو دقیقه بعد از شنیدن صدای بلند موزیک ماشین، صدای باز کردن در پارکینگ آمد.
امروز به ذهنم رسید که چرا این آدم با این روحیه لطیف و ذوق هنری باید توی طویله ی این ساختمان نزدیک من زندگی کند و من مثل گاو بیایم و بروم و بهش نگویم که درکش می کنم و موزیک هایش را دوست دارم و ازش نخواهم که یک سلکشن خوب موزیک بهم بدهد؟ چرا آدم ها باید اینقدر تنها باشند و وانمود کنند همدیگر را درک نمی کنند و بعد مثل توییتر و فضاهای دیگر مجازی، یکهو بشنویم آدم پشت یک اکانت مجازی که سالهاست می شناختیمش، خودکشی کرده و دیگر نیست؟
بعد از صحبت با بانوی شاعر و خواندن داستان بورداس و تصمیم بر صحبت با پسره ی طبقه ی بالایی، احساس کردم اتفاقی دارد در من می افتد. آن انگیزه ی تغییر که منتظرش بودم انگار در تلاقی این اتفاقات، شکل گرفته و در من جرقه زده.
4. اتفاق زیبای دیگر، شروع شدن پاییز است. پاییز فصل من است. حتی بهار هم نه. با اینکه متولد اردیبهشت هستم، با بهار ارتباط برقرار نمی کنم. بهار زیادی عجول و لوس و همه پسند است. من پاییز را ترجیح می دهم. پاییزهای درکه و جمشیدیه. پاییزهای خیابان انقلاب. پاییزهای کلاس نقاشی و نوشتن. پاییز به من انگیزه ی هر جور شروعی را می دهد همیشه. شاید به خاطر همین است که امروز حس کردم دیگر تمام دلایل شروع یک فصل جدید از زندگی ام را دارم و باید دوباره شروع به تولید کنم. نقاشی. نوشتن. هر چیزی.
راستی فردا قرار است با برادر شوهرم برویم قزوین برای گردش و سفر یک روزه. و الان ساعت دو است و من باید بروم بخوابم که صبح بتوانم بلند شوم.

458:مصائب وارد کردن فایل بکاپ وبلاگ های قبلی


ساعت یک صبح است و از خانه ی مادرشوهرم آمده ایم. معده ی بی صاحبم یک هفته است درد می کند و امشب دیگر دارد خیلی اذیت می کند. احساس می کنم برعکس هرشب این ساعت، خوابم می آید اما دلم نمی خواهد بخوابم. چون که شب حیف است برای خوابیدن. روز این شوهر همش بیخ گوش من حرف می زند و غذا می خواهد و مزاحم می شود و هی الکی صدایم می کند. بعد کارهای خانه هم هستند. شب کسی کاری به کار آدم ندارد. چند ساعت بدون سر خر برای خودت با تمرکز کامل کار می کنی. فایل های قدیمی روی کامپیوتر را به این لپتاپ منتقل کرده ام و حالا باید مرتب و فولدربندی شان کنم. تازه کار عکس ها تقریباً تمام شده. حالا نوبت منتقل کردن آرشیو وبلاگ قدیمی ام به یک وبلاگ مخفی جدید است. این کار را برای چه می کنم؟ چون که فقط یک جا باشد که این نوشته ها حفظ شوند و یک روزی برگردم و بخوانم و ببینم «که بودیم و که هستیم»؟ بعد این داستان منتقل کردن فایل بک آپ بلاگفا به بلاگر پدر مرا در آورد. چون که سیستم تخماتیک سرویس های ایرانی اینقدر مسخره است که یک فایل xml درست و حسابی بهت نمی دهد که قابل انتقال به هر سرویس دیگری باشد. یک فایل متنی می دهد که فقط توی همان بلاگفا یا مثلاً پرشین بلاگ قابل خواندن باشد. بعد تازه برای من که چند سال پیش وبلاگ را حذف کرده ام، حتی سیستم بلاگفا فایل های قدیمی خودش را هم نمی خواند! یعنی آرشیو قدیمی من قابل برگرداندن به همان بلاگفای گه مصب با همان سیستم ناقصی که حتی قابلیت مخفی کردن یا محدود کردن خواننده ها را هم ندارد، نیست. خلاصه اینکه بعد از چند روز زیر و رو کردن کل نت، به این نتیجه رسیدم که تنها و تنها راه باقیمانده، همان کپی کردن دانه به دانه ی پست ها بدون انتقال کامنت ها و باقی چیزها، و با تغییر دادن تاریخ هر پست به صورت دستی و دوباره تنظیم کردن فونت و باقی چیزها، می باشد، و راه دیگری غیر از این بدبختی نیست.
خلاصه اینکه برای خودم  خوشحال بودم که از 208 پست اولین بک آپ، الساعه با شب بیداری های دو سه هفته ای، توانسته ام 160 تا را به رنج بسیار انجام بدهم، و فقط مانده حدود 50 پست. اما زهی خیال باطل. تازه متوجه شدم وبلاگ جدیدم در واقع فقط از پست 270 به بعد را دارد. در واقع تعداد پستی که من باید با این مصیبت وارد کنم،  270تا است و الساعه 120تایش مانده!
الان باز دارم می گردم ببینم می توانم فایل بک آپ این سرویس آخری یعنی وردپرس را که خودش خارجی و درست درمان هست وارد این بلاگر کنم یا نه. اگر بشود به گمانم لااقل یک بخش بزرگی را می توانم بدون بدبختی منتقل کنم. ولی اینطور که به نظر می آید امکان ندارد. چون این بیلبیلک انتظار ایمپورت همینجوری دارد می چرخد و اصلا به نظر نمی آید تصمیم داشته باشد تغییری کند یا چیزی را ایمپورت کند. نخیر. آخرش دست خودم را می بوسد.
دیگر دارد به خرخره ام می رسد از دست  این سیستم های دیجیتال. کارشان فقط پراندن فایل ها و دیلیت کردن بدون بازگشت و سوختن هارد و ویروسی شدن و کوفت و زهرمار است. حالا اگر این مزخرفات را توی یک دفتر نوشته بودم، تا ابدالدهر عین سریش بهم چسبیده بودند و از بین هم نمی رفتند.

پنجشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۹۸

457: بعضی چیزها درباره ی خواهرم


خواهرم و برادرم و پدر و مادرم پاشده اند مثل هر سال بدون من رفته اند شمال. حالا من از دست برادرم ناراحت نیستم. چون او هم از دورهمی و شلوغی خوشش می آید و توی این جریان هم دخیل نیست. در واقع این ماجرا زیر سر خواهرم و شوهرش است که هرسال و هرسال به مدت پانزده سال است دارند این کار زشت را می کنند و کسی هم چیزی بهشان نمی گوید. چرا؟ چون پدر و مادرم را هم با خودشان می برند. چرا می برند؟ چون ماشین نداشتند و حالا هم که دارند راننده ی جاده نیستند و می خواهند با ماشین پدرم بروند و آنجا هم مادرم بچه شان را سرگرم کند و  خودشان راحت باشند. حالا چرا دو سال است برادرم را هم با زن دومش دارند می برند؟ (یک بار هم با زن اولش بردند.) این دقیقاً همان جاییست که من آمپر چسباندم و دیگر برایم قابل تحمل نیست. برادرم شلوغ و سرخوش است و دست به جیب (برعکس برادر کوچکترم). زنش هم ساده و کاری و بی حرف و حدیث است و هرچه این خواهرم در حقش دغلبازی در بیاورد، او روی خوش نشان می دهد و بهش برنمی خورد و جواب نمی دهد. ماشینش هم کولر دارد و به اندازه ی پدرم هم توی مسیر زر نمی زند و روی اعصاب نمی رود. پس کیس ذخیره برای سوءاستفاده است. یعنی خواهرم (که تقریباً هر کسی را بخواهد سر انگشتش می چرخاند و با زبانش مار را هم از لانه بیرون می کشد و هرکسی را بخواهد در جهت نفع خودش به کار می کشد، تا حالا موفق شده پدر و مادرم و برادرم و زنش را که به جز نداشتن آزار، ساده و اهل کولی دادن هم هستند، به خدمت خودش وادارد.
خواهرم اصولاً شخصیت خاصی دارد. خوبی هایی هم دارد اما بدی هایش اینقدر زیاد شده که دیگر به تحمل کردنش نمی ارزد.
شوهرش شهرستانی است و برادر ناتنی شوهر عمه ام است و از همان اول کلاً با خانواده اش قطع رابطه کرده و پایشان را بریده. آنها هم حالا یا کلاً اینطوری هستند یا به خاطر اخلاق این باهاش قطع رابطه کرده اند، که انگار چندان بدشان هم نمی آید و پیگیری خاصی هم ندارند برای ارتباط بیشتر. فقط سر مرگ پدرشان زنگ زدند به این که بیا سهمت را از هزینه کفن و دفن بده. همین.
حالا خواهر من که از اول از شر فامیل شوهر به کل راحت بوده و 18 سالش بوده که با یک خراسانی نچسب خسیس ازدواج کرده، کم کم اخلاق خودش هم عوض شده و شبیه شوهرش شده و انگار به مذاقش بد هم نیامده که به تبع آن با فامیل خودش هم قطع رابطه کند. حالا قطع رابطه که نه. بالاخره برای بزرگ کردن بچه اش به پدر و مادرم نیاز داشت. هرازگاهی هم برای کارهای فنی و ساختمانی و کابینت و کمددیواری و جوشکاری و ماشین خریدن و از این جور کارها که شوهرش عرضه اش را ندارد و نمی خواهد پولی هم بدهد، آویزان برادرهایم می شود. برادر کوچکه زن پاچه ورمالیده ای گرفته که حریف خواهرم می شود و نمی تواند سر زن او کلاه بگذارد و زنه از حلقومش بیرون می کشد. برادرم هم چون زن ذلیل است، به تبعیت از زنش، گاه به گاه می زند توی پوز خواهرم و حالش را می گیرد. می ماند برادر بزرگه و من. برادر بزرگه زیاد توی این باغ ها نیست. یک زن ساده و پخمه هم گرفته که فقط دوست دارد دور و برش شلوغ باشد و رفت و آمد و بریز بپاش یکجانبه هم که شده بکند. اصلاً حالیش نیست که خواهرم نه دعوتش می کند و نه جواب محبت هایش را می دهد و فقط بلد است هر موقع به برادرم احتیاج دارد برایش زبان بریزد و ازش سوءاستفاده کند. من هم شوهری به پخمگی زن داداشم دارم که این هم 8 سال است هرچه توهین از خواهرم و شوهرش و بچه اش می بیند، باز هم پی رفت و آمد است و پوستش کلفت است. به عنوان مثال وقتی خواهرم دنبال خانه می گشت، سه ماه هفته ای سه چهار شب شام خانه ام آویزان بود و من هم خم به ابرو نمی آوردم. وقتی هم اثاث کشی کرد من و شوهرم تنها کسانی بودیم که سه روز رفتیم کل اثاثش را برایش چیدیدم و آمدیم. آنوقت وقتی من افتادم پی خانه، خواهرم فقط یک هفته روزی یکی دو ساعت مرا با ماشینش برداشت و توی بنگاه های محلشان چرخاند و وقتی هم دید پولمان به محل آنها نمی رسد، کلاً بی خیال قضیه شد. حتی یک وعده هم شام مهمانم نکرد که مثلاً جبران آن سه ماه را بکند.
از دیگر قشنگی هایش این است که از هر ده بار که شام و نهار خانه ات باشد، یک بار نهایتاً به زور دعوتت کند. اگر هم مدتی دعوتش نکنی که مثلاً خرفهم اش کنی، او هم متقابلاً اصلاً به روی خودش نمی آورد که یعنی به تخمم. اصلاً از رو نمی رود. همین الان یک سالی می شود که تقریباً دیگر محلش نمی گذارم و زیاد دعوتش نمی کنم. اگر بگویی به روی خودش آورده، عمراً! همینطوری خوشتر است.
قضیه سر یک پاوربانک شروع شد. قبلش هم ازش دلخوری زیاد داشتم. یعنی وقتی اینقدر به یکی حال می دهی و همش خانه ات شام و نهار پلاس است و برای بچه اش چیز میز می خری در حالی که خودت بچه ای نداری که جبران کند، بالاخره صبرت تمام می شود و منتظر می شوی ببینی او در جواب چکار می کند. بعد درست وقتی که انتظار داری بالاخره از رو برود و یک جایی سعی کند یک حالی بهت بدهد، سر یک سفر مشهد که بهش رو می اندازی که پاوربانک بیست تومانی هدیه از طرف اداره ی شوهرش را بهت چند روز قرض بدهد، اولش بهانه می آورد. بعد هم که پافشاری می کنی و رک بهش می گویی که پای آبرویت پیش شوهرت در میان است و قسم  خورده که تو پاوربانک را نمی دهی، اولش قبول کند و دو سه روز بعد باز زنگ بزند پررو پررو بگوید که نمی تواند بدهد... دیگر آن روی سگت را بالا می آورد. هرچه هم پوست کلفت و احمق باشی، بالاخره کم می آوری. بعدش هم دو سه بار دیگر داستان هایی شبیه این تکرار شد و هی مرا فروخت و پشت سرم به پدر و مادرم دروغ بافت و بدگویی کرد و هی برایم پررو بازی در آورد و هی هر بار حرفمان شد درآمد توی روی من که ازش پنج سال بزرگترم پاچه ورمالیدگی کرد و کسشر به هم بافت که من سر جهیزیه اش نیامده ام بچینم و سر سیسمونی اش فلان جا بوده ام و خودش را با بچه ی ده روزه آواره ی خیابان ها کرده ام و من هم هرچه گفتم که اینطور نبوده (در واقع 6 ماه خانه ی پدرم پلاس بوده و سر گرمای تیر و مرداد هم نمی گذاشته کولر را روشن کنیم که بچه اش سرما نخورد و من مجبور شده ام پنکه را شب تا صبح روی خودم بزنم که حاصلش شده این گرفتگی ده ساله که هر وقت سرما بهش بزند دوباره زیر دنده هایم می گیرد و نفسم را بند می آورد ) قبولدار نشد و باز حرف های قدیمی و تخیلی اش را تکرار کرد. تا اینکه به زبان عامه، مهرش از دلم رفت. نسبت بهش سرد شدم. آن حس خواهرانه و احساس رابطه ی ناگسستنی خونی را از دست دادم. حس کردم خواهری که همیشه شوهرش را به من ترجیح داده و توی پانزده سال زندگی مشترکش یک بار مرا به ویلایی که از طرف اداره هر سال بهشان توی شمال و شهرهای دیگر می دهند، دعوت نکرده، خواهری که هیچوقت با من برای خرید عید یا هر نوع  خرید دیگری نیامده، هیچوقت برایم وقت نگذاشته، باغ گل و پارک جنگلی و تمام تفریحات و مسافرت هایش را با آدم های دیگر می رود و همیشه دارد مرا می پیچاند، خواهری که وقتی من یک جراحی بدون بیهوشی سرپایی کردم که تا یک هفته حالم بد بود، دو روز به من سر نزد و روز سوم دست خالی آمد خودش را نهار انداخت و بدون حتی یک کمک توی غذا پختن یا کار خانه ام، سرش را توی گوشی اش کرد و بعد هم رفت(در حالی که دوستانم همان روز اول به دیدنم آمدند و چقدر تعارف جدی کردند که بیایند کمکم)، خواهری که حتی وقتی دارم تلفنی باهاش حرف می زنم، مدام دارد با دختر ده ساله اش یا شوهرش حرف می زند و یا تلفنش پشت خطی دارد و تا بوق می خورد سریع از من می خواهد قطع کنم و بعداً بهم زنگ بزند و مرا این طرف خط به تخمش حواله می کند و بعد هم که تلفنش تمام شد زنگ نمی زند... چجور خواهری محسوب می شود؟ اصلاً چنین موجودی، با ارفاق، دوست غیرصمیمی یا حداکثر فامیل دور سالی یک بار محسوب می شود. چرا من باید وقتی برایش صرف کنم یا بهش تلفن بزنم یا سعی کنم باهاش صمیمی بشوم؟
خواهرم بین اطرافیانش (چه خانواده و چه دوست قدیمی و جدید) دنبال سوءاستفاده می گردد. هر زمانی هم احساس کند طرف خسته شده و دیگر لحنش طلبکارانه شده یا دیگر خوب شیر نمی دهد، می فهمد وقتی فلنگ را بستن است و درنگ نمی کند. قضیه را هم اینطور تعریف می کند که: طرف همش آویزان بود که شام و نهار بروم خانه اش یا بیاید خانه ام. من هم که همیشه خانه ام کثیف و به هم ریخته است، حوصله و وقتش را نداشتم و باهاش کات کردم.
حالا اینکه قبلش همش داشت از شام و نهارها و حتی صبحانه هایی که سر یارو خراب شده بود می گفت، یا اینکه چقدر با ماشین دنبال بچه اش آمده و برده مدرسه و استخر و پارک و کوفت و زهرمار، یا چقدر بهش وسایل ریز و درشت و هدیه داده، اصلاً مهم نبود. به محض اینکه طرف انتظار پاسخ می داشت، از نظر ایشان «آویزان» و «سریش» تشخیص داده می شد و باید باهاش کات می کرد.
به این نوع زندگی می گویند «زندگی انگلی». انگل به موجود زنده ی دیگر می چسبد و خونش را می مکد و از بدنش استفاده می کند و به محض اینکه احساس کرد منابع رو به پایان است و بدن موجود ضعیف شده، ولش می کند و به سراغ موجود بعدی می رود. هیچ چیزی هم در عوض به آنهایی که ازشان استفاده می کند، نمی دهد.
تازگی حس می کنم خواهرم هیچ محبت واقعی به کسی ندارد. تمام احساساتش مخلوطی از عقده های کودکی و نفرت و سودجویی و موذیگری است. حتی احساسش به مادرم که وانمود می کند دوستش دارد و دلش برایش می سوزد، ناشی از سودجویی است. چون حتی حالا که خانه ی مادرم نزدیکش نیست که هر روز نهار سرش خراب بشود، باز هم یک روز در میان آنجاست. بهانه اش هم این است که آمده ام توی جابجایی وسایل اثاث کشی هفته ی پیش کمک کنم. سر اثاث کشی پارسال شان هم دو ماه هر روز آنجا بود به همین بهانه. انگار که جمع و جور کردن یک خانه بعد از اثاث کشی، یک هفته بیشتر باید طول بکشد.
گاهی به خودم می گویم چشمت کور. تو هم مثل او باش. بعد می بینم من نمی توانم. به چند دلیل:
اول اینکه برای وقت خودم و شخصیتم احترام قائلم. هیچوقت نمی توانم به خاطر یک بشقاب غذا، خودم را آویزان مردم، حتی مادرم، بکنم. مثلاً اینکه در خانه ی پدر و مادرم معمولاً بهم بی احترامی می شود. پدرم هیچ مراعاتی نمی کند. کاملاً خودخواهانه برخورد می کند. رفتارش با دیگران کلاً روی اعصاب و غیر قابل تحمل است. فوقش بشود ماهی یک بار به مدت دو ساعت تحملش کرد. آنوقت من اگر از گرسنگی در حال مرگ باشم و فقط دو جا توی دنیا غذا باشد آنهم خانه ی پدرم و یک غار بومی در بیابان های استرالیا، سریع چمدان می بندم و یک بلیت برای استرالیا می گیرم.
دوم اینکه حوصله ولگردی الکی توی این گرما یا مثلاً سرمای زمستان را ندارم. کلاً حوصله الکی شال و کلاه کردن و هی سلام و علیک کردن و وراجی بیخودی با مردم سر یک وعده غذا را ندارم. ترجیح می دهم یک لقمه نان و پنیر بخورم و نروم خانه ی مردم کباب بخورم. حتی بارها سر این قضیه ی شکم پرستی به شوهرم غر زده ام که چرا باید برای یک افطاری مفت که مثلاً یک کباب کوبیده ی لاستیکی کوفتی هم بدهند، پا شود تا آن سر شهر برود و خودش را تا ده یازده شب الاف کند تا به خانه برسد؟ شکم مگر چقدر ارزش دارد؟ آن کباب کوبیده، تا برسد به خانه، نصف فرایند هضمش را هم گذرانده و تبدیل به نیمچه گه شده است. آیا چنین چیز بی ارزشی، باید نصف روز آدم را تلف کند و به خاطرش تا آن سر شهر برود؟
سوم اینکه زبان چرب و نرم و سیاست خواهرم را ندارم و نمی توانم حتی برای چیزهای مهم تر از این (مثل شغل و حفظ زندگی زناشویی ام) شیرین زبانی و چاپلوسی و دروغ گویی کنم. اصلاً به خاطر غرور یا هر چیزی که هست، این چیزها منطقاً توی کت من نمی رود و باهاش کنار نمی آیم. حتی اگر شوهرم هم این صفات را داشت، نمی توانستم دوستش داشته باشم و احترامم را نسبت بهش از دست می دادم.
بعضی آدم ها سگ ها را دوست دارند.
بعضی آدم ها گربه ها را.
به نظرم مسأله ی اصلی در انتخاب این دو حیوان خانگی، مسأله ی اصلی در کلیه روابط انسانی است. به این معنی که نصف آدم ها، مدل من هستند و برای معاشرت، آدم های مهربان و صادق و باوفا و آرام و خسته کننده را ترجیح می دهند. نصف دیگر آدم ها هم مثل خواهرم و برادر بزرگترم و ح هستند و برای معاشرت، شلوغی و تفریح و بازی و سرگرم کنندگی را در اولویت معیارهایشان قرار می دهند.
برای من آدم آویزان و وقیح و پررویی که تنها خاصیتش این است که اهل شیرین زبانی و شلوغ کاری است و باهاش خوش می گذرد، فاقد ارزش و احترام است و نمی توانم بابت اینکه سرگرمم کند، نانش را بدهم و تحملش کنم. من سلطان نیستم که دلقک بخواهم.
خواهرم به واقع هیچ کدام از ویژگی هایی را که از یک دوست یا خواهر انتظار دارم، ندارد و رفتارش مدام دارد آزارم می دهد.
مدام حس می کنم دارد زیرابم را پیش والدینم می زند و برعکس ظاهرش که انگار همیشه طرفدارم است، پشت سرم مدام دارد بدگویی می کند. همین تازگی بود که باز داشت چسناله های قدیمی اش را درباره اینکه من با بچه ی ده روزه آواره ی خیابانش کرده ام از سر می گرفت که با اشاره به اینکه «اگر تو یادت رفته، من وبلاگی دارم که تویش خیلی چیزها توی همان روزها نوشته ام و برای اینکه بدانیم حرف کداممان درست است، می توانیم بهش مراجعه کنیم» دهانش را (احتمالاً برای همیشه!) بستم. اگرنه نمی دانم تا کی می خواست این دروغ ها را پیش همه به هم ببافد و مرا شمر و یزید و حرمله جلوه بدهد.
دیروز «ن» همکار سابقم که زن خیلی خوب و رفیق باوفا و با مرامی است بهم گفت که حامله است. توی فکر افتادم که حالا که شاغل نیستم و توی خانه ام، یک ماه دیگر که هوا یک کم خنک تر شد، شروع کنم تا زمان زاییدنش مدام بهش سر بزنم و هر کاری از دستم بر می آید برایش بکنم. من که برای خواهر خودم کار چندانی نکردم. چرا؟ چون آن موقع مجرد بودم و سرم توی حساب نبود و خواهرم هم پدر و مادرم را حی و حاضر داشت و تا پنج سالگی رسماً بچه اش را برایش بزرگ کردند و آنقدر همش سرمان خراب بود که من بیشتر از دست خودش و شوهرش فراری بودم و نسبت بهش حسی را داشتم که آدم به یک  مهاجم و مزاحم همیشگی دارد. چطور می توانستم حس خوبی بهش داشته باشم؟ به خواهری که قبل از حاملگی اش هم برایم گه خاصی نخورده بود و رفتارش همین و همش دنبال کون شوهرش بود و حتی یک بار بهم گفت که فلان مانتویم را وقتی می روم خانه شان نپوشم چون شوهرش گفته که ما در خانه سازمانی زندگی می کنیم و برای من بد می شود. یا یک بار دیگر که بهش می گفتم بیاید با هم برویم خرید عید. برگشت رک و راست زل زد توی چشمم و بهم گفت که شوهرش گفته هرچه را با فلانی بخری، نمی گذارم بپوشی و می ریزم دور. چون فلانی جلف و قرتی است.
بعد یک چیز دیگری که الان ازش یادم آمد و خیلی روی اعصابم است، این است که قبلاً همش داشت از دست شوهرش می نالید و می گفت که می خواهد طلاق بگیرد و از اخلاق های بد شوهرش می گفت. به محض اینکه من دوبار پیشش درددل کردم و از بدی های شوهرم گفتم، یکهو رفتارشان عوض شد و حالا دیگر همین مانده که جلوی ما همدیگر را بکنند. رسماً به هم درِ کونی می زنند و عین تازه عروس و دامادها، مدام به هم آویزانند و برای هم عشوه و ادا می آیند و قربان صدقه ی هم می روند. همین رفتارهایشان شوهر مرا هم حساس کرده و روی رابطه ی ما اثر گذاشته و باعث می شود شوهر من چشمش که به اینها می افتد بدعنق و غرغرو و گند اخلاق بشود و اینقدر روی مخ من برود که دعوایمان بشود. بعد اینها هم هی بیشتر خوششان می آید و از دعوای ما کیف می کنند و بیشتر بهش دامن می زنند. من هر چقدر هم با شوهرم مشکل داشته باشم، به اندازه ی مشکل خواهرم نبوده و نیست. بعد همین خواهر که تا حالا داشت درباره ی طلاق برای من چسناله می کرد، حالا دعوای ما را تماشا می کند و ناخن می زند و ته دلش ریز ریز می خندد. من حتی اگر بخواهم طلاق هم بگیرم به کسی مربوط نیست که بخواهد باعث دعوای بیشتر ما بشود یا از دعوای ما خوشحال بشود. زندگی خودم است و تمامش به خودم مربوط است.
همین چیزهاست که باعث شده روی تصمیمم درباره ی بهم زدن رابطه ام با خواهرم جدی تر بشوم. می گویم بهم زدن، چون صورت دیگری نمی تواند داشته باشد. وقتی با هم رفت و آمد نکنیم. وقتی با هم خرید نرویم. با هم مسافرت نرویم. وقتی فقط خانه ی پدر و مادر و بقیه همدیگر را ببینیم، دیگر چه رابطه ای می ماند؟ کم کم همین احترام ظاهری و کج دار و مریز هم از بین می رود و رویمان به هم باز می شود و حرف های نگفته را می گوییم و بعد هم کات می کنیم. من فقط حوصله ی سلیطه گری و جیغ جیغش را موقع دعوای نهایی ندارم. واقعاً ترجیح می دهم این قسمت را بپرم. چون این  اتفاق اجتناب ناپذیر است، ولی حوصله ی مراحلش را ندارم. کاش بخوابم و بیدار بشوم و همه چیز تمام شده باشد و همه هم درباره ی این جریان خفه بشوند.

دوشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۸

456: عمو ویگیلی و منیژه و ح.ن


من دیشب به قدر یک جنگ هشت ساله خون از دست داده ام. هر دو ساعت هراسان از خواب پریده ام و به توالت دویده ام و نوار بهداشتی عوض کرده ام. جوری از من خون رفته که الآن یک حالت روحانی بین مرگ و زندگی دارم. واقعاً حس می کنم تمام دست و پا و تنم گزگز می کند و چشم هایم نورهای گریزان توی  هوا می بیند.  دلیلش هم فیبروم و افتادگی رَحم است. افتادگی هم مال آسم و سرفه های همیشگی است.
شاید برای همین وقتی همان دیشب یاد ح.ن افتادم، قبل از هر چیزی متوجه حال و هوای عرفانی و نورانی اش شدم. یک هاله ی نوری دور خودش دارد. آدم خاصی هست. حتی ده سال پیش که وبلاگش را می خواندم، بین آن همه آدم حس می کردم این یکی نور بالا می زند. توی توییتر سرچش کردم و متوجه شدم بلاکش کرده ام. من فقط به دو دلیل بلاک می کنم: نخواهم یکی را ببینم، یا نخواهم یکی مرا ببیند. در مورد ح.ن مورد دوم صادق است وگرنه خودم خیلی دلم می خواهد نوشته هایش را ببینم. بین این بچه های وبلاگ نویس که هنوز گوشه و کنار می بینم شان، ح.ن کسی است که هنوز خودش را از دست نداده. یک جایی ته خودش زنده است. یک نوری ته راهروی تاریک رفتار علی السویه اش می بینم که انگار پدر ژپتو ته دالان تاریک شکم نهنگ، شمعی روشن کرده باشد و بعد از سال ها هنوز آنجا زنده باشد.
ح.ن مثل من است. کلماتش. شخصیت اش. اما نمی توانم بهش بگویم. مثل دو قطار شیشه ای در دو ریل موازی هستیم. واگن های او کمی جلوتر از من است و من هرگز نمی توانم در حال حرکت با همین سرعت ثابت، خودم را به واگن اولش برسانم. حتی اگر موازی و کاملاً کنار هم حرکت می کردیم هم جنس شیشه ای و غیر قابل انعطاف مان نمی گذاشت سرمان را به سمت هم برگردانیم. ما در زمان منجمد شده ایم. مثل ساس هایی درون کهربا.
ح.ن خیلی خوب است. روح کودکانه و پاکی دارد. از پشت آنهمه ریش و پشم و غرور و سکوت، یک شازده کوچولو دارد روی سیارک خودش تک و تنها زندگی می کند و کسی را هم به سیارکش راه نمی دهد. نقش دوست دخترش را نمی دانم. او هم آدم خاصی است. شخصیت عصبی و خل و چل و عجیبی دارد. جرأت نزدیک شدن بهش را ندارم. ترجیح می دهم همانطور که از خودش، از دوست دخترش هم فاصله بگیرم. رابطه ی عجیبی دارند. من نمی فهمم اش. فقط این را می فهمم که دختره هیستریک است. و تجربه ی دعوا با شین و زن هیستریک اش، این را بهم فهماند که نزدیک آدم های عصبی و دمدمی مزاج نشوم. من آدم های آرام و ثابت را ترجیح می دهم.
دیشب خواب منیژه.چ را دیدم. یک دختری توی دانشگاه مان بود که مثل من همه فکر می کردند با آن اعتماد به نفس و دل و جرأت و شخصیت اعتراضی، آخرش یک چیزی می شود. بعدها فهمیدم کارمند شده. مثل من که بعدترها شدم. و حسابی لاغر شده بود. آن سال های دانشگاه مد بود دخترها سایه های رنگین کمانی و علی الخصوص سبز-آبی عجیب و غریبی پشت چشم هایشان می زدند اما به فکر پوست شان نبودند. روی همان پوست های آفتابسوخته و زرد خودشان سایه های رنگین کمانی می زدند و دور چشم شان را سبز می کردند و ابروهایشان را نازک و کمانی و رژلب های براق و مایع می زدند و شلوارهای کوتاه می پوشیدند. عین جنده های کتک خورده آرایش می کردیم آن سال ها. حالا اما دخترها بیشتر عمل جراحی زیبایی می کنند و گونه های برجسته و دماغ های کوچک که پشت تپه های گونه ها و لب های پروتزی و بوتاکسی شان گم می شود. و آرایش های گریمی می کنند. حالا دخترها توی عکس ها دست کم تمیزتر به نظر می رسند. اما دخترهای آن سال ها راحت تر می خندیدند و لبخندهایشان سنگی نبود. با همان مژه های به هم چسبیده و خط چشم های ناشیانه و رژلب های برق برقی، از ته دل می خندیدند. چون که پسرها هنوز برای دخترها احترام قائل بودند و هنوز عاشق می شدند و هنوز ناز می کشیدند. الآن چی؟ پسرها محل سگ به دخترها نمی دهند. وقتی کافه می روند، نوبتی حساب می کنند و هدایای گرانقیمت از دخترها طلب می کنند. موقع خواستگاری هم برای دخترها شرط و شروط می گذارند. اینطوری است.
خلاصه منیژه از آن دخترهای ذاتاً بَرنده به نظر می رسید. جنگنده و وحشی و با اعتماد به نفس. همیشه از هرچیزی که می گفت مطمئن بود و کسی را در حد خودش نمی دانست. چرا؟ به گمانم چون فلسفه خوانده بود و لائیک شده بود و حس می کرد از همه بهتر است و کسی درکش نمی کند. یک شب تا صب توی خوابگاهشان با هم درباره خدا حرف زدیم.
دیشب خواب دیدم توی شمال هستم. مازندران آنجاها. منیژه را تصادفی وسط یک مسافرت یا همچین چیزی دیدم توی بازار. خواستم مهمانش شوم. مرا برد به یک کارگاه با کارگرهای بدبخت عین چینی ها که توی قوطی های کوچک کشویی چوبی می خوابیدند. از یک در گربه رو هم به کارگاه رفت و آمد می کردند. همه چیز شبیه وضعیت کارگرهای بدبخت چینی و افغانی بود. هرجور کارگری که هیچ نظارتی به وضعیت زندگی و کاری نباشد و کارفرما استثمارش کند. بعد من هی می خواستم نق بزنم اما از منیژه و اینکه مهمانش هستم خجالت می کشیدم. به خودم می گفتم به هر حال خودم آویزانش شدم. او که نخواست ازم. بعد هم اگر به وضعیتش نق بزنم، فکر می کند دارم تحقیرش می کنم. ناراحت می شود. همین است که هست. نمی خواهی راهت را بکش و برو. چیزی برای نق زدن نیست.
منیژه یک طوری عصبی و غمگین بود. مثل کسانی که مدت ها رنج کشیده اند و از همه کس و همه چیز متنفرند و یک خشم پنهانی به همه دارند  چون که فکر می کنند وقتی اینها رنج می کشیده اند، هیچ کس به تخمش نبوده و همه در حال عشق و حال خودشان بوده اند.
حالا یادم افتاد چه چیزی بین منیژه و ح.ن مشترک بود که همزمان یاد هر دویشان افتادم: همین رنج مزمن و خشم و خودخوری پنهان. همین سکوت و نفرت توی چشم ها. همین انتظاراتی که آدم از خودش دارد و برآورده نمی شود و آدم شرمنده ی خودش می شود. بعد دیگر همیشه و همه جا با سری خمیده از مقابل همه می گذری و گاهی وقتی سعی می کنند بهت نزدیک شوند سرت را بالا می کنی و در سکوت نگاهشان می کنی و می گذری. منیژه و ح.ن اینطور آدم هایی شده بودند. همان طور که من شده ام. اما من تقریباً خودم را بخشیده ام. سعی کرده ام تمام گناه را خودم به دوش نکشم. گناه ایده آلیست بودن را. گناه بلندپروازی هایم را.
یاد داستان «عمو ویگیلی در کانِتیکت» افتادم. دو زن که دوست قدیمی هستند، یک شب مست می کنند و یکی شان وقتی یاد عشق قدیمی اش که سربازی بوده که در جنگ کشته شده می افتد، با گریه به آن یکی می گوید: من دختر بدی بودم؟
این جمله خیلی غمگین است. انتظارات و سوألات آدم از خودش را نشان می دهد. آن دیگری هیچ کس نیست. توی آن مستی تو داری با خودت و گذشته ات و خاطراتت و آرزوهایت حرف می زنی. و همیشه خودت را به خاطر بدبختی هایت محکوم می کنی.
ح.ن جایی درباره ی «آشتی با خود» نوشته و دوستش را که خواسته او را وادار به خواندن کتاب های روانشناسی برای آشتی با  خودش بکند، مسخره کرده. ح.ن مثل من و منیژه در رنج است. رنج آدم های ایده آلیست که دنیا به شکل خواسته هایشان نمی شود و سرخورده و غمگین و تلخ می شوند.
با اینهمه، شمعی در انتهای دالان تاریک ما روشن است هنوز. و از همان کورسوی ضعیف است که هنوز همدیگر را میان غریبه ها به جا می آوریم.