عمو و بابا دوباره نوستال زدهاند و نشستهاند پای ترانههای دههی چهل و پنجاهی. خندهدارش این است که بابا دارد با ترانهی «کلاغ» منوچهر که مال دوران عاشقیتاش با مامان است، بشکن دو دستی میزند و با دهان یکوریاش میخواند:
عجب غافل بودم من
اسیر دل بودم من
اسیر دل نبودم
اگه عاقل بودم من...
عمو بعد از یک هفته آمده عیادت برادرش که احتمال سکتهاش میرفته: نهارش را خانهی ما خورده و خواب عصرش را کرده و رختخوابش را هم جمع نکرده. حالا رختخوابه به جهنم... نگذاشت یک دقیقه بخوابم.
من عین سگ، سرماخوردهام و حالم آنقدر بد بود که صبحی که پیاده با شوهرم رفته بودیم باغ گل و یک سری گلدان و خاک خریدهبودیم، با اینکه تمام خریدها را کوت کرده بودم سر شوهرم، باز هم تمام مسیر پیادهروی نیم ساعته تا خانه را فقط نالیدم و هرجا رسیدم نشستم و حتی نا نداشتم سرم را صاف روی گردنم نگهدارم. بعد هم تا به اولین مسیر ماشینخور رسیدیم، ماشین گرفتم (گو اینکه آن 9 کوچهی لعنتی را معمولاً پنج دقیقهای پیاده میرفتم). خلاصه وقتی رسیدم خانه تمام سر تا پایم خیس عرق بود و از موهایم آب میچکید. نیم ساعت جلوی کولر و پنکه ولو شدم روی مبل تا حالم سر جایش آمد و بعد هم رفتم افتادم که بخوابم که...
عمو سرمان خراب شد. بعد از نهار رفتم توی اتاق بخوابم که چون نور اذیتاش میکرد و ایشان به راحتی شخص خودشان بسیار اهمیت میدهند، آمد کنار من افتاد و آنقدر عین خرس قطبی خرناسه کشید که من از اتاق فرار کردم. ولی قبلش آنقدر روی بالش غلت زدم که هر چی مو داشتم به سرم وز خورد و دیوانه شدم.
بنده به بدخوابی مزمن توی خانه مشهورم و هر خری میداند که در این یک مورد با کسی شوخی ندارم و بالش و رختخواب خودم را دارم و روی بالش کسی و زیر پتوی کسی خوابم نمیبرد. به نور حساسم. به صدای ساعت و وز وز موتور یخچال حساسم. به گرما حساسم. به بوهای عجیب و غریب و تند حساسم... و خلاصه اگر حتی یک عامل نامساعد توی خانه باشد محال است بتوانم یک دقیقه بخوابم.
عادت میکنی و این چیزها توی کتم نمیرود. طوری که این یکی دوساله دیگر حتی بابا هم که از قدیم و ندیم تنها عامل عذاب دنیوی و اخروی من بوده، مراعاتم را میکند و سر به سرم نمیگذارد. حتی این هفته که برای فلج صورتش (که بالآخره کشف کردیم یک سرماخوردگی نخاعی بوده و بیست روزی همین طوری خواهد ماند)، رفته بود داروخانه، بدون اینکه ازش بخواهم برایم یک چشم بند چرمی که داخلش دو تکه ابر حلقوی دارد خرید. که البته به دردم هم نخورد. چون کشاش آزارم میدهد و رد کنارههایش روی صورتم میماند و ابره هم باعث عرق کردنم میشود و از کنارههایش در قسمت بینی هم نور به هرحال وارد میشود و... خب دیگر. همان روسری مشکی برای من کارسازتر است.
خلاصه این از خواب ظهرم که کوفتم شد و با این بیماری و تب و عرق ریختن مربوط به سرماخوردگی، عمو هم شده قوز بالای قوز.
وقتی میآید اینجا خیمهاش را برپا میکند و عین بختک میافتد روی زمین و ریشه میزند. یک وقت دیدی تا شبی نصفه شبی هم نرفت که نرفت. قسمت بدش اما باز هم اینها نیست...
وقتی با بابا جور میشوند کم خطرترین کارشان نوستالژی زدن است و آواز خواندنهای دوئت! (زیر-صدا را عمو میدهد!) اما بیشتر وقتها بحثهای سیاسی آنچنانی راه میاندازند و بعد هم شکایت از زن و بچه و زندگی و آخرش هم به این نتیجه میرسند که خانوادههایشان را کم اذیت کردهاند و ماها قدرشان را نمیدانیم و حرام شدهاند و باید دمار از روزگار ما درآورند و بعدش...
بعد از این ملاقاتهای برادرانه، بدون ردخور تا یک هفته توی هر دو خانه دعوا و بزن بزن است. باباهه توی تریپ قیافه است و آه و افسوس و افسردگی و غضب... عین چی از هم نخ میگیرند برای در آوردن پدر زن و بچههایشان.
آووووووو!!!
همین الآن یک نکتهی جدید را کشف کردم: باز خانهشان دعوا بوده که این آمده سر ما خراب شده و برو نیست! مامان میگوید: دیدی گفتم باز خونهاش یه خبریه!
راست میگوید این یکی از تکنیکهای عمو است.
تکنیک دیگرش این است که وقتهایی که فامیل مامان خانهمان دعوتاند، بو میکشد و خودش را میرساند که: رد میشده و گفته یک حالی بپرسد. بعد هم طبق معمول نصف روز جا خوش میکند.
تکنیک بعدی «اومده بودیم کمک» فردای اثاثکشیها است. یعنی توی اثاث کشی خبری ازش نمیشود و فردایش نصف روز خانهی آدم خراب است که آمده بودیم کمک و بعد هم نهار و شام میخورد و خانه را وارسی میکند و زحمت کم میکند.
اوووووووووووووه! عمو حالا حالاها تکنیک توی چنته دارد که برای ما رو کند. کجای کارید؟ سادهانگارانه گمان کردید که تکنیکهایش به همین سه قلم محدود میشود؟ نخیر. ما هیچ جور قرار نیست از دست عمو و بچههایش نجات پیدا کنیم.
گفتم بچههایش!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! خداوکیلی من به جای او شرمم میآید که بگویم هفت تا بچه دارد! پنج تا دختر و دو تا پسر ، یکی از یکی خوشگلتر و صاحب فضل و کمالاتتر. و تر و تر...
از لطف بیحد خداوند بود که سن پسرهای دوقولوی لات و بیادبش به من نمیخورد و جای بچهی من هستند. اما دخترهایش... نزدیک بود برقشان برادرهایم را بگیرد که به سلامت جستند و ازدواج کردند و خیالمان را راحت کردند. و از همان وقتها بود که یکی از تکنیکهای اساسی عمو با شکست مواجه شد: رفت و آمد آب امالهوار به خانهی ما برای قالب کردن دخترهای زشت و کم عقلش.
این عمو قصه دارد جان شما. قصه دارد.
فکر کردید تصادفی مخل آسایش من شده و آمده عیادت برادرش؟
عمراً.
اتفاقاً این از آن آدمهایی است که تصمیم گرفتهام توی این وبلاگ بهش گیر بدهم و سوژهاش کنم.
ساعت ۱٠:۳٧ ب.ظ ; ۱۳۸٩/٥/٢٩
پيام هاي ديگران(46) لینک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر