جمعه، تیر ۱۶، ۱۳۹۱

263: از خستگي‌ها

+ نوشته شده در جمعه شانزدهم تیر 1391 ساعت 22:30 شماره پست: 317

 داغانم. من آدم زندگي كردن نيستم. جرأت و جسارتش را ندارم. همه دارند. من ندارم. «مرا به زوزه‌ي دراز توحش در عضو جنـ.سي حيوان چكار؟/ مرا تبار خوني گل‌ها به زيستن متعهد كرده‌ست/ تبار خوني گل‌ها... مي‌دانيد؟...»

دوست كامنت خصوصي داده بود و چيزي درباره‌ي حال و روز اخيرش پس از مرگ مادرش نوشته بود... و بعد خواسته بود كه برايش توضيح بدهم كه اين بند از شعر فروغ را چطور تفسير مي‌كنم؟ تبار خوني گل‌ها يعني چه اصلاً؟

بغض گلويم را گرفت. شايد بهانه‌اش مرگ مادر كسي بود... مرگ مادر... مادر... كه همه چيزي است كه آدم دارد... كه هميشه هست و حضورش حس نمي‌شود... و وقتي از دست رفت، رفت... اما دلم از جاي ديگري پر بود...

از خودم راضي نيستم. صبحي به مامان گفتم: نمي‌دونم شما ماها رو چطور بار آوردين، يا مردم چطور بچه‌هاشون رو تربيت مي‌كنن؟ كه اونا عـنم نيستن و اعتماد به نفس دارن، و ما هرچي هم كه باشيم همش مي‌ترسيم كه ادعاي بيخودي كرده باشيم و مال اين حرف‌ها نباشيم و نتونيم از پسش بربياييم. واسه زندگي توي اين اجتماع بايد گرگ بود كه ما نيستيم. ما توله‌سگ خونگي هم نيستيم.

يك زماني حالت خوب است. بي قيد و شرط. بعد زمان مي‌گذرد. چند سال. حالا مي‌بيني گاهي حالت بد است و گاهي خوب. مثلاً در جمع دوستانت يا روزهاي آفتابي يا شش ماه اول سال كه هوا گرم است يا وقت‌هايي كه عاشقي حالت خوب است و در تنهايي و روزهاي ابري و شش ماه دوم سال در سرما و وقت‌هايي كه عشقت بهت خيانت كرده يا تركت كرده حالت بد است. بعد زمان مي‌گذرد. چند سال ديگر. حالا ديگر دقت كه مي‌كني مي‌بيني هميشه بدي. ابري و آفتابي ندارد. تنها و در جمع ندارد. مجرد و متأهل ندارد. عاشق و فارغ ندارد. هميشه بدي. و گاهي فقط گاهي بعضي چيزها حالت را نه خوب، كه صرفاً بهتر مي‌كند.

من در اين وضعيت هستم و از بعدش مي‌ترسم! صادقانه بگويم كه مي‌ترسم كه زماني برسد كه ديگر هيچ‌چيزي حتي حالم را يك كم هم بهتر نكند. بعدش گمانم مثل هدايت يا فروغ سنگ‌هايم را با خودم وا بكنم و جمع كنم بروم ديگر.

يك سير است كه براي يه عده به سمت پايين مي‌رود. انگار يك عده آدم به دنيا آمده‌اند كه پله‌ها را رو به پايين و تاريكي سردابه طي كنند و نور را آرام‌آرام گم كنند. باطري لو. آدم‌هايي با شارژ كامل به دنيا مي‌آيند و كم‌كم زندگي تمام توان و شارژشان را مصرف مي‌كند و يك زماني مي‌رسد كه پيغام باطري لو مي‌دهند. و بعدش...خاموش.

شايد ماها تاريخ مصرف كوتاه‌تري از آدم‌هاي ديگر داريم. شايد آن‌ها مدام تعويض قطعه و تعمير و ريشارژ مي‌كنند خودشان را. شايد اصلاً آن‌ها بادوام‌تر و خوش‌ساخت‌تر از ما هستند. شايد دوره‌ي ماها به سر آمده. شايد اصلاً اشتباه آفرينش هستيم و بايد طبق قانون طبيعت از همان اول يا عرضه‌ي وحشيگري و غذا را از دهن خواهران و برادران دزديدن و جان سالم به در بردن از دشمنان را مي‌داشتيم و يا از همان اول مي‌مرديم و قوي‌ترها مي‌ماندند. در طبيعت هميشه كسي مي‌ماند كه قوي‌تر و جان‌سخت‌تر است. زندگي اصلاً جان سگ مي‌خواهد. آدم روزي هفت دفعه زيرش مي‌زايد.

من به شخصه به جايي رسيده‌ام كه هيچ حقي براي زنده بودنم قائل نيستم. مثل آن «هيچ» كتاب «متن‌هايي براي هيچ» بكت شده‌ام كه مطلقاً هيچ انگيزه‌اي براي حركت و هست شدن در خودش پيدا نمي‌كرد و آخرش هم قيد همه‌چيز را زد.

كمي گريه كردم. با گوشي‌ام از خودم در حال گريه كردن فيلم گرفتم. اين‌ها را نوشتم. ديگر چيزي به ذهنم نرسيد. گولي زنگ زد حالم را پرسيد بعد ديد صدايم گرفته، شك كرد كه گريه كرده باشم. از روي صدايم مي‌فهمد 99% اوقات. پرسيد: چيزي شده؟ گفتم: نه. اعصابم خرده فقط. بعد دوست قديمي‌اش يكهو نمي‌دانم از كجا پريد توي دفتر كارشان و صحبت‌مان ناتمام ماند. نيم ساعت بعد دوباره زنگ زد. ديگر گريه نمي‌كردم اما هنوز حالم بد بود و صدايم گرفته.

ديدم به كلي باطري لو شده‌ام. رفتم يك كار عجيب كردم. نمي‌دانم براي چه يكدفعه به ذهنم رسيد كه چنين كار عجيبي كنم. به رو (شكم) عين مرده‌ها روي تختم دراز كشيدم و پيشاني‌ام را روي بالش گذاشتم و مچ يك دستم را هم تكيه‌گاه زير چانه‌ام كردم و كمي خوابيدم. يعني اولش قصد داشتم فقط يكي دو دقيقه آنطوري بخوابم. چونكه آدم بدخواب و ناراحتي هستم، در وضعيت‌هاي فضايي، سريع بدنم كرخت مي‌شود و به گزگز مي‌افتد. واقعاً براي اولين بار بود (شايد به خاطر خستگي و داغاني و كمبود  انرژي شديد) كه در چنين وضعي خوابيدم.

بعد نمي‌دانم چه مدت گذشت كه به خودم آمدم و متوجه شدم مدت طولانيست كه همانطوري خوابم برده (يا نبرده بود. نمي‌دانم). فقط وقتي بلند شدم و رفتم جلوي آينه‌ي دستشويي ديدم كه نقش روبالشي‌ام روي پيشاني‌ام افتاده. بيرون كه آمدم متوجه شدم مامان كل يخچال و فريزر را بيرون ريخته و آشپزخانه را منهدم كرده. يعني چقدر گذشته بود؟ به ساعت نگاه كردم: يك بعد از ظهر. كي بود خوابيدم؟

خستگي آدم را به چه كارهايي وادار مي‌كند. تازگي يكهو كارهاي عجيب و غريبي مي‌كنم. يك زماني برايم عجيب بود كه بعضي زن‌ها چرا هر وقت بروي خانه‌شان با قيافه‌ي در هم ريخته و يك تا لباس زير و يا تيشرت پاره و لك‌لكي و موي گوريده دارند دور خودشان مي‌گردند؟ آيا اين‌ها حاليشان نيست كه در اين وضعيت اصلاً جذاب نيستند كه هيچ، چندش‌آورند؟ اما حالا گاهي مي‌شود كه مي‌رسم خانه و كسي نيست. اولين كاري كه مي‌كنم اين است كه تا هر زمان كه بشود لخـ.ت و عور توي خانه مي‌چرخم. حس رهايي به آدم مي‌دهد. و اين خوابيدن جنازه‌وار امروز. گمانم به خستگي و فشار شديد رواني ربط دارد. گداها و سرباز‌هايي را ديده‌ام كه بدون زيرانداز و بالش روي زمين سرد مي‌خوابند و كك‌شان هم نمي‌گزد. گرسنه‌هايي را مي‌شناسم كه هرچيزي بگذاري جلوي‌شان مي‌بلعند، اصلاً هم متوجه مزه يا طعم و بويش نمي‌شوند.

اين‌ها به گمانم فقط مال خستگي است.
پ.ن: اين نوشته مال چند روز پيش است.  بهترم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر