بهتان بگویم الان چه حالی دارم؟
میخواستم نگویم و فقط کامنتهایتان را جواب ندهم... اما گفتم بگذار شما را هم در اینهمه درد شریک کنم. یک سال با من بودهاید. غریبه نیستید که. تقصیری هم ندارید اگر نمیفهمید... به قول شاهین نجفی: آخه لامصب زندگی واسه ما یه جور دیگهست!!!
الآن که اینجا نشستهام به زخم سوزان روی دستم نگاه میکنم و اشک میریزم و چشمانم صفحهی مانیتور را تار میبیند. به مرگ و خودکشی فکر میکنم. به انهدام کامل. به آتش زدن و خاکستر. به کثافت (دقیقاً خود گه). به استفراغ روی لباسهای کشوی بابا. به فریاد. نفرت. کشتن. خون ریختن. زخم...
به تمام چیزهایی که توی زندگی شما ازشان خبری نیست. کشوی مدارک بابا را با مدارکش وسط حیاط آتش زدم. بنزین ریختم و آتش زدم. مامان پرید و با آب خاموشش کرد. بعد رفتم توی آشپزخانه هرچه ظرف به دستم رسید زدم شکستم. مامان بعدم رفت و جارو کرد. میخواستم خانه را آتش بزنم... دیدم که مامان باید برود در چادر زندگی کند. طرف حساب من همیشه بابا بوده و آخرش مامان از کار درآمده. دلم برای مامان سوخت. وگرنه خودم که یک بار برای همیشه از خیر زندگیام گذشتهام و سیفون را رویش کشیدهام. بیخیالش شدم.
تابلوی طرح برجستهی سنبل شهریور... زن یونانی با ساقهای در دست.... الآن فقط یک مشت خرده خاک و گل ازش مانده و ... یک عکس توی آرشیو عکسهای کامپیوترم... به خاطرش حاضرم تمام زندگیاش را با خودش آتش بزنم. قسم میخورم. نمیبخشمش. موضوع آن یک تکه خاک و گل نبود... این تمام زندگی من بود که شکست و خرد شد... دیگر طاقتش را ندارم.
موضوع این است که دیگر صبرم به لبهی لیوان رسیده. و هر قطرهی اضافه سرریزش میکند.
زندگی برای من یک جور دیگر است. خیلی با مال شماها توفیر دارد. حتی با عشق خودم.
عشقم ازم چیزی نپرس. حتی اگر اولین کسی بودی که این پست را خواندی. ازم چیزی نپرس. داغانم.
نگاه کنید... پشت این صفحهی سفید، این چیزهاست. « خبری از گل و بستنی چوبی نیستش».
حالم از زندگی تمیزتان به هم میخورد...
بهش غبطه میخورم...
دلم مرگ میخواهد... مرگی کاملاً غیر عادی...
ساعت ۱:۱٧ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٦/٦
پيام هاي ديگران(غیر فعال) لینک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر