س.ن:
این یادداشت از دو اپیزود تشکیل شده که هر کدام مخصوص یک دسته از خوانندگان این وبلاگ است. لطفاً بعد از خواندن آن، متعلق به هر کدام از این دودسته که هستید، فقط دربارهی همان اپیزود نظر بدهید.
اپیزود اول:
کلیپ «رفتم» از سیاوش شمس را تماشا میکنم. و یک کلیپ دیگر از گوگوش (احتمالاً دلکوک یا یک چیز دیگر) که به صورت مقطع صحنههای اوج شهرت و طرفداران خواننده را نشان میدهد و امروزش را که یک خپلهی پیر و پاتال بیمصرف است.
دلم میسوزد؟ نه.
احساس همدردی میکنم؟ نه.
برایم جالب است فقط.
شهرت و بعد رها کردن و رفتن... و بازگشت به جایی که دیگر همان نیست و آدمهایی که پراکنده شدهاند و صحنهای که خالی باقی مانده. به گمانم شاملو هم شعری با این مضمون دارد....
تالار آشوب تهی ماند
با سفرهی چیل و
کرسی باژگون و
سکوب خاموش نوازندهگان
و چکاوکی مرده
بر فرش سرد آجرش.
(حکایت- از کتاب در آستانه)
از هنرمندان، نه قیافهشان، نه رشتهی هنریشان، نه خلاقیتشان، نه فروتنیشان، نه جنسیتشان، نه توجهی که به مخاطبینشان دارند و نه هیچ چیز دیگری در ارتباط با شهرتشان، توجهام را جلب نمیکند هرگز. نه. در واقع فقط «سبک» ویژهشان در روبرویی با مسألهی شهرت و افول است مرا مجذوب میکند.
دوست دارم ببینم چه احساسی دارند وقتی از پلههای شهرت پایین میآیند تا به سطحی که مردم عادی در آن ایستادهاند برسند، چه حسی دارند. چطور با این کنار میآیند که تمام چیزی که داشتهاند و آنها را از دیگران متمایز و برتر میکرده (یعنی شهرتشان) را از دست دادهاند.
پ.ن١:
این یادداشت برای آن خوانندگانی بود (و صمیمانه امیدوارم که شما هم جزء همان دسته باشید) که فقط میآیند به این آدرس که مطلبی تازه بخوانند. مرده و زندهی نویسندهی وبلاگ به پشـمشان هم نیست.
این را هم بگویم که دقیقاً اینجور یادداشتها به احتمال زیاد کاملاً به روز نیستند و ممکن است قبلاً نوشته شده باشند و حالا فقط از سر بی مطلبی، کپی-پیست شدهباشند که صدای آن دسته از خوانندگان محترم را ببُرند. (و این از همانها بود!)
اپیزود دوم:
دارم به این فکر میکنم که نه سال و دو ماه چقدر زیاد است... خیلی زیاد... برای فهمیدن حرفهایی به سادگی دیالوگهای اخلاقی سریالهای ماه رمضان.
دقیقاً نه سال و دوماه پیش بود که در شرایطی دقیقاً مثل اینی که الأن دارم (حتی کمی بهتر... نه. خیلی بهتر... خیلی خیلی بهتر از این شرایط حالایم)، خودکشی کردم.
نه سال و دوماه باید میگذشت که فقط من بفهمم:
- مرگ و زندگیام به تـخم دنیا نیست. پس بهتر است زنده بمانم.
- نه با مرگم پدر پدرسگم عوض میشود و نه با زندگیم. اصلاً قرار نیست چیزی توی این آدم بهتر بشود. فقط سال به سال دیوانگیاش وخیمتر میشود تا جایی که این روزها مامان هم دیگر نمیتواند تحملش کند.
- زدن رگها و خون ریختن و گریههای طولانی که باعث میشد نصف بدنم بیحس بشود، فقط به جسم خودم آسیب میزند و گردن آن مردک روز به روز کت و کلفتتر میشود و آخ هم نمیگوید.
- جواب ندادن به حرفهایش، پرروتر و گستاخترش میکند و در استدلالهای تـخمیاش و دیکتاتوری نکبتش، شیرتر میشود.
- جواب دادن به حرفهایش، باعث دعوا و فحاشی و هتاکی و نهایتاً پس از فقط سه دقیقه باعث بزن بزن و شکستن وسایل خانه و آسیب رسیدن به تابلوها و کتابهای من میشود. (چون این کثافت که چیزی برای از دست دادن ندارد. هرچه هست اثاث زندگی مادرم است که از بین رفتن هر تکهاش جایگزینی ندارد و مادرم باید بدبختیاش را بکشد.)
- فحش دادن بهش روی وبلاگ و در انظار عمومی و پیش دوستانم (دو نفر هستند که اجازه دارند مرا «پدرسگ» خطاب کنند. چون خودشان هم پدرسگ هستند!) فقط باعث خرد شدن شخصیت و از بین رفتن آبروی خودم و «نقصان مایه و شماتت همسایه» میشود. طوری که احساسات برادران و خواهران مسلمان به جوش میآید که: وای خاک بر سرمان! یکی پیدا شده که به پدرش فحش ناموس میدهد! آخر الزمان شده فیالواقع!
- جلوی همه ادای آدمهای خوشبخت و خانوادهی مهربان و پدر خوب داشتن را درآوردن نتیجهاش فقط چوب دو سر گـهی شدن است. یعنی داری با سیلی صورت خودت را سرخ نگه میداری و از درون میسوزی و هر وقت هم کوچکترین شکایتی از وضعیتت بکنی، زرتی در میآیند توی رویت میگویند: تو که میگفتی پدرم چنین و چنان است و لنگه ندارد... پس گه میخوری ازش بد میگویی. وضعیت تو یکی ایدهآل است. زر نزن دیگر.
- در مورد دردهای بشریت حرف زدن و کلمات فیلسوفان را قرقره کردن و از درد خود نگفتن، یعنی آب در هاون کوبیدن. یعنی دهنت دارد سرویس میشود و نیشت برای مردم باز است و حرفهای گندهتر از دهانت میگویی. مگر بیکاری؟
- نه سال و دو ماه باید میگذشت تا بتوانم گاهی (هنوز هم فقط گاهی و نه همیشه) به دردهایم بخندم و زندگی گه مصبام را دست بیندازم و ازش برای دیگران بنویسم تا بخوانند و سرگرم شوند.
- دقیقاً نه سال و دوماه باید میگذشت تا من بفهمم... فقط همین را بفهمم که دیگر حتی یک دقیقه هم نمیتوانم با این آدم توی یک خانه زندگی کنم و کاری دست خودم یا او ندهم.
یادم هست خیلی سال پیش یک داستانی از صادق هدایت خوانده بودم که یک دیوانهای سیزده بار خودکشی کرده بود و نمرده بود و معتقد بود که «رویین تن» شده! من هم اگر شش ماه... فقط شش ماه دیگر با این وضعیت دوام بیاورم و سقط نشوم، دیگر رویین تن شدهام. گور بابای اسفندیار!
پ.ن٢:
این یادداشت برای آن خوانندگانی بود که برای خواندن یک مطلب جدید نمیآیند و فقط کنجکاوند بدانند شخص بنده به چه شیوهی محیرالعقول و منحصر به فردی دارم به فاک میروم. و صمیمانه امیدوارم هیچکدام شما جزء این دسته نباشید. چون اگر باشید متآسفانه باید بگویم کار از کار گذشته است. دیگر نمیتوانم برایتان کاری بکنم: شما دارید به دایرهی دوستان نگونبخت من وارد میشوید... جانتان پای خودتان است.
ساعت ۸:۳۸ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٦/٩
پيام هاي ديگران(48) لینک