یک فیلم ترسناک دیدم که عجیب آدم را یاد دنیای سرمایهداری و جنایات دولتی میانداخت. علی الخصوص قیافهخشن قاتل و مأمور مترو که باهاش همدست بود و سر و وضع نظامی گونهشان. قاتل شبیه تروریستهای دولتی و مأموران سرویسهای اطلاعاتی بود. با همان آرایش کوتاه موها و تیغ زدن دور سر و کت شلوار خاکستری نظامی و انگشتری که نشانی نامعلوم روی آن حک شده بود. مأمور مترو هم کلاً لباسش شبیه نظامیها بود و هیکل شق و رق و عضلات فشرده و سنگی صورتش شکی باقی نمیگذاشت که یک مأمور رده بالاست.
خلاصهی قصه این بود که مأمور مترو یک قصاب را مأمور کشتن آدمها در مترو کرده بود و از این طریق غذای یک عده زامبی را تأمین میکرد. یک پسرهی عکاس این قضیه را بو برده بود و افتاده بود پی اکتشاف که بعد خودش و دوست دخترش هم وارد ماجرا شدند و در نهایت قصاب را کشت ولی خودش را جایگزین قصاب کردند و زبانش را کندند و یک ویروس زامبی وارد بدنش کردند.
کلاً فیلم حال به هم زنی بود. خیلی فکر پشتش نبود. بیشتر ترکیبی از صحنههای به شدت خونین و کثافتکاری و خشونت بود. اما تنها حسی که به آدم میداد تمثیلی بودن قصهاش بود. به شدت آدم را یاد دیکتاتوری پنهان سرمایهداری و زامبیهای خونآشام پشت صحنه که باید توسط این جنایات تغذیه شوند میانداخت. یعنی نمیشد همچین فیلمی را دید و چنین تعبیری نکرد.
حالا چرا اینقدر خشن؟ چه میدانم. لابد نمیشود این همه جنایت پنهان و نرم جهانی را بدون ابزار خشونت به مردم یادآوری کرد.
حوصلهی فیلمهای اعتقادی و ایدئولوژیک را ندارم. اگر بابا بود قضیه را به یهـ.ودیت و این چیزها ربط میداد.
حوصلهاش را ندارم.
حالم خوب نیست. آنقدر که همانطور که پای کامپیوتر cradle of Persia بازی میکردم، یک چیزهایی را مجسم کردم. چیزهایی که می دانستم اشکم را در میآورد... عمداً خودم را به غم واسپردم تا وجودم را مثل مسمومیتی فراگیر ذره ذره بگیرد و غرقم کند... آه پیش از آنکه در اشک غرقه شوم، چیزی بگوی. هرچه باشد... گریه کردم. رها. بدون اینکه خودم را دست بیندازم که: مسخره! بلند شو برو پی کارت. گریهات برای چیست؟ چه مرگت است؟
گریه کردم فقط.
بهتر نشدم. سردرد هم گرفتم. بعد هم این فیلم ترسناک نکبتی.
وقتی گریه میکردم چیزهایی در رابطه با داستان پردیس در ذهنم شکل گرفت. لعنتیها خیلی گذرا هستند. فقط باید حرف بزنم و صدایم را ضبط کنم. وگرنه نمیمانند که بنویسمشان
پ.ن: آن صحنه از داستان پردیس یک چیز کاملاً شخصی است. توی ادامه ی مطلب گذاشتم که اگر نخواستید نخوانید....
مرد حرف میزد و من میگریستم. فقط میگریستم.
میگفت: حرف بزن. فقط حرف بزن. اینجور ساکت نباش...
اما واقعهای که بر سرمان گذشته بود آنقدر عظیم بود که نمیشد حرفی زد، اصلاً. عمری سکوت. عمری سوءتفاهم. عمری ترس از حادثهای که «ممکن بود واقع بشود» و نشده بود. هیچوقت.
و حالا مرد داشت میپرسید که چه حسی بهش داشتهام تمام این مدت؟ و من فقط گریه میکردم. بر عمر رفته. بر اینهمه دوری. بر این همه نادانی و حماقت. بر این سوءتفاهم.
نه عزیز. من هیچوقت عاشقت نبودهام. هیچوقت هم امکان نداشت بشوم. شاید... چه میدانم... اما نشد. نمیشد که بشود. هیچ چیز جور نبود که چنین حادثهای بیفتد. زمانمان با هم نمیخواند. ساعتمان به وقت هم کوک نبود... و زمان گذشت. اینهمه سال. و حالا بر لبهی مرگ میپرسی که تمام این سالها درست فکر میکردهای که من دچار عشق ممنوعی به تو هستم؟ نه. اشتباه میکردی مرد. این نبود آن حادثه. حادثه، «مهر» و «دوستی» بود... نه «عشق».
تو نفهمیدی. ای کاش، کاش، کاش میشد بتوانی بفهمی… که امکان فهمیدنت باشد... نیست. تو دوری. خیلی دور. و عمری در سوءتفاهم زیستهای مرد.
عمرم را تباه کردی. احساسم را، دوستی و مهرم را نادیده گرفتی و بیپاسخ گذاشتی. مرا تبدیل به حیوانی زخم خورده کردی. یک دیوانهی عقدهای بیزار از عشق و مهر و اعتماد به هرچه انسان... و حالا از عشق تمام این سالهایت به من میگویی؟ و امید داری که این اشک از سر شوق شنیدن اعترافت باشد؟ و منتظری که خودم را به آغوشت بیندازم و باقی عمر را در وصل بگذرانیم؟
تو چقدر پرتی مرد! تو چقدر احمق بودهای تمام این سالها.
گمشو.
نخواه چیزی بگویم. فقط رهایم کن که گریه کنم. بر عمر رفتهام. بر این جنایتی که در حقم روا داشتی. بر این ناتوانی من در قصاص تو
ساعت ۱٢:٠٦ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٥/۱٢
پيام هاي ديگران(44) لینک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر