جمعه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۹

108: ده فيلم ديده‌ام و حرفي ندارم


هیچ اتفاق خاصی نیفتاده. از چیز خاصی هم ناراحت نیستم. هرچه هست همان چیزهای همیشگی است. اگر دردی هست... یا هرچه.
به سرم می‌زند امروز یه پست جدید بگذارم. به خودم می‌گویم: وقتی چیز جدیدی پیش نیامده، کسی که مجبورت نکرده چیزی بنویسی و آپ کنی... بگذار خودش پیش بیاید.
باز می‌گویم: از کجا معلوم که توی یه هفته‌ی نکبتی که از خانه تکان نخورده‌ای، حتماً اتفاقی بیفتد برای نوشتن...
اما چیزهایی هم هست...
مثلاً اینکه قضیه‌ی فلج صورت بابا به ناراحتی چند ماه گذشته‌ی چشمش ربط پیدا کرده و معلوم شده که غده‌ی هیپوفیزش بزرگ شده و به چشمش فشار آورده و باید جراحی بشود...
مشکل چشمش تازه نیست. ولی خودش طبق عادت معمولش که همه‌چیز را به «سرما خوردگی» ربط می‌دهد، مدت‌هاست این ماجرا را هم به سرماخوردگی و این چیزها بسته و می‌گوید که خودش یک پا دکتر است و به دکتر احتیاج ندارد. (آهان. حالا دارید فکر می‌کنید که خودشیفتگی موروثی است... من اگر یک مثقال از اعتماد به نفس او را داشتم وضعم این نبود. خودش هم می‌داند که خدای اعتماد به نفس است. چیزی که من فقط به مسخرگی ادایش را درمی‌آورم.)
و اینکه این هفته فقط از فامیلی که برای عیادت می‌آمده‌اند پذیرایی می‌کرده‌ام و صدای لاینقطع تلفن و جیغ‌های خواهرزاده ام و تلویزیون و کامپیوتر و سخنرانی همیشگی بابا را گوش‌می‌داده‌ام. و خاک بر سرم می‌کرده‌ام.
فیلم‌های ح را دیده‌ام:
Fish tank/
 And god created woman/
 Katalin  Varga/
 Das weisse band(ربان سفید)
Sweet and lowdown/
Alexander (The last)/
The human centipede/
Third man out/
White lightning/
Remember me/( اونی که رابرت پتینسون بازی کرده. نه اون یکی که مونیکا بلوچی بازی کرده. اون یکی رو هم دیدم)
تنگ ماهی: قصه‌ی یک دختر پانزده ساله است در یک خانواده‌ی از هم گسیخته با مادری فاسد و فضایی آلوده از طبقه‌ی پایین جامعه. دختر مثل یک ماهی درون تنگ در این فضا می‌گردد و فقط با سـکـس‌های مادر و دوست‌پسرش و خشونت خانوادگی و اجتماعی روبرو می‌شود تا اینکه بالآخره تصمیم به سفر با پسری از نوع خودش می‌گیرد. و از این فضا برای همیشه دور می‌شود و می رود پی آرزویش: رقص.
و خداوند زن را آفرید: یک فیلم قدیمی با بازی بریژیت باردوی سـکـسی و زیبا است و نگاهی است به وسوسه‌های ذهن و جسم زن و طرز مواجهه‌ی یک زن با سوژه‌ی عشق و لذت. یک داستان کلاسیک.
کاتالین وارگا: قصه‌ی زنی است که رازش بعد از ده سال بر ملا می‌شود و شوهرش از خانه بیرونش می‌کند. ده سال قبل دو مرد به زن تجاوز کرده‌اند و بچه‌ی او حاصل همین ماجراست. زن سفری را شروع می‌کند به قصد انتقام. یکی از مردها را می‌کشد و دلش برای دومی می‌سوزد و با دیدن زندگی مشترک آنها از خیر انتقام می گذرد. اما بد می‌آورد و قتل اول دامنگیرش می‌شود و جان خودش و همسر مرد را می‌گیرد و حق به حق‌دار می‌رسد: بچه‌ی حرامزاده‌ی مرد به خودش که حالا نازاست برمی‌گردد. این داستان در مذمت انتقام بود.
رُبان سفید: داستان یک دهکده در آستانه‌ی شروع جنگ جهانی است. و فساد و بی‌اخلاقی حاکم بر آن. آخر قصه کمی گنگ بود و راستش من درست نفهمیدمش. هیچ پیام واضحی توی فیلم نبود. و داستان از زبان معلم دهکده روایت می‌شد. و ربان سفید مجازات کشیش دهکده برای بدرفتاری‌های بچه‌هایش بود و ضمناً یادآوری خوبی و پاکی به آن‌ها. یک جورهایی آخر فیلم به خودت می‌گفتی:‌اینجا که همه ربان-لازمند!!! شخصیت دکتر دهکده، برایم مشمئزکننده بود.
شیرین و بدرفتار (بی شرف) (پیشنهاد بهتری برای نام این فیلم دارید؟ من لغت بهتری پیدا نکردم.):
این درباره‌ی یک گیتاریست معروف است (با بازی شان پن) و کارگردانی (وودی آلن) و زندگی‌اش و تنهایی درونی همیشگی‌اش. مردی غوطه‌ور میان ساده‌دلی و نبوغ و هرزگی.
الکساندر: یک فیلم روشنفکرانه قر و قاطی درباره‌ی یک زن جوان بازیگر که در گیر و دار یک صحنه‌ی سـکـسی در یک تأتر، با خودش و شوهرش و دوستش به چالش روانی دچار می‌شود. مسآله این است: چگونگی زندگی با یک بازیگر و دوست داشتنش، آنهم با تحمل این ماجرای هرروزه‌ی سـکـس سر صحنه با یک نره خر دیگر؟
هزارپای انسانی: فیلمی در ژانر ترسناک-چندشی. یک دانشمند دیوانه با این ایده که میشود انسان‌ها را با پیوند دهان به مقعد به هم متصل کرد و یک هزارپای انسانی ساخت. سراسر صحنه‌های چندش‌آور. با کمی هیجان و استرس. و لاغیر.
سومین مرد فراری (خارج-بیرون): یک داستان پلیسی و معمایی درباره‌ی یک عده گـی با پارتنرهایشان. حالا مثلاً اگر این داستان در بستر آدم‌های معمولی اجرا می‌شد، نمی‌دانم چه اشکالی داشت؟؟؟ یک داستان ساده در یک بستر نامعمول. یک حقه‌ی منسوخ و رذیلانه برای جلب مخاطب.
رعد سفید: کسشعر!!! به تمام معنا.
قصه‌ی یک پسر چت مخ و معتاد و آنرمال که در زندگی‌اش فقط حماقت می‌کند و کلاً در الکل و مخدرها غوطه می‌خورد و برای انتقام خون پدری که هرگز برایش مهم نبوده دو نفر را می‌کشد و بعد هم معلوم نیست چطوری یکهو به سرش می‌زند که مسیح بشود و خودش را آنقدر شکنجه کند که سقط بشود و برود بهشت.
مرا به خاطر بسپار: عاشق بازیگر نقش اولم. همین. غیر از آن پایان بندی زیبایی هم داشت. در کل یک فیلم هالیوودی خانوادگی بود و لاغیر. آخرش پسره که (الهی فدایش بشوم) در حادثه‌ی یازده سپتامبر کشته شد.

می‌بینید چقدر فیلم دیده‌ام؟ آدم اینقدر فیلم دیده باشد و چیزی برای نوشتن نداشته باشد؟ من همینطوری‌ام. گاهی کوچکترین چیزها آنقدر تحت تأثیر قرارم می‌دهد که چندین صفحه برایشان می‌نویسم و گاهی بزرگترین اتفاقات رویم هیچ تأثیری ندارد.

پ.ن: یک دوست وبلاگی شاعر را دیدم. نکته‌ی مثبت ماجرا این بود که برای فهمیدن حرف‌های هم کارمان به مترجم گوگل نکشید.
دست کم فهمیدم که آدم‌هایی توی این دنیا هستند که بهتر از دیگران توانایی درک دغدغه‌هایم را دارند و خیلی ازم وقت و انرژی نمی‌گیرند. برعکس بعضی‌ها که سر پنج دقیقه اعصاب آدم را به فـ... می‌دهند.
کمی شوخی و خنده. بحث‌های تکنیکی داستانی و شعری. کمی شعرخوانی از روی کتاب تازه چاپ شده‌اش. و سوژه کردن مردم و خندیدن بهشان (که تفریح مورد علاقه‌ی من با دوستان بسیار نزدیکم است)...
و در جمع، یک بعد از ظهر خوب، بدون هیچ مورد منفی.
آنقدر مار گزیده شده‌ام که از آدم‌های سیاه و سفید می ترسم.


ساعت ٢:٢٢ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٦/٥
    پيام هاي ديگران(48)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر