دوشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۸۹

107: براي كو.ن كودكي كه هرگز متولد نخواهد شد


چنگک گل سر سفیدم را از فرفری موهایم باز می‌کنم و روی میز می‌گذارم و هلویی را که خواهرزاده ام باهاش بازی می‌کرد با دست از جلویم قل می‌دهم کنار تا پشت مانیتور... تا کنار شیشه‌ی لاک قرمز ever sheen با در سورمه‌ایش... تا کنار یک بسته قرص نمی‌دانم چی و اتوی موی برادر کوچکه و ریموت کنترل سیستم صوتی برادر کوچکه و یک عالمه آشغال دیگر که همیشه روی این میز هست. که اگر یک روز جمعشان کنم و بگذارم‌شان سر جای‌شان فردا صبحش عین دل و جگر زلیخا از توی کشوها و جعبه‌ها می‌ریزند روی میز کامپیوتر... حالا دست‌هایم را می‌گذارم آنجایی که چند دقیقه پیش کون خواهرزاده ام جا خوش کرده بود، پای صفحه کلید و انگشتانم روی کلیدها...
خواهرزاده ام تا از جلوی در اتاق رد می‌شود و مرا می‌بیند نیشش تا بنا گوش باز می‌شود و آن چهارتا دندان بالا+دو تا دندان پایین‌اش بیرون می‌افتد و می‌دود تو و از پر و پاچه‌ی من و دسته‌ی صندلی آویزان می‌شود و می‌خواهد بالا بکشد و هی‌ می‌گوید: خا.یه... خا.یه... و مجبورم برای اینکه بیشتر فحش‌کشم نکند بلندش کنم و بگذارمش جلوی کی‌بورد و مقابل مانیتور. خب...
18 تا وبلاگ را با هم باز کرده‌ام و وقت محدودی دارم برای خواندن همه‌شان و بدون تعارف می‌گویم از خیر هیچ کدام هم نمی‌توانم بگذرم. خیلی خوب‌اند. مردم چقدر خوب می‌نویسند تازگی. عجب دوره‌ای شده‌ها!
خواهرزاده ام مانیتور را بغل کرده و هی می‌‌گوید: عسک... عسک.... با گوشی مبایلم هم همین رفتار را دارد. به نظرش کامپیتور و مبایل فقط به درد عکس دیدن می‌خورند. سعی می‌کنم با زبان آدمیزادی مجابش کنم، شاید دست بردارد. اگرچه به نظر نمی‌رسد بچه‌ی یک و نیم ساله چیزی بفهمد:
دست نزن خاله جون... کار بد... دست نزن دیگه قربونت برم... کدوم؟ کدوم و می‌گی؟... عکس نداره خاله... نیست. ببین. نیست... کدوم؟
بنا می‌کنم tabهای روی نوار بالای صفحه‌ی موزیلا را یکی یکی باز کردن تا بچه ببیند که اینها نوشته است، نه عکس و به درد هیچ بنی بشری نمی‌خورد.
می‌رسم به وبلاگ:‌ گفت و چای... که یکهو خواهرزاده ام می‌گوید: چا...چا...چا... اولش نمی‌فهمم چه می‌گوید. بعد انگشت مرا می‌گیرد و می‌گذارد روی عکس فنجان چای کنار آن وبلاگ و تکرار می‌کند:‌چا...
نابغه است به خدا. نابغه. اما این را وقتی مطمئن می‌شوم که وقتی می‌روم روی وبلاگ‌های دیگر، حتی آیکون وبلاگ گفت و چای را هم از بین تب‌ها پیدا می‌کند و روی آن آیکون نیم سانتی‌متر مربعی دست می‌گذارد و تکرار می‌کند:‌ چا...
خواهرم را صدا می‌کنم و برایش می‌گویم که دخترش عجب نابغه‌ای بوده و خبر نداشته. جانور. برای اینکه بغلش کنم و  بگذارمش روی میز کامپیوتر گفت: قسطنطنیه!!!  یک بار و دیگر هم تکرار نکرد.
حالا رفته‌اند. مرا بوسیده و بهش گفته‌ام «کاری نداری؟» و او در جوابم گفته: «آداخس» (یعنی خداحافظ)... و رفته و جای کونش اینجا روی میز خالیست و دست‌هایم را به جایش گذاشته‌ام و می‌نویسم که:
دلم برایش تنگ می‌شود. جانور.
وحشتناک‌ترین کار دنیا: داشتن یک بچه...
من هرگز...
هرگز...
هرگز...
هرگز بچه‌ای نخواهم آورد.
من در خانه‌‌ی آینده‌ام میزی برای کون بچه‌ها نخواهم داشت... میزی با یک عالمه آشغال و لاک و گل سر و دستبند و کاغذ و اتوی مو...
برای اینکه دست‌های من همین‌جا که هستند، روی همین میز مقابلم، مثل دست‌های دستبند خورده‌ی یک مجرم به سمت کی‌بورد دراز شده‌اند و چراغ مطالعه‌ را انداخته‌اند توی چشمم و صفحه‌ی مانیتور، جرم‌های اعتراف نشده‌‌ام را خط به خط توی چشمم ردیف می‌کند.
من از همین حالا محکومم... فرجامی در کار نیست.
پ.ن:
این خلق خدا چی از جون کلمه ی (ضربدری) میخوان که اینقدر توی گوگل سرچش می کنن؟

ساعت ۱٠:۳٩ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٦/۱
    پيام هاي ديگران(68)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر