+ نوشته شده در دوشنبه بیست و ششم تیر 1391 ساعت 0:46 شماره پست: 319
«سمفوني مردگان»ام امروز ظهر تمام شد و از آن موقع تا حالا افسردگي گرفتهام.
به دو صفحهي آخر كه رسيدم هي وسوسه ميشدم بپرم جلوتر ببينم آخرش اورهان، آيدين را پيدا ميكند و ميكُشد يا نه؟ آيدا چرا خودكشي كرد؟ سورملينا چرا مرد و جسدش پيدا شد و دخترش چطور و كجا به دنيا آمد و بزرگ شد؟... اما هي جلوي اين وسوسه مقاومت ميكردم و سعي ميكردم ذهنم را روي كلماتي كه ميخوانم متمركز كنم. باز ميترسيدم كه چطور نويسنده ميخواهد...
(همين الأن رگبار تندي گرفت. «باران تابستان»*. زيباترين چيز دنيا. چون كه سرزده و هيجان انگيز و غافلگيركننده است. چون كه نامنتظر است. رفتم مدت طولاني ايستادم جلوي پنجره. از همانجا كنار پنجرهي طبقهي چهارم، هوا را بغل كردم. كف خيابان را كه باران داشت رويش بپربپر ميكرد بغل كردم. مردي را كه دست در جيب آرام زير باران شديد قدم ميزد بغل كردم. بخار لذ.ت را كه از تن داغ زمين بلند ميشد بغل كردم. چراغهاي خانههاي روبرو كه يكيك روشن ميشدند و سرهايي كه از گوشهي پردهها سرك ميكشيدند تا مطمئن شود كه ديوانه نشدهاند و واقعاً اول مرداد دارد باران ميبارد، را بغل كردم. من تمام هستي را در اين لحظات بغل كردم و سفت ما.چش كردم. بعد پنجره را باز گذاشتم و برگشتم پشت كامپيوترم...
بله ميگفتم كه برايم سوال شده بود كه چطور نويسنده خواهد توانست تمام اين سوالات را در دو صفحهي باقيمانده پاسخ بدهد؟ آنهم با اين زبان مشوش و حالات تبآلوده و هذياني اورهان كه در برف گير كرده و دارد يخ ميزند و مغزش كه مغز راوي است درست كار نميكند؟
اما آن دو صفحه هم تمام شد و من به پاسخ سوالاتم نرسيدم. فقط فهميدم كه اورهان بدون پيدا كردن آيدين، از عذاب وجدان كارهايش، عاقبت خود را در آب درياچه خفه كرد. اما آيدين و سورمه كجا بودند؟ آيدا چرا خودكشي كرد؟ شوهر و بچهاش چه شدند؟ اينها بيپاسخ ماند.
نگوييد «پايانهي باز» و «پست مدرن» و اينهاست. خودم اين حرفها را بلدم. البته بعيد نيست كه در آن بلبشوي سالن مثلاً يكي دو جمله را بيحواس خوانده باشم و كليد معما توي همان دو جمله بوده باشد و از دستم در رفته باشد. اما اين هم احمقانه به نظر ميرسد كه كليد معماي كتاب به اين جذابي، در يك جمله كار گذاشته شده باشد. بيشك چنين نويسندهاي نشانههاي متناش را در نقاط بسياري از رمانش كار ميگذارد كه حتي خوانندهي عامي هم چيزي از داستان گيرش بيايد.
خلاصه ما مانديم در خما.ري و كتاب كه تمام شد چند دقيقه هاج و واج به بچههاي سالن كه هر كدام به كاري مشغول بودند نگاه كردم. ديدم نععععععععع! من آدمِ قاطي شدن با اينها نيستم. بايد بروم عباس معروفي بخوانم. (در حال حاضر فقط هم عباس معروفي و لاغير. ) حتي باور نميكنيد يك لحظه آنقدر ديوانه شدم كه نيت كردم به محض اينكه از سر كارم آزاد شدم بروم ميدان انقلاب سه تا كتاب ديگر ازش بخرم و بيفتم رويشان تا ماه مبارك رمضان تمام بشود به خير و خوشي.
باز ديدم كه يك عالمه كتاب نخوانده در همين كتابخانهي شخصي خودم دارم و از روي آنها خجالت كشيدم. گفتم اگر بتوانم همين امشب را بدون عباس معروفي زنده بمانم، فردا حتماً يك كتاب ديگر ميآورم و ميخوانم.
*(محض اطلاع: بنده اصولاً رمان ايراني نميخوانم. چون معتقدم نويسندهي ايراني به استثناي صادق هدايت، هنوز به آن سطح معرفتي و تمدني نرسيده است كه بتواند يك رمان ساختارمند و چند لايه خلق كند. رمانهاي ايراني مثل فيلمهايشان، مثل مردم و فرهنگشان، سطحي و عوامانه و پر از شعا.ر هستند.)
باز ديدم نععععععععععع! نميشود. من عباس معروفي ميخواهم. همانطوري كه مثلاً رابرت دنيرو ميخواهم. يا مريل استريپ يا جا.ني دپ يا ادوارد نورتون يا داستين هافمن يا وودي آلن ميخواهم. هركجا و به هرصورت كه باشند و كار كرده باشند ميخواهم ببينم يا بخوانم يا هرچي. در آن لحظه هم فقط هر رمان ديگري از عباس معروفي ميتوانست مرا آرام كند. حوصلهي هيچ كتاب ديگري را نداشتم.
زنگ زدم به گولي (كه اين كتاب را هم از او گرفته بودم) و گفتم: يالا بگو چه كتاب ديگهاي از اين آدم داري؟ گفت: گمونم پيكر فرهاد و سال بلوا رو هم داشته باشم. گفتم: همين امشب ميذاري توي كيفت كه فردا برام بياريش. يادت نرهها! گفت كه مطمئن نيست و شايد از كسي گرفته و خوانده باشد. گفتم كه هيچ ربطي به من ندارد و اگر اينطور باشد مجبورش ميكنم كه فردا برويم انقلاب و بخريم. يعني تا اين حد رواني شدهام!
باور كنيد حالم وخيم است. يعني كسي مثل من اگر يك شب بنشيند يك بشقاب آلبالو را بدون جراحي كردن بخورد و كيون لق كرمها بكند، يعني دنيايش به آخر رسيده. من از بچگيام تا حالا چنين روزي را يادم نميآيد كه به آلبالو و گيلاس اعتماد كرده باشم!
حالم شبيه آن مردي است كه چند دقيقه پيش در خيابان تاريك، دست در جيب زير باران شديد، آرام ميگذشت. او هم حالش خراب بوده. او هم تنها بوده و وقت داشته كه مسحور باران تابستان بشود. او هم خيلي برهوت بوده كه حالا دلش را به لذت يك رگبار نامنتظر خوش كرده...
پ.ن: عباس معروفي خيلي خوب است.
پ.ن2: عباس معروفي را بخوانيد. به هر زبان كه بدانيد!
بعداً نوشت: بعدش تا آمدم اين پست را بگذارم روي وبلاگم از جانب شاتل پيغام آمد كه: بيـلاخ!!! ترافيكات تمام شد و بايد كه 5.200 هزار تومان پول بريزي وگرنه فيلان. و من هم گفتم كه: بله. همان فيلان. وگرنه مگر من خر هستم كه دو روز مانده به پايان دورهام، در حالي كه پول دورهي بعدم را ريختهام بيايم پنج هزار تومان ديگر الكي بريزم توي حلقوم شما؟
فقط اين وسط حيف اين باران باشد كه تا دو روز ديگر بيات ميشود و از دهانتان ميافتد. اگرنه من و عباس معروفي كه نمردهايم هنوز.
مابعد از بعداً نوشت: وقتي ديدند بنده از اين پولها بده نيستم، خودشان چـس گيگ ترافيك رايگان به عنوان هديه بهم دادند كه بدان وسيله وبلاگم را آپ كنم.
:)))))))))))))))
والله مع الصابرين!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر