+ نوشته شده در یکشنبه یازدهم تیر 1391 ساعت 23:34 شماره پست: 316
يك نامه بنويسم به آن زن بگويم:
زنيـ.كه! من كاملاً مطلعم كه حقوقم به ازاي كار سنگيني كه ميكنم خيلي كم است. به اندازهي تو (و چه بسا بيشتر) هم از ارزش مادي كاري كه براي تو ميكنم خبر دارم. خيلي هم خوب ميدانم كه كارم خوب است و نه نيازي به تأييد كسي دارم و نه تكذيب كسي. اصلاً نياز نيست با آن قيافهي حق به جانب نور چراغاني عروسي را كه در كيونت گرفتهاي (از پيدا كردن دستيار حرفهاي مثل من)، ازم پنهان كني و بگويي: ايييييييييييييي. بد نيست...
من ميدانم كه كارم خوب است و دارم ازت كم حقوق ميگيرم و تو با تمام سيا.ست زنانهي كاريات فقط سعي داري مرا مدت بيشتري با حقوق كمتري پيش خودت نگه داري و بهم رو ندهي كه زود بگذارم و بروم. پيش خودت فكر كردهاي كه بگذار اعتماد به نفساش را از بين ببرم و غرورش را خرد كنم كه پيش خودش فكر نكند كسي است و يكهو قالم بگذارد و برود.
من تمام اينها را بهتر از تو ميدانم، اما تا زماني كه وقتش برسد خواهم ماند. و وقتش دقيقاً آن لحظهاي است كه چيزي كه از تو ياد ميگيرم به خـ.ر حما.لياي كه دارم پيشت ميكنم نيرزد.
ببين خيلي ساده است. مثل دو كفهي يك ترازو ميماند كه تو بايد با همان سيا.ست تخـ.مي زنانهي كاريات بعد از اينهمه سال دست و پا زدن توي دنياي كار، برقراري تعادل بين آنها را ياد گرفته باشي.
آموزش در برابر حمالي.
قانوناش اين است. فكر كن آبي كه از جويبار سمت تو جاري است، چرخ اين آسياب آبي را ميگرداند. آب كه قطع شود به زودي چرخ از چرخش خود ميايستد. اگر چرخش اين چرخ را ميخواهي در بذل آب خساست نكن...
يك نامه بنويسم و به آن دخترك بگويم:
بدبخت، فكر نكن كه من به روز سياهت نشاندهام. رابطهي من با تو تنها يك تصادف بدشگون به ازاي رابطهي تو با آدمي ديگر بود. اگرنه يك در ميليون شايد شايد شايد يك روزي ممكن بود توي مترو يا اتوبوس كنار هم نشسته باشيم و چند كلمه حرف بيمعني با هم گفته باشيم و لبخندي به روي هم زده باشيم و بعد خداحافظ و همديگر را براي ابد فراموش كرده باشيم. و يك در ميليارد ممكن بود حتي آن رابطه كمي بيشتر پا بگيرد و به شماره رد و بدل كردن بكشد و...
نه. اصلاً ممكن نبود دوستي من با آدمي از نوع تو به بيش از يك تماس تلفني بكشد. من با گندهتر از توها از چت روي مسنجر فراتر نرفتهام. تو براي آدمي مثل من چه داشتي كه پايهي تداوم رابطهام با تو باشم؟
مسئول هرآنچه در زندگيت پيش آمد خودت بودي و آدمهايي غير از من. اما تو دستت فقط به من رسيده و ميخواهي عقدهاي را كه از همهي آن آدمها داري با فحش نوشتن براي من، خالي كني.
برو دنبال زندگيت. هنوز نفهميدهاي كه دست و پا زدن بيشتر فايدهاي برايت ندارد و چيزهاي از دست دادهات را بهت برنميگرداند؟
من كجاي زندگي تو هستم؟
تو كجاي زندگي من هستي؟
جفتمان بدبختيم اما من خودم را مسبب بدبختيام ميدانم و عوامل خيلي بزرگتر از خودم را... و تو مرا و لابد تنها مرا!
زندگي خيلي پت پهنتر و گندهتر از اين افكار مسخره است. بزرگ شو.
يك نامه بنويسم و به آن استاد بگويم:
پيرمرد خرف ميترسي عاشقت بشوم (يا شده باشم) كه تلفنات را جواب نميدهي و آنطور بيادبانه حتي جواب پيامك روز معلم مرا نميدهي؟
چند سال توي دانشگاه دنبالت افتاديم و بهت احترام گذاشتيم و آدم حسابت كرديم؟ فكر ميكني هر كس دو واحد با تو پاس كرده باشد تا ابد شاگردت است و حق داري به شخصيتاش توهين كني و بهش بيمحلي كني؟
يادت هست دو سال و اندي پيش بهت گفتم كه وبلاگ مينويسم و به فلانت حساب نكردي و گفتي كه اصولاً وبلاگ نميخواني؟
حالا بيا بخوان. ضرر نميكني. چون كه نه من ديگر آن شاگرد لوس دنبال كيون استاد بيفت هستم، و نه تو ديگر پـخي هستي و كسي جايي تحويلت ميگيرد:
بازنشست اجباري از دانشگاه سراسري! به جُرم غربگرايي!!!
حالا پاشو برو جلسهي مشاوره خصوصي خانواده بزن براي چاپيدن و به ظاهر نصيحت كردن زوجهاي جوان! كه بعد حرف يكيشان به گوشمان برسد كه: مرتيـكه فكر كرده با بچه طرفه! هرچي خودمون ميگيم رو يا تأييد ميكنه يا تحويل خودمون ميده!
بله! متأسفانه هميشه آدمها از نظر تو دو دسته بودند: 1. دانشجو 2. همكار
و فقط همكار، لايق كمي احترام بود و دانشجوي بدبخت كه اصلاً جدي گرفته نميشد و هميشه بچه فرض ميشد و طوري هميشه از بالا نگاهش ميكردي كه اصلاً مجال اثبات فهميدن و دانستن و بزرگ شدن را بهش نميدادي.
فكر ميكني كه هستي؟ كجايي؟ آن مقام شامخ «استادي» را از دستان خود خدا هم كه گرفته باشي ديگه «دورهات گذشته مربي!»*.
بيا و سر پيري كمي آدم بشو...
بايد يك سري نامه بنويسم به آدمهاي زندگيام. بعد حرفهايي را كه مدتهاست بهشان نگفتهام و فكرش را هم نميكردهاند بهشان بگويم.
توي سالن قبلي كه كار ميكردم دختري بود كه ظهرها با هم نهار ميخورديم و با هم ميپلكيديم و با هم جدول حل ميكرديم و به اصطلاح با هم نان و نمك خورده بوديم و خودش ميگفت كه من نباشم يك لحظه هم توي آن سالن نميماند بس كه بهم عادت كرده...
بعد زد و من سر حقوقم درگير شدم و آمدم بيرون و زنگ زدم كه آمار آنجا را بگيرم كه ديدم اي دل غافل! دختري كه تا ديروز فكر ميكردم ساده است و حساب نان و نمك را ميكند و دست كم به اين زوديها مرا فراموش نميكند و پشت سرم اگر حرفي بزنند هوايم را دارد... مرا به خيار فروخته و حتي حاضر نشده يك جمله در طرفداري از من بگويد و حتي ازم دفاع كند يا يك شهادت راست بدهد و يك ميليمتر موقعيت خودش را در آن سالن متزلزل كند.
از قضا اين دختره بسيار هم خسيس بود و ميدانستم كه الأن بزرگترين حسرتش كادوي تولد كوچكي بود كه به من داد و فكر ميكرد كه يك ماه بعد (سر تولد خودش) بهش پس ميدادم كه به آنجاها نكشيد و آمدم بيرون. بهش اساماس زدم كه: كاش لااقل يه قرار ميذاشتي ببينمت و كادوي تولدت رو بهت بدم!... حقهام معجزه كرد و كسي كه حتي جواب اساماسهايم را به زور ميداد سريعاً تماس گرفت و با روي خوش از قرار ملاقات استقبال كرد و حتي اصرار داشت كه دلش خيلي برايم تنگ شده و ديگر تلفن جوابگو نيست و بايد حتماً مرا ببيند!
ديگر نه بهش زنگ زدم و نه جواب تماسهايش را دادم. به همين راحتي. يك آدم از زندگيم كم شد. يك آدم از زندگيام رفت گم شد بيرون. پوووووووووووووووف! تمام.
بعد فكر كردم ديدم كه اگر آن سري نامه را به آدمهاي زندگيام بنويسم و بهشان بدهم كه سر فرصت بخوانند هم اتفاق مهمي نميافتد. مگر آدمها چقدر قرار است توي زندگي آدم بمانند؟ مگر كسي امضا كرده كه اين آدم چهل پنجاه سال قرار است وبال گردنت باشد و بايد رابطهات را به هر بهايي با او حفظ كني؟
نه. آدمها به سادگي آب خوردن ميروند گم ميشوند. اينقدر براي گفتن حرفهاي دلمان به آنها ترديد نكنيم. فرصت گفتن كه از دست برود، بعد آدم هي حسرت ميخورد كه اگر گفته بودم... اگر ميدانست...
افكارمان چه خوب و چه بد، بايد به زبان بيايند. چون كه زندگي ارزش اينهمه پنهانكاري و دورويي و دم دركشيدن و توي خود ريختن را ندارد.
چون كه آدم يكهو عين شيوا سكته ميكند و نصف بدنش فلج ميشود از آنهمه حرف نگفته.
چون كه دكتر قاف ديگر شصت و چند سالش است و قلبش بيمار است و عين چي سيگار ميكشد و همين يكي دو ساله است كه بميرد و من بهش نگفته باشم كه بيش از پدرم دوستش داشتم.
چون كه من كلي از موهايم سفيد شده و هر روز دارد يك درد جديد به يك جاييم اضافه ميشود و اينها يعني دارم پير ميشوم...
«بلي! رسم روزگار چنين است...»
پ.ن: ديالوگي از فيلم «آژانس شيشهاي» از زبان رضا كيانيان
پ.ن2: سه روز تبريز بودم. هوا خوب و خنك. آدمها تميز. خيابانها خلوت. ماشينها كم. و يك دوست وبلاگي خوب و نسبتاً قديمي را هم ديدم.
حيف كه يكدفعه شد، اگرنه روي وبلاگم يك قرار ملاقات با دوستان تبريزي ميگذاشتم و همه را با هم ميديدم...
شايد هم نه... من به قرارهاي گروهي وبلاگي هيچ علاقهاي ندارم. متأسفانه.
پ.ن3: امشب با يك دوست دوران دانشكده روي چت حرف زدم. مرا يادش نيامد (چيز زيادي را هم از دست نداد چون كه آن وقتها هم با همديگر كارد و پنير بوديم و كلكل ميكرديم). گفت دانشجوي دكترا بوده كه اخراج شده و... از عشق آن دورانش گفت كه رفته ازدواج كرده و طلاق گرفته و...
فقط اگر بروم تمام آدمهاي سابق زندگيام را پيدا كنم و يك به يك شهادت بدهند كه زندگيشان گـهتر از من است، حاضرم خودم را ببخشم و از خودم راضي بشوم.
نميدانم ناراحت شدم از شنيدن قصهي زندگياش. يا خوشحال شدم از پيدا كردن يك دوست قديمي...
جايي كه آدم نتواند تشخيص بدهد الان چه مرگش است و خوشحال است يا غمگين، يعني از آن به بعد ميتواند ادعاي عرفان كند.
چون كه:
غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد؟
.ساقیا، باده بده شادی آن، کاین غم از اوست
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر