آدمها وقتی وارد حوزهای میشوند، یا از رو میروند یا پرقدرتتر از قبل ادامه میدهند. من آب باریکهای هستم که راهم را از میان سنگها پیدا میکنم و به هر ضرب و زوری هست یک جوری جلو میروم. این سماجت تنها چیزی است که در مقابل همهچیز همیشه داشتهام. تنها چیزیست که هنوز برایم مانده. بی سر و صدا و کم ادعا و بی توقع جلو میروم تا به چشم بیایم و کاری کرده باشم. وگرنه در حیطهی عمل من هنوز کار قابل دفاعی ارائه نکردهام.
از اول هم پی هیچ چیزی نبودم. توی هرکلاس و دورهی آموزشی سوگلی استاد بودم و همیشه هندوانه بود که زیر بغلم میرفت. آنوقت من یابو چکار میکردم؟ نقاشیهایم را نیمه کاره ول میکردم. روی کاغذهای به درد نخور و کوچک بهترین شاهکارهایم را میکشیدم و وقتی تمام میشد حسرت میخوردم که چرا روی مقوای بزرگی کار نکردم که حداقل بتوانم قابش کنم و به کسی هدیهاش بدهم. اگر منعم نمیکردند حتی روی کاغذ خط دار کار میکردم.
یا مثلاً دورهها را ادامه نمیدادم. نقاشیهایم دست مردم میماند و پس نمیگرفتم. بهترین کارهایم را نیمهتمام رها میکردم. از این شاخه به آن شاخه میپریدم. نقاشی. طرح برجسته. داستاننویسی. همیشه هم یک پای موضوع پول بود که نداشتم. و زمان. زمان داشتم ولی کارهای مهمتری در رأس برنامههایم بود که هیچوقت آنها را هم پیگیری نمیکردم. بهانه بودند.
استادانم خودشان را پاره میکردند که من ادامه بدهم و وقت بگذارم و مثل آدم کار کنم تا ازم یک هنرمند واقعی در بیاید، اما اراده نداشتم. انگیزه نداشتم. یا هرچیز دیگری... نمیدانم. هرچه بود تحسینها بهم انرژی نمیداد. بدتر پنچرم میکرد و وادارم میکرد ادامه ندهم و از خودم دلسرد بشوم.
اصلاً من فکر میکنم روحیهی من برعکس تمام نوع آدمیزاد است. یا حتماً یک عدهی کمیاب مثل من بین آدمها وجود دارند که از تعریف و تمجید بدشان میآید و انگیزهشان را برای ادامه از دست میدهند. برعکس دیگران که تحسین، بهشان اعتماد به نفس و انرژی میدهد.
شاید من خودم، درون خودم آن اعتماد به نفس را دارم که دیگر نمیتوانم از دیگران بشنوم. یا شاید از بس شنیدهام خستهام کرده و ازش فرار میکنم.
هرچه هست حالا اینم: زنی سی ساله که تکلیفش با خودش روشن نیست.
بهناز تابلوی کارگاه سفالگریام را که طرحش را خودم پیدا کردهبودم و نود درصدش را خودم دست تنها کار کردم، توی نمایشگاه کارهایش قیمت زده بود: 250.000 تومان. به روی خودم نیاوردم. او هم به روی خودش نیاورد. حقش است. نان رندیاش را میخورد.
خانم رجایی معلم نقاشیام که آیندهی روشنی را برایم پیشبینی میکرد الأن ایتالیا است. و من اینجا آرایشگری میکنم.
نمیدانم چه چیز توی گلوی خلاقیت من گیر کرده و پایین نمیرود که اینجور خودم را به گه میکشم و همه چیز را نیمهکاره ول میکنم.
سال سوم راهنمایی، شاگرد اول کلاس به من میگفت: استاد! حکایتش این بود که من بهتر از او ریاضی را میفهمیدم و من برایش کلاس تقویتی میگذاشتم. آنوقت من شاگرد سوم کلاس بودم! بهم میگفت: چرا اینجوری هستی؟ چرا سعی نمیکنی نمرهی درس تاریخ و جغرافی و مدنی و قرآن رو بالا بکشی که شاگرد اول بشی؟ بهش میگفتم: چون شاگرد اول بودن برام اهمیتی نداره...
معتقد بودم خودم میدانم چه کسی هستم و برتریهای خودم را میدانم. بگذار دیگران ندانند. چه اهمیتی دارد؟
حالا هم وقتی یک وبلاگ نویس دوزاری که امروز نوشتن را شروع کرده و بلد نیست یک داستان کوتاه بنویسد یا اصلاً توی حوزهی ادبیات کاری نکرده، میآید و بهم میگوید خوب مینویسی و یا بد مینویسی... به خودم میگویم:چه اهمیتی داره؟ خودم که میدونم کی هستم.
آدمهایی که این وبلاگ را میخوانند اگر مرا تحسین میکنند، ده درصد امتیازات مرا تحسین کردهاند و از بقیهاش خبر ندارند. و اگر تحقیر میکنند که اصولاً مرا با خودشان سنجیدهاند و اصلاً بهم بر نمیخورد، چون اینها حریفان من نیستند.
این متنها خوب نیست. افتضاح است. برای یک داستان نویس، نوشتن چنین متنهایی حکم کثافـتکاری را دارد. متنی که کیفیت داستانی ندارد، آغاز و انجام و اوج و فرود و طرح و توطئه ندارد و ویراسته و موجز و به قصد و هدف خاصی نیست... چنین متنی هیچگونه ارزش ادبی ندارد. صرفاً یک دلنوشته است. حالا هی بیایید بگویید خوب و قشنگ است.
این تمام چیزی که من توان انجاماش را دارم، یا حتی نوشتهی دلخواه من نیست.
این اثر هنری من نیست.
این صرفاً یک خودکشی ادبی است.
من خودم را هم انکار کردهام.
***
پ.ن: آخه آبجی خوشگل مامانی من، که با صندل پاشنه تق تقی و موهای شنیون شدهی فضایی و آرایش عربی و مانتوی تن در آن پیدا تشریف میاری درکه... نمیگی چشمت میکنن از کوه میفتی میمیری داغت به دل bf میمونه؟؟؟
اونوقت میاد اینجا توی نت وبلاگ عاشقونه میزنه و تا آخر عمرش کل نت رو با چسنالههای عاشقانه به گند میکشه؟
رحم کن دست تو پرپر شدن و میییییییییییییییییییییییییی فهمه...!
ساعت ٦:٠۸ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٥/۱٥
پيام هاي ديگران(52) لینک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر