دوشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۹۱

یادداشتک

+ نوشته شده در دوشنبه نهم مرداد 1391 ساعت 23:56 شماره پست: 322

امشب براي اولين بار رفتم به يه آدرسايي كه شايد شماها خيلي وقت پيش خونده باشين و واسه همينه كه روم نميشه اينجا اسمشون رو بيارم. بعضي هاشون رو حتي شايد فقط يه بار اسمشون رو شنيده بودم. اما هيچوقت دنبالشون نيفتاده بودم كه آدرسشون رو سرچ كنم و برم بخونمشون.
بعد سر پيدا كردن يكيشون سريش شدم و آي بگرد بگرد كه رسيدم به لينكاي اون و از لينكاش رسيدم به آدما و نوشته هاي جالب تر و ماجرا تازه داشت برام قشنگ و هيجان انگيز ميشد كه...

متوجه شدم اين وبلاگا در واقع حلقه اي بودن كه سه چهار سال پيش از بيخ درو شدن و همه شون يا تعطيل كردن يا وبلاگ و به همون حال ول كردن و رفتن جاهاي ديگه و هي فيلـ.تر و هي فيـ.لتر و ... تا آخرش ديگه نمي‌دونم چي شده. بيخيال نوشتن شدن يا با يه اسم ديگه يه جاي ديگه دارن مي‌نويسن.

خيلي دلت مي‌گيره وقتي مي‌ري توي يه وبلاگ حسابي. بعد از مدت ها چار كلوم حرف حسابي مي‌خوني و دلت غنج مي‌زنه كه براش كامنت بذاري: دمت گرم! اما وقتي مي‌رسي به انتهاي متن و تاريخ ارسال پست... زكي. اين كه مال چهار سال پيشه!

خيلي دلت مي‌گيره وقتي بهترين وبلاگايي كه مي‌شناسي يكي بعد از ديگري درشون تخته ميشه و ميرن.

دنياي عـ.ني شده. خيلي... خيلي... بيش از حد تحمل يه آدم...

پ.ن: به يه جايي رسيدم كه به نوار آدرس گفتم‌: تو رو خدا منو ببر يه جاي حسابي. اينقد ارور نده. اينقد نااميدم نكن. پس كجان آدم حسابيا؟ كجان اونا كه خوب مي نوشتن؟ چه بلايي داره سرمون مياد؟

شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۱

267: تغيير

+ نوشته شده در شنبه هفتم مرداد 1391 ساعت 1:3 شماره پست: 321
خبر اول: اينكه بالأخره بعد از كلي جان كندن و به خاك سياه نشستن و زير بار قسط و وام و قرض و قوله رفتن... من و گولي نمرديم و يك آپارتمان فسقلي در شرق تهران نزديك يكي از ايستگاه‌هاي مترو خريديم و اگر به خير بگذرد و مشكلي پيش نيايد مي‌دهيم‌اش اجاره تا سال ديگر كه مي‌رويم سر خانه و زندگي‌مان. اين از اين.

خبر دوم: اينكه بنده از اين

تبديل شدم به اين

اولش همانطور كه آرايشگر موهايم را كوتاه مي‌كرد و به بالاي سرم نزديك مي‌شد (هنوز پشت سرم را نمي‌ديدم كه دقيقاً چقدر كوتاه كرده است) شجاعتم تحليل مي‌رفت و توي دلم خالي مي‌شد. خودم گفته بودم كه پانزده بيست سانتش را كوتاه كند اما حالا هنوز تمام نشده حس مي‌كردم كه موهاي فرم دارد كم‌كم خشك مي‌شود و بالا مي‌پرد و معلوم نيست بعد از كامل خشك شدن چه ريختي بشوم.
موي فر يك مصيبتي است كه فقط كسي كه داشته باشدش مي‌فهمد گرفتار چه بلايي شده. شما ظاهرش را مي‌بيني كه چقدر حلقه‌حلقه و قشنگ دور سر طرف چرخ مي‌خورد و پف مي‌كند و حتي اگر موهاي يارو كم‌پشت هم باشد نشان نمي‌دهد. ديگر نمي‌دانيد كه هر بار كه حمام مي رود كه مصائبي را متحمل مي‌شود و هر بار كه به يك جاي شرجي مسافرت كند چه شكلي مي‌شود و چه خود-درگيري مدامي با خودش دارد.
آرايشگر خيلي مقاومت كرده بود كه «حيف است» و «قشنگ است» و «بگذار كمتر كوتاه كنم» و «پشيمان مي‌شوي» و من سرسختانه سر حرفم ايستاده بودم كه «شما كارت نباشد و كوتاه كن. با من.».
آخر شما كه جاي من نيستيد كه طبقه‌ي چهارم يك آپارتمان قديمي‌ساز نكبتي زندگي كنيد و واشر تمام شير آب‌هاي خانه‌تان خراب باشد و آب گرمكن ديواري‌تان مدام خاموش و روشن بشود و پنجشنبه شب‌ها و جمعه‌ها ديگر آنقدر فشار آب پايين بيايد كه آبگرمكن مطلقاً روشن نشود و مجبور بشويد دوش آب سرد بگيريد و مادرتان پارچ پارچ آب داغ از سماور برايتان بياورد كه توي حمام از سرما نميريد و يكجوري به بدبختي و بيچارگي عين مردمان روستاهاي دورافتاده‌ي پشت كوه خودتان را آب بكشيد و بيرون بياييد.
دفعه‌ي آخر همين توي ماه رمضان بود كه از سركار عرق كرده و كلافه رسيدم خانه و چپيدم توي حمام و هنوز آب به كف سرم نرسيده بود كه يكهو يخ كرد. هرچه هم شير آب را باز گذاشتم و منتظر شدم تأثيري نكرد و آخرش مجبور شدم با آن موي دراز تا پايين كمر كه عين جلبك دريايي به هم رفته بود، دولا دولا آب سرد را روي سرم باز كنم و به زور نرم‌كننده (كانديشنر) گره‌هاي موهايم را از هم باز كنم و با آب سرد آبكشي كنم و بيرون بيايم. به زمين و زمان فحـ.ش مي‌دادم و همه‌كس آن معمار و مهندس و سازنده‌ي اين ساختمان را مي‌گفتم كه همه‌چيزش داغان است و به عنوان مثال از هنرنمايي‌هايش كار گذاشتن كليد خاموش و روشن كولر، توي آشپزخانه بالاي يخچال است!
تازه بيرون حمام هم مجبور شدم آن فرايند نيم ساعته‌ي ديسپانسيل (ژل زدن و همانطور در حالت دولا با سري موي فر سشوار موها را به حالت فر خشك كردن) را انجام بدهم كه باعث شد يك كمر درد و گردن درد حسابي بگيرم. همانجا بود كه تصميم گرفتم موهايم را كوتاه كنم. در واقع مدت‌ها بود وسوسه مي‌شدم اما ماجراي آن روز باعث شد ديگر كارد به استخوانم برسد و ترديد را كنار بگذارم...
اما درست همان وقت كه آرايشگر نصف موهايم را كوتاه كرده بود، مي‌خواستم پا شوم و از زير دستش فرار كنم توي كوچه. كجا رفت آن جرأت و جسارت من در كوتاه كردن موهايم؟
بچه كه بودم هر وقت از جلوي آرايشگاه رد مي‌شدم مي‌چپيدم داخل و موهايم را كوتاه مي‌كردم. اصلاً نمي‌توانستم موهايم را تحمل كنم. هميشه پسرانه بود. اما حالا شش هفت سالي مي‌شد كه موهايم هميشه بلند بود.
فهميدم كه آدم به مرور زمان جسارتش را از دست مي‌دهد و در حفظ داشته‌هايش محافظه‌كار مي‌شود.
به محض اينكه تمام شد درگيري‌ام با خودم شروع شد:
حالا چطور توي كليپس جايش بدهم؟
اگر زير روسري پف كند چطور كنترلش كنم؟
عين ديگ وارونه دور سرم ايستاده و باعث مي‌شود يك دختربچه‌ي احمق جلوه كنم.
اينطوري كه هست چاق‌تر نشانم نمي‌دهد؟ قدم را كوتاه نكرده؟
موقع كار كلافه‌ام مي‌كند اگر ول باشد.
به قيافه‌ام مي‌آيد؟
حالا اگر مهماني‌اي، عروسي‌اي، چيزي شد با اين موهاي مسخره چكار كنم؟
بهتر نبود كوتاه‌ترش كنم؟
بهتر نبود بلندتر باشد؟
اصلاً چه مرضي داشتم كه گفتم كوتاهش كند؟
عجب غلطي كردم!
يك ساعت جلوي آينه باهاش درگير بودم و هي توي دلم خودم را فحش مي‌دادم كه اين ريخت و قيافه را از خودم ساخته‌ام و حالا بايد مدت‌ها با اين قيافه كنار بيايم تا موهايم دوباره شبيه آدم بشود. شده‌بودم عين اين پسرهاي لاغروي تيپ هنري كه آدم دور و بر چهارراه وليعصر و ميدان انقلاب مي‌بيند و انگار سعي دارند زشتي‌شان را پشت عينك گنده‌ي قاب كائوچويي و موهاي فرفري ولو توي هوا و شلوارهاي قرمز و بنفش و پيراهن‌هاي آويزان پنهان كنند.
تنها چيز آرامبخش اين بود كه: كاريست كه شده و ديگر راه برگشت ندارد، پس بايد باهاش كنار بيايي!
بعدش آرام آرام شروع كردم به عادت كردن و پذيرفتن خودم با قيافه‌ي جديد. همين است كه هست. تو  از حالا بعد اين شكلي هستي. چه خوب و چه بد. عوضش موهايت ديگر سنگيني نمي‌كند. ديگر مجبور نيستي صبح تا شب بچپاني‌شان توي كليپس و گلوله كني پشت سرت. اينطوري حتي بيشتر بهت مي‌آيد و بانمك‌تر شده‌اي. متفاوت شده‌اي. ديگر شبيه زن‌هاي ميانسال افسرده به نظر نمي‌رسي...
فهميدم كه آدم‌ها به هرحال تمايل دارند كه وضعيتي را كه تويش هستند به هر قيمتي حفظ كنند... اما وقتي خواسته يا نخواسته در وضعيت جديدي قرار بگيرند، خيلي زود به آن هم عادت مي‌كنند و باز هم به وضعيت‌هاي جديدتر همانقدر واكنش و مقاومت نشان مي‌دهند.
فهميدم كه آدم وقتي كارد به استخوانش مي‌رسد و «تغيير» را از يك جايي شروع مي‌كند يكهو مي‌بيند كه انگار خيلي وقت است به اين تغيير احتياج داشته و بعد شروع مي‌كند به تجديد نظر در همه‌ي زمينه‌هاي زندگي‌اش. دارم كم‌كم هوس‌هاي غريبي مي‌كنم. از آن هوس‌هاي دخترانه‌ي بيست‌سالگي‌ام. هوس ديوانگي و متفاوت بودن. چون‌كه حالا مدت‌هاست با تمام وجود شبيه همه شده‌ام و كوچكترين تلاشي در متفاوت بودن نكرده‌ام. چون‌كه دلم لك زده براي آن ديوانگي‌ها و عاقبت نينديشي‌ها.
اگر شما هم فيلم گيتار را ديده باشيد مي‌فهميد من از چه نوع تغييري دارم حرف مي‌زنم. تغيير اصولي. دور ريختن همه‌ي داشته‌ها. شروع يك زندگي جديد با ويژگي‌هاي خاص خودش. بدون نگه داشتن چيزي از گذشته.
«سرطان»، توي اين فيلم نشانه‌اي نمادين است از سوي زندگي كپك‌زده‌ي يك زن. زندگي‌اي كه ديگر به تنگ آمده و خودش را در قالب يك سرطان حنجره، فرياد مي‌زند.

پ.ن: خبر سوم: عاقبت يكي از شما مرا توي محيط كارم شكار كرد!
البته اين نفر دوم بود. اوليش مريم.اي عزيزم بود كه دو سال پيش يك روز همينجوري پاشد آمد شركتي كه تويش كار دفتري مي‌كردم. اما هنوز كسي توي سالن آرايش خفت‌ام را نگرفته بود. اين يك خانم مجسمه‌ساز بود كه آمده بود موهايش را قرمز كند. مدل موهايش هم به نظرم غريب بود. چون‌كه پشت سرش يك تكه بلند باقي گذاشته بود كه شبيه سامورايي‌ها به نظر مي‌رسيد. وقتي واكنش ديگران را به موهاي عجيبش ديد به جاي اينكه تحت تأثير قرار بگيرد گفت: اينم قشنگه. مگه چه  اشكالي داره؟! شخصيت‌اش به نظرم خشن و غريب آمد. بهش گفتم: تريپ‌ات هنريه! گفت: خودمم هنري‌ام. مجسمه‌سازم... ازم پرسيد كه اين مجله‌ي «داستان» همشهري، مال شماست. گفتم بلي. توجهش جلب شد و گفت كه او هم زماني داستان نويسي كار مي‌كرده. بعدش همين‌طور حرف زديم و زديم تا رسيديم به وبلاگ‌هاي آشنايي كه مي‌شناختيم و بعدش... به وبلاگ خودم.
راستش اگر آنطور ناگهاني غافلگير نشده‌بودم آدرس وبلاگم را بهش نمي‌دادم. اما وقتي اسم وبلاگ‌هايي را آورد كه آنقدر دوست‌شان داشتم، ديگر نتوانستم مقاومت كنم و بهش گفتم كه من نويسنده‌ي وبلاگ بي‌پد.ر خودشيفته هستم. او هم گفت كه مرا مي‌شناسد!
تجربه‌ي عجيبي بود... اينكه با دست‌هاي خودت موهاي يكي از خوانندگانت را قرمز كني!


یکشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۱

266: بستني بخوريد تا بميريد


+ نوشته شده در یکشنبه یکم مرداد 1391 ساعت 22:11 شماره پست: 320

به نظر من آدم بايد يك روز عصر از وسط اجتماع انساني بيايد خانه، برود سر يخچال فريزر، هرچي مر.غ يـ.خي وارداتي كه معلوم نيست مال كدام كشور خراب‌شده‌اي هست و مامان رفته صف ايستاده و گرفته و تپانده توي طبقات فريزر را بيرون بريزد و جعبه بستني‌هايش را از آن ته‌توها بيرون بكشد، يك كاسه‌ي بزرگ بستني انبه و طالبي و توت‌فرنگي و وانيل و كاكائوي ميهن (يا اگر نبود دومينو) براي خودش پر كند و ببرد پاي كامپيوترش، يك فيلم ترسناك خوب بگذارد و بعدش همينجوري بستني بخورد و فيلم ترسناك ببيند و ... بعدش ديگر هيچي. بميرد و اليه راجعون.
به گولي مي‌گويم مي‌دانم كه او فقط به خاطر اينكه من همراهش بروم دندانپزشكي اينهمه راه آمده تا ميدان انقلاب دنبال من و فلان و بهمان، ولي با اين وجود من واقعاً خيلي خسته‌ام و ساعت هفت شب تازه از سالن زده‌ام بيرون و ديگر رمق همراهي ايشان تا مطب دندانپزشكي را ندارم. براي همين از دروازه شميران راه‌مان از هم جدا مي‌شود و او مي‌رود سمت مطب پسرخاله‌اش و من سمت خانه.
راهروي مترو بيشتر از هميشه كش مي‌آيد و آدم‌هاي دور و برم بيشتر از هميشه ور مي‌زنند و ولنگ و واز راه مي‌روند. از در مترو كه مي‌زنم بيرون مثل هر روز چشمم به آقاي لواشك مجلسي مغز‌دار فروش مي‌افتد. مثل هميشه از جلويش رد مي‌شوم ولي اين بار دو قدم نرفته مي‌ايستم و برمي‌گردم. شايد هليا خانه‌مان باشد. بد است دست خالي بروم. شيريني و اين‌ها هم كه براي دندانش بد است. بسته‌هاي لواشك‌ها رنگ و وارنگ هستند. از آقاي لواشك مي‌پرسم كه آيا طعم‌هاي‌شان هم فرق مي‌كند. مي‌گويد نه. همه مثل همند. باز دست كم آقاي لواشك ميان اينهمه مردم، صداقت دارد. ازش يك بسته لواشك قرمز مي‌خرم چون بچه‌هاي سه ساله احتمالاً رنگ قرمز را بيشتر دوست دارند. وگرنه تويشان كه همه يكجور گـ.هي هست.
بچه‌گربه‌ي دست‌آموز لاغروي دكه‌ي روزنامه‌ي نزديك در مترو كنار پايم كش مي‌آيد و ميو ميو مي‌كند. برو پي كارت بچه. تو كه لواشك نمي‌خوري. مي‌خوري؟... مي‌آيم بروم كه ياد ظرف غذاي توي كيفم مي‌افتم كه نصف فسنجان ظهرم هنوز تويش مانده.
-    يه ديقه وايسا... آهاااااان... بيا... بخور...
فسنجان را بو مي‌كند اما رغبتي بهش نشان نمي‌دهد. من هم جاي او بودم به آن چيز قهوه‌اي بي‌شكل كه بيش از هر چيزي به گـ.ه شبيه است نزديك نمي‌شدم. اما انسان انسان است و گربه گربه. گربه‌اي كه نتواند بوي فسنجان را از گـ.ه تشخيص بدهد همان بهتر كه در تناسخ بعدي آدم بشود و ارتقاء سيستم پيدا كند و محكوم به آزادي بشود و دهانش سر.ويس. البته تقصيري هم ندارد. هيچ‌كس نمي‌داند آن آشغالي كه جاي گوشت گوساله‌ي يخي به ما مي‌فروشند و چرخش مي‌كنيم و قلقلي مي‌كنيم و توي فسنجان مي‌ريزيم، واقعاً كجاي كدام حيوان است؟!
باز هم به شعور ناقص همين گربه‌ي لاغروي لاجان.
انگشت‌هاي دو دستم را از پهلو توي بندهاي كوله‌ام قلاب مي‌كنم و سر به زير به سمت خانه مي‌روم. وقتي خيلي خسته‌ام سرم را پايين مي‌اندازم و پاهايم را دنبال خودم مي‌كشم. گاهي هم يكهو سر به آسمان بلند مي‌كنم و آه عميقي مي‌كشم كه آدم‌هاي دور و برم را نگران مي‌كند. به هرحال به هرجايي نگاه مي‌كنم الا روبرو و آدم‌ها و ماشين‌ها.
چه كسي بود مي‌گفت:
«روزگار روز مرا پیش فروشی کرده
دل بیدار مرا پیر خموشی کرده...؟»*
بله. اينطوري‌هاست كه بي‌پولي باعث مي‌شود روزها و ماه‌ها و سال‌هايت را به حقوقي كم، پيش‌فروشي كني. بعدش از ساعت 9 صبح تا 7 شب مال آن‌ها هستي. جزء املاك و دارايي‌ها و احشام‌شان حساب مي‌شوي و... ولش كن. اين حرف‌ها كُلي است و «كـ.لي‌گويي آفت شعر است/ حرف مفـ.ت آفت ذهن...»*.
مي‌گفتم كه خسته و سر به زير در پياده‌رو به سمت خانه مي‌رفتم و هنوز هوا تاريك نشده بود. يادم آمد كه قيافه‌ام احتمالاً حتي غمزده‌تر از عصرهايي است كه از مدرسه برمي‌گشتم و مي‌دانستم بايد تا شب مشق بنويسم و درس حفظ كنم و فردا اول صبح از خوابم بزنم و بروم به معلم ريـ.قو جواب پس بدهم. آنوقت‌ها هم هميشه غروب كه مي‌شد غم دنيا مي‌ريخت توي دلم. از نظر من از همان موقع مي‌شد گفت فردا صبح است و دوباره روز از نو و روزي از نو و سوال و جواب و امتحان از نو. مدرسه هيچوقت خاطرات خوشي براي من نداشته. بلكه هميشه مساوي بوده با كلاس‌هاي طولاني و كسالت‌بار وسط يك مشت خنگ و اجبار هميشه خرخواني، درست بر مهره‌ي دوم پس گردن.
اما در اين غروب يكشنبه‌ي اواسط تابستان، قيافه‌ي اين من سي و دو ساله، درست شبيه آن من محصل سال‌ها پيش بود: سر به زير و خسته و مجبور.
مي‌رفتم و مردم بيشتر از هميشه توي پياده‌رو صف كشيده بودند. جلوي در قصابي. در نانوايي. در حليم‌فروشي. در آش‌فروشي... اصلاً انگار صف‌كشيدن در وجود اين مردم آنقدر نهادينه شده است كه لذت ماز.وخيستي‌اي از آن مي‌برند. انگار منتظرند كه يكي توي تلويزيون بيايد بگويد فلان چيز گر.ان شد، به طرفة‌العيني اين‌ها بروند زرنگي‌شان را ثابت كنند و بگويند ما اول صف‌ايم! بقيه پشت سر ما!
توي سالن كتاب ماه همشهري «داستان» مي‌خواندم:
 همينگوي در روستايي به بازسازي سقف كليسايي كمك مالي مي‌كند و بعدش مي‌رود براي نوجوانان روستا يك سخنراني درباره‌ي دلايل و چگونگي نويسندگي‌اش مي‌كند. همينگوي مي‌گويد كه روزي شش ساعت مي‌نويسد. از 6 صبح تا 12 ظهر. بعدش استراحت مي‌كند و ميان مردم مي‌چرخد... من آن ساعت سركارم. بعدش هم مثل سگ خسته‌ام...
كوندرا نامه‌ها و نقدهايي به فوئنتس مي‌نويسد و رمان اروپاي غربي را با آمريكاي لاتين قياس مي‌كند و نگاه تاريخي نويسندگان اين دو را با هم مي‌سنجد. كوندرا به نويسنده‌اي در آن سوي آب‌ها ارادت دارد. مثل من كه به دوراس ارادت دارم. اما دوراس مرده. و من زبان فرانسه‌ام خوب نيست. حتي ماركز هم آلزايمر گرفته و من حتي زبان لاتين يا انگليسي‌ام هم در حد اكابر است. آخر من چطور به آن پيرمرد زهوار در رفته‌ي نسياني بگويم كه من كاملاً با اين حرفش موافقم كه «پاييز پدرسالار» بيش از «صد سال تنهايي» شايسته‌ي نوبل بود...؟
هايدگر در كلبه‌ي روستايي‌اش در دامنه‌هاي سرد آلمان مقاله مي‌نويسد و مي‌گويد كه هنر و زيبايي‌شناسي واقعي آنجا در ميان روستا نشينان است و اينجا در شهر همه‌چيز دروغي و مصنوعي است. كه زندگي شهري يك نمايش زايد و مسخره و تقلبي از زندگي روستايي است. و اگر بخواهي درباره‌ي «هستي» بنويسي، هرگز نمي‌تواني آن را در شهر ببيني و بشناسي. هستي واقعي آنجا در ميان طبيعت و مردمان طبيعي، هست مي‌شود... آقاي هايدگر، من اين شيب تند تپه را وسط اين برف، فقط به عشق اين بالا آمده‌ام كه به شما بگويم همين چند روز پيش داشتم همين حرف شما را به شوهرم مي‌گفتم كه: تمام تابلو‌ها و نمادها و نشانه‌هاي زيبايي‌شناسي شهري، فقط اشاره‌هايي دست چندم هستند به اين زيبايي خالص دست اول كه اينجا وسط طبيعت گسترده است... تبريز بوديم كه اين‌ها به ذهنم رسيد؟ يادم نيست. اما آمدم كه همين را به شما بگويم كه لازم نيست مفهوم پيچيده‌ي «دازاين» را در كتاب‌هاي شما بخوانم و بفهمم. من خود شما را مي‌فهمم. همين كافي نيست؟... اما كسي در نمي‌گشايد. كلبه خالي است. شما سال‌ها پيش مرده‌ايد...
من غمگينم. چونان بچه مدرسه‌ايي در غروب سي و يكم شهريور.
من خسته‌ام. چونان سيزيف با سنگ هميشه‌اش بر دوش.
من سر به زير و خميده از ميان صف كشندگان شكم و زيـ.ر شكم مي‌گذرم...
مي‌آيم خانه...
در فريزر را باز مي‌كنم و هرچي گوشـ.ت و مر.غ يـ.خي تقلبي بوگندو را مي‌ريزم بيرون و بستني‌هاي ليتري‌ام را پيدا مي‌كنم...
براي خودم يك كاسه‌ي بزرگ بستني ميوه‌اي مي‌كشم و مي‌آيم مي‌نشينم پاي كامپيوترم...
بستني مي‌خورم و آه مي‌كشم و وبلاگم را آپ مي‌كنم و...............
ملال، ذله‌ام مي‌كند.

پ.ن1و2: معيـ.ن- محسـ.ن نا.مجو

دوشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۱

265: داستان من و عباس آقا در باران تابستان...

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم تیر 1391 ساعت 0:46 شماره پست: 319

«سمفوني مردگان»ام امروز ظهر تمام شد و از آن موقع تا حالا افسردگي گرفته‌ام.
به دو صفحه‌ي آخر كه رسيدم هي وسوسه مي‌شدم بپرم جلوتر ببينم آخرش اورهان، آيدين را پيدا مي‌كند و مي‌كُشد يا نه؟ آيدا چرا خودكشي كرد؟ سورملينا چرا مرد و جسدش پيدا شد و  دخترش چطور و كجا به دنيا آمد و بزرگ شد؟... اما هي جلوي اين وسوسه مقاومت مي‌كردم و سعي مي‌كردم ذهنم را روي كلماتي كه مي‌خوانم متمركز كنم. باز مي‌ترسيدم كه چطور نويسنده مي‌خواهد...
(همين الأن رگبار تندي گرفت. «باران تابستان»*. زيباترين چيز دنيا. چون كه سرزده و هيجان انگيز و غافلگير‌كننده است. چون كه نامنتظر است. رفتم مدت طولاني ايستادم جلوي پنجره. از همانجا كنار پنجره‌ي طبقه‌ي چهارم، هوا را بغل كردم. كف خيابان را كه باران داشت رويش بپر‌بپر مي‌كرد بغل كردم. مردي را كه دست در جيب آرام زير باران شديد قدم مي‌زد بغل كردم. بخار لذ.ت را كه از تن داغ زمين بلند مي‌شد بغل كردم. چراغ‌هاي خانه‌هاي روبرو كه يك‌يك روشن مي‌شدند و سرهايي كه از گوشه‌ي پرده‌ها سرك مي‌كشيدند تا مطمئن شود كه ديوانه نشده‌اند و واقعاً اول مرداد دارد باران مي‌بارد، را بغل كردم. من تمام هستي را در اين لحظات بغل كردم و سفت ما.چش كردم. بعد پنجره را باز گذاشتم و برگشتم پشت كامپيوترم...
بله مي‌گفتم كه برايم سوال شده بود كه چطور نويسنده خواهد توانست تمام اين سوالات را در دو صفحه‌ي باقيمانده پاسخ بدهد؟ آنهم با اين زبان مشوش و حالات تب‌آلوده و هذياني اورهان كه در برف گير كرده و دارد يخ مي‌زند و مغزش كه مغز راوي است درست كار نمي‌كند؟
اما آن دو صفحه هم تمام شد و من به پاسخ سوالاتم نرسيدم. فقط فهميدم كه اورهان بدون پيدا كردن آيدين، از عذاب وجدان كارهايش، عاقبت خود را در آب درياچه خفه كرد. اما آيدين و سورمه كجا بودند؟ آيدا چرا خودكشي كرد؟ شوهر و بچه‌اش چه شدند؟ اين‌ها بي‌پاسخ ماند.
نگوييد «پايانه‌ي باز» و «پست مدرن» و اين‌هاست. خودم اين حرف‌ها را بلدم. البته بعيد نيست كه در آن بلبشوي سالن مثلاً يكي دو جمله را بي‌حواس خوانده باشم و كليد معما توي همان دو جمله بوده باشد و از دستم در رفته باشد. اما اين هم احمقانه به نظر مي‌رسد كه كليد معماي كتاب به اين جذابي، در يك جمله كار گذاشته شده باشد. بي‌شك چنين نويسنده‌اي نشانه‌هاي متن‌اش را در نقاط بسياري از رمانش كار مي‌گذارد كه حتي خواننده‌ي عامي هم چيزي از داستان گيرش بيايد.
خلاصه ما مانديم در خما.ري و كتاب كه تمام شد چند دقيقه هاج و واج به بچه‌هاي سالن كه هر كدام به كاري مشغول بودند نگاه كردم. ديدم نععععععععع! من آدمِ قاطي شدن با اين‌ها نيستم. بايد بروم عباس معروفي بخوانم. (در حال حاضر فقط هم عباس معروفي و لاغير. ) حتي باور نمي‌كنيد يك لحظه آنقدر ديوانه شدم كه نيت كردم به محض اينكه از سر كارم آزاد شدم بروم ميدان انقلاب سه تا كتاب ديگر ازش بخرم و بيفتم رويشان تا ماه مبارك رمضان تمام بشود به خير و خوشي.
باز ديدم كه يك عالمه كتاب نخوانده در همين كتابخانه‌ي شخصي خودم دارم و از روي آن‌ها خجالت كشيدم. گفتم اگر بتوانم همين امشب را بدون عباس معروفي زنده بمانم، فردا حتماً يك كتاب ديگر مي‌آورم و مي‌خوانم.
*(محض اطلاع: بنده اصولاً رمان ايراني نمي‌خوانم. چون معتقدم نويسنده‌ي ايراني به استثناي صادق هدايت، هنوز به آن سطح معرفتي و تمدني نرسيده است كه بتواند يك رمان ساختارمند و چند لايه خلق كند. رمان‌هاي ايراني مثل فيلم‌هايشان، مثل مردم و فرهنگ‌شان، سطحي و عوامانه و پر از شعا.ر هستند.)
 باز ديدم نععععععععععع! نمي‌شود. من عباس معروفي مي‌خواهم. همانطوري كه مثلاً رابرت دنيرو مي‌خواهم. يا مريل استريپ يا جا.ني دپ يا ادوارد نورتون يا داستين هافمن يا وودي آلن مي‌خواهم. هركجا و به هرصورت كه باشند و كار كرده باشند مي‌خواهم ببينم يا بخوانم يا هرچي. در آن لحظه هم فقط هر رمان ديگري از عباس معروفي مي‌توانست مرا آرام كند. حوصله‌ي هيچ كتاب ديگري را نداشتم.
زنگ زدم به گولي (كه اين كتاب را هم از او گرفته بودم) و گفتم: يالا بگو چه كتاب ديگه‌اي از اين آدم داري؟ گفت: گمونم پيكر فرهاد و سال بلوا رو هم داشته باشم. گفتم: همين امشب ميذاري توي كيفت كه فردا برام بياريش. يادت نره‌ها! گفت كه مطمئن نيست و شايد از كسي گرفته و خوانده باشد. گفتم كه هيچ ربطي به من ندارد و اگر اينطور باشد مجبورش مي‌كنم كه فردا برويم انقلاب و بخريم. يعني تا اين حد رواني شده‌ام!
باور كنيد حالم وخيم است. يعني كسي مثل من اگر يك شب بنشيند يك بشقاب آلبالو را بدون جراحي كردن بخورد و كيون لق كرم‌ها بكند، يعني دنيايش به آخر رسيده. من از بچگي‌ام تا حالا چنين روزي را يادم نمي‌آيد كه به آلبالو و گيلاس اعتماد كرده باشم!
حالم شبيه آن مردي است كه چند دقيقه پيش در خيابان تاريك، دست در جيب زير باران شديد، آرام مي‌گذشت. او هم حالش خراب بوده. او هم تنها بوده و وقت داشته كه مسحور باران تابستان بشود. او هم خيلي برهوت بوده كه حالا دلش را به لذت يك رگبار نامنتظر خوش كرده...
پ.ن: عباس معروفي خيلي خوب است.
پ.ن2: عباس معروفي را بخوانيد. به هر زبان كه بدانيد!
بعداً نوشت: بعدش تا آمدم اين پست را بگذارم روي وبلاگم از جانب شاتل پيغام آمد كه: بيـلاخ!!! ترافيك‌ات تمام شد و بايد كه 5.200 هزار تومان پول بريزي وگرنه فيلان. و من هم گفتم كه: بله. همان فيلان. وگرنه مگر من خر هستم كه دو روز مانده به پايان دوره‌ام، در حالي كه پول دوره‌ي بعدم را ريخته‌ام بيايم پنج هزار تومان ديگر الكي بريزم توي حلقوم شما؟
فقط اين وسط حيف اين باران باشد كه تا دو روز ديگر بيات مي‌شود و از دهان‌تان مي‌افتد. اگرنه من و عباس معروفي كه نمرده‌ايم هنوز.
مابعد از بعداً نوشت: وقتي ديدند بنده از اين پول‌ها بده نيستم، خودشان چـس گيگ ترافيك رايگان به عنوان هديه بهم دادند كه بدان وسيله وبلاگم را آپ كنم.
:)))))))))))))))

والله مع الصابرين!!!

شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۱

264: تصور كن اگه حتي تصور كردنش سخته

+ نوشته شده در شنبه هفدهم تیر 1391 ساعت 23:24 شماره پست: 318

 در 12 آذر 1390 شمسي، در ايران، من كه آن موقع زني سي و دو ساله بودم و تازه دو ماه بود كه با دوست پسر قديمي‌ام نامزد كرده بودم، توي خانه‌ي ح ميم، از دوستان دوران دانشگاه، در حالي كه به قليان كوچك خانگي با كوزه‌ي بلوري آبي لاجوردي‌اش پك مي‌زدم و سعي مي‌كردم با دود توي هوا حلقه درست كنم، داشتم به اين فكر مي‌كردم كه پنج سال بعد يك مستنـد ساز حرفه‌اي خواهم بود.

درست چند دقيقه قبلش داشتيم درباره‌ي هفت طرح مستند از زندگي كساني كه براي ساختن ضريح حرم امام حسـ.ين در ايران كمك‌هاي مرد.مي‌كرده بودند حرف مي‌زديم و قرار بود تا دو روز بعدش يعني دوشنبه تاسو.عا طرح‌ها را تحويل بدهم و سفري به قم، محل كارگاه ساخت ضريـ.ح داشته باشيم. و به گفته‌ي حسن اين تازه شروع كارهاي مشترك‌مان بود. كلي طرح سفارشي از همان موقع توي راه بود. و با دستمزدشان مي‌شد خانه خريد. ماشين خريد. و مسأله‌ي ديگر ساختن لابي بود. مي‌شد مشهور شد. اعتبار به هم زد. با آدم‌هاي بزرگ كار كرد. كنار نام‌هاي معروف آمد.

خوب؟

خوب.

اما سه ماه بعد از آن تاريخ جسد من در راه‌پله‌ي ساختمان نيمه‌ويران محل كارم زير آوار سقف لهيده بود و مغز نازنينم كه معدن آن همه فكر و ايده و فيلمنامه و طرح و داستان بود، مثل تكه‌هاي پنير با خاك و خون به هم خورده بود.

من مرده بودم.

چشم‌اندازي مأيوس كننده نه تنها براي پنج سال بعد، كه براي چهل، پنجاه، شصت و هفتاد سالگي‌ام كه قرار بود زندگي زناشويي خودماني و پرخاطره‌اي در كنار شوهرم داشته باشم و آدم معروفي شده باشم.

جنگ شد. حكومت آن زمان به گـا رفت. ساخت فيلم‌هاي سفار.شي موافق رژيم به گـا رفت. بود.جه‌اي كه براي امور تبليغاتي و فرهنگ‌سازي صرف مي‌شد به گـا رفت. ساخت ضر.يح اما.م حـ.سين نيمه‌كاره ماند و تمام سازندگان به گـ. رفتند. شيـعيان ايران به گـا رفتند و با آن‌ها تمام حاجات‌شان و نذورات‌شان به گـا رفت. فيلم‌سازان و مستند سازان و نويسندگان و چاپچي‌ها و فرهنگيان و هنرمندان كلاً به گـا رفتند. من و شوهرم و دوستان‌مان به گـا رفتيم. دوستي‌ها به گـ. رفت اصلاً. خانه‌اي كه پيش خريد كرده بوديم و پولي كه با خون دل جمع كرده بوديم به گـا رفت. خانه‌اي كه ح و ش با هم خريده بودند به گـا رفت. زندگي شوهرم بعد از به گـا رفتن من، به گـا رفت و دو سال بعد در حالي كه تمام دارايي ناچيزش را، پدر و مادرش را، خانه‌اش را، شغلش را، و زني را كه ده سال زندگي‌اش را صرف او كرده بود و تازه قرار بود در كنار او خوشبخت شود را در جنگ از دست داده بود، خودكشي كرد و به گـا رفت.

ما در تهران زندگي مي‌كرديم. تهران پايتخت ايران بود. ايران كشوري بود در خاور.ميانه كه خيلي نفت و منابع داشت. خاورميانه جايي در جهان بود كه هميشه بر سرش جنـ.گ بود و چيزهاي زيادي براي تصاحب كردن داشت، و همچنين مردمان ساده و بدبختي كه يك عالمه آرزو براي آينده‌شان داشتند...

بنابراين در تاريخ 12 آذرماه 1390 پشت ميز نهارخوري خانه‌ي حسن، من همان حلقه‌ي دودي بودم كه از دهاني خارج مي‌شد و كمي به خود مي‌پيچيد و جلوتر توي هوا پخش و ناپديد مي‌شد.

چه مي‌گفتيم...؟

چه مي‌خواستيم...؟

چه كساني را دوست داشتيم و از كي‌ها متنفر بوديم...؟

قرار بود چه بشويم...؟

حالا ديگر يادم نيست... چون حالا فقط يادي از دودي هستم توي هواي خانه‌اي كه حالا مدت‌هاست ديگر نيست...

 شما به اين‌ها مي‌گوييد افكار بيمارگونه‌ي يك ذهن ترس‌خورده‌ي جهان‌سومي؟ شما مي‌گوييد آدم بايد در همه شرايطي عملگرا و نزديك‌بين باشد و زياد ذهنش را درگير چشم‌اندازهاي دوردست آينده نكند؟ شما خوشبين هستيد؟ شما با همين افكارتان چند متر و نيم از من جلوتر هستيد و در حال حاضر مشاغل خوبي داريد و بيشتر از من پول داريد و معروف‌تر هستيد؟

باشد. اما فرض بگيريد داستان كوتاه بالا اتفاق بيفتد... چندان دور از نظر و خيالپردازانه كه نيست... هست؟ فقط فرض بگيريد به همين سادگي سه ماه بعد به گـ.ا رفته باشيد، در آن صورت هم براي‌تان فرقي نخواهد كرد و باز با چنين كوشش تحسين برانگيزي به سمت چشم‌اندازهاي آبي آينده حركت خواهيد كرد؟

من فقط همين را مي‌خواستم بگويم كه چرا وقتي روي نيمكت مترو داري توي گوشم از دستمزد وسوسه‌برانگيز اين قسم كارهاي سفارشي مي‌گويي و از اينكه من در آينده‌اي نه چندان دور يك مستـندساز معروف و حرفه‌اي خواهم شد... من فقط از شيشه‌ي روبرو به فضاي تاريك و تهي تونل خيره شده‌ام و لام تا كام حرفي نمي‌زنم. و ذهنم تهيست. و شوقي ندارم. و جرقه‌اي توي اعماق فكرم روشن نمي‌شود. و فقط دارم فعل «به گـا رفتن» را لاي دندان‌هاي به هم فشرده‌ام صرف مي‌كنم.
پ.ن: عنوان از ترانه ي «تصور كن»‌ سياوش قميـشي
پ.ن2:
«تمام لحظه هاي سعادت مي‌دانستند
كه دست هاي تو ويران خواهد شد...
چرا نگاه نكردم؟» (فرو.غ)
پ.ن: اين يك پست منتشر نشده از چند وقت پيش است. يك روز چنين چيزي را تصور كردم...
ترافيك ADSLام تمام شده و چند روز اينجا نمي‌آيم. اين را گذاشتم براي وقتي نيستم.

جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۹۱

263: از خستگي‌ها

+ نوشته شده در جمعه شانزدهم تیر 1391 ساعت 22:30 شماره پست: 317

 داغانم. من آدم زندگي كردن نيستم. جرأت و جسارتش را ندارم. همه دارند. من ندارم. «مرا به زوزه‌ي دراز توحش در عضو جنـ.سي حيوان چكار؟/ مرا تبار خوني گل‌ها به زيستن متعهد كرده‌ست/ تبار خوني گل‌ها... مي‌دانيد؟...»

دوست كامنت خصوصي داده بود و چيزي درباره‌ي حال و روز اخيرش پس از مرگ مادرش نوشته بود... و بعد خواسته بود كه برايش توضيح بدهم كه اين بند از شعر فروغ را چطور تفسير مي‌كنم؟ تبار خوني گل‌ها يعني چه اصلاً؟

بغض گلويم را گرفت. شايد بهانه‌اش مرگ مادر كسي بود... مرگ مادر... مادر... كه همه چيزي است كه آدم دارد... كه هميشه هست و حضورش حس نمي‌شود... و وقتي از دست رفت، رفت... اما دلم از جاي ديگري پر بود...

از خودم راضي نيستم. صبحي به مامان گفتم: نمي‌دونم شما ماها رو چطور بار آوردين، يا مردم چطور بچه‌هاشون رو تربيت مي‌كنن؟ كه اونا عـنم نيستن و اعتماد به نفس دارن، و ما هرچي هم كه باشيم همش مي‌ترسيم كه ادعاي بيخودي كرده باشيم و مال اين حرف‌ها نباشيم و نتونيم از پسش بربياييم. واسه زندگي توي اين اجتماع بايد گرگ بود كه ما نيستيم. ما توله‌سگ خونگي هم نيستيم.

يك زماني حالت خوب است. بي قيد و شرط. بعد زمان مي‌گذرد. چند سال. حالا مي‌بيني گاهي حالت بد است و گاهي خوب. مثلاً در جمع دوستانت يا روزهاي آفتابي يا شش ماه اول سال كه هوا گرم است يا وقت‌هايي كه عاشقي حالت خوب است و در تنهايي و روزهاي ابري و شش ماه دوم سال در سرما و وقت‌هايي كه عشقت بهت خيانت كرده يا تركت كرده حالت بد است. بعد زمان مي‌گذرد. چند سال ديگر. حالا ديگر دقت كه مي‌كني مي‌بيني هميشه بدي. ابري و آفتابي ندارد. تنها و در جمع ندارد. مجرد و متأهل ندارد. عاشق و فارغ ندارد. هميشه بدي. و گاهي فقط گاهي بعضي چيزها حالت را نه خوب، كه صرفاً بهتر مي‌كند.

من در اين وضعيت هستم و از بعدش مي‌ترسم! صادقانه بگويم كه مي‌ترسم كه زماني برسد كه ديگر هيچ‌چيزي حتي حالم را يك كم هم بهتر نكند. بعدش گمانم مثل هدايت يا فروغ سنگ‌هايم را با خودم وا بكنم و جمع كنم بروم ديگر.

يك سير است كه براي يه عده به سمت پايين مي‌رود. انگار يك عده آدم به دنيا آمده‌اند كه پله‌ها را رو به پايين و تاريكي سردابه طي كنند و نور را آرام‌آرام گم كنند. باطري لو. آدم‌هايي با شارژ كامل به دنيا مي‌آيند و كم‌كم زندگي تمام توان و شارژشان را مصرف مي‌كند و يك زماني مي‌رسد كه پيغام باطري لو مي‌دهند. و بعدش...خاموش.

شايد ماها تاريخ مصرف كوتاه‌تري از آدم‌هاي ديگر داريم. شايد آن‌ها مدام تعويض قطعه و تعمير و ريشارژ مي‌كنند خودشان را. شايد اصلاً آن‌ها بادوام‌تر و خوش‌ساخت‌تر از ما هستند. شايد دوره‌ي ماها به سر آمده. شايد اصلاً اشتباه آفرينش هستيم و بايد طبق قانون طبيعت از همان اول يا عرضه‌ي وحشيگري و غذا را از دهن خواهران و برادران دزديدن و جان سالم به در بردن از دشمنان را مي‌داشتيم و يا از همان اول مي‌مرديم و قوي‌ترها مي‌ماندند. در طبيعت هميشه كسي مي‌ماند كه قوي‌تر و جان‌سخت‌تر است. زندگي اصلاً جان سگ مي‌خواهد. آدم روزي هفت دفعه زيرش مي‌زايد.

من به شخصه به جايي رسيده‌ام كه هيچ حقي براي زنده بودنم قائل نيستم. مثل آن «هيچ» كتاب «متن‌هايي براي هيچ» بكت شده‌ام كه مطلقاً هيچ انگيزه‌اي براي حركت و هست شدن در خودش پيدا نمي‌كرد و آخرش هم قيد همه‌چيز را زد.

كمي گريه كردم. با گوشي‌ام از خودم در حال گريه كردن فيلم گرفتم. اين‌ها را نوشتم. ديگر چيزي به ذهنم نرسيد. گولي زنگ زد حالم را پرسيد بعد ديد صدايم گرفته، شك كرد كه گريه كرده باشم. از روي صدايم مي‌فهمد 99% اوقات. پرسيد: چيزي شده؟ گفتم: نه. اعصابم خرده فقط. بعد دوست قديمي‌اش يكهو نمي‌دانم از كجا پريد توي دفتر كارشان و صحبت‌مان ناتمام ماند. نيم ساعت بعد دوباره زنگ زد. ديگر گريه نمي‌كردم اما هنوز حالم بد بود و صدايم گرفته.

ديدم به كلي باطري لو شده‌ام. رفتم يك كار عجيب كردم. نمي‌دانم براي چه يكدفعه به ذهنم رسيد كه چنين كار عجيبي كنم. به رو (شكم) عين مرده‌ها روي تختم دراز كشيدم و پيشاني‌ام را روي بالش گذاشتم و مچ يك دستم را هم تكيه‌گاه زير چانه‌ام كردم و كمي خوابيدم. يعني اولش قصد داشتم فقط يكي دو دقيقه آنطوري بخوابم. چونكه آدم بدخواب و ناراحتي هستم، در وضعيت‌هاي فضايي، سريع بدنم كرخت مي‌شود و به گزگز مي‌افتد. واقعاً براي اولين بار بود (شايد به خاطر خستگي و داغاني و كمبود  انرژي شديد) كه در چنين وضعي خوابيدم.

بعد نمي‌دانم چه مدت گذشت كه به خودم آمدم و متوجه شدم مدت طولانيست كه همانطوري خوابم برده (يا نبرده بود. نمي‌دانم). فقط وقتي بلند شدم و رفتم جلوي آينه‌ي دستشويي ديدم كه نقش روبالشي‌ام روي پيشاني‌ام افتاده. بيرون كه آمدم متوجه شدم مامان كل يخچال و فريزر را بيرون ريخته و آشپزخانه را منهدم كرده. يعني چقدر گذشته بود؟ به ساعت نگاه كردم: يك بعد از ظهر. كي بود خوابيدم؟

خستگي آدم را به چه كارهايي وادار مي‌كند. تازگي يكهو كارهاي عجيب و غريبي مي‌كنم. يك زماني برايم عجيب بود كه بعضي زن‌ها چرا هر وقت بروي خانه‌شان با قيافه‌ي در هم ريخته و يك تا لباس زير و يا تيشرت پاره و لك‌لكي و موي گوريده دارند دور خودشان مي‌گردند؟ آيا اين‌ها حاليشان نيست كه در اين وضعيت اصلاً جذاب نيستند كه هيچ، چندش‌آورند؟ اما حالا گاهي مي‌شود كه مي‌رسم خانه و كسي نيست. اولين كاري كه مي‌كنم اين است كه تا هر زمان كه بشود لخـ.ت و عور توي خانه مي‌چرخم. حس رهايي به آدم مي‌دهد. و اين خوابيدن جنازه‌وار امروز. گمانم به خستگي و فشار شديد رواني ربط دارد. گداها و سرباز‌هايي را ديده‌ام كه بدون زيرانداز و بالش روي زمين سرد مي‌خوابند و كك‌شان هم نمي‌گزد. گرسنه‌هايي را مي‌شناسم كه هرچيزي بگذاري جلوي‌شان مي‌بلعند، اصلاً هم متوجه مزه يا طعم و بويش نمي‌شوند.

اين‌ها به گمانم فقط مال خستگي است.
پ.ن: اين نوشته مال چند روز پيش است.  بهترم.

یکشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۹۱

262: نامه‌هاي نانوشته‌ي يك عارف خودشيفته

+ نوشته شده در یکشنبه یازدهم تیر 1391 ساعت 23:34 شماره پست: 316
يك نامه بنويسم به آن زن بگويم:
زنيـ.كه! من كاملاً مطلعم كه حقوقم به ازاي كار سنگيني كه مي‌كنم خيلي كم است. به اندازه‌ي تو (و چه بسا بيشتر) هم از ارزش مادي كاري كه براي تو مي‌كنم خبر دارم. خيلي هم خوب مي‌دانم كه كارم خوب است و نه نيازي به تأييد كسي دارم و نه تكذيب كسي. اصلاً نياز نيست با آن قيافه‌ي حق به جانب نور چراغاني عروسي را كه در كيونت گرفته‌اي (از پيدا كردن دستيار حرفه‌اي مثل من)، ازم پنهان كني و بگويي: ايييييييييييييي. بد نيست...
من مي‌دانم كه كارم خوب است و دارم ازت كم حقوق مي‌گيرم و تو با تمام سيا.ست زنانه‌ي كاري‌ات فقط سعي داري مرا مدت بيشتري با حقوق كمتري پيش خودت نگه داري و بهم رو ندهي كه زود بگذارم و بروم. پيش خودت فكر كرده‌اي كه بگذار اعتماد به نفس‌اش را از بين ببرم و غرورش را خرد كنم كه پيش خودش فكر نكند كسي است و يكهو قالم بگذارد و برود.
من تمام اين‌ها را بهتر از تو مي‌دانم، اما تا زماني كه وقتش برسد خواهم ماند. و وقتش دقيقاً آن لحظه‌اي است كه چيزي كه از تو ياد مي‌گيرم به خـ.ر حما.لي‌اي كه دارم پيشت مي‌كنم نيرزد.
ببين خيلي ساده است. مثل دو كفه‌ي يك ترازو مي‌ماند كه تو بايد با همان سيا.ست تخـ.مي زنانه‌ي كاري‌ات بعد از اينهمه سال دست و پا زدن توي دنياي كار، برقراري تعادل بين آن‌ها را ياد گرفته باشي.
آموزش در برابر حمالي.
قانون‌اش اين است. فكر كن آبي كه از جويبار سمت تو جاري است، چرخ اين آسياب آبي را مي‌گرداند. آب كه قطع شود به زودي چرخ از چرخش خود مي‌ايستد. اگر چرخش اين چرخ را مي‌خواهي در بذل آب خساست نكن...

يك نامه بنويسم و به آن دخترك بگويم:
بدبخت، فكر نكن كه من به روز سياهت نشانده‌ام. رابطه‌ي من با تو تنها يك تصادف بدشگون به ازاي رابطه‌ي تو با آدمي ديگر بود. اگرنه يك در ميليون شايد شايد شايد يك روزي ممكن بود توي مترو يا اتوبوس كنار هم نشسته باشيم و چند كلمه حرف بي‌معني با هم گفته باشيم و لبخندي به روي هم زده باشيم و بعد خداحافظ و همديگر را براي ابد فراموش كرده باشيم. و يك در ميليارد ممكن بود حتي آن رابطه كمي بيشتر پا بگيرد و به شماره رد و بدل كردن بكشد و...
نه. اصلاً ممكن نبود دوستي من با آدمي از نوع تو به بيش از يك تماس تلفني بكشد. من با گنده‌تر از توها از چت روي مسنجر فراتر نرفته‌ام. تو براي آدمي مثل من چه داشتي كه پايه‌ي تداوم رابطه‌ام با تو باشم؟
مسئول هرآنچه در زندگيت پيش آمد خودت بودي و آدم‌هايي غير از من. اما تو دستت فقط به من رسيده و مي‌خواهي عقده‌اي را كه از همه‌ي آن آدم‌ها داري با فحش نوشتن براي من، خالي كني.
برو دنبال زندگيت. هنوز نفهميده‌اي كه دست و پا زدن بيشتر فايده‌اي برايت ندارد و چيزهاي از دست داده‌ات را بهت برنمي‌گرداند؟
من كجاي زندگي تو هستم؟
تو كجاي زندگي من هستي؟
جفت‌مان بدبختيم اما من خودم را مسبب بدبختي‌ام مي‌دانم و عوامل خيلي بزرگتر از خودم را... و تو مرا و لابد تنها مرا!
زندگي خيلي پت پهن‌تر و گنده‌تر از اين افكار مسخره است. بزرگ شو.

يك نامه بنويسم و به آن استاد بگويم:
پيرمرد خرف مي‌ترسي عاشقت بشوم (يا شده باشم) كه تلفن‌ات را جواب نمي‌دهي و آنطور بي‌ادبانه حتي جواب پيامك روز معلم مرا نمي‌دهي؟
چند سال توي دانشگاه دنبالت افتاديم و بهت احترام گذاشتيم و آدم حسابت كرديم؟ فكر مي‌كني هر كس دو واحد با تو پاس كرده باشد تا ابد شاگردت است و حق داري به شخصيت‌اش توهين كني و بهش بي‌محلي كني؟
يادت هست دو سال و اندي پيش بهت گفتم كه وبلاگ مي‌نويسم و به فلانت حساب نكردي و گفتي كه اصولاً وبلاگ نمي‌خواني؟
حالا بيا بخوان. ضرر نمي‌كني. چون كه نه من ديگر آن شاگرد لوس دنبال كيون استاد بيفت هستم، و نه تو ديگر پـخي هستي و كسي جايي تحويلت مي‌گيرد:
بازنشست اجباري از دانشگاه سراسري! به جُرم غربگرايي!!!
حالا پاشو برو جلسه‌ي مشاوره خصوصي خانواده بزن براي چاپيدن و به ظاهر نصيحت كردن زوج‌هاي جوان! كه بعد حرف يكي‌شان به گوش‌مان برسد كه: مرتيـكه فكر كرده با بچه طرفه! هرچي خودمون مي‌گيم رو يا تأييد مي‌كنه يا تحويل خودمون ميده! 
بله! متأسفانه هميشه آدم‌ها از نظر تو دو دسته بودند: 1. دانشجو 2. همكار
و فقط همكار، لايق كمي احترام بود و دانشجوي بدبخت كه اصلاً جدي گرفته نمي‌شد و هميشه بچه فرض مي‌شد و طوري هميشه از بالا نگاهش مي‌كردي كه اصلاً مجال اثبات فهميدن و دانستن و بزرگ شدن را بهش نمي‌دادي.
فكر مي‌كني كه هستي؟ كجايي؟ آن مقام شامخ «استادي» را از دستان خود خدا هم كه گرفته باشي ديگه «دوره‌ات گذشته مربي!»*.
بيا و سر پيري‌ كمي آدم بشو...



بايد يك سري نامه بنويسم به آدم‌هاي زندگي‌ام. بعد حرف‌هايي را كه مدت‌هاست بهشان نگفته‌ام و فكرش را هم نمي‌كرده‌اند بهشان بگويم.
توي سالن قبلي كه كار مي‌كردم دختري بود كه ظهرها با هم نهار مي‌خورديم و با هم مي‌پلكيديم و با هم جدول حل مي‌كرديم و به اصطلاح با هم نان و نمك خورده بوديم و خودش مي‌گفت كه من نباشم يك لحظه هم توي آن سالن نمي‌ماند بس كه بهم عادت كرده...
بعد زد و من سر حقوقم درگير شدم و‌ آمدم بيرون و زنگ زدم كه آمار آنجا را بگيرم كه ديدم اي دل غافل! دختري كه تا ديروز فكر مي‌كردم ساده است و حساب نان و نمك را مي‌كند و دست كم به اين زودي‌ها مرا فراموش نمي‌كند و پشت سرم اگر حرفي بزنند هوايم را دارد... مرا به خيار فروخته و حتي حاضر نشده يك جمله در طرفداري از من بگويد و حتي ازم دفاع كند يا يك شهادت راست بدهد و يك ميليمتر موقعيت خودش را در آن سالن متزلزل كند.
از قضا اين دختره بسيار هم خسيس بود و مي‌دانستم كه الأن بزرگترين حسرتش كادوي تولد كوچكي بود كه به من داد و فكر مي‌كرد كه يك ماه بعد (سر تولد خودش) بهش پس مي‌دادم كه به آنجاها نكشيد و آمدم بيرون. بهش اس‌ام‌اس زدم كه: كاش لااقل يه قرار مي‌ذاشتي ببينمت و كادوي تولدت رو بهت بدم!... حقه‌ام معجزه كرد و كسي كه حتي جواب اس‌ام‌اس‌هايم را به زور مي‌داد سريعاً تماس گرفت و با روي خوش از قرار ملاقات استقبال كرد و حتي اصرار داشت كه دلش خيلي برايم تنگ شده و ديگر تلفن جوابگو نيست و بايد حتماً مرا ببيند!
ديگر نه بهش زنگ زدم و نه جواب تماس‌هايش را دادم. به همين راحتي. يك آدم از زندگيم كم شد. يك آدم از زندگي‌ام رفت گم شد بيرون. پوووووووووووووووف! تمام.
بعد فكر كردم ديدم كه اگر آن سري نامه را به آدم‌هاي زندگي‌ام بنويسم و بهشان بدهم كه سر فرصت بخوانند هم اتفاق مهمي نمي‌افتد. مگر آدم‌ها چقدر قرار است توي زندگي آدم بمانند؟ مگر كسي امضا كرده كه اين آدم چهل پنجاه سال قرار است وبال گردنت باشد و بايد رابطه‌ات را به هر بهايي با او حفظ كني؟
نه. آدم‌ها به سادگي آب خوردن مي‌روند گم مي‌شوند. اينقدر براي گفتن حرف‌هاي دل‌مان به آن‌ها ترديد نكنيم. فرصت گفتن كه از دست برود، بعد آدم هي حسرت مي‌خورد كه اگر گفته بودم... اگر مي‌دانست...
افكارمان چه خوب و چه بد، بايد به زبان بيايند. چون كه زندگي ارزش اينهمه پنهان‌كاري و دورويي و دم در‌كشيدن و توي خود ريختن را ندارد.
چون كه آدم يكهو عين شيوا سكته مي‌كند و نصف بدنش فلج مي‌شود از آنهمه حرف نگفته.
چون كه دكتر قاف ديگر شصت و چند سالش است و قلبش بيمار  است و عين چي سيگار مي‌كشد و همين يكي دو ساله است كه بميرد و من بهش نگفته باشم كه بيش از پدرم دوستش داشتم.
چون كه من كلي از موهايم سفيد شده و هر روز دارد يك درد جديد به يك جاييم اضافه مي‌شود و اين‌ها يعني دارم پير مي‌شوم...
«بلي! رسم روزگار چنين است...»

پ.ن: ديالوگي از فيلم «آژانس شيشه‌اي» از زبان رضا كيانيان

پ.ن2: سه روز تبريز بودم. هوا خوب و خنك. آدم‌ها تميز. خيابان‌ها خلوت. ماشين‌ها كم. و يك دوست وبلاگي خوب و نسبتاً قديمي را هم ديدم.

حيف كه يكدفعه شد، اگرنه روي وبلاگم يك قرار ملاقات با دوستان تبريزي مي‌گذاشتم و همه را با هم مي‌ديدم...
شايد هم نه... من به قرارهاي گروهي وبلاگي هيچ علاقه‌اي ندارم. متأسفانه.

پ.ن3: امشب با يك دوست دوران دانشكده روي چت حرف زدم. مرا يادش نيامد (چيز زيادي را هم از دست نداد چون كه آن وقت‌ها هم با همديگر كارد و پنير بوديم و كل‌كل مي‌كرديم). گفت دانشجوي دكترا بوده كه اخراج شده و... از عشق آن دورانش گفت كه رفته ازدواج كرده و طلاق گرفته و...

فقط اگر بروم تمام آدم‌هاي سابق زندگي‌ام را پيدا كنم و يك به يك شهادت بدهند كه زندگي‌شان گـه‌تر از من است، حاضرم خودم را ببخشم و از خودم راضي بشوم.
نمي‌دانم ناراحت شدم از شنيدن قصه‌ي زندگي‌اش. يا خوشحال شدم از پيدا كردن يك دوست قديمي...
جايي كه آدم نتواند تشخيص بدهد الان چه مرگش است و خوشحال است يا غمگين، يعني از آن به بعد مي‌تواند ادعاي عرفان كند.
چون كه:
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد؟
.ساقیا، باده بده شادی آن، کاین غم از اوست