شنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۹۱

267: تغيير

+ نوشته شده در شنبه هفتم مرداد 1391 ساعت 1:3 شماره پست: 321
خبر اول: اينكه بالأخره بعد از كلي جان كندن و به خاك سياه نشستن و زير بار قسط و وام و قرض و قوله رفتن... من و گولي نمرديم و يك آپارتمان فسقلي در شرق تهران نزديك يكي از ايستگاه‌هاي مترو خريديم و اگر به خير بگذرد و مشكلي پيش نيايد مي‌دهيم‌اش اجاره تا سال ديگر كه مي‌رويم سر خانه و زندگي‌مان. اين از اين.

خبر دوم: اينكه بنده از اين

تبديل شدم به اين

اولش همانطور كه آرايشگر موهايم را كوتاه مي‌كرد و به بالاي سرم نزديك مي‌شد (هنوز پشت سرم را نمي‌ديدم كه دقيقاً چقدر كوتاه كرده است) شجاعتم تحليل مي‌رفت و توي دلم خالي مي‌شد. خودم گفته بودم كه پانزده بيست سانتش را كوتاه كند اما حالا هنوز تمام نشده حس مي‌كردم كه موهاي فرم دارد كم‌كم خشك مي‌شود و بالا مي‌پرد و معلوم نيست بعد از كامل خشك شدن چه ريختي بشوم.
موي فر يك مصيبتي است كه فقط كسي كه داشته باشدش مي‌فهمد گرفتار چه بلايي شده. شما ظاهرش را مي‌بيني كه چقدر حلقه‌حلقه و قشنگ دور سر طرف چرخ مي‌خورد و پف مي‌كند و حتي اگر موهاي يارو كم‌پشت هم باشد نشان نمي‌دهد. ديگر نمي‌دانيد كه هر بار كه حمام مي رود كه مصائبي را متحمل مي‌شود و هر بار كه به يك جاي شرجي مسافرت كند چه شكلي مي‌شود و چه خود-درگيري مدامي با خودش دارد.
آرايشگر خيلي مقاومت كرده بود كه «حيف است» و «قشنگ است» و «بگذار كمتر كوتاه كنم» و «پشيمان مي‌شوي» و من سرسختانه سر حرفم ايستاده بودم كه «شما كارت نباشد و كوتاه كن. با من.».
آخر شما كه جاي من نيستيد كه طبقه‌ي چهارم يك آپارتمان قديمي‌ساز نكبتي زندگي كنيد و واشر تمام شير آب‌هاي خانه‌تان خراب باشد و آب گرمكن ديواري‌تان مدام خاموش و روشن بشود و پنجشنبه شب‌ها و جمعه‌ها ديگر آنقدر فشار آب پايين بيايد كه آبگرمكن مطلقاً روشن نشود و مجبور بشويد دوش آب سرد بگيريد و مادرتان پارچ پارچ آب داغ از سماور برايتان بياورد كه توي حمام از سرما نميريد و يكجوري به بدبختي و بيچارگي عين مردمان روستاهاي دورافتاده‌ي پشت كوه خودتان را آب بكشيد و بيرون بياييد.
دفعه‌ي آخر همين توي ماه رمضان بود كه از سركار عرق كرده و كلافه رسيدم خانه و چپيدم توي حمام و هنوز آب به كف سرم نرسيده بود كه يكهو يخ كرد. هرچه هم شير آب را باز گذاشتم و منتظر شدم تأثيري نكرد و آخرش مجبور شدم با آن موي دراز تا پايين كمر كه عين جلبك دريايي به هم رفته بود، دولا دولا آب سرد را روي سرم باز كنم و به زور نرم‌كننده (كانديشنر) گره‌هاي موهايم را از هم باز كنم و با آب سرد آبكشي كنم و بيرون بيايم. به زمين و زمان فحـ.ش مي‌دادم و همه‌كس آن معمار و مهندس و سازنده‌ي اين ساختمان را مي‌گفتم كه همه‌چيزش داغان است و به عنوان مثال از هنرنمايي‌هايش كار گذاشتن كليد خاموش و روشن كولر، توي آشپزخانه بالاي يخچال است!
تازه بيرون حمام هم مجبور شدم آن فرايند نيم ساعته‌ي ديسپانسيل (ژل زدن و همانطور در حالت دولا با سري موي فر سشوار موها را به حالت فر خشك كردن) را انجام بدهم كه باعث شد يك كمر درد و گردن درد حسابي بگيرم. همانجا بود كه تصميم گرفتم موهايم را كوتاه كنم. در واقع مدت‌ها بود وسوسه مي‌شدم اما ماجراي آن روز باعث شد ديگر كارد به استخوانم برسد و ترديد را كنار بگذارم...
اما درست همان وقت كه آرايشگر نصف موهايم را كوتاه كرده بود، مي‌خواستم پا شوم و از زير دستش فرار كنم توي كوچه. كجا رفت آن جرأت و جسارت من در كوتاه كردن موهايم؟
بچه كه بودم هر وقت از جلوي آرايشگاه رد مي‌شدم مي‌چپيدم داخل و موهايم را كوتاه مي‌كردم. اصلاً نمي‌توانستم موهايم را تحمل كنم. هميشه پسرانه بود. اما حالا شش هفت سالي مي‌شد كه موهايم هميشه بلند بود.
فهميدم كه آدم به مرور زمان جسارتش را از دست مي‌دهد و در حفظ داشته‌هايش محافظه‌كار مي‌شود.
به محض اينكه تمام شد درگيري‌ام با خودم شروع شد:
حالا چطور توي كليپس جايش بدهم؟
اگر زير روسري پف كند چطور كنترلش كنم؟
عين ديگ وارونه دور سرم ايستاده و باعث مي‌شود يك دختربچه‌ي احمق جلوه كنم.
اينطوري كه هست چاق‌تر نشانم نمي‌دهد؟ قدم را كوتاه نكرده؟
موقع كار كلافه‌ام مي‌كند اگر ول باشد.
به قيافه‌ام مي‌آيد؟
حالا اگر مهماني‌اي، عروسي‌اي، چيزي شد با اين موهاي مسخره چكار كنم؟
بهتر نبود كوتاه‌ترش كنم؟
بهتر نبود بلندتر باشد؟
اصلاً چه مرضي داشتم كه گفتم كوتاهش كند؟
عجب غلطي كردم!
يك ساعت جلوي آينه باهاش درگير بودم و هي توي دلم خودم را فحش مي‌دادم كه اين ريخت و قيافه را از خودم ساخته‌ام و حالا بايد مدت‌ها با اين قيافه كنار بيايم تا موهايم دوباره شبيه آدم بشود. شده‌بودم عين اين پسرهاي لاغروي تيپ هنري كه آدم دور و بر چهارراه وليعصر و ميدان انقلاب مي‌بيند و انگار سعي دارند زشتي‌شان را پشت عينك گنده‌ي قاب كائوچويي و موهاي فرفري ولو توي هوا و شلوارهاي قرمز و بنفش و پيراهن‌هاي آويزان پنهان كنند.
تنها چيز آرامبخش اين بود كه: كاريست كه شده و ديگر راه برگشت ندارد، پس بايد باهاش كنار بيايي!
بعدش آرام آرام شروع كردم به عادت كردن و پذيرفتن خودم با قيافه‌ي جديد. همين است كه هست. تو  از حالا بعد اين شكلي هستي. چه خوب و چه بد. عوضش موهايت ديگر سنگيني نمي‌كند. ديگر مجبور نيستي صبح تا شب بچپاني‌شان توي كليپس و گلوله كني پشت سرت. اينطوري حتي بيشتر بهت مي‌آيد و بانمك‌تر شده‌اي. متفاوت شده‌اي. ديگر شبيه زن‌هاي ميانسال افسرده به نظر نمي‌رسي...
فهميدم كه آدم‌ها به هرحال تمايل دارند كه وضعيتي را كه تويش هستند به هر قيمتي حفظ كنند... اما وقتي خواسته يا نخواسته در وضعيت جديدي قرار بگيرند، خيلي زود به آن هم عادت مي‌كنند و باز هم به وضعيت‌هاي جديدتر همانقدر واكنش و مقاومت نشان مي‌دهند.
فهميدم كه آدم وقتي كارد به استخوانش مي‌رسد و «تغيير» را از يك جايي شروع مي‌كند يكهو مي‌بيند كه انگار خيلي وقت است به اين تغيير احتياج داشته و بعد شروع مي‌كند به تجديد نظر در همه‌ي زمينه‌هاي زندگي‌اش. دارم كم‌كم هوس‌هاي غريبي مي‌كنم. از آن هوس‌هاي دخترانه‌ي بيست‌سالگي‌ام. هوس ديوانگي و متفاوت بودن. چون‌كه حالا مدت‌هاست با تمام وجود شبيه همه شده‌ام و كوچكترين تلاشي در متفاوت بودن نكرده‌ام. چون‌كه دلم لك زده براي آن ديوانگي‌ها و عاقبت نينديشي‌ها.
اگر شما هم فيلم گيتار را ديده باشيد مي‌فهميد من از چه نوع تغييري دارم حرف مي‌زنم. تغيير اصولي. دور ريختن همه‌ي داشته‌ها. شروع يك زندگي جديد با ويژگي‌هاي خاص خودش. بدون نگه داشتن چيزي از گذشته.
«سرطان»، توي اين فيلم نشانه‌اي نمادين است از سوي زندگي كپك‌زده‌ي يك زن. زندگي‌اي كه ديگر به تنگ آمده و خودش را در قالب يك سرطان حنجره، فرياد مي‌زند.

پ.ن: خبر سوم: عاقبت يكي از شما مرا توي محيط كارم شكار كرد!
البته اين نفر دوم بود. اوليش مريم.اي عزيزم بود كه دو سال پيش يك روز همينجوري پاشد آمد شركتي كه تويش كار دفتري مي‌كردم. اما هنوز كسي توي سالن آرايش خفت‌ام را نگرفته بود. اين يك خانم مجسمه‌ساز بود كه آمده بود موهايش را قرمز كند. مدل موهايش هم به نظرم غريب بود. چون‌كه پشت سرش يك تكه بلند باقي گذاشته بود كه شبيه سامورايي‌ها به نظر مي‌رسيد. وقتي واكنش ديگران را به موهاي عجيبش ديد به جاي اينكه تحت تأثير قرار بگيرد گفت: اينم قشنگه. مگه چه  اشكالي داره؟! شخصيت‌اش به نظرم خشن و غريب آمد. بهش گفتم: تريپ‌ات هنريه! گفت: خودمم هنري‌ام. مجسمه‌سازم... ازم پرسيد كه اين مجله‌ي «داستان» همشهري، مال شماست. گفتم بلي. توجهش جلب شد و گفت كه او هم زماني داستان نويسي كار مي‌كرده. بعدش همين‌طور حرف زديم و زديم تا رسيديم به وبلاگ‌هاي آشنايي كه مي‌شناختيم و بعدش... به وبلاگ خودم.
راستش اگر آنطور ناگهاني غافلگير نشده‌بودم آدرس وبلاگم را بهش نمي‌دادم. اما وقتي اسم وبلاگ‌هايي را آورد كه آنقدر دوست‌شان داشتم، ديگر نتوانستم مقاومت كنم و بهش گفتم كه من نويسنده‌ي وبلاگ بي‌پد.ر خودشيفته هستم. او هم گفت كه مرا مي‌شناسد!
تجربه‌ي عجيبي بود... اينكه با دست‌هاي خودت موهاي يكي از خوانندگانت را قرمز كني!


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر