سه‌شنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۹

110: دو اپيزود براي دو خواننده (افول شهرت-خودکشی)


س.ن:
این یادداشت از دو اپیزود تشکیل شده که هر کدام مخصوص یک دسته از خوانندگان این وبلاگ است. لطفاً بعد از خواندن آن، متعلق به هر کدام از این دودسته که هستید، فقط درباره‌ی همان اپیزود نظر بدهید.

اپیزود اول:
کلیپ «رفتم» از سیاوش شمس را تماشا می‌کنم. و یک کلیپ دیگر از گوگوش (احتمالاً دل‌کوک یا یک چیز دیگر) که به صورت مقطع صحنه‌های اوج شهرت و طرفداران خواننده را نشان می‌دهد و امروزش را که یک خپله‌ی پیر و پاتال بی‌مصرف است.
دلم می‌سوزد؟ نه.
احساس همدردی می‌کنم؟ نه.
برایم جالب است فقط.
شهرت و بعد رها کردن و رفتن... و بازگشت به جایی که دیگر همان نیست و آدم‌هایی که پراکنده شده‌اند و صحنه‌ای که خالی باقی مانده. به گمانم شاملو هم شعری با این مضمون دارد....
تالار آشوب تهی ماند
با سفره‌ی چیل و
                   کرسی باژگون و
                                      سکوب خاموش نوازنده‌گان
و چکاوکی مرده
بر فرش سرد آجرش.
(حکایت- از کتاب در آستانه)

از هنرمندان، نه قیافه‌شان، نه رشته‌ی هنری‌شان، نه خلاقیت‌شان، نه فروتنی‌شان، نه جنسیت‌شان، نه توجهی که به مخاطبین‌شان دارند و نه هیچ چیز‌ دیگری در ارتباط با شهرت‌شان، توجه‌ام را جلب نمی‌کند هرگز. نه. در واقع فقط «سبک» ویژه‌شان در روبرویی با مسأله‌ی شهرت و افول است مرا مجذوب می‌کند.
دوست دارم ببینم چه احساسی دارند وقتی از پله‌های شهرت پایین می‌آیند تا به سطحی که مردم عادی در آن ایستاده‌اند برسند، چه حسی دارند. چطور با این کنار می‌آیند که تمام چیزی که داشته‌اند و آ‌ن‌ها را از دیگران متمایز و برتر می‌کرده (یعنی شهرت‌شان) را از دست داده‌اند.
پ.ن١:
این یادداشت برای آن خوانندگانی بود (و صمیمانه امیدوارم که شما هم جزء همان دسته باشید) که فقط می‌آیند به این آدرس که مطلبی تازه بخوانند. مرده و زنده‌ی نویسنده‌ی وبلاگ به پشـم‌شان هم نیست.
این را هم بگویم که دقیقاً اینجور یادداشت‌ها به احتمال زیاد کاملاً به روز نیستند و ممکن است قبلاً نوشته شده باشند و حالا فقط از سر بی مطلبی، کپی-پیست شده‌باشند که صدای آن دسته از خوانندگان محترم را ببُرند. (و این از همان‌ها بود!)

اپیزود دوم:
دارم به این فکر میکنم که نه سال و دو ماه چقدر زیاد است... خیلی زیاد... برای فهمیدن حرف‌هایی به سادگی دیالوگ‌های اخلاقی سریال‌های ماه رمضان.
دقیقاً نه سال و دوماه پیش بود که در شرایطی دقیقاً مثل اینی که الأن دارم (حتی کمی بهتر... نه. خیلی بهتر... خیلی خیلی بهتر از این شرایط حالایم)، خودکشی کردم.
نه سال و دوماه باید می‌گذشت که فقط من بفهمم:
-          مرگ و زندگی‌ام به تـخم دنیا نیست. پس بهتر است زنده بمانم.
-          نه با مرگم پدر پدرسگم عوض می‌شود و نه با زندگیم. اصلاً قرار نیست چیزی توی این آدم بهتر بشود. فقط سال به سال دیوانگی‌اش وخیم‌تر می‌شود تا جایی که این روزها مامان هم دیگر نمی‌تواند تحملش کند.
-          زدن رگ‌ها و خون ریختن و گریه‌های طولانی که باعث می‌شد نصف بدنم بی‌حس بشود، فقط به جسم خودم آسیب می‌زند و گردن آن مردک روز به روز کت و کلفت‌تر می‌شود و آخ هم نمی‌گوید.
-          جواب ندادن به حرف‌هایش، پرروتر و گستاخ‌ترش می‌کند و در استدلال‌های تـخمی‌اش و دیکتاتوری نکبتش، شیرتر می‌شود.
-          جواب دادن به حرف‌هایش، باعث دعوا و فحاشی و هتاکی و نهایتاً پس از فقط سه دقیقه باعث بزن بزن و شکستن وسایل خانه و آسیب رسیدن به تابلوها و کتاب‌های من می‌شود. (چون این کثافت که چیزی برای از دست دادن ندارد. هرچه هست اثاث زندگی مادرم است که از بین رفتن هر تکه‌اش جایگزینی ندارد و مادرم باید بدبختی‌اش را بکشد.)
-          فحش دادن بهش روی وبلاگ و در انظار عمومی و پیش دوستانم (دو نفر هستند که اجازه دارند مرا «پدرسگ» خطاب کنند. چون خودشان هم پدرسگ هستند!) فقط باعث خرد شدن شخصیت و از بین رفتن آبروی خودم و «نقصان مایه و شماتت همسایه» می‌شود. طوری که احساسات برادران و خواهران مسلمان به جوش می‌آید که: وای خاک بر سرمان! یکی پیدا شده که به پدرش فحش ناموس می‌دهد! آخر الزمان شده فی‌الواقع!
-          جلوی همه ادای آدم‌های خوشبخت و خانواده‌ی مهربان و پدر خوب داشتن را در‌آوردن نتیجه‌اش فقط چوب دو سر گـهی شدن است. یعنی داری با سیلی صورت خودت را سرخ نگه می‌داری و از درون می‌سوزی و هر وقت هم کوچک‌ترین شکایتی از وضعیتت بکنی، زرتی در می‌آیند توی رویت می‌گویند: تو که می‌گفتی پدرم چنین و چنان است و لنگه ندارد... پس گه می‌خوری ازش بد می‌گویی. وضعیت تو یکی ایده‌آل است. زر نزن دیگر.
-          در مورد درد‌های بشریت حرف زدن و کلمات فیلسوفان را قرقره کردن و از درد خود نگفتن، یعنی آب در هاون کوبیدن. یعنی دهنت دارد سرویس می‌شود و نیشت برای مردم باز است و حرف‌های گنده‌تر از دهانت می‌گویی. مگر بیکاری؟
-          نه سال و دو ماه باید می‌گذشت تا بتوانم گاهی (هنوز هم فقط گاهی و نه همیشه) به دردهایم بخندم و زندگی گه مصب‌ام را دست بیندازم و ازش برای دیگران بنویسم تا بخوانند و سرگرم شوند.
-          دقیقاً نه سال و دوماه باید می‌گذشت تا من بفهمم... فقط همین را بفهمم که دیگر حتی یک دقیقه هم نمی‌توانم با این آدم توی یک خانه زندگی کنم و کاری دست خودم یا او ندهم.

یادم هست خیلی سال پیش یک داستانی از صادق هدایت خوانده بودم که یک دیوانه‌ای سیزده بار خودکشی کرده بود و نمرده بود و معتقد بود که «رویین تن» شده! من هم اگر شش ماه... فقط شش ماه دیگر با این وضعیت دوام بیاورم و سقط نشوم، دیگر رویین تن شده‌ام. گور بابای اسفندیار!
پ.ن٢:
این یادداشت برای آن خوانندگانی بود که برای خواندن یک مطلب جدید نمی‌آیند و فقط کنجکاوند بدانند شخص بنده به چه شیوه‌ی محیرالعقول و منحصر به فردی دارم به فاک می‌روم. و صمیمانه امیدوارم هیچکدام شما جزء این دسته نباشید. چون اگر باشید متآسفانه باید بگویم کار از کار گذشته است. دیگر نمی‌توانم برایتان کاری بکنم: شما دارید به دایره‌ی دوستان نگون‌بخت من وارد می‌شوید... جانتان پای خودتان است.

ساعت ۸:۳۸ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٦/٩
    پيام هاي ديگران(48)   لینک

شنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۹

109: وصف العيش (شکستن تابلوی نقش برجسته سنبله)

بهتان بگویم الان چه حالی دارم؟
میخواستم نگویم و فقط کامنت‌هایتان را جواب ندهم... اما گفتم بگذار شما را هم در اینهمه درد شریک کنم. یک سال با من بوده‌اید. غریبه نیستید که. تقصیری هم ندارید اگر نمی‌فهمید... به قول شاهین نجفی: آخه لامصب زندگی واسه ما یه جور دیگه‌ست!!!
الآن که اینجا نشسته‌ام به زخم سوزان روی دستم نگاه می‌کنم و اشک می‌ریزم و چشمانم صفحه‌ی مانیتور را تار می‌بیند. به مرگ و خودکشی فکر می‌کنم. به انهدام کامل. به آتش زدن و خاکستر. به کثافت (دقیقاً خود گه). به استفراغ روی لباس‌های کشوی بابا. به فریاد. نفرت. کشتن. خون ریختن. زخم...
به تمام چیزهایی که توی زندگی شما ازشان خبری نیست. کشوی مدارک بابا را با مدارکش وسط حیاط آتش زدم. بنزین ریختم و آتش زدم. مامان پرید و با آب خاموشش کرد. بعد رفتم توی آشپزخانه هرچه ظرف به دستم رسید زدم شکستم. مامان بعدم رفت و جارو کرد. می‌خواستم خانه را آتش بزنم... دیدم که مامان باید برود در چادر زندگی کند. طرف حساب من همیشه بابا بوده و آخرش مامان از کار درآمده. دلم برای مامان سوخت. وگرنه خودم که یک بار برای همیشه از خیر زندگی‌ام گذشته‌ام و سیفون را رویش کشیده‌ام. بیخیالش شدم.
تابلوی طرح برجسته‌ی سنبل شهریور... زن یونانی با ساقه‌ای در دست.... الآن فقط یک مشت خرده خاک و گل ازش مانده و ... یک عکس توی آرشیو عکس‌های کامپیوترم... به خاطرش حاضرم تمام زندگی‌اش را با خودش آتش بزنم. قسم می‌خورم. نمی‌بخشمش. موضوع آن یک تکه خاک و گل نبود... این تمام زندگی من بود که شکست و خرد شد... دیگر طاقتش را ندارم.
موضوع این است که دیگر صبرم به لبه‌ی لیوان رسیده. و هر قطره‌ی اضافه سرریزش می‌کند.
زندگی برای من یک جور دیگر است. خیلی با مال شماها توفیر دارد. حتی با  عشق خودم.
عشقم ازم چیزی نپرس. حتی اگر اولین کسی بودی که این پست را خواندی. ازم چیزی نپرس. داغانم.
نگاه کنید... پشت این صفحه‌ی سفید، این چیزهاست. « خبری از گل و بستنی چوبی نیستش».
حالم از زندگی تمیزتان به هم می‌خورد...
بهش غبطه می‌خورم...
دلم مرگ می‌خواهد... مرگی کاملاً غیر عادی...

ساعت ۱:۱٧ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٦/٦
    پيام هاي ديگران(غیر فعال)   لینک

جمعه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۹

108: ده فيلم ديده‌ام و حرفي ندارم


هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. از چیز خاصی هم ناراحت نیستم. هرچه هست همان چیزهای همیشگی است. اگر دردی هست... یا هرچه.
به سرم می‌زند امروز یه پست جدید بگذارم. به خودم می‌گویم: وقتی چیز جدیدی پیش نیامده، کسی که مجبورت نکرده چیزی بنویسی و آپ کنی... بگذار خودش پیش بیاید.
باز می‌گویم: از کجا معلوم که توی یه هفته‌ی نکبتی که از خانه تکان نخورده‌ای، حتماً اتفاقی بیفتد برای نوشتن...
اما چیزهایی هم هست...
مثلاً اینکه قضیه‌ی فلج صورت بابا به ناراحتی چند ماه گذشته‌ی چشمش ربط پیدا کرده و معلوم شده که غده‌ی هیپوفیزش بزرگ شده و به چشمش فشار آورده و باید جراحی بشود...
مشکل چشمش تازه نیست. ولی خودش طبق عادت معمولش که همه‌چیز را به «سرما خوردگی» ربط می‌دهد، مدت‌هاست این ماجرا را هم به سرماخوردگی و این چیزها بسته و می‌گوید که خودش یک پا دکتر است و به دکتر احتیاج ندارد. (آهان. حالا دارید فکر می‌کنید که خودشیفتگی موروثی است... من اگر یک مثقال از اعتماد به نفس او را داشتم وضعم این نبود. خودش هم می‌داند که خدای اعتماد به نفس است. چیزی که من فقط به مسخرگی ادایش را درمی‌آورم.)
و اینکه این هفته فقط از فامیلی که برای عیادت می‌آمده‌اند پذیرایی می‌کرده‌ام و صدای لاینقطع تلفن و جیغ‌های خواهرزاده ام و تلویزیون و کامپیوتر و سخنرانی همیشگی بابا را گوش‌می‌داده‌ام. و خاک بر سرم می‌کرده‌ام.
فیلم‌های ح را دیده‌ام:
Fish tank/
 And god created woman/
 Katalin  Varga/
 Das weisse band(ربان سفید)
Sweet and lowdown/
Alexander (The last)/
The human centipede/
Third man out/
White lightning/
Remember me/( اونی که رابرت پتینسون بازی کرده. نه اون یکی که مونیکا بلوچی بازی کرده. اون یکی رو هم دیدم)
تنگ ماهی: قصه‌ی یک دختر پانزده ساله است در یک خانواده‌ی از هم گسیخته با مادری فاسد و فضایی آلوده از طبقه‌ی پایین جامعه. دختر مثل یک ماهی درون تنگ در این فضا می‌گردد و فقط با سـکـس‌های مادر و دوست‌پسرش و خشونت خانوادگی و اجتماعی روبرو می‌شود تا اینکه بالآخره تصمیم به سفر با پسری از نوع خودش می‌گیرد. و از این فضا برای همیشه دور می‌شود و می رود پی آرزویش: رقص.
و خداوند زن را آفرید: یک فیلم قدیمی با بازی بریژیت باردوی سـکـسی و زیبا است و نگاهی است به وسوسه‌های ذهن و جسم زن و طرز مواجهه‌ی یک زن با سوژه‌ی عشق و لذت. یک داستان کلاسیک.
کاتالین وارگا: قصه‌ی زنی است که رازش بعد از ده سال بر ملا می‌شود و شوهرش از خانه بیرونش می‌کند. ده سال قبل دو مرد به زن تجاوز کرده‌اند و بچه‌ی او حاصل همین ماجراست. زن سفری را شروع می‌کند به قصد انتقام. یکی از مردها را می‌کشد و دلش برای دومی می‌سوزد و با دیدن زندگی مشترک آنها از خیر انتقام می گذرد. اما بد می‌آورد و قتل اول دامنگیرش می‌شود و جان خودش و همسر مرد را می‌گیرد و حق به حق‌دار می‌رسد: بچه‌ی حرامزاده‌ی مرد به خودش که حالا نازاست برمی‌گردد. این داستان در مذمت انتقام بود.
رُبان سفید: داستان یک دهکده در آستانه‌ی شروع جنگ جهانی است. و فساد و بی‌اخلاقی حاکم بر آن. آخر قصه کمی گنگ بود و راستش من درست نفهمیدمش. هیچ پیام واضحی توی فیلم نبود. و داستان از زبان معلم دهکده روایت می‌شد. و ربان سفید مجازات کشیش دهکده برای بدرفتاری‌های بچه‌هایش بود و ضمناً یادآوری خوبی و پاکی به آن‌ها. یک جورهایی آخر فیلم به خودت می‌گفتی:‌اینجا که همه ربان-لازمند!!! شخصیت دکتر دهکده، برایم مشمئزکننده بود.
شیرین و بدرفتار (بی شرف) (پیشنهاد بهتری برای نام این فیلم دارید؟ من لغت بهتری پیدا نکردم.):
این درباره‌ی یک گیتاریست معروف است (با بازی شان پن) و کارگردانی (وودی آلن) و زندگی‌اش و تنهایی درونی همیشگی‌اش. مردی غوطه‌ور میان ساده‌دلی و نبوغ و هرزگی.
الکساندر: یک فیلم روشنفکرانه قر و قاطی درباره‌ی یک زن جوان بازیگر که در گیر و دار یک صحنه‌ی سـکـسی در یک تأتر، با خودش و شوهرش و دوستش به چالش روانی دچار می‌شود. مسآله این است: چگونگی زندگی با یک بازیگر و دوست داشتنش، آنهم با تحمل این ماجرای هرروزه‌ی سـکـس سر صحنه با یک نره خر دیگر؟
هزارپای انسانی: فیلمی در ژانر ترسناک-چندشی. یک دانشمند دیوانه با این ایده که میشود انسان‌ها را با پیوند دهان به مقعد به هم متصل کرد و یک هزارپای انسانی ساخت. سراسر صحنه‌های چندش‌آور. با کمی هیجان و استرس. و لاغیر.
سومین مرد فراری (خارج-بیرون): یک داستان پلیسی و معمایی درباره‌ی یک عده گـی با پارتنرهایشان. حالا مثلاً اگر این داستان در بستر آدم‌های معمولی اجرا می‌شد، نمی‌دانم چه اشکالی داشت؟؟؟ یک داستان ساده در یک بستر نامعمول. یک حقه‌ی منسوخ و رذیلانه برای جلب مخاطب.
رعد سفید: کسشعر!!! به تمام معنا.
قصه‌ی یک پسر چت مخ و معتاد و آنرمال که در زندگی‌اش فقط حماقت می‌کند و کلاً در الکل و مخدرها غوطه می‌خورد و برای انتقام خون پدری که هرگز برایش مهم نبوده دو نفر را می‌کشد و بعد هم معلوم نیست چطوری یکهو به سرش می‌زند که مسیح بشود و خودش را آنقدر شکنجه کند که سقط بشود و برود بهشت.
مرا به خاطر بسپار: عاشق بازیگر نقش اولم. همین. غیر از آن پایان بندی زیبایی هم داشت. در کل یک فیلم هالیوودی خانوادگی بود و لاغیر. آخرش پسره که (الهی فدایش بشوم) در حادثه‌ی یازده سپتامبر کشته شد.

می‌بینید چقدر فیلم دیده‌ام؟ آدم اینقدر فیلم دیده باشد و چیزی برای نوشتن نداشته باشد؟ من همینطوری‌ام. گاهی کوچکترین چیزها آنقدر تحت تأثیر قرارم می‌دهد که چندین صفحه برایشان می‌نویسم و گاهی بزرگترین اتفاقات رویم هیچ تأثیری ندارد.

پ.ن: یک دوست وبلاگی شاعر را دیدم. نکته‌ی مثبت ماجرا این بود که برای فهمیدن حرف‌های هم کارمان به مترجم گوگل نکشید.
دست کم فهمیدم که آدم‌هایی توی این دنیا هستند که بهتر از دیگران توانایی درک دغدغه‌هایم را دارند و خیلی ازم وقت و انرژی نمی‌گیرند. برعکس بعضی‌ها که سر پنج دقیقه اعصاب آدم را به فـ... می‌دهند.
کمی شوخی و خنده. بحث‌های تکنیکی داستانی و شعری. کمی شعرخوانی از روی کتاب تازه چاپ شده‌اش. و سوژه کردن مردم و خندیدن بهشان (که تفریح مورد علاقه‌ی من با دوستان بسیار نزدیکم است)...
و در جمع، یک بعد از ظهر خوب، بدون هیچ مورد منفی.
آنقدر مار گزیده شده‌ام که از آدم‌های سیاه و سفید می ترسم.


ساعت ٢:٢٢ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٦/٥
    پيام هاي ديگران(48)   لینک

دوشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۹

107: براي كو.ن كودكي كه هرگز متولد نخواهد شد


چنگک گل سر سفیدم را از فرفری موهایم باز می‌کنم و روی میز می‌گذارم و هلویی را که خواهرزاده ام باهاش بازی می‌کرد با دست از جلویم قل می‌دهم کنار تا پشت مانیتور... تا کنار شیشه‌ی لاک قرمز ever sheen با در سورمه‌ایش... تا کنار یک بسته قرص نمی‌دانم چی و اتوی موی برادر کوچکه و ریموت کنترل سیستم صوتی برادر کوچکه و یک عالمه آشغال دیگر که همیشه روی این میز هست. که اگر یک روز جمعشان کنم و بگذارم‌شان سر جای‌شان فردا صبحش عین دل و جگر زلیخا از توی کشوها و جعبه‌ها می‌ریزند روی میز کامپیوتر... حالا دست‌هایم را می‌گذارم آنجایی که چند دقیقه پیش کون خواهرزاده ام جا خوش کرده بود، پای صفحه کلید و انگشتانم روی کلیدها...
خواهرزاده ام تا از جلوی در اتاق رد می‌شود و مرا می‌بیند نیشش تا بنا گوش باز می‌شود و آن چهارتا دندان بالا+دو تا دندان پایین‌اش بیرون می‌افتد و می‌دود تو و از پر و پاچه‌ی من و دسته‌ی صندلی آویزان می‌شود و می‌خواهد بالا بکشد و هی‌ می‌گوید: خا.یه... خا.یه... و مجبورم برای اینکه بیشتر فحش‌کشم نکند بلندش کنم و بگذارمش جلوی کی‌بورد و مقابل مانیتور. خب...
18 تا وبلاگ را با هم باز کرده‌ام و وقت محدودی دارم برای خواندن همه‌شان و بدون تعارف می‌گویم از خیر هیچ کدام هم نمی‌توانم بگذرم. خیلی خوب‌اند. مردم چقدر خوب می‌نویسند تازگی. عجب دوره‌ای شده‌ها!
خواهرزاده ام مانیتور را بغل کرده و هی می‌‌گوید: عسک... عسک.... با گوشی مبایلم هم همین رفتار را دارد. به نظرش کامپیتور و مبایل فقط به درد عکس دیدن می‌خورند. سعی می‌کنم با زبان آدمیزادی مجابش کنم، شاید دست بردارد. اگرچه به نظر نمی‌رسد بچه‌ی یک و نیم ساله چیزی بفهمد:
دست نزن خاله جون... کار بد... دست نزن دیگه قربونت برم... کدوم؟ کدوم و می‌گی؟... عکس نداره خاله... نیست. ببین. نیست... کدوم؟
بنا می‌کنم tabهای روی نوار بالای صفحه‌ی موزیلا را یکی یکی باز کردن تا بچه ببیند که اینها نوشته است، نه عکس و به درد هیچ بنی بشری نمی‌خورد.
می‌رسم به وبلاگ:‌ گفت و چای... که یکهو خواهرزاده ام می‌گوید: چا...چا...چا... اولش نمی‌فهمم چه می‌گوید. بعد انگشت مرا می‌گیرد و می‌گذارد روی عکس فنجان چای کنار آن وبلاگ و تکرار می‌کند:‌چا...
نابغه است به خدا. نابغه. اما این را وقتی مطمئن می‌شوم که وقتی می‌روم روی وبلاگ‌های دیگر، حتی آیکون وبلاگ گفت و چای را هم از بین تب‌ها پیدا می‌کند و روی آن آیکون نیم سانتی‌متر مربعی دست می‌گذارد و تکرار می‌کند:‌ چا...
خواهرم را صدا می‌کنم و برایش می‌گویم که دخترش عجب نابغه‌ای بوده و خبر نداشته. جانور. برای اینکه بغلش کنم و  بگذارمش روی میز کامپیوتر گفت: قسطنطنیه!!!  یک بار و دیگر هم تکرار نکرد.
حالا رفته‌اند. مرا بوسیده و بهش گفته‌ام «کاری نداری؟» و او در جوابم گفته: «آداخس» (یعنی خداحافظ)... و رفته و جای کونش اینجا روی میز خالیست و دست‌هایم را به جایش گذاشته‌ام و می‌نویسم که:
دلم برایش تنگ می‌شود. جانور.
وحشتناک‌ترین کار دنیا: داشتن یک بچه...
من هرگز...
هرگز...
هرگز...
هرگز بچه‌ای نخواهم آورد.
من در خانه‌‌ی آینده‌ام میزی برای کون بچه‌ها نخواهم داشت... میزی با یک عالمه آشغال و لاک و گل سر و دستبند و کاغذ و اتوی مو...
برای اینکه دست‌های من همین‌جا که هستند، روی همین میز مقابلم، مثل دست‌های دستبند خورده‌ی یک مجرم به سمت کی‌بورد دراز شده‌اند و چراغ مطالعه‌ را انداخته‌اند توی چشمم و صفحه‌ی مانیتور، جرم‌های اعتراف نشده‌‌ام را خط به خط توی چشمم ردیف می‌کند.
من از همین حالا محکومم... فرجامی در کار نیست.
پ.ن:
این خلق خدا چی از جون کلمه ی (ضربدری) میخوان که اینقدر توی گوگل سرچش می کنن؟

ساعت ۱٠:۳٩ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٦/۱
    پيام هاي ديگران(68)   لینک

جمعه، مرداد ۲۹، ۱۳۸۹

106: عموي خوش تكنيك و نوستالژيك

عمو و بابا دوباره‌ نوستال زده‌اند و نشسته‌اند پای ترانه‌های دهه‌ی چهل و پنجاهی. خنده‌دارش این است که بابا دارد با ترانه‌ی «کلاغ» منوچهر که مال دوران عاشقیت‌اش با مامان است، بشکن دو دستی می‌زند و با دهان یکوری‌اش می‌خواند:
‌عجب غافل بودم من
 اسیر دل بودم من
 اسیر دل نبودم
 اگه عاقل بودم من...
عمو بعد از یک هفته آمده عیادت برادرش که احتمال سکته‌اش می‌رفته: نهارش را خانه‌ی ما خورده و خواب عصرش را کرده و رختخوابش را هم جمع نکرده. حالا رختخوابه به جهنم... نگذاشت یک دقیقه بخوابم.
من عین سگ، سرما‌خورده‌ام و حالم آنقدر بد بود که صبحی که پیاده با شوهرم رفته بودیم باغ گل و یک سری گلدان و خاک خریده‌بودیم، با اینکه تمام خرید‌ها را کوت کرده بودم سر شوهرم، باز هم تمام مسیر پیاده‌روی نیم ساعته تا خانه را فقط نالیدم و هرجا رسیدم نشستم و حتی نا نداشتم سرم را صاف روی گردنم نگهدارم. بعد هم تا به اولین مسیر ماشین‌خور رسیدیم، ماشین گرفتم (گو اینکه آن 9 کوچه‌ی لعنتی را معمولاً پنج دقیقه‌ای پیاده می‌رفتم). خلاصه وقتی رسیدم خانه تمام سر تا پایم خیس عرق بود و از موهایم آب می‌چکید. نیم ساعت جلوی کولر و پنکه ولو شدم روی مبل تا حالم سر جایش آمد و بعد هم رفتم افتادم که بخوابم که...
عمو سرمان خراب شد. بعد از نهار رفتم توی اتاق بخوابم که چون نور اذیت‌اش می‌کرد و ایشان به راحتی شخص خودشان بسیار اهمیت می‌دهند، آمد کنار من افتاد و آنقدر عین خرس قطبی خرناسه کشید که من از اتاق فرار کردم. ولی قبلش آنقدر روی بالش غلت زدم که هر چی مو داشتم به سرم وز خورد و دیوانه شدم.
بنده به بدخوابی مزمن توی خانه مشهورم و هر خری می‌داند که در این یک مورد با کسی شوخی ندارم و بالش و رختخواب خودم را دارم و روی بالش کسی و زیر پتوی کسی خوابم نمی‌برد. به نور حساسم. به صدای ساعت و وز وز موتور یخچال حساسم. به گرما حساسم. به بوهای عجیب و غریب و تند حساسم... و خلاصه اگر حتی یک عامل نامساعد توی خانه باشد محال است بتوانم یک دقیقه بخوابم.
عادت می‌کنی و این چیزها توی کتم نمی‌رود. طوری که این یکی دوساله دیگر حتی بابا هم که از قدیم و ندیم تنها عامل عذاب دنیوی و اخروی من بوده، مراعاتم را می‌کند و سر به سرم نمی‌گذارد. حتی این هفته که برای فلج صورتش (که بالآخره کشف کردیم یک سرماخوردگی نخاعی بوده و بیست روزی همین طوری خواهد ماند)، رفته بود داروخانه، بدون اینکه ازش بخواهم برایم یک چشم بند چرمی که داخلش دو تکه ابر حلقوی دارد خرید. که البته به دردم هم نخورد. چون کش‌اش آزارم می‌دهد و رد کناره‌هایش روی صورتم می‌ماند و ابره هم باعث عرق کردنم می‌شود و از کناره‌هایش در قسمت بینی هم نور به هرحال وارد می‌شود و... خب دیگر. همان روسری مشکی برای من کارسازتر است.
خلاصه این از خواب ظهرم که کوفتم شد و با این بیماری و تب و عرق ریختن مربوط به سرماخوردگی، عمو هم شده قوز بالای قوز.
وقتی می‌آید اینجا خیمه‌اش را برپا می‌کند و عین بختک می‌افتد روی زمین و ریشه می‌زند. یک وقت دیدی تا شبی نصفه شبی هم نرفت که نرفت. قسمت بدش اما باز هم اینها نیست...
وقتی با بابا جور می‌شوند کم خطرترین کارشان نوستالژی زدن است و آواز خواندن‌های دوئت! (زیر-صدا را عمو می‌دهد!) اما بیشتر وقت‌ها بحث‌های سیاسی آنچنانی راه می‌اندازند و بعد هم شکایت از زن و بچه و زندگی و آخرش هم به این نتیجه می‌رسند که خانواده‌هایشان را کم اذیت کرده‌اند و ماها قدرشان را نمی‌دانیم و حرام شده‌اند و باید دمار از روزگار ما درآورند و بعدش...
بعد از این ملاقات‌های برادرانه، بدون ردخور تا یک هفته توی هر دو خانه دعوا و بزن بزن است. باباهه توی تریپ قیافه است و آه و افسوس و افسردگی و غضب... عین چی از هم نخ می‌گیرند برای در آوردن پدر زن و بچه‌هایشان.
آووووووو!!!
همین الآن یک نکته‌ی جدید را کشف کردم: باز خانه‌شان دعوا بوده که این آمده سر ما خراب شده و برو  نیست! مامان می‌گوید:‌ دیدی گفتم باز خونه‌اش یه خبریه!
راست می‌گوید این یکی از تکنیک‌های عمو است.
تکنیک دیگرش این است که وقت‌هایی که فامیل مامان خانه‌مان دعوت‌اند، بو می‌کشد و خودش را می‌رساند که: رد می‌شده و گفته یک حالی بپرسد. بعد هم طبق معمول نصف روز جا خوش می‌کند.
تکنیک بعدی «اومده بودیم کمک» فردای اثاث‌کشی‌ها است. یعنی توی اثاث کشی خبری ازش نمی‌شود و فردایش نصف روز خانه‌ی آدم خراب است که آمده بودیم کمک و بعد هم نهار و شام می‌خورد و خانه را وارسی می‌کند و زحمت کم می‌کند.
اوووووووووووووه! عمو حالا حالاها تکنیک توی چنته دارد که برای ما رو کند. کجای کارید؟ ساده‌انگارانه گمان کردید که تکنیک‌هایش به همین سه قلم محدود می‌شود؟ نخیر. ما هیچ جور قرار نیست از دست عمو و بچه‌هایش نجات پیدا کنیم.
گفتم بچه‌هایش!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! خداوکیلی من به جای او شرمم می‌آید که بگویم هفت تا بچه دارد! پنج تا دختر و دو تا پسر ، یکی از یکی خوشگل‌تر و صاحب فضل و کمالات‌تر. و تر و تر...
از لطف بی‌حد خداوند بود که سن پسرهای دوقولوی لات و بی‌ادبش به من نمی‌خورد و جای بچه‌ی من هستند. اما دخترهایش... نزدیک بود برق‌شان برادرهایم را بگیرد که به سلامت جستند و ازدواج کردند و خیالمان را راحت کردند. و از همان وقت‌ها بود که یکی از تکنیک‌های اساسی عمو با شکست مواجه شد: رفت و آمد آب اماله‌وار به خانه‌ی ما برای قالب کردن دخترهای زشت و کم عقلش.
این عمو قصه دارد جان شما. قصه دارد.
فکر کردید تصادفی مخل آسایش من شده و آمده عیادت برادرش؟
عمراً.
اتفاقاً این از آن آدم‌هایی است که تصمیم گرفته‌ام توی این وبلاگ بهش گیر بدهم و سوژه‌اش کنم.

ساعت ۱٠:۳٧ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٥/٢٩
    پيام هاي ديگران(46)   لینک

چهارشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۹

105: نُه توهاي تنهايي


1. فهمیدم که همه‌ی آدم‌هایی که می‌شناسم یک جورهایی یا ازدواج کرده‌اند یا دارند می‌کنند. همین امروز صبح پای ظرفشویی داشتم به «تعهد» فکر می‌کردم و چند و چونش را پیش خودم ارزیابی می‌کردم که... دوستی تلفنی گفت از ولگردی خسته شده و می‌خواهد به آرامش برسد و ازدواج کند...
بعدش دوست دیگری زنگ زد و مرا به جلسه‌ای  درباره‌ی کاربرد نظریات جامعه شناسی دعوت کرد و وقتی یادش انداختم که پارسال همین موقع بوده که جلسه‌ی فلاسفه‌ی یونان را داشته‌ایم و چرا خیلی وقت است خبری ازش نیست؟ گفت:‌ دو ماه پیش متآهل و متعهد شده.
مهم این است که این دو دوست آدم‌های تحصیل کرده و روشنفکر و بالای سی سالی هستند و می‌توان با اطمینان گفت که می‌دانند دارند چکار می‌کنند و قضیه عشق و عاشقی نیست. هرچه هست مربوط به تنهایی و افسردگی است...
من هم ازدواج می‌کنم. وقتی همه ازدواج کرده‌باشند و دیگر کسی نمانده باشد و ...کار نکرده‌ای نداشته باشم و ازدواج راه آخر باشد.
«... دوستان من کجا هستند؟
دست‌هاشان پرتقالی باد...»
2. جمعه‌ای تمام زندگی ح را از نظر گذراندم: آپارتمان مجردی 45متری... تختخواب یک نفره... سن: 33 سال... یک ویولن روی میز نهارخوری که تازگی کلاسش را شروع کرده... و تنهایی که مثل دود اسفند هوای خانه را سفید کرده... بهش گفتم: اگه یه قفس با قناری بخری و آویزون کنی اینجا، بساط «پیرمردی‌»ات تکمیل می‌شه!
3.گلدان‌های کاکتوسم را جابجا می‌کنم و یکی‌از قلمه‌های کوچک را که جایش مناسب نیست توی گلدان دیگری می‌کارم و کمی هرس می‌کنم و آب می‌دهم و حالا یک ساعت است که دارم با موچین تیغ‌های نامرئی را از دست‌هایم بیرون می‌کشم و هنوز دست به هرچی می‌زنم آخم در‌می‌آید.
4. دیشب دیروقت داشتم با «آسمان»ام حرف می‌زدم. از دوستان مهاجرت کرده و این ندایی که همه‌اش آدم را به رفتن می‌خواند می‌گفت... یاد سین افتادم... تنها دختری که توی کل فامیل باهاش رفت و آمد دارم و بهم نزدیک‌ایم... پایه‌ی ولگردی‌ها و مسافرت‌ها و مسـ.تی‌ها... دو ماه دیگر برای همیشه می‌رود کانادا...
توی اتوبان همت... شیشه‌های پایین... باد توی صورت‌مان... من و سین و بابک رهنما از ته حنجره فریاد می‌زنیم:
 زندگی با تو بهتره
می‌خوام عاشقت بمونم
نگو حرف رفتنو
بی تو من... نمی‌تونم...
5. یک طرف صورت بابا صبح تا حالا فلج شده و چشمش ناراحت است. آمده خانه دفترچه بیمه‌اش را برداشت و رفت دکتر. بهش گفتم: نکنه سکته کرده باشی... سمت چپ صورتت...
6. بابا شب می‌رود خانه‌ی عمه. مامان هم چند روز است آنجاست. از عمه نگهداری می‌کند. عمه عمل «افتادگی مستانه» (مثانه!) کرده و هی راه می‌رود و به این و آن زنگ می‌زند و می‌گوید مواظب مستانه‌شان باشند و بار سنگین بلند نکنند.
7. خواهرم و شوهرش شب خانه‌ی برادر بزرگه و زنش دعوت‌اند و برادر کوچکه هم یا خانه‌ی نامزدش است و یا شیفت آتش‌نشانی‌اش است...
8.من تنها هستم و دارم فیلم sweet and lowdown از وودی آلن با بازی شان پن رو می‌بینم که قصه‌ی یک گیتاریست نابغه است با زندگی ولنگارانه‌اش... و تنهایی همیشگی‌اش که فقط با موزیک پر می‌شود...
9. «آدم اینجا تنهاست...
و در این تنهایی
سایه‌ی نارونی تا ابدیت جاریست...»
پ.ن:
برای اولین بار توی زندگیم واقعاً نگرانش هستم.
چقدر چندش آور است تنهایی‌ای که با صدای کولر پر شود.

ساعت ۱٢:٠۸ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٥/٢٧
    پيام هاي ديگران(65)   لینک

دوشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۹

104: delete


تمام متن را تایپ می‌کنی که فقط ذهنت را ول کند
ول کند ذهنت را تا بتوانی متن آن چند وبلاگ را بخوانی
تا بتوانی حواست را روی بازی کامپیوتری درپیت متمرکز کنی و بی‌فکر فقط بازی کنی.
که صحنه‌ها توی ذهنت مرور نشوند
که ولت کنند سر خودت که با زندگی گهی‌ات بسوزی و بسازی و بمیری.
تایپ می‌کنی فقط
بعد یک بار از اول تا آخر می‌خوانی‌اش
حتی ویرایش‌اش می‌کنی
مثل قربانی‌ای که با تشریفات نهایی بزک دوزک می‌شود
و به پیشگاه خدای مرگ تقدیم می‌شود.
از اول تا آخر
جزء به جزء
نوشتن برای نابود کردنش
و بعد ctrl+A
Delete
نفس عمیقی می‌کشم
تمام شد...
بعد از ظهر مردادی لعنتی تمام شد...

ساعت ۱٠:۳٢ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٥/٢٥
    پيام هاي ديگران(23)   لینک

پنجشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۹

103: بيماري صرف افعال


س.ن:
همینطوری یهو به سرم زد یه داستان بذارم.  روی داستان نظر بدین لطفاً، سلام و احوالپرسی نکنید. نظراتتون برام مهمه.

«صرف افعال»
 .
.
.
بعداً نوشت: داستان را حذف کردم.

ساعت ٧:۱٩ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٥/٢۱
    پيام هاي ديگران(71)   لینک

دوشنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۹

102: خريت موروثي

س.ن: خدمت عموم مسلمین وب عرض کنم که بنده ملحدی هستم که سالی یک هفته (معلوم هم نیست کی) مستجاب الدعوه میشوم و صاحب کرامات بیشمار. خلاصه اینکه اسم بیاورم ظاهر می‌شود. نیت کنم انجام می‌شود. یاد کسی یا چیزی بیفتم، به طرفة العینی جلوی چشمم است. همین دیشب تا حالا سه چهار نمونه‌اش برایم پیش آمده. مثلاً دارم یک ترانه‌ای را زمزمه می‌کنم یکهو یک وبلاگی را باز می‌کنم و می‌بینم اول متن‌اش همان را آورده! یا گوشی‌ام را برداشتم که به کسی اس‌ام‌اس بزنم گوشی توی دستم گفت: دینگ! و خود یارو اس داده بود!

از ما گفتن. الان کافی است نیت کنید، تا برآورده کنم.چند روز بیشتر وقت ندارید‌ها! اولویت با اناث ملتزم به ولایت می‌باشد.

صبحی با صدای تلفن بیدار شدم. یک مردکی آن‌طرف خط می‌پرسید که ماشین‌لباس‌شویی چند کیلویی است؟ من چه می‌دانم؟‌اصلاً‌ کدام ماشین‌لباس‌شویی؟ اینجا کجاست؟ تو کی‌هستی؟ من کی‌ام؟ ساعت چنده؟ امروز چند شنبه است؟

کمی طول کشید تا حالیم بشود که قضیه مربوط به آگهی آن هفته‌ی مامان در روزنامه‌ی همشهری است برای فروش ماشین‌لباس‌شویی قراضه‌اش؟ من نمی‌دانم کدام خری حاضر است این ماشین‌لباس‌شویی را بخرد؟ آخرش تلفن بابا را دادم و حواله‌اش دادم به بابا که جوابش را بدهد. زنگ زدم به مامان و فهمیدم که سر صبحی اسبش را زین کرده و پا در رکاب انداخته به هوای خانه‌ی مامان جانش که برود برایش حمالی کند و اصلاً یادش هم نیست که آگهی داده. بعد هم جلوی میز آرایش رفتم یک غلطی بکنم و چیزی را از کنار میز بردارم که پایم خورد توی پایه‌ی میز و ناخنم شکست. همان موقع قبل از اینکه ناخن بدمصب را نگاه کنم ببینم چه به سرش آمده، به خودم گفتم:‌ امروز قراره ریده بشه توی حالت...

می‌خواستم بروم آرایشگاه. خواهرم قرار بود بیاید که زنگ زدم و گفت عصر می‌آید. مامان هم که معلوم نبود کجاست و برادر کوچکه هم که شیفت کاری آتش‌نشانی‌اش بود و من تک و تنها توی خانه، با زنگ تلفن بیدار شدم.

قیدش را زدم و بی‌خیال آرایشگاه شدم. مامان هم که آمد باهاش دعوایم شد که به چه حقی بلند شده و رفته خانه‌ی مادرش؟

من چه حقی داشتم که این را ازش بپرسم؟ قضیه مربوط به پسر‌-پرستی موروثی می‌شود. الأن برای‌تان می‌گویم:

مادربزرگ مادرم هر چه داشت را به پسرهایش بخشید و آن ارث ناچیزی را هم که به دخترش داده بود، دخترش (مادربزرگم) به برادرهایش بخشید که از مادره نگهداری کنند. برادر سومی با پول مادره و خواهرها و کمک‌های بقیه یک خانه خرید که یک عمارت دو طبقه قدیمی یک طرف حیاطش بود و یک اتاق و آشپزخانه و توالت طرف دیگر حیاطش. اتاق آن طرف حیاط را دادند به عزیز (مادربزرگ مادرم) و پسره و زن و بچه‌اش هم توی عمارت طرف دیگر ساکن شدند و طبقه‌ی بالا را هم دادند اجاره که: با پولش خرج مادر را می‌دهیم. خرج پرستار گرفتن؟ خرج دکتر و دوا؟ کدام خرج؟ هیچ پولی برایش خرج نکردند و اجاره را هم بالا کشیدند و ارث خواهرها را هم رویش. خاله‌ی مامانم که الأن سی سال است تبعه‌ی آمریکا شده، انگار شست‌اش خبردار شده بود قضیه به این راحتی نیست. از زرنگی آمریکایی‌اش استفاده کرده بود و دو دانگ خانه را به نام خودش زده بود که در صورت جفتک‌پرانی برادر دیوث‌اش، پایش را بیخ گلویش بگذارد و حالش را جا بیاورد. اما او هم دور بود و حریف برادره نشد... تا اینکه عزیز مرد.

اما قبلش پدربزرگم را که دامادش بود دق داد و کشت. از بس که مادربزرگم هر روز می‌کشید و می‌بردش به حمالی عزیز و شست و شوی وسایل و رخت و لباس‌اش و حمام بردنش. انگار نه انگار که عروس و پسرش توی خانه‌اش نشسته‌اند. نمی‌گفتند مرده یا زنده. آخرش هم باید مادربزرگم می‌رفت و به دادش می‌رسید. حالا هم با پول آن مرحوم هر روز هر روز مسافرت ترکیه و این طرف و آن طرف تشریف دارند.

بعدش نوبت مادر من و  مادربزرگم شد.قصه تکراری. شوهره زودتر می‌میرد. زنه همه‌ی اموال را به نام پسرها می‌کند. پسرها از زیر نگه‌داشتن مادره در می‌روند. دخترها مادر را تر و خشک می‌کنند و وقتی زمینگیر شد نوبتی ازش نگهداری می‌کنند تا بمیرد. بعد هم ارث چُسکی‌شان را با دست خودشان به برادرها می‌بخشند.

و بعد هم لابد نوبت من و مادرم است!

به این می‌گویند خریت موروثی. من نمی‌دانم این پسر پرستی کی می‌خواهد از خون و رگ و ریشه‌ی ما بیرون برود؟ تا کی قرار است به پسرهای‌مان باج الکی بدهیم و دخترها را ناچیز و «بچه‌ی مردم» و «عروس مردم»بدانیم و وقتی شوهرشان دادیم و از خانه بیرون‌شان کردیم،‌ دیگر آن‌ها را دختر خودمان ندانیم و مسئولیت‌شان را به دوش شوهرشان بیندازیم که: به ما چه؟ زنش است. هر چه به سرش آورد، به خودشان دوتا مربوط است؟

نمی‌دانم چه چیز یک زن را وادار می‌کند که بر علیه خودش اقدام کند و به همه‌ی دشمنان و نیروهای ضد خودش کمک کند که پدرش را در بیاورند؟

مثلاً اینکه صبحی که من این‌ها را به مادرم می‌گفتم، او هم یکی نه و صدتا جوابم را می‌داد و اصلاً هم کم نمی‌آورد و هی یکی در میان به عرض‌ا م می‌رساند که: به تو چه؟!

یا مثلاً‌ وقتی به مادرم قصه‌ی خریت مادربزرگ و مادرش را یادآوری می‌‌کنم و قصد دارم بهش حالی کنم به جای اینکه از ماتحت پسرهایش روزه باشد، بهتر است کمی هوای دخترهایش را داشته باشد تا روزگار پیری به دادش برسند، اصلاً حاضر نیست حتی به این موضوع فکر هم بکند. و خواهرم با وجود اینکه می‌داند که مدت‌هاست بیخودی دارد به شوهرش باج می دهد، و شوهرش را پررو کرده و تمام بار خانه و بچه‌داری را تنهایی به دوش می‌کشد، باز درِ گوش‌هایش را گرفته که دیگران بهش نگویند بهتر است یک تیپا به باسن شوهرش ببندد و وادارش کند که خودش را جمع کند و مسئولیت زندگی‌اش را قبول کند و روال حیوانی قبل را کنار بگذارد.

با این حساب زن‌ها به خریت ابدی و ازلی مبتلا هستند. و نمی‌دانم این ژنتیک است یا یک ویروسی بوده که وارد خون‌شان شده. خوب اگر بگویند که«عشق مادری» یک خریت است، آدم می‌گوید که علم ثابت کرده که این یک هورمون در بدن مادر است که وقت تولد فرزند ترشح می‌شود و باعث می‌شود که تا آخر عمر، مادر حاضر باشد جانش را هم به خاطر بچه‌اش بدهد. دست خودش که نیست، مسأله هورمونی است. حتی یک بار یک برنامه‌ای را در تلویزیون دیدم که یک بخش از مغز موش‌های مادر را برداشته بودند و موشه دیگر حاضر به نگهداری و شیردادن بچه‌هایش نشده بود.

آخ! کاش آن بخش از مغز ما زن‌ها را هم برمی‌‌داشتند!

آخر این قانون انسانی قدیمی است که هرکسی را تحویل بگیری بیشتر بهت بی احترامی و بی محلی می کند و بیشتر ازت فرار می کند. تازه خود آن طرف هم تربیت نادرستی پیدا می کند و برای آینده اش بد است چون یک لوس بچه ننه ی بی مصرف می شود.

ببینم کسی برای حرف راست تره خرد می‌کند؟

به هرحال من زنی هستم که تر می زنم به هرچی ارث موروثی...آدم باید منافع خودش را در نظر بگیرد. حتی حیوانات هم با آن همه بی‌عقلی، هرگز این یک قانون طبیعی را فراموش نمی‌کنند.

آخ که نیچه راست گفته: انسان، حیوان بیمار است.

پس برای آمرزش فیلسوفان و تمام آدم‌هایی که دچار خریت موروثی نیستند،  جمعاً: الفاتحة مع الصلوات!

ساعت ۱۱:٥٥ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٥/۱۸
    پيام هاي ديگران(51)   لینک

جمعه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۹

101: پي چيزي نمي‌گردم اينجا


آدم‌ها وقتی وارد حوزه‌ای می‌شوند، یا از رو می‌روند یا پرقدرت‌تر از قبل ادامه می‌دهند. من آب باریکه‌ای هستم که راهم را از میان سنگ‌ها پیدا می‌کنم و به هر ضرب و زوری هست یک جوری جلو می‌روم. این سماجت تنها چیزی است که در مقابل همه‌چیز همیشه داشته‌ام. تنها چیزیست که هنوز برایم مانده. بی سر و صدا و کم ادعا و بی توقع  جلو می‌روم تا به چشم بیایم و کاری کرده باشم. وگرنه در حیطه‌ی عمل من هنوز کار قابل دفاعی ارائه نکرده‌ام.
از اول هم پی هیچ چیزی نبودم. توی هرکلاس و دوره‌ی آموزشی سوگلی استاد بودم و همیشه هندوانه بود که زیر بغلم می‌رفت. آنوقت من یابو چکار می‌کردم؟ نقاشی‌هایم را نیمه کاره ول می‌کردم. روی کاغذهای به درد نخور و کوچک بهترین شاهکارهایم را می‌کشیدم و وقتی تمام می‌شد حسرت می‌خوردم که چرا روی مقوای بزرگی کار نکردم که حداقل بتوانم قابش کنم و به کسی هدیه‌اش بدهم. اگر منعم نمی‌کردند حتی روی کاغذ خط دار کار می‌کردم.
یا مثلاً دوره‌ها را ادامه نمی‌دادم. نقاشی‌هایم دست مردم می‌ماند و پس نمی‌گرفتم. بهترین کار‌هایم را نیمه‌تمام رها می‌کردم. از این شاخه به آن شاخه می‌پریدم. نقاشی. طرح برجسته. داستان‌نویسی. همیشه هم یک پای موضوع پول بود که نداشتم. و زمان. زمان داشتم ولی کارهای مهمتری در رأس برنامه‌هایم بود که هیچوقت آن‌ها را هم پیگیری نمی‌کردم. بهانه بودند.
استادانم خودشان را پاره می‌کردند که من ادامه بدهم و وقت بگذارم و مثل آدم کار کنم تا ازم یک هنرمند واقعی در بیاید، اما اراده نداشتم. انگیزه نداشتم. یا هرچیز دیگری... نمی‌دانم. هرچه بود تحسین‌ها بهم انرژی نمی‌داد. بدتر پنچرم می‌کرد و وادارم می‌کرد ادامه ندهم و از خودم دلسرد بشوم.
اصلاً من فکر می‌کنم روحیه‌ی من برعکس تمام نوع آدمیزاد است. یا حتماً یک عده‌ی کمیاب مثل من بین آدم‌ها وجود دارند که از تعریف و تمجید بدشان می‌آید و انگیزه‌شان را برای ادامه از دست می‌دهند. برعکس دیگران که تحسین، بهشان اعتماد به نفس و انرژی می‌دهد.
شاید من خودم، درون خودم آن اعتماد به نفس را دارم که دیگر نمی‌توانم از دیگران بشنوم. یا شاید از بس شنیده‌ام خسته‌ام کرده و ازش فرار می‌کنم.
هرچه هست حالا اینم: زنی سی ساله که تکلیفش با خودش روشن نیست.
بهناز تابلوی کارگاه سفالگری‌ام را که طرحش را خودم پیدا کرده‌بودم و نود درصدش را خودم دست تنها کار کردم، توی نمایشگاه کارهایش قیمت زده بود: 250.000 تومان. به روی خودم نیاوردم. او هم به روی خودش نیاورد. حقش است. نان رندی‌اش را می‌خورد.
خانم رجایی معلم نقاشی‌ام که آینده‌ی روشنی را برایم پیش‌بینی می‌کرد الأن ایتالیا است. و من اینجا آرایشگری می‌کنم.
نمی‌دانم چه چیز توی گلوی خلاقیت من گیر کرده و پایین نمی‌رود که اینجور خودم را به گه می‌کشم و همه چیز را نیمه‌کاره ول می‌کنم.
سال سوم راهنمایی، شاگرد اول کلاس به من می‌گفت: استاد! حکایتش این بود که من بهتر از او ریاضی را می‌فهمیدم و من برایش کلاس تقویتی می‌گذاشتم. آنوقت من شاگرد سوم کلاس بودم! بهم می‌گفت:‌ چرا اینجوری هستی؟ چرا سعی نمی‌کنی نمره‌ی درس تاریخ و جغرافی و مدنی و قرآن رو بالا بکشی که شاگرد اول بشی؟ بهش می‌گفتم: چون شاگرد اول بودن برام اهمیتی نداره...
معتقد بودم خودم می‌دانم چه کسی هستم و برتری‌های خودم را می‌دانم. بگذار دیگران ندانند. چه اهمیتی دارد؟
حالا هم وقتی یک وبلاگ نویس دوزاری که امروز نوشتن را شروع کرده و بلد نیست یک داستان کوتاه بنویسد یا اصلاً توی حوزه‌ی ادبیات کاری نکرده، می‌آید و بهم می‌گوید خوب می‌نویسی و یا بد می‌نویسی... به خودم می‌گویم:‌چه اهمیتی داره؟ خودم که می‌دونم کی هستم.
آدم‌هایی که این وبلاگ را می‌خوانند اگر مرا تحسین می‌کنند، ده درصد امتیازات مرا تحسین کرده‌اند و از بقیه‌اش خبر ندارند. و اگر تحقیر می‌کنند که اصولاً مرا با خودشان سنجیده‌اند و اصلاً بهم بر نمی‌خورد، چون این‌ها حریفان من نیستند.
این متن‌ها خوب نیست. افتضاح است. برای یک داستان نویس، نوشتن چنین متن‌هایی حکم کثافـتکاری را دارد. متنی که کیفیت داستانی ندارد، آغاز و انجام و اوج و فرود و طرح و توطئه ندارد و ویراسته و موجز و به قصد و هدف خاصی نیست... چنین متنی هیچگونه ارزش ادبی ندارد. صرفاً یک دل‌نوشته است. حالا هی بیایید بگویید خوب و قشنگ است.
این تمام چیزی که من توان انجام‌اش را دارم، یا حتی نوشته‌ی دلخواه من نیست.
این اثر هنری من نیست.
این صرفاً یک خودکشی ادبی است.
من خودم را هم انکار کرده‌ام.
***
پ.ن: آخه آبجی خوشگل مامانی من، که با صندل پاشنه تق تقی و موهای شنیون شده‌ی فضایی و آرایش عربی و مانتوی تن در آن پیدا تشریف میاری درکه... نمی‌گی چشمت می‌کنن از کوه میفتی می‌میری داغت به دل bf می‌مونه؟؟؟
اونوقت میاد اینجا توی نت وبلاگ عاشقونه می‌زنه و تا آخر عمرش کل نت رو با چسناله‌های عاشقانه به گند می‌کشه؟
رحم کن دست تو پرپر شدن و میییییییییییییییییییییییییی فهمه...!

ساعت ٦:٠۸ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٥/۱٥
    پيام هاي ديگران(52)   لینک

سه‌شنبه، مرداد ۱۲، ۱۳۸۹

100: اشك خودم را در مي‌آورم


یک فیلم ترسناک دیدم که عجیب آدم را یاد دنیای سرمایه‌داری و جنایات دولتی می‌انداخت. علی الخصوص قیافه‌خشن قاتل و مأمور مترو که باهاش همدست بود و سر و وضع نظامی گونه‌شان. قاتل شبیه تروریست‌های دولتی و مأموران سرویس‌های اطلاعاتی  بود. با همان آرایش کوتاه موها و تیغ زدن دور سر و کت شلوار خاکستری نظامی و انگشتری که نشانی نامعلوم روی آن حک شده بود. مأمور مترو هم کلاً لباسش شبیه نظامی‌ها بود و هیکل شق و رق و عضلات فشرده و سنگی صورتش شکی باقی نمی‌گذاشت که یک مأمور رده بالاست.

خلاصه‌ی قصه این بود که مأمور مترو یک قصاب را مأمور کشتن آدم‌ها در مترو کرده بود و از این طریق غذای یک عده زامبی را تأمین می‌کرد. یک پسره‌ی عکاس این قضیه را بو برده بود و افتاده بود پی اکتشاف که بعد خودش و دوست دخترش هم وارد ماجرا شدند و در نهایت قصاب را کشت ولی خودش را جایگزین قصاب کردند و زبانش را کندند و یک ویروس زامبی وارد بدنش کردند.

کلاً فیلم حال به هم زنی بود. خیلی فکر پشتش نبود. بیشتر ترکیبی از صحنه‌های به شدت خونین و کثافتکاری و خشونت بود. اما تنها حسی که به آدم می‌داد تمثیلی بودن قصه‌اش بود. به شدت آدم را یاد دیکتاتوری پنهان سرمایه‌داری و زامبی‌های خون‌آشام پشت صحنه که باید توسط این جنایات تغذیه شوند می‌انداخت. یعنی نمی‌شد همچین فیلمی را دید و چنین تعبیری نکرد.

حالا چرا اینقدر خشن؟ چه می‌دانم. لابد نمی‌شود این همه جنایت پنهان و نرم جهانی را بدون ابزار خشونت به مردم یادآوری کرد.

حوصله‌ی فیلم‌های اعتقادی و ایدئولوژیک را ندارم. اگر بابا بود قضیه را به یهـ.ودیت و این چیزها ربط می‌داد.

حوصله‌اش را ندارم.

حالم خوب نیست. آنقدر که همانطور که پای کامپیوتر cradle of Persia بازی می‌کردم، یک چیزهایی را مجسم کردم. چیزهایی که می دانستم اشکم را در می‌آورد... عمداً خودم را به غم واسپردم تا وجودم را مثل مسمومیتی فراگیر ذره ذره بگیرد و غرقم کند... آه پیش از آنکه در اشک غرقه شوم، چیزی بگوی. هرچه باشد... گریه کردم. رها. بدون اینکه خودم را دست بیندازم که: مسخره! بلند شو برو پی کارت. گریه‌ات برای چیست؟ چه مرگت است؟

گریه کردم فقط.

بهتر نشدم. سردرد هم گرفتم. بعد هم این فیلم ترسناک نکبتی.

وقتی گریه می‌کردم چیزهایی در رابطه با داستان پردیس در ذهنم شکل گرفت. لعنتی‌ها خیلی گذرا هستند. فقط باید حرف بزنم و صدایم را ضبط کنم. وگرنه نمی‌مانند که بنویسم‌شان

پ.ن: آن صحنه از داستان پردیس یک چیز کاملاً شخصی است. توی ادامه ‌‌ی مطلب گذاشتم که اگر نخواستید نخوانید....



مرد حرف می‌زد و من می‌گریستم. فقط می‌گریستم.

 می‌گفت: حرف بزن. فقط حرف بزن. اینجور ساکت نباش...

اما واقعه‌ای که بر سرمان گذشته بود آنقدر عظیم بود که نمی‌شد حرفی زد، اصلاً. عمری سکوت. عمری سوءتفاهم. عمری ترس از حادثه‌ای که «ممکن بود واقع بشود» و نشده بود. هیچوقت.

و حالا مرد داشت می‌پرسید که چه حسی بهش داشته‌ام تمام این مدت؟ و من فقط گریه می‌کردم. بر عمر رفته. بر اینهمه دوری. بر این همه نادانی و حماقت. بر این سوءتفاهم.

نه عزیز. من هیچوقت عاشقت نبوده‌ام. هیچوقت هم امکان نداشت بشوم. شاید... چه می‌دانم... اما نشد. نمی‌شد که بشود. هیچ چیز جور نبود که چنین حادثه‌ای بیفتد. زمان‌مان با هم نمی‌خواند. ساعت‌مان به وقت هم کوک نبود... و زمان گذشت. اینهمه سال. و حالا بر لبه‌ی مرگ می‌پرسی که تمام این سال‌ها درست فکر می‌کرده‌ای که من دچار عشق ممنوعی به تو هستم؟ نه. اشتباه می‌کردی مرد. این نبود آن حادثه. حادثه، «مهر» و «دوستی» بود... نه «عشق».

 تو نفهمیدی. ای کاش، کاش، کاش می‌شد بتوانی بفهمی… که امکان فهمیدنت باشد... نیست. تو دوری. خیلی دور. و عمری در سوءتفاهم زیسته‌ای مرد.

عمرم را تباه کردی. احساسم را، دوستی و مهرم را نادیده گرفتی و بی‌پاسخ گذاشتی. مرا تبدیل به حیوانی زخم خورده کردی. یک دیوانه‌ی عقده‌ای بیزار از عشق و مهر و اعتماد به هرچه انسان... و حالا از عشق تمام این سال‌هایت به من می‌گویی؟‌ و امید داری که این اشک از سر شوق شنیدن اعترافت باشد؟ و منتظری که خودم را به آغوشت بیندازم و باقی عمر را در وصل بگذرانیم؟

تو چقدر پرتی مرد! تو چقدر احمق بوده‌ای تمام این سال‌ها.

گمشو.

نخواه چیزی بگویم. فقط رهایم کن که گریه کنم. بر عمر رفته‌ام. بر این جنایتی که در حقم روا داشتی. بر این ناتوانی من در قصاص تو

ساعت ۱٢:٠٦ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٥/۱٢
    پيام هاي ديگران(44)   لینک