+ نوشته شده در یکشنبه یکم مرداد 1391 ساعت 22:11 شماره پست: 320
به نظر من آدم بايد يك روز عصر از وسط اجتماع انساني بيايد خانه، برود سر يخچال فريزر، هرچي مر.غ يـ.خي وارداتي كه معلوم نيست مال كدام كشور خرابشدهاي هست و مامان رفته صف ايستاده و گرفته و تپانده توي طبقات فريزر را بيرون بريزد و جعبه بستنيهايش را از آن تهتوها بيرون بكشد، يك كاسهي بزرگ بستني انبه و طالبي و توتفرنگي و وانيل و كاكائوي ميهن (يا اگر نبود دومينو) براي خودش پر كند و ببرد پاي كامپيوترش، يك فيلم ترسناك خوب بگذارد و بعدش همينجوري بستني بخورد و فيلم ترسناك ببيند و ... بعدش ديگر هيچي. بميرد و اليه راجعون.
به گولي ميگويم ميدانم كه او فقط به خاطر اينكه من همراهش بروم دندانپزشكي اينهمه راه آمده تا ميدان انقلاب دنبال من و فلان و بهمان، ولي با اين وجود من واقعاً خيلي خستهام و ساعت هفت شب تازه از سالن زدهام بيرون و ديگر رمق همراهي ايشان تا مطب دندانپزشكي را ندارم. براي همين از دروازه شميران راهمان از هم جدا ميشود و او ميرود سمت مطب پسرخالهاش و من سمت خانه.
راهروي مترو بيشتر از هميشه كش ميآيد و آدمهاي دور و برم بيشتر از هميشه ور ميزنند و ولنگ و واز راه ميروند. از در مترو كه ميزنم بيرون مثل هر روز چشمم به آقاي لواشك مجلسي مغزدار فروش ميافتد. مثل هميشه از جلويش رد ميشوم ولي اين بار دو قدم نرفته ميايستم و برميگردم. شايد هليا خانهمان باشد. بد است دست خالي بروم. شيريني و اينها هم كه براي دندانش بد است. بستههاي لواشكها رنگ و وارنگ هستند. از آقاي لواشك ميپرسم كه آيا طعمهايشان هم فرق ميكند. ميگويد نه. همه مثل همند. باز دست كم آقاي لواشك ميان اينهمه مردم، صداقت دارد. ازش يك بسته لواشك قرمز ميخرم چون بچههاي سه ساله احتمالاً رنگ قرمز را بيشتر دوست دارند. وگرنه تويشان كه همه يكجور گـ.هي هست.
بچهگربهي دستآموز لاغروي دكهي روزنامهي نزديك در مترو كنار پايم كش ميآيد و ميو ميو ميكند. برو پي كارت بچه. تو كه لواشك نميخوري. ميخوري؟... ميآيم بروم كه ياد ظرف غذاي توي كيفم ميافتم كه نصف فسنجان ظهرم هنوز تويش مانده.
- يه ديقه وايسا... آهاااااان... بيا... بخور...
فسنجان را بو ميكند اما رغبتي بهش نشان نميدهد. من هم جاي او بودم به آن چيز قهوهاي بيشكل كه بيش از هر چيزي به گـ.ه شبيه است نزديك نميشدم. اما انسان انسان است و گربه گربه. گربهاي كه نتواند بوي فسنجان را از گـ.ه تشخيص بدهد همان بهتر كه در تناسخ بعدي آدم بشود و ارتقاء سيستم پيدا كند و محكوم به آزادي بشود و دهانش سر.ويس. البته تقصيري هم ندارد. هيچكس نميداند آن آشغالي كه جاي گوشت گوسالهي يخي به ما ميفروشند و چرخش ميكنيم و قلقلي ميكنيم و توي فسنجان ميريزيم، واقعاً كجاي كدام حيوان است؟!
باز هم به شعور ناقص همين گربهي لاغروي لاجان.
انگشتهاي دو دستم را از پهلو توي بندهاي كولهام قلاب ميكنم و سر به زير به سمت خانه ميروم. وقتي خيلي خستهام سرم را پايين مياندازم و پاهايم را دنبال خودم ميكشم. گاهي هم يكهو سر به آسمان بلند ميكنم و آه عميقي ميكشم كه آدمهاي دور و برم را نگران ميكند. به هرحال به هرجايي نگاه ميكنم الا روبرو و آدمها و ماشينها.
چه كسي بود ميگفت:
«روزگار روز مرا پیش فروشی کرده
دل بیدار مرا پیر خموشی کرده...؟»*
بله. اينطوريهاست كه بيپولي باعث ميشود روزها و ماهها و سالهايت را به حقوقي كم، پيشفروشي كني. بعدش از ساعت 9 صبح تا 7 شب مال آنها هستي. جزء املاك و داراييها و احشامشان حساب ميشوي و... ولش كن. اين حرفها كُلي است و «كـ.ليگويي آفت شعر است/ حرف مفـ.ت آفت ذهن...»*.
ميگفتم كه خسته و سر به زير در پيادهرو به سمت خانه ميرفتم و هنوز هوا تاريك نشده بود. يادم آمد كه قيافهام احتمالاً حتي غمزدهتر از عصرهايي است كه از مدرسه برميگشتم و ميدانستم بايد تا شب مشق بنويسم و درس حفظ كنم و فردا اول صبح از خوابم بزنم و بروم به معلم ريـ.قو جواب پس بدهم. آنوقتها هم هميشه غروب كه ميشد غم دنيا ميريخت توي دلم. از نظر من از همان موقع ميشد گفت فردا صبح است و دوباره روز از نو و روزي از نو و سوال و جواب و امتحان از نو. مدرسه هيچوقت خاطرات خوشي براي من نداشته. بلكه هميشه مساوي بوده با كلاسهاي طولاني و كسالتبار وسط يك مشت خنگ و اجبار هميشه خرخواني، درست بر مهرهي دوم پس گردن.
اما در اين غروب يكشنبهي اواسط تابستان، قيافهي اين من سي و دو ساله، درست شبيه آن من محصل سالها پيش بود: سر به زير و خسته و مجبور.
ميرفتم و مردم بيشتر از هميشه توي پيادهرو صف كشيده بودند. جلوي در قصابي. در نانوايي. در حليمفروشي. در آشفروشي... اصلاً انگار صفكشيدن در وجود اين مردم آنقدر نهادينه شده است كه لذت ماز.وخيستياي از آن ميبرند. انگار منتظرند كه يكي توي تلويزيون بيايد بگويد فلان چيز گر.ان شد، به طرفةالعيني اينها بروند زرنگيشان را ثابت كنند و بگويند ما اول صفايم! بقيه پشت سر ما!
توي سالن كتاب ماه همشهري «داستان» ميخواندم:
همينگوي در روستايي به بازسازي سقف كليسايي كمك مالي ميكند و بعدش ميرود براي نوجوانان روستا يك سخنراني دربارهي دلايل و چگونگي نويسندگياش ميكند. همينگوي ميگويد كه روزي شش ساعت مينويسد. از 6 صبح تا 12 ظهر. بعدش استراحت ميكند و ميان مردم ميچرخد... من آن ساعت سركارم. بعدش هم مثل سگ خستهام...
كوندرا نامهها و نقدهايي به فوئنتس مينويسد و رمان اروپاي غربي را با آمريكاي لاتين قياس ميكند و نگاه تاريخي نويسندگان اين دو را با هم ميسنجد. كوندرا به نويسندهاي در آن سوي آبها ارادت دارد. مثل من كه به دوراس ارادت دارم. اما دوراس مرده. و من زبان فرانسهام خوب نيست. حتي ماركز هم آلزايمر گرفته و من حتي زبان لاتين يا انگليسيام هم در حد اكابر است. آخر من چطور به آن پيرمرد زهوار در رفتهي نسياني بگويم كه من كاملاً با اين حرفش موافقم كه «پاييز پدرسالار» بيش از «صد سال تنهايي» شايستهي نوبل بود...؟
هايدگر در كلبهي روستايياش در دامنههاي سرد آلمان مقاله مينويسد و ميگويد كه هنر و زيباييشناسي واقعي آنجا در ميان روستا نشينان است و اينجا در شهر همهچيز دروغي و مصنوعي است. كه زندگي شهري يك نمايش زايد و مسخره و تقلبي از زندگي روستايي است. و اگر بخواهي دربارهي «هستي» بنويسي، هرگز نميتواني آن را در شهر ببيني و بشناسي. هستي واقعي آنجا در ميان طبيعت و مردمان طبيعي، هست ميشود... آقاي هايدگر، من اين شيب تند تپه را وسط اين برف، فقط به عشق اين بالا آمدهام كه به شما بگويم همين چند روز پيش داشتم همين حرف شما را به شوهرم ميگفتم كه: تمام تابلوها و نمادها و نشانههاي زيباييشناسي شهري، فقط اشارههايي دست چندم هستند به اين زيبايي خالص دست اول كه اينجا وسط طبيعت گسترده است... تبريز بوديم كه اينها به ذهنم رسيد؟ يادم نيست. اما آمدم كه همين را به شما بگويم كه لازم نيست مفهوم پيچيدهي «دازاين» را در كتابهاي شما بخوانم و بفهمم. من خود شما را ميفهمم. همين كافي نيست؟... اما كسي در نميگشايد. كلبه خالي است. شما سالها پيش مردهايد...
من غمگينم. چونان بچه مدرسهايي در غروب سي و يكم شهريور.
من خستهام. چونان سيزيف با سنگ هميشهاش بر دوش.
من سر به زير و خميده از ميان صف كشندگان شكم و زيـ.ر شكم ميگذرم...
ميآيم خانه...
در فريزر را باز ميكنم و هرچي گوشـ.ت و مر.غ يـ.خي تقلبي بوگندو را ميريزم بيرون و بستنيهاي ليتريام را پيدا ميكنم...
براي خودم يك كاسهي بزرگ بستني ميوهاي ميكشم و ميآيم مينشينم پاي كامپيوترم...
بستني ميخورم و آه ميكشم و وبلاگم را آپ ميكنم و...............
ملال، ذلهام ميكند.
پ.ن1و2: معيـ.ن- محسـ.ن نا.مجو
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر