چهارشنبه، مرداد ۲۷، ۱۳۸۹

105: نُه توهاي تنهايي


1. فهمیدم که همه‌ی آدم‌هایی که می‌شناسم یک جورهایی یا ازدواج کرده‌اند یا دارند می‌کنند. همین امروز صبح پای ظرفشویی داشتم به «تعهد» فکر می‌کردم و چند و چونش را پیش خودم ارزیابی می‌کردم که... دوستی تلفنی گفت از ولگردی خسته شده و می‌خواهد به آرامش برسد و ازدواج کند...
بعدش دوست دیگری زنگ زد و مرا به جلسه‌ای  درباره‌ی کاربرد نظریات جامعه شناسی دعوت کرد و وقتی یادش انداختم که پارسال همین موقع بوده که جلسه‌ی فلاسفه‌ی یونان را داشته‌ایم و چرا خیلی وقت است خبری ازش نیست؟ گفت:‌ دو ماه پیش متآهل و متعهد شده.
مهم این است که این دو دوست آدم‌های تحصیل کرده و روشنفکر و بالای سی سالی هستند و می‌توان با اطمینان گفت که می‌دانند دارند چکار می‌کنند و قضیه عشق و عاشقی نیست. هرچه هست مربوط به تنهایی و افسردگی است...
من هم ازدواج می‌کنم. وقتی همه ازدواج کرده‌باشند و دیگر کسی نمانده باشد و ...کار نکرده‌ای نداشته باشم و ازدواج راه آخر باشد.
«... دوستان من کجا هستند؟
دست‌هاشان پرتقالی باد...»
2. جمعه‌ای تمام زندگی ح را از نظر گذراندم: آپارتمان مجردی 45متری... تختخواب یک نفره... سن: 33 سال... یک ویولن روی میز نهارخوری که تازگی کلاسش را شروع کرده... و تنهایی که مثل دود اسفند هوای خانه را سفید کرده... بهش گفتم: اگه یه قفس با قناری بخری و آویزون کنی اینجا، بساط «پیرمردی‌»ات تکمیل می‌شه!
3.گلدان‌های کاکتوسم را جابجا می‌کنم و یکی‌از قلمه‌های کوچک را که جایش مناسب نیست توی گلدان دیگری می‌کارم و کمی هرس می‌کنم و آب می‌دهم و حالا یک ساعت است که دارم با موچین تیغ‌های نامرئی را از دست‌هایم بیرون می‌کشم و هنوز دست به هرچی می‌زنم آخم در‌می‌آید.
4. دیشب دیروقت داشتم با «آسمان»ام حرف می‌زدم. از دوستان مهاجرت کرده و این ندایی که همه‌اش آدم را به رفتن می‌خواند می‌گفت... یاد سین افتادم... تنها دختری که توی کل فامیل باهاش رفت و آمد دارم و بهم نزدیک‌ایم... پایه‌ی ولگردی‌ها و مسافرت‌ها و مسـ.تی‌ها... دو ماه دیگر برای همیشه می‌رود کانادا...
توی اتوبان همت... شیشه‌های پایین... باد توی صورت‌مان... من و سین و بابک رهنما از ته حنجره فریاد می‌زنیم:
 زندگی با تو بهتره
می‌خوام عاشقت بمونم
نگو حرف رفتنو
بی تو من... نمی‌تونم...
5. یک طرف صورت بابا صبح تا حالا فلج شده و چشمش ناراحت است. آمده خانه دفترچه بیمه‌اش را برداشت و رفت دکتر. بهش گفتم: نکنه سکته کرده باشی... سمت چپ صورتت...
6. بابا شب می‌رود خانه‌ی عمه. مامان هم چند روز است آنجاست. از عمه نگهداری می‌کند. عمه عمل «افتادگی مستانه» (مثانه!) کرده و هی راه می‌رود و به این و آن زنگ می‌زند و می‌گوید مواظب مستانه‌شان باشند و بار سنگین بلند نکنند.
7. خواهرم و شوهرش شب خانه‌ی برادر بزرگه و زنش دعوت‌اند و برادر کوچکه هم یا خانه‌ی نامزدش است و یا شیفت آتش‌نشانی‌اش است...
8.من تنها هستم و دارم فیلم sweet and lowdown از وودی آلن با بازی شان پن رو می‌بینم که قصه‌ی یک گیتاریست نابغه است با زندگی ولنگارانه‌اش... و تنهایی همیشگی‌اش که فقط با موزیک پر می‌شود...
9. «آدم اینجا تنهاست...
و در این تنهایی
سایه‌ی نارونی تا ابدیت جاریست...»
پ.ن:
برای اولین بار توی زندگیم واقعاً نگرانش هستم.
چقدر چندش آور است تنهایی‌ای که با صدای کولر پر شود.

ساعت ۱٢:٠۸ ق.ظ ; ۱۳۸٩/٥/٢٧
    پيام هاي ديگران(65)   لینک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر