شنبه، تیر ۱۷، ۱۳۹۱

264: تصور كن اگه حتي تصور كردنش سخته

+ نوشته شده در شنبه هفدهم تیر 1391 ساعت 23:24 شماره پست: 318

 در 12 آذر 1390 شمسي، در ايران، من كه آن موقع زني سي و دو ساله بودم و تازه دو ماه بود كه با دوست پسر قديمي‌ام نامزد كرده بودم، توي خانه‌ي ح ميم، از دوستان دوران دانشگاه، در حالي كه به قليان كوچك خانگي با كوزه‌ي بلوري آبي لاجوردي‌اش پك مي‌زدم و سعي مي‌كردم با دود توي هوا حلقه درست كنم، داشتم به اين فكر مي‌كردم كه پنج سال بعد يك مستنـد ساز حرفه‌اي خواهم بود.

درست چند دقيقه قبلش داشتيم درباره‌ي هفت طرح مستند از زندگي كساني كه براي ساختن ضريح حرم امام حسـ.ين در ايران كمك‌هاي مرد.مي‌كرده بودند حرف مي‌زديم و قرار بود تا دو روز بعدش يعني دوشنبه تاسو.عا طرح‌ها را تحويل بدهم و سفري به قم، محل كارگاه ساخت ضريـ.ح داشته باشيم. و به گفته‌ي حسن اين تازه شروع كارهاي مشترك‌مان بود. كلي طرح سفارشي از همان موقع توي راه بود. و با دستمزدشان مي‌شد خانه خريد. ماشين خريد. و مسأله‌ي ديگر ساختن لابي بود. مي‌شد مشهور شد. اعتبار به هم زد. با آدم‌هاي بزرگ كار كرد. كنار نام‌هاي معروف آمد.

خوب؟

خوب.

اما سه ماه بعد از آن تاريخ جسد من در راه‌پله‌ي ساختمان نيمه‌ويران محل كارم زير آوار سقف لهيده بود و مغز نازنينم كه معدن آن همه فكر و ايده و فيلمنامه و طرح و داستان بود، مثل تكه‌هاي پنير با خاك و خون به هم خورده بود.

من مرده بودم.

چشم‌اندازي مأيوس كننده نه تنها براي پنج سال بعد، كه براي چهل، پنجاه، شصت و هفتاد سالگي‌ام كه قرار بود زندگي زناشويي خودماني و پرخاطره‌اي در كنار شوهرم داشته باشم و آدم معروفي شده باشم.

جنگ شد. حكومت آن زمان به گـا رفت. ساخت فيلم‌هاي سفار.شي موافق رژيم به گـا رفت. بود.جه‌اي كه براي امور تبليغاتي و فرهنگ‌سازي صرف مي‌شد به گـا رفت. ساخت ضر.يح اما.م حـ.سين نيمه‌كاره ماند و تمام سازندگان به گـ. رفتند. شيـعيان ايران به گـا رفتند و با آن‌ها تمام حاجات‌شان و نذورات‌شان به گـا رفت. فيلم‌سازان و مستند سازان و نويسندگان و چاپچي‌ها و فرهنگيان و هنرمندان كلاً به گـا رفتند. من و شوهرم و دوستان‌مان به گـا رفتيم. دوستي‌ها به گـ. رفت اصلاً. خانه‌اي كه پيش خريد كرده بوديم و پولي كه با خون دل جمع كرده بوديم به گـا رفت. خانه‌اي كه ح و ش با هم خريده بودند به گـا رفت. زندگي شوهرم بعد از به گـا رفتن من، به گـا رفت و دو سال بعد در حالي كه تمام دارايي ناچيزش را، پدر و مادرش را، خانه‌اش را، شغلش را، و زني را كه ده سال زندگي‌اش را صرف او كرده بود و تازه قرار بود در كنار او خوشبخت شود را در جنگ از دست داده بود، خودكشي كرد و به گـا رفت.

ما در تهران زندگي مي‌كرديم. تهران پايتخت ايران بود. ايران كشوري بود در خاور.ميانه كه خيلي نفت و منابع داشت. خاورميانه جايي در جهان بود كه هميشه بر سرش جنـ.گ بود و چيزهاي زيادي براي تصاحب كردن داشت، و همچنين مردمان ساده و بدبختي كه يك عالمه آرزو براي آينده‌شان داشتند...

بنابراين در تاريخ 12 آذرماه 1390 پشت ميز نهارخوري خانه‌ي حسن، من همان حلقه‌ي دودي بودم كه از دهاني خارج مي‌شد و كمي به خود مي‌پيچيد و جلوتر توي هوا پخش و ناپديد مي‌شد.

چه مي‌گفتيم...؟

چه مي‌خواستيم...؟

چه كساني را دوست داشتيم و از كي‌ها متنفر بوديم...؟

قرار بود چه بشويم...؟

حالا ديگر يادم نيست... چون حالا فقط يادي از دودي هستم توي هواي خانه‌اي كه حالا مدت‌هاست ديگر نيست...

 شما به اين‌ها مي‌گوييد افكار بيمارگونه‌ي يك ذهن ترس‌خورده‌ي جهان‌سومي؟ شما مي‌گوييد آدم بايد در همه شرايطي عملگرا و نزديك‌بين باشد و زياد ذهنش را درگير چشم‌اندازهاي دوردست آينده نكند؟ شما خوشبين هستيد؟ شما با همين افكارتان چند متر و نيم از من جلوتر هستيد و در حال حاضر مشاغل خوبي داريد و بيشتر از من پول داريد و معروف‌تر هستيد؟

باشد. اما فرض بگيريد داستان كوتاه بالا اتفاق بيفتد... چندان دور از نظر و خيالپردازانه كه نيست... هست؟ فقط فرض بگيريد به همين سادگي سه ماه بعد به گـ.ا رفته باشيد، در آن صورت هم براي‌تان فرقي نخواهد كرد و باز با چنين كوشش تحسين برانگيزي به سمت چشم‌اندازهاي آبي آينده حركت خواهيد كرد؟

من فقط همين را مي‌خواستم بگويم كه چرا وقتي روي نيمكت مترو داري توي گوشم از دستمزد وسوسه‌برانگيز اين قسم كارهاي سفارشي مي‌گويي و از اينكه من در آينده‌اي نه چندان دور يك مستـندساز معروف و حرفه‌اي خواهم شد... من فقط از شيشه‌ي روبرو به فضاي تاريك و تهي تونل خيره شده‌ام و لام تا كام حرفي نمي‌زنم. و ذهنم تهيست. و شوقي ندارم. و جرقه‌اي توي اعماق فكرم روشن نمي‌شود. و فقط دارم فعل «به گـا رفتن» را لاي دندان‌هاي به هم فشرده‌ام صرف مي‌كنم.
پ.ن: عنوان از ترانه ي «تصور كن»‌ سياوش قميـشي
پ.ن2:
«تمام لحظه هاي سعادت مي‌دانستند
كه دست هاي تو ويران خواهد شد...
چرا نگاه نكردم؟» (فرو.غ)
پ.ن: اين يك پست منتشر نشده از چند وقت پيش است. يك روز چنين چيزي را تصور كردم...
ترافيك ADSLام تمام شده و چند روز اينجا نمي‌آيم. اين را گذاشتم براي وقتي نيستم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر